🍁🍁🍁🍁
#داستان
قسمت پنجاه و یک 🍃
راز میان چشم ها💗
هاشم
رحمان :خوب داداش به سلامتی فردا عازمیم، آقا اسماعیل گفت راس شش عصر راه آهن، بیام دنبالت؟
اولش میخاستم قبول کنم اما ته دلند صابون زدم که شاید ماهگل بیاد برای همین سریع گفتم +نه نه خودم میام دستت درد نکنه
رحمانی سری تکون داد و کنار جدول نشست. ذوق شدیدی توی چشاش موج میزد این و از تک تک اعضای صورتش میشد تشخیص داد
رحمان :نمیدونی هاشم چقدر خوشحالم که داریم میریم، بعد کلی دربه دری واسه اعزام بالاخره خدا داره بهمون نظر میکنه، چرا واستادی؟
کنارش روی زمین نشستم و گفتم
+آره
_چیه؟ نکنه دلت نیس به اومدن؟
+نه تا حالا اینقدر واسه چیزی ذوق نداشتم اما باس قبلش یه چیزی و حل کنم
موشکافانه زل زدبهم و گفت _قضیه اون همسایه تونه؟
سر تکون دادم که ادامه داد _هاشم دادش خیلی وقته میخام باهات حرف بزنم ولی ترسیدم دخالت بشه
برگشتم طرفش و گفتم :چی میخای بگی؟
_ببین من میدونم شما دلت گیر ه پیش اون خانم اما الان که داری میای جبهه باید همه چیو در نظر بگیری.
+یعنی چی؟
_یعنی با رفتارت نباید یه جورایی اون دختر و وابسته خودت کنی مانمبدونیم چی در انتظارمونه، مجروحیت، شهادت، هرچیزی ممکنه، میخام محکم باشی، میفهمی؟
+میفهمم رحمان اما من فقط میخام دلش باهام صاف باشه
رحمان یه قلوه سنگ برداشت و پرت کرد به دیوار روبه رو و گفت _اون دختری که من دیدم مثه خودت یه دل نه صد دل عاشقته، دلشم صافه باهات
سرمو تکیه دادم به دیدار و گفتم +کاش زودتر صبح بشه!
#ادامه_دارد
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
صلوات زیاد بفرستید
حداقل روزے صد مرتبه رو بفرستیمـ
بیشتر ڪہ چہ بهتر☺❤
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
15-yoosof-kalo-ali(www.rasekhoon.net)083.mp3
1.17M
#سوره_مطففین
#قاری_نوجوان_یوسف_کالی_علی
#ازدواج_مجردان_کانال
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan