eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #راهنمای_سعادت💖 پارت22 هیچوقت از گوش وایسادن خوشم نمیومد اما وقتی داشتن درمورد من بحث می‌کر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت23 با دادی که فاطمه زد سرم رو برگردوندم که یکدفعه افتادم کف خیابون و سیاهی مطلق..! با درد چشام رو باز کردم. بیمارستان‌ بودم! وقتی پاهام رو توی گچ دیدم یه لحظه حالم بد شد! حالا من چجوری با این پا کار کنم؟ از ضعف خودم باز اشکم دراومد دیگه واقعاً از زندگی خسته شدم! زندگی ای که داخلش همش به فکر کار و پول درآوردن واسه خرج و مخارجت باشه زندگی نیست که جهنمه! من اصلا نمی‌دونم هدف از خلق من چی بوده؟! اصلا مگه جز بدبختی هم هدفی از خلق من بوده؟ گریم شدت گرفته بود و شونه هام بالا و پایین میشد! یکدفعه در باز شد و فاطمه شتابان به سمتم اومد! شاید اگر اون حرفا رو پشت سرم نزده بود الان با دیدنش خوشحال میشدم اما الان نه! خیلی ناراحتم کرد انقدری که با کارش قلبم مچاله شد! خیلی از این حرفا پشت سرم بود اما شنیدین این حرفا اونم از زبون فاطمه برام درد آور بود چون بهم کمک کرده بود و خیلی باهام خوب بود. شایدم من توقع بی جا داشتم! اصلا نمی‌دونم چرا این قلب من با هر استرس و ناراحتی که بهم وارد میشه خود به خود درد میگیره! فاطمه اومد کنارم و دستم رو توی دستاش گرفت و گفت: - چرا گریه می‌کنی؟ درد داری؟ می‌خوای دکتر رو صدا کنم؟ دستم رو از دستش کشیدم و گفتم: - درد که از همون بچگی باهام بوده و بهش عادت کردم، اما الان بیشتر ناراحتم، ناراحت از اینکه زود بهت اعتماد کردم! یه لحظه احساس کردم لحقه اشک دور چشماش جمع شده و سعی در کنترلش داره! واقعیتش دلم براش سوخت شاید من زیادی سخت می‌گرفتم. با ناراحتی گفت: - اگر ناراحتیت از دیدنه منه که الان میرم بیرون، فقط ازت خواهش می‌کنم با دکترا همکاری کن تا زود خوب بشی. نزاشت چیزی بگم و از اتاق بیرون رفت! دکتر اومد داخل و منو معاینه کرد و گفت: - پاهات باید یک هفته توی گچ باشه بعدش میتونی گچش رو باز کنی اما حواست باشه وقتی هم گچش رو باز کردی کارای سنگین نکنی. به حرفای دکتر توی دلم خندیدم آخه اگه من کار نکنم چجوری خرجم رو در بیارم؟! دوباره گفت: - همراهات کجا هستن دخترم؟ فهمیدم منظورش فاطمه ایناست پس سریع گفتم: - من همراهی ندارم هرچی هست به خودم بگید. دکتر خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و دوباره‌ گفتم: - اونا هیچ ربطی به من ندارن آقای دکتر لطفا هرچیزی هست به خودم بگید ازتون خواهش می‌کنم! دکتر بالاخره قبول کرد و گفت: - دخترم چند سالته؟ چکار به سنم داشت! با تعجب گفتم: - هفده سال سری تکون داد و گفت: - سابقه‌ی بیماری قلبی داشتی؟ گفتم: - نه! نفس عمیقی کشید و گفت: - شما ناراحتی قبلی دارید! توی سنی هستید که این بیماری براتون خیلی نادره! نباید تحت فشار و استرس باشی. الان اگه پدر و مادرت بودن باهاشون درموردت صحبت می‌کردم و قشنگ تر همه چیز رو واسشون توضیح می‌دادم. با عجز گفتم: - شاید اگه بودن من الان اینجا نبودم و ناراحتی قلبی نداشتم. فکر کنم از وقتی هردوشون پشت سر هم رفتن قلبم از اون موقع درد گرفته! دکتر نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: - متاسفم که ناراحتت کردم روحشون شاد! نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت24 دکتر نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: - متاسفم که ناراحتت کردم روحشون شاد! ممنونی زیر لب گفتم که سری به زیر انداخت و از اتاق بیرون رفت. من واقعاً خیلی غریبم! حاضر بودم جای زیبایی ای که خدا بهم داده به جاش خوشبختی و خانواده می‌داد اگه خانواده داشتم حتی اگه زشت ترین دختر دنیا هم بودم برام مهم نبود. صدای فاطمه و دکتر رو واضح میشد گوش داد که دم در داشتن باهم صحبت می‌کردن حالا خوبه به دکتره گفتم به کسی چیزی نگه ها الانم فاطمه می‌ره اینم میزاره کف دست دوستاش! داشتم به حرفاشون گوش می‌دادم که پرستاری داخل اومد و سِرُم رو از دستم کشید و رفت. فاطمه اومد داخل و گفت: - محمد داره کارای ترخیصت رو انجام میده، تو با ما میای؟ اتوبوس بعدازظهر حرکت می‌کنه تا الان هم بچه ها خیلی معطل شدن. تا اینجا اومده بودم و این اتفاق هم واسم افتاده بود، با این پا اگه برگردم هم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم پس باید باهاشون برم. خیلی سرد گفتم: - اره میام فاطمه انگاری خوشحال شد و اومد طرفم که با کمکش بلند شدم. درسته ازش ناراحت بودم اما تا پاهام بهتر بشن باید کمکم کنه چون باعث و بانی این اتفاق خودش بود. از اتاق بیرون رفتیم که دیدم محمد هم بیرون از بیمارستان ایستاده و توی فکره! فاطمه صداش زد که به خودش اومد و با دیدن من سرش رو زیر انداخت. بدون توجه بهش سوار ماشین شدم محمدم دیگه هیچی نگفت فاطمه هم جلو نشست و ماشین حرکت کرد. بعداز چند دقیقه به محل اتوبوس رسیدیم. خیلی سر سنگین از ماشین پیاده شدم و به سختی عصا رو زیر بغلم گذاشتم و با کمکش حرکت می‌کردم چند باری خواستم بیوفتم که فاطمه می‌خواست بگیرم اما مقاومت می‌کردم و دوباره محکم راه می‌رفتم. عجیب بود که کسی توی محوطه نبود! فقط خانم حقی بود که تا منو دید اومد سمتم و گفت: - نیلا جان چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟! چقدر این خانوم مهربون بود منو یاد مادرم می‌انداخت! خودمو انداختم تو بغلش و به خودم فشردمش تا کمی از ناراحتیام کمتر بشه! اونم کم لطفی نکرد و گذاشت توی بغلش بمونم و مادرانه نوازشم می‌کرد! همین که پشت سرم فاطمه و محمد رو دید منو از خودش جدا کرد و گفت: - فاطمه جان همه تو اتوبوس هستن خودت و محمد سریع برید سوار بشید. فاطمه با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: - پس شما چی؟! نمیاید؟ خانم حقی لبخندی زد و گفت: - چرا عزیزم ماهم میایم امیرعلی تو راهه داره میاد اینجا منو و نیلا با اون میایم شما برید که زود تر برسید! فاطمه گفت: - باشه چشم پس ما رفتیم. - خدا به همراهتون عزیزم! فاطمه و محمد که رفتن خانم حقی منو به سمت صندلی هدایت کرد تا من بشینم و راحت باشم. گفت: - چیشده عزیزدلم؟ چی ناراحتت می‌کنه؟ از همون دفعه اولی که توی دفتر پایگاه دیدمت چشمات یه غمِ خاصی داشت! با هق هق گفتم: - اگه همه چی رو واستون تعریف کنم میشه شما دیگه مثل فاطمه نباشید و برای کسی تعریف نکنید؟ لبخند مهربونی زد و گفت: - تو از فاطمه پرسیدی چرا به دخترا این چیزا رو گفته بود؟ دماغم و بالا کشیدم و گفتم: - نه! نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت25 دماغم رو بالا کشیدم و گفتم: - نه! خانم حقی خندش گرفت و گفت: - وقتی که شما رفتید بیمارستان من از دخترا همه چی رو پرسیدم گفتن که اونا به فاطمه اصرار کردن تا در مورد تو بیشتر بهش بگن! درسته فاطمه اینجا کمی مقصر هست اما تو فرض کن از روی گیجی اینکارو کرده. همه اینارو گفتم که بدونی توهم کم مقصر نیستی و این بلایی که سرت اومده همش تقصیر فاطمه نیست! کمی با خودم فکر کردم حرفاش کاملا منطقی و منم کم از فاطمه مقصر نبودم! گفتم: - اره درسته ،حرفتون رو کاملا قبول دارم من از همون اول هم میشه گفت اشتباه کردم که همه زندگیم رو گذاشتم کف دست کسی اصلا نمی‌شناسمش! خانم حقی با تعجب گفت: - خب دختر جان تو نیاید به راحتی به همه اعتماد کنی حتی بهترین و صمیمی ترین دوستت! با مظلومیت گفتم: - خب فاطمه خیلی کمکم کرد حتی پایگاه شمارو برای کار بهم معرفی کرد گفت مثل خواهرش میمونم چه می‌دونستم اینجوری میشه و این اتفاق میوفته الانم مطمئنم توی کل پایگاه همگی جریان زندگی منو می‌دونن! خانم حقی به بچگی های من و لحن صحبت کردنم لبخندی زد و گفت: - من فاطمه رو از همه نظر قبول دارم این دختر رو از بچگی که توی قنداق بوده من میشناسم منو و مادرش دوستای صمیمی هستیم و رفت و آمد خانوادگی داریم. من می‌دونم فاطمه دختر خوبیه و تو داری زود قضاوت می‌کنی. اینکه گفتم نباید به کسی اعتماد کنی خودش یه حرف دیگست منظورم فاطمه نبود و کلی گفتم! بعدشم من دخترا رو تنبیه کردم و گفتم حق ندارن از این ماجرا چیزی به کسی بگن خیالت از این بابت راحت باشه! الانم برای اینکه بین دخترا معذب نباشی گفتم امیرعلی بیاد دنبالمون تا باهم بریم. لبخندی به مهربونی‌هاش زدم و گفتم: - واقعا ازتون ممنونم! گفت: - دلم نمی‌خواد واسه کارایی که واست انجام میدم ازم تشکر کنی تورو مثل دختر خودم میبینم و هیچ منتی سرت نیست دلم می‌خواد توهم منو مثل مادر خودت بدونی و هرجا که کمک لازم داشتی روی کمک من حساب کنی! اشک توی چشماش جمع شد و دوباره گفت: - دخترم سه سال پیش توی تصادف جونش رو از دست داد وقتی که تورو وسط خیابون دیدم احساس کردم دختر خودمو بعد از چند سال دیدم و دوباره قراره از دستش بدم اما وقتی فاطمه از بیمارستان زنگ زد و همه چی رو تعریف کرد خیالم راحت شد. خانم حقی رو گرفتم توی بغلم و گفتم: - خوشبحال دخترتون که مادری مثل شما داشته بهتره الانم ناراحت نباشید چون دخترتون الان داره مارو میبینه و من فقط میفهمم که اشک یه مادر چجوری دل دخترش رو می‌شکنه! کمی منو به خودش فشار داد و گفت: - تو دختر مهربونی هستی من اینو خیلی خوب می‌دونم فقط باید روی لحن صحبت کردنت کمی کار کنی فقط وقتایی که گریه می‌کنی دقیقا مثل الان مثل بچه ها همه چی رو بیان می‌کنی و باعث میشی آدم خندش بگیره! خندیدم و گفتم: - وا یعنی زشت میشم؟ خانم حقی اومد نزدیکم و کنار گوشم زمزمه وار گفت: - نه فقط خیلی خوردنی میشی منم مجبور میشم بیام بخورمت! اینو که گفت من زدم زیر خنده آخه این چیزا رو از کجا یاد گرفته بود وای که چقدر شیرین بود دقیقا مثل بچه ها باهام رفتار می‌کرد اگه کسی جز خانم حقی بود که اینجوری باهام رفتار می‌کرد خیلی عصبانی و ناراحت میشدم اما خانم حقی برام فرق داشت! با خندیدنم خانم حقی گفت: - دختر گلم با خنده خیلی خوشگل تره همیشه بخند و شاد باش عزیزدلم! سعی کردم با کمک دسته صندلی بلند بشم کمی سرم رو خم کردم و لپ خانم حقی رو بوس کردم که قدردان مهربونیاش باشم! خانم حقی لبخند مهربونی زد و دوباره کمکم کرد بشینم. همین که نشستم صدایی از پشت سرم اومد که گفت: - مامان من اومدم آماده ای بریم؟! نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت26 همین که نشستم صدایی از پشت سرم اومد که گفت: - سلام مامان، من اومدم بریم؟! خانم حقی گفت: - سلام عزیزدلم، اره بریم دخترگلمم هست و با لبخند به من نگاه کرد! منم با تعجب سرم رو برگردوندم که پسری قد بلند و خوشتیپ دیدم که سرش رو انداخته پایین..! لاالله‌الا‌لله دوباره هیز شدم! چشام رو درویش کردم و با خودم گفتم اخه این پسرای بسیجی رو زمین دنبال چی میگردن آخه! تو دلم خندیدم که پسره گفت: - سلام ببخشید ندیدمتون! منم سلامی کردم و چیزی نگفتم آخه چی می‌تونستم بگم؟! خانم حقی خندید و گفت: - نیلا جان دستت رو بده من کمکت کنم بلند بشی، امیرعلی توهم برو ماشین رو روشن کن تا ما بیایم. امیرعلی رفت و خانم حقی کمکم کرد تا بلند بشم. سمت ماشین راه افتادیم که خانم حقی در گوشم گفت: - خب نظرت چیه؟! با تعجب گفتم: - راجب چی؟! چشمکی زد و با ذوق گفت: - امیرعلی دیگه! عروسم میشی؟ لب گزیدم و سرم رو انداختم زمین مطمئنم الان لپام سرخ شده راستش خیلی خجالت کشیدم! چیزی نگفتم که دوباره گفت: - این سکوت رو چی معنی کنم؟ بازم چیزی نگفتم که خندید و گفت: - قربون اون خجالتت برم من! به ماشین که رسیدم خانم حقی در رو برام باز کرد تا سوار بشم و گفت که راحت باشم. خودشم جلو نشست و ماشین حرکت کرد. منم به در ماشین تکیه دادم و چشام رو روی هم گذاشتم چون خیلی خسته بودم پس طولی نکشید تا به عالم خواب رفتم! با نشستن دستی رو دستام چشام رو باز کردم خانم حقی بود. گفت: - دخترم اذان رو گفتن پاشو بریم نماز بخونیم و یه چیزی هم بخوریم بعدش حرکت کنیم. با حالت زاری گفتم: - حالا من چجوری با این پا نماز بخونم؟ لبخندی زد گفت: - خدا فکر اینجور جاهاشم کرده نیلا خانوم، اول باید وضوی جبیره بگیری واسه پاهاتم چون نمی‌تونی بایستی میتونی نشسته نمازت رو بخونی حالا اگرم سختت بود بری سجده می‌تونی مهر رو به پیشونیت نزدیک کنی سجده بری به همین راحتی! سوالی گفتم: - جبیره چیه؟ - حالا شما پاشو بریم تو راه واست توضیح میدم. نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت27 همین جور که می‌رفتیم برام توضیح میداد. چقدر اطلاعاتش کامل بود! نمازم رو که خوندم با کمک خانوم حقی بلند شدم و از مسجد بیرون رفتیم. امیرعلی هم بهمون ملحق شد و خیلی آقا و مأدبانه گفت: - چی می‌خورید سفارش بدم؟ خانم حقی گفت: - هرچی خودت سفارش دادی! بعدش خانم حقی رو به من کرد و گفت: - تو چی میخوری نیلا جان؟ گفتم: - هرچی خودتون سفارش دادید. یه ساندویچی نزدیک مسجد بود. از اونجا چندتا ساندویچ گرفتیم و خوردیم و به سمت شلمچه راهی شدیم. توی راه بودیم که از خانم حقی پرسیدم چقدر دیگه میرسیم که جوابی نشنیدم به جاش امیرعلی با صدای آرومی گفت: - مامان خوابه! تا قبل از اذان صبح به شلمچه میرسیم. سری تکون دادم و دیگه هیچی نگفتم. اونم هیچی نگفت و من کم کم حوصلم داشت سر می‌رفت! موبایلم رو از توی جیبم بیرون آوردم دیدم که ساعت سه صبحه! کی این همه ساعت گذشت و من چجوری آروم یه جا نشستم و هیچی نگفتم برام عجیب بود! فکر کنم دیگه کم کم داشتیم میرسیدیم چون نزدیکای اذان صبح بود. داشتم همینطور با خودم فکر می‌کردم که ماشین نگه داشت! امیرعلی گفت: - رسیدیم با ذوق پیاده شدم عصا هم زیر بغلم بود و هنوز بهش عادت نکرده بودم. خانم حقی بنده خدا مثل اینکه خیلی خسته بوده چون هنوز خوابه! میخواستم بیدارش کنم که امیرعلی گفت: - اذان صبح رو که گفتن بیدار میشه شما برید داخل استراحت کنید. باشه ای زیر لب گفتم و به سمت محل اقامت خواهران حرکت کردم. اینجا یه حس خاصی داشتم اینجا اصلا مثل تصورم نبود و همه جا خاک بود اما بنظرم خاکش معمولی نبود وقتی روش قدم میزدم اینو حس کردم خیلی برام آرامش بخش بود همینجور که داشتم میرفتم صدایی شنیدم! صدای گریه بود! صدای گریه‌ی یک مرد بود! خیلی تعجب کردم آخه تاحالا نشنیده بودم یا حتی ندیده بودم که یک مرد گریه کنه. دوست داشتم بدونم کیه و از طرفی دوست نداشتم مزاحم خلوتش بشم. یک مرد هم وقتی گریه می‌کنه مطمئنا دوست نداره کسی ببینش چون مرده و غرور داره! خواستم راهم رو ادامه بدم و برم تا کسی نبینم اما عصام به سنگی برخورد کرد و صدایی ایجاد کرد که اون مرد سرش رو برگردوند و من با دیدنش تعجب وار نگاهش کردم! نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خدا این جهان را فقط با یک قطره از دریای محبتش اداره می‌کند 🫧 باقی‌اش را برایمان پس‌انداز کرده...! @mojaradan ⠀⠀
نگران نباش.mp3
1.42M
💥 نگران نباش! - من در حق خودم ظلم کردم - همه عمرم رو به بطالت گذروندم از خدا خجالت میکشم ... میترسم دیگه منو نبخشه! منبع: مجموعه سفرپرماجرا @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» نام‌پدرش‌سجاد‌بود‌اما‌ولی او‌علم‌علوم‌باقراست‌که‌آمده ویژه‌ولادت‌امام‌محمدباقر😍 C᭄ @mojaradan
👈 آسید ماشالله چاقه منتظر شماست👇 https://eitaa.com/joinchat/1538326563C2effa63500
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آدمین های محترم کانال خواهش میکنم هیچ پستی وارد کانال نکنند چراغ های کانال را خاموش کردیم😉 کار کانال یه پایان رسیده فردا برای خدمتگذاری آماده هستیم 😍 وقت تبادل و تبلیغ هست لطفا صبور باشید همتون به خدا می سپارم تا فردا صبح مح‌ـبوب‌حسین؏‌`باش نھ‌‌معروف‌جماعت꧇)✋🏼💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°~⚡️  ❪بِہ‌نفس‌هـا؎ِ توبنداست‌مرآ‌هرنفسۍ... سایِہ‌ات‌ڪم‌نشود‌از‌سرما‌حضرت‌مـآهـ••❫ . ✨ . •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» . ✦بوی پیراهنی اِی باد بیاور، ورنه غم یوسف بکُشد عاشق کنعانی را«♥️» C᭄ @mojaradan
می‌توان از کتاب‌ها و دوره‌های آموزشی، متخصصان و روان‌شناسان کمک گرفت. افراد مبتلا به وسواس‌ فکری نیز باید در درجه اول توقعات خود را پایین بیاورند و نقص‌هایشان را بپذیرند. این کار ابتدا بسیار دشوار است و شاید لازم باشد از روان‌شناس کمک بگیرند. راه ترک اعتیاد به جراحی زیبایی یک راه‌حل عمومی ‌برای ترمیم عزت‌نفس، تهیه فهرستی از داشته‌ها و ویژگی‌های مثبت درونی و شخصیتی است. البته در انتهای فهرست می‌توانید ویژگی‌های مثبت ظاهری خود را نیز ذکر کنید اما باید مراقب باشید فقط گرفتار مسائل ظاهری نشوید. همچنین می‌توانید از دیگران درخواست کنید سایر ویژگی‌های مثبت شما را نیز به این فهرست اضافه کنند. به این ترتیب، نگاهتان به سمت داشته‌های خود می‌رود و به‌تدریج احساس خود‌کم‌بینی جبران می‌شود. تمرین دوم برای ترمیم عزت‌نفس، بریدن بند ناف از دیگران است. به عبارت دیگر، نباید دنبال تایید و ارزیابی نظر اطرافیان باشید بلکه باید خودتان این تایید را به خود بدهید. در مرحله سوم نیز باید نقص‌های خود را بپذیرید و آنها را به‌عنوان بخشی از ظاهر و شخصیت‌تان قبول کنید زیرا مادامی ‌که بخش‌های تاریک، ناسالم یا نقص‌گونه خود را کتمان و پنهان می‌کنید آن عیب بزرگ‌تر می‌شود، اما درست از زمان پذیرش آنها می‌توانید برای تغییرشان قدم بردارید و از لحاظ روانی بهبود یابید. @mojaradan
فروشگاه وحدت تواین سرمای زمستون 😬🤒گرمای تابستون☀️🤯 کرونا😷 کجا می خوای بری دنبال محصول باکیفیت ارزون قیمت بگردی !؟؟؟🤔 هرچیزی رو که بخوای ماداریم از وسایل عطاری تالوازم آرایشی هرچی رو ک می دونی لازم داری ت فروشگاه وحدت می تونی پیداکنی 😌 تضمین کالاها قیمت باور نکردنی ک هیچجا نمی تونی پیداکنی فقط کافی عضو کانال ما بشی هرچی که خواستی سفارش بدی دربه منزل تحویل بگیری 😊😉به همین راحتی آسونی ارسال به تمام نقاط کشور 🇮🇷🇮🇷 https://eitaa.com/atarevhdat/3 فقط کافی انگشت مبارک روی لینک بالا👆 بزنی عضو کانال مابشی پس بدو ک جا نمونی 🏃‍♂
دوستت ازت لوازم آرایشی میخاد ؟بیاازاینجا براش هرچی دوس داری بخر 😁🤩❤️ https://eitaa.com/atarevhdat/3 😍🤩 # فروشگاه وحدت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
25.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه ازدواجِ 💏 اون چطور تونست به راحتی به دختری که می‌خواست برسه؟☹️ تا خودمون تغییری در روش ندیم تغییری در دیگران به وجود نمیاد🔴 @mojaradan
خودخواهانه‌ای که می‌تواند ازدواجتان را نابود کند ❌اینکه فقط به رفتارهایی از همسرتان فکر کنید که برایتان آزاردهنده است، نه رفتارهایی از خودتان که ممکن است باعث آزار همسرتان شود. خیلی از جلسات مشاوره خانواده با این جمله «او این کار را می‌کند»، «و آن کار را می‌کند» شروع می‌شود. ❌این جمله‌ها برای توصیف رفتارها یا خصوصیات اخلاقی استفاده می‌شود که طرف مقابل را دیوانه می‌کند. ✔️بجای اینکه روی کاری که همسرتان انجام می‌دهد متمرکز شوید، بهتر است هر کدامتان روی رفتارهای خودتان تمرکز کنید، مخصوصاً رفتارهایی که می‌دانید موجب آزار همسرتان است. ✔️منظورمان اینه است آگاهی بیشتری نسبت به رفتارهای خودتان پیدا کنید و سعی کنید آنها را اصلاح کنید. ✔️ بخاطر داشته باشید که هیچ رابطه‌ی ایده آلی وجود ندارد. اگر تصور می‌کنید که یکی از این رفتارها را دارید، قدم بزرگی برداشته‌اید زیرا آگاهی سخت‌ترین قدم در ایجاد تغییر است. @mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #راهنمای_سعادت پارت27 همین جور که می‌رفتیم برام توضیح میداد. چقدر اطلاعاتش کامل بود! نمازم ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت28 با دیدن فردی که رو به روم بود تعجب وار نگاهش کردم اما قبل از اینکه اون منو ببینه رفتم و قایم شدم که اونم وقتی دید کسی نیست با دست اشکاشو پاک کرد و رفت! آخه امیرعلی چرا باید گریه می‌کرد؟ اصلا مگه پیش مامانش نبود؟! پس چجوری سر از اینجا درآورد؟ حتما مامانش بیدار شده دیگه من چه فکرایی میکنما! سری به افکار مبهمم تکون دادم و به سمت محل اقامت خواهران حرکت کردم. وقتی رسیدم در زدم تا در رو برام باز کنن آخه خودم تعادل درست و حسابی نداشتم باید یکی بهم کمک می‌کرد. در که باز شد پشت در فاطمه رو دیدم خواست کمکم کنه که دستم رو عقب کشیدم که دستی از پشت دستم رو گرفت! خانم حقی بود که دستم رو گرفت و به جای فاطمه کمکم کرد. فاطمه هم ناراحت شد و از پشت در کنار رفت. بقیه هم با چهارتا چشمِ گنده شده نگاهمون می‌کردن! رها منو نادیده گرفت و اومد کنار خانم حقی و باهاش گرم گرفت. این وسط عشوه های ریزی هم می‌ریخت که از چشم من دور نموند! دلیل این رفتارش رو درک نمی‌کردم تا اینکه رها گفت: - خانم حقی با پسرتون اومدید؟ خانم حقی گفت: - اره دخترم الانم رفت محل اقامت خودشون! رها سری تکون داد و رفت بیرون! با تعجب به در نگاه کردم! اها پس بگو چشمش امیرعلی رو گرفته! آهی کشیدم و به خانم حقی نگاه کردم. نگاهش برام خیلی آرام بخش بود. دیگه تا اذان صبح چیزی نمونده بود پس با کمک خانم حقی رفتیم تا وضو بگیریم! وضو گرفتم و خواستم برم که خانم حقی گفت: - کجا میری دخترم؟ الان اذان رو میگن گفتم: - دوست دارم توی خلوت نمازم رو بخونم می‌خوام برم یه جایی همین گوشه کنارا که خلوته نمازم رو بخونم. خانم حقی گفت: - آخه خودت تنها که سختته! لبخندی زدم و گفتم: - نگران نباش خانم حقی جان خندید و سوالی گفت: - خانم حقی جان؟! میتونی با اسم کوچیکم صدام کنی میتونی بگی مامان فرشته چه اسم قشنگی داشت! واقعاً بهش میومد لبخندی زدم و گفتم: - نگران نباش مامان فرشته جونمممم! منو توی بغلش گرفت و فشرد و سرم رو بوسید و گفت: - باشه گلم برو اما خیلی حواست به خودت باشه ها! چشمی گفتم و حرکت کردم. همینطور که میرفتم تا جای خلوتی پیدا کنم یکدفعه صدای رها رو از پشت یه ماشین شنیدم! مثل همیشه کنجکاوانه دنبال صدا رفتم و دیدمش رو به روش یه مرد ایستاده بود که خیلی آشنا می‌زد! خوب که دقت کردم دیدم امیرعلیه و مثل همیشه سرش پایینه اما رها سعی داشت تو چشمای امیرعلی نگاه کنه! چقدر این دختر سمج بود آخه! رها رو به امیرعلی گفت: - آقا امیرعلی خیلی خسته نباشید شنیدم اون دختره رو با خودتون تا اینجا اوردین خواستم بگم که تا می‌تونید ازش دوری کنید اونطور که شنیدم اومده اینجا تا پسرای بسیجی رو تور کنه! امیرعلی کمی سکوت کرد و بعد گفت: - ببخشید که از این لحن برای صحبت کردن استفاده می‌کنم اما بهتره سرتون توی کار خودتون باشه چکار به این بنده خدا دارید نیت خودتون هم خدشه دار نکنید. رها عصبانی شد اما خودش رو کنترل کرد و با صدای عشوه ایش گفت: - ببخشید اما میخواستم حواستون باشه توی تله‌اش نیوفتین، نگاه به ظاهرش نکنیدا دختره از اوناشه توی پارتی ها مختلفی هم بوده! امیرعلی گفت: - لاالله‌الا‌لله، من رفتم خدانگهدارتون. امیرعلی که رفت رها پاهاش رو به زمین کوبید و گفت: - آخرش تورو مال خودم می‌کنم فقط صبر کن. راستش خوشحال شدم که امیرعلی انقدر قشنگ جوابش رو داد. این دفعه دیگه گریه نکردم چون حرفاش همه پوچ بود و امیرعلی خوب اینو فهمید و اینجوری جوابش رو داد خداروشکر! منم باید یاد می‌گرفتم که برای هرچیز بی ارزشی گریه نکنم چون رها و حرفاش واقعا لیاقتش رو ندارن! اما واقعا تهمت هایی که بهم زد رو نمیتونم ببخشم و واگذارش میکنم به خدا! نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت29 بدون اینکه رها ببینم از اونجا رفتم تا جایی واسه خلوتم با خدا پیدا کنم. همینطور که قدم میزدم اشکم جاری می‌شد این غمی که داشتم با هیچ چیز عوض نمی‌شد دلم خانوادم رو می‌خواست. بعضی وقتا از درد بی‌کسی واقعاً نمی‌دونم چکار کنم! بالاخره یه جایی پیدا کردم تقریباً درو از محل اقامتمون بود اما مهم این بود که دیگه اینجا کسی مزاحمم نمیشه و فقط خودمم و خدا! عصا رو از زیر بغلم کنار زدم و سعی کردم روی زمین خاکی بشینم. مهری که با خودم آورده بودم توی دستم بود، زمین گذاشتمش و شروع کردم به خوندن نماز...الله اکبر.. نماز رو که خوندم دوباره آرامش گرفتم. قلبم با خوندن نماز‌ آرامش عجیبی می‌گرفت! عجیب بود اما احساس می‌کردم یکی کنار ایستاده و داره با لبخند نگام می‌کنه چیزی نمیدیدما اما خوب حسش می‌کردم! شاید خیلیا توی این شرایط بترسن اما من اصلا حس ترس نداشتم و از اینکه نمیدیدمش و حسش می‌کردم خوشحال بودم نمیدونم کیه اما وجودش خیلی آرامش بخشه! آرامش داشتم، قلبم آروم بود؛ اما دلم یک تلنگر می‌خواست برای گریه کردن! واقعاً اشک ریختن همدمم بود توی تمام این سالها و آرومم می‌کرد. اما ایندفعه دوست نداشتم اون تلنگر فکر کردن به بدبختام باشه چون اینجا کلی شهید هست که با فکر کردن به اونا خود به خود اشکت جاری میشه! یادمه اون خانمه توی اتوبوس می‌گفت خیلی از شهدا بی سر برمی‌گشتن و خانواده هاشون چه عذاب هایی که نکشیدن! قلبم از فکر کردن به اینا مچاله شد و اشکم جاری شد. فکر کردن به اینکه اینجا چه زمین مقدسی می‌تونه باشه و من فردا که عیده کجا هستم و می‌تونم کنار شهدا باشم دلم رو شاد می‌کرد. دیگه داشت دیر می‌شد مطمئنم خانم حقی الان خیلی نگران شده! عصا رو برداشتم و با کمکش بلند شدم و زدم زیر بغلم و به راه افتادم تا سریعتر برسم. همینجور که میرفتم یکی رو دیدم که داره بهم نزدیک میشه! خانم حقی بود که داشت به سمتم می‌دوید و چادرش توی باد به رقص دراومده بود. منم سرجام ایستاده بود و تکون نمی‌خوردم بهم که رسید توی بغل گرفتم و گفت: - دختر نمیگی نگرانت میشم؟ همه جا رو دنبالت گشتم اما پیدات نکردم چرا اینقدر دور شده بودی اگه گم می‌شدی چکار می‌کردی؟! آروم نوازشش کردم تا آروم بشه بعدش گفتم: - ببخشید زمان از دستم در رفت همین که یاد شما افتادم خواستم بیام که خودتون منو پیدا کردین! مهربونانه دستی به سرم کشید و گفت: - باشه باشه نمی‌خواد انقدر توضیح بدی اما قول بده دیگه کسی رو نگران نکنی! باشه ای گفتم که سری تکون داد و باهم به راه افتادیم. قدم که می‌زدیم احساس کردم چیزی به عصام چسبیده! عصا رو بالا آوردم که نزدیک بود بیوفتم اما خانم حقی گرفتم و مانع از افتادنم شد. یه عکس بود که به عصام چسبیده بود درش آوردم که با دیدن تصویر تعجب وار نگاهش کردم! نمی‌دونم چرا اما یکدفعه اشکم جاری شد و بیهوش شدم! فقط صدای خانم حقی رو می‌شنیدم که تکونم می‌داد و صدام میزد اما همون صدا هم کم کم نشنیدم و کاملا از حال رفتم.. نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت30 (دقایقی بعد) با حس خیسی صورتم چشام رو باز کردم همه دورم رو گرفته بودن و خانم حقی روم یه لیوان آب سرد ریخته بود تا بهوش بیام. نگاه نگرانش رو بهم دوخته بود که گفتم: - نگران نباشید من خوبم فقط میشه اون عکس رو بهم بدید! و خود به خود اشکم جاری شد! این حالم دست خودم نبود یه حال عجیبی داشتم. خانم حقی گفت: - توی این عکس چی دیدی که حالت اینطوری شد؟ این که یه عکس شهید بیشتر نیست! چی؟! درست شنیدم؟! اون گفت شهید؟؟ اما مطمئنم این همونیه که تو خوابم بهم نماز یاد داد و کمکم کرد! با هق هق گفتم: - اسم این شهید چیه؟ توروخدا بیشتر راجبش بگید؟ اون شهید مزارش کجاست؟ میخوام برم پیشش؟! همه متعجب بهم خیره شده بودن خانم حقی دستپاچه گفت: - آروم‌تر دخترم، باشه همه چیز رو راجبش بهت میگم اما قبلش یه نفس عمیق بکش و آروم باش چیزی نشده که..! ایشون شهید ابراهیم هادی هستن این شهید گمنامه مزاری نداره فقط یه یادبود توی تهران ازش هست. اینو که گفت بیشتر اشک ریختم! من چقدر بدبخت بودم که شخصی که به خوابم اومده بود و کمکم می‌کرد رو نمیشناختم! اما همچنین شخصی که پیش خدا جایگاه ویژه‌ای داره توی خواب من چی می‌خواد؟ چرا بهم کمک می‌کنه؟ چرا همش حس می‌کنم کنارمه! چرا شخصیت به این مهمی رو الان باید بشناسم؟ این چرا ها ذهنم رو درگیر کرده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود ازبس گریه کرده بودم احساس می‌کردم دیگه اشکام داره خشک میشه! وقتی تو اتوبوس خوابشو دیدم و گفتم کی هستی گفت که بزودی میفهمی و الان فهمیدم! دوست داشتم دوباره بیاد و باهاش حرف بزنم از همون اولم از چهره‌ی نورانیش پیدا بود شخصت ویژه‌ای پیش خدا داره! اما چرا باید به منه بی‌لیاقت کمک می‌کرد؟ خانم حقی با ناراحتی گفت: - چرا دوباره داری اشک میریزی عزیزم چی‌شده مگه؟! با گریه گفتم: - این شهید همونیه که توی خواب بهم نماز یاد داد از تاریکی دورم کرد و با خدا اشناهم کرد! و منه بدبخت تازه فهمیدم اونی که توی خوابم بهم کمک می‌کرده یه شهید بوده! اشکام دست خودم نیست خود به خود جاری میشه! بیشتر از این گریم میگیره که چرا به منه بی‌لیاقت که خیلی وقته از خدا دور بودم کمک کرده! خانم حقی باتعجب گفت: - مطمئنی همین شخصی که توی عکسه به خوابت اومده؟ با دستم اشکام رو پاک کردم و گفتم: - اره خودش بود! بغلم کرد و گفت: - خوش به سعادتت، نظر کرده‌ ی شهدایی! چیزی نگفتم توی بغلش آروم گرفتم رها گفت: - اینا همش نمایشه داره گولتون میزنه که مثلا خودشو پاک جلوه بده! خانم حقی خواست بهش چیزی بگه که گفتم: - هیس! بزارید هرچی می‌خواد بگه برام مهم نیست. سری تکون داد و کمکم کرد بلند بشم. همون موقع بود دخترایی که دورم جمع شده بودن کم‌کم پراکنده شدن که من یه گوشه چندتا مرد هم دیدم ایستادن! داخلشون فقط محمد و امیرعلی رو کمی می‌شناختم که کنار هم ایستاده بودن بنظر رفیق صمیمی میومدن! با نگاه به امیرعلی هم احساس کردم یه حاله اشک دور چشاشه اما این رو انگاری فقط من حس می‌کردم. سری به افکارم تکون دادم و دوباره به فکر اون شهید گمنام افتادم! ازبس گریه کرده بودم دیگه اشک تو چشمام خشک زده بود با کمک خانم حقی لنگان لنگان به محل اقامتمون رسیدیم. خانم حقی کمکم کرد که بشینم و بعدش رفت تا راحت باشم. همین‌طور که نشسته بودم از خستگی خوابم برد. نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت31 همینطور که نشسته بودم از خستگی خوابم برد‌. با برخورد دستی به شونه‌ام چشام رو باز کردم! فرشته خانوم یا همون خانم حقی بود که بیدارم کرده بود. مثل همیشه انتظار داشتم وقتی میخوابم اون شهید بیاد پیشم و باهاش کمی درد و دل کنم تا آروم بشم اما مثل اینکه ایندفعه نیومد! خیلی ناراحت بودم! فرشته خانوم که ناراحتیم رو دید فکر کرد به خاطر اینه که از خواب بیدارم کرده من ناراحت شدم پس به همین خاطر گفت: - شرمنده دخترم اما داشتن اذان رو میگفتن دلم نمیومد بیدارت کنما اما گفتم درست نیست نمازت قضا شه واسه همین بیدارت کردم. لبخندی زدم و گفتم: - این چه حرفیه دشمنتون شرمنده، خیلی کار خوبی کردین اگه نمازم قضا میشد شرمنده خدا می‌شدم. منو در آغوش کشید و گفت: - تو ثابت شده ای دخترم، ان‌شاءالله که هیچوقت شرمنده خدا نشی! با کمکش بلند شدم و به سمت وضو خانه حرکت کردیم وضو گرفتیم و رفتیم مسجد تا به نماز جماعت برسیم. نمازم رو که خوندم حس بهتری پیدا کرده بودم. با فرشته خانوم از مسجد اومدیم بیرون و به سمت محل اقامتمون رفتیم تا نهار بخوریم و کمی استراحت کنیم. خلاصه نهار رو خوردیم و همه رفتن که استراحت کنن منم کمی چشام رو روی هم گذاشتم تا از خستگی هام کم بشه اما خواب نرفتم. (چند ساعت بعد) خورشید داشت غروب می‌کرد منم دوست داشتم برم بیرون و کمی اطراف رو بگردم. اما فرشته خانوم هم خواب بود و دلم نیومد بیدارش کنم اما مطمئن بودم وقتی بیدار می‌شد نگران می‌شد که من چرا نیستم پس توی یه تکه کوچک کاغذ واسش نوشتم که من میرم اطراف رو بگردم نگران نباشید زود برمی‌گردم و از محل اقامتمون زدم بیرون..! همه خواب بودن پس آروم حرکت می‌کردم عصا رو آروم زمین میزاشتم تا صداش کسی رو بیدار نکنه. اومدم بیرون و اطراف رو نگاه کردم. دوست داشتم کمی از اینجا دور بشم جایی که هیچکسی نباشه و من از ته دلم فریاد بزنم و قلب آشفته‌ام رو آروم کنم. لنگان لنگان حرکت می‌کردم خودمم نمی‌دونستم کجا میرم قرار نبود دیر برگردم اما جواب قلب نا آرومم رو چی می‌دادم؟! راستش میخواستم برم یه جایی که خودم تنها باشم چون فقط وقتایی که تنهام و نا امیدم اون شهید میاد پیشم و من چقدر از وجودش آرامش می‌گرفتم. نکنه دیگه به خوابم نیاد! نکنه دیگه سراغی ازم نگیره! نکنه دیگه توی تنهاییم و بدبختیام سراغم نیاد! اشکم مثل همیشه سرازیر شد. حتی یک روز وجود نداشت که من گریه نکرده و باشم و اشک نریخته باشم! با هر قطره اشک قلبم بیشتر فشرده می‌شد! با فشرده شدن قلبم یاد حرفای دکتر افتادم که گفت ناراحتی قلبی دارم! فکر کنم همین روزا باشه که منم آسمونی بشم و برم پیش مامان و بابام! نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸
پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله: توبه را به تاخیر مینداز که لحظه مرگ بی‌خبر و ناگهانی می‌رسد؛ @mojaradan
برگرد.mp3
1.53M
  💥 برگرد! از حضرت پرسیدند: شما میگوئید در بهشت هیچ غصه ای وجود ندارد 💭 اگر ما در آنجا یاد گناهانمان در دنیا بیفتیم و حسرت بخوریم چه؟ ایشان پاسخ داد: ..... @Asheghane_zohor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما سامرا نرفتہ گداے تو مےشويم اے مهربان امام فداےتو مےشويم هادےِ خلق،ڪورے چشمان گمرهان پروانگان شمع عزاے تو مےشويم 🥀 💔 🌙 @mojaradan