مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت76 دوباره چشماش از تعجب باز موند : -چ.... چی؟محرمیت ؟ -آره صیغه م
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت77
دلم بنای بیقراری گذاشته بود بعد از مدتها به من نگاه کرده بود حالا هرچند نگاهش دلخور بود ولی برای دل من که برای دیدن نگاهش پر میزد خوب بود
توی دلم گفتم:
-با اینکه دلخور بودنت برام عین عذاب جهنمه ولی ببخشید نمی تونستم این فرصت رو برای داشتنت از دست بدم قول میدم این دلخوری رو هم از دلت پاک کنم
با این فکر خودم رو آروم کردم و همه چی رو به خدا سپردم
****
از زبان دریا
-اه اه پسره پرو زل زده تو چشمام و میگه اشکال نداره اگه تو راضی نیستی یکی دیگه رو عقد میکنم
تو بیخود کردی یکی دیگه رو عقد کنی
الان یه ساعته توی اتاقم نشستم و به اتفاقات امروز و حرفای امیر علی و دوستش فکر می کنم ، اولش حسابی جا خوردم
و رد کردم ولی خوب باید اعتراف کنم وسوسه اینکه قراره با امیر علی محرم بشم و امیر علی خودش با توجه به گذشته این پیشنهاد رو داده دلم رو به بازی می گرفت ،
البته مطمعن هم بودم مامان قبول نمیکنه برای همین میخواستم بازم رد کنم که امیر علی اون حرف رو زد دوباره از دستش حرصی شدم ،
وقتی دوباره توی ماشین این حرف رو تکرار کرد که کسی دیگه به جای من بیارن حسادت به دلم چنگ انداخت ،
به همین خاطر بیخیال همه قول و قرارم شدم و تمام دلخوری از حرفش رو توی چشمام ریختم و به چشماش نگاه کردم یه لحظه برقی توی چشماش دیدم که نمیدونم از چی بود ولی چشماشو زیباتر از قبل کرد به سختی چشم ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم دیگه تا بیمارستان حرفی بینمون زده نشد
از وقتی رسیدم همش دارم به این موضوع فکر می کنم ، راستش خودم راضیم حتی برای یک روز هم شده به امیر علی محرم بشم ولی از واکنش مامان می ترسم
-فکر کنم پوست از سرم بکنه
بیخیال دختر باید راضیش کنی من نمیزارم چند ماه یکی دیگه محرم امیر علی بشه حالا که من انتخاب امیر علی بودم پس باید خودم هم این چند ماه کنارش باشم
تا غروب عین مرغ سر کنده خونه رو بالا پایین می کردم ، دیگه هوا رو به تاریکی می رفتم که مامان اومد بعد از ریختن یک لیوان شربت کنارش نشستم:
-ممنون دخترم
-خواهش
-زود اومدی امروز؟
-آره ظهر اومدم فردا هم که کامل شیفتم
-موفق باشی
- قربونت
کلافه بودم نمیدونستم چطور موضوع رو به مامان بگم ولی انگار مامان خودش کلافگیم رو فهمید:
-دریا مامان چیزی شده انگار کلافه ای؟
-ها؟... نه..نه .. نیستم
-ولی انگار چیزی شده؟
- اووف آره مامان ، چیزی شده ولی نمیدونم چطور بهت بگم
- هرطوری که راحت تری بگو
-میدونی مامان از من برای شرکت توی یه عملیات نظامی دعوت شده
با تعجب گفت:
-عملیات نظامی؟اونم تو ؟چرا باید همچین پیشنهادی بهت بدن ؟
-خوب دوتا پزشک برای رسیدگی به گروهشون میخوان
-حالا چطور شده تو رو انتخاب کردن؟
-راستش....فرمانده عملیات دوست...دوست امیر علیه
- بازم ربطش رو نمی فهمم؟
-خوب اونا امیر علی رو انتخاب کردن اونم من رو پیشنهاد کرده
ابروی بالا پروند و گفت اینم قسمتی از شغل ماست اگه مشکلی برات پیش نمیاد میتونی قبول کنی
نویسند :آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🎁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت78
مشکلی که نیست ولی یه سری شرایط خاص داره
-چه شرایطی؟
-مثلا اینکه توی چند ماه عملیات من باید اونجا باشم به خونه نیام و....و...اینکه....با امیر علی توی یه خونه باید تنها زندگی کنم
یه دفعه از جا پرید و گفت؟
-چی تنها اونم با امیر علی امکان نداره بزارم مگه میشه؟چرا یه مرد رو نمیبرن اصلا؟
-خوب گروه هم زن داره هم مرد اینه که پزشکم باید زن و مرد باشه
-باشه فرقی نداره من نمیزارم تو بری بهشون بگو من نمیام
-ولی ..مامان ..
-ولی بی ولی من چطور می تونم بزارم دخترم با یه پسر نامحرم چند ماه توی یه خونه باشه امکان نداره دریا توکه قبول نکردی؟
-نه قبول نکردم گفتم باید با شما مشورت کنم
-خوبه پس خبر بده که نمیری
-ولی مامان من دوس دارم برم
شوکه شده سمتم برگشت و گفت:
-چی ؟دوس داری بری؟آره دریا ؟ من اینطور بزرگت کردم که راحت با یه مرد تو یه خونه زندگی کنی اونم تنها اونم نامحرم آره دریا؟
-نه مامان ...منم همچین کاری رو نمی کنم ولی ...خوب....
-خوب چی هان ؟!!!
-گفتن...یعنی ...چیزه... یه صیغه چند ماه میخونن که محرم باشیم
با صدای دادش چشمهام رو بستم و دسته های مبل رو محکم توی دستم فشردم؟
-چی بری صیغه بشی اونم صیغه امیر علی ؟ چطور با خودت فکر کردی من قبول می کنم
-مامان تورو خدا خواهش میکنم
وای دریا وای معلوم هست چی داری میگی ؟ میخوای با آیندت بازی کنی ؟ به این فکر کردی بعد این مدت جواب مردم رو چی میخوای بدی؟ها ن ؟
-مامان این یه عقد ص وریه فقط برای اینکه ما راحت باشیم قرار نیست چیز دیگه ای باشه و قرار نیست کسی با خبر بشه بجز من و شما تازه امیر علی هم حاضره هر تضمینی بده
دوباره عصبی شد .
-بیخود کرده تضمیین اون به چه درد من میخوره اصلا گیریم همه چی درست، درد من یه چیز دیگیه
-چی مامان؟
-دل وامونده تو این عشقی که به جونت افتاده ا ون هیچ نگاهی هم بهت نمی ک نه تو اینطوری دیونش شدی ، هیچ به این فکر کردی بعد این محرمیت چی به سرت میاد ، فکر کردی بعد چند ماه نزدیکش بودن چی به سرت میاد ؟ میخوای د ق مرگم کنی دختر ؟
فاصلم رو باهاش کم کردم و دستاش رو گرفتم ت وی دستم ، از عصبانیت می لرزید بوسه ای روی دستاش نشوندم و گفتم:
- قربونت برم هیچی نمیشه بهت قول میدم
درمانده گفت:
-نکن این کارو بخدا داغون میشی عاشق تر میشی اون تورو نمیخواد سرخورده میشی
اشک رو گونم جاری شد:
-از این سرخورده تر نمیشم مامان نترس من میدونم امیرعلی من رو نمیخواد بیشتر دل نمی بندم قول میدم
-چطور روی قولت حساب کنم ؟ وقتی چند ساله داری جلوم نابود میشی نکن دریا این کارت خود زنیه نابودی خودته
پیشونیم رو روی دستاش گذاشتم:
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت79
مامان تورو خدا من میدونم به امیر علی نمیرسم میخوام این فرصت رو داشته باشم
حداقل چند وقت کنارش باشم میخوام نزدیکش نفس بکشم خواهش میکنم این فرصت رو ازم نگیر قول میدم هرچی شد دوباره به زندگی عادی برگردم
-چه تضمینی هست رو قولت بمونی ؟
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
- هرچی بخوای مامان هرچی بگی
-باشه پس باید بعد این صیغه با هرکی من گفتم ازدواج کنی قبول میکنی؟
بهت زده گفتم :
-مامان!!!!
-همین که گفتم میتونی قبول نکنی و بیخیال این عقد بشی
دستی به صورتم کشیدم و آروم گفتم:
-باشه قبول
-قول دادی دریا
-باشه مامان قول میدم
-پس بهتره اونجا خودت رو بسازی
بعد دستی به تسبیح گردنم کشید و گفت:
-میخوام وقتی برگشتی این دیگه گردنت نباشه هوووم ؟
لبم رو به دندون گرفتم البته بیشتر دندون فشردن روی قلبم بود که داشت زار میزد
-باشه
-باشه پس قبول کن من دیگه حرفی ندارم
بعد این حرفش بدون خوردن شام به اتاقش رفت منم که اشتهای نداشتم ترجیح دادم به اتاقم برم
تا صبح روی تختم نشستم و به ستاره های آسمون زل زدم و اشک ریختم
تقریبا این عشق رو تموم شده می دیدم برای همین میخواستم این آخریا فقط برای دلم باشم حتی اگر به قیمت ازدواج با کس دیگه ای باشه که دوسش نداشتم
بالاخره باید روزی این اتفاق بیفته پس بهتره آخرش با زندگی کنار امیر علی تموم بشه
با صدای اذان صبح به خودم اومدم
وضو گرفتم و بعد از خوندن نمازم از خدا خواستم تا کمکم کنه و با توکل به خودش برای امیر علی پیام فرستادم:
-سلام من قبول میکنم مادر هم راضیه
*
از زبان امیر علی
تازه نمازم رو تموم کر ده بودم که صدای پیام گوشیم بلند شد
با دیدن اسم دریا رو صفحه ضربان قلبم بالا رفت میدونستم جواب پیشنهاده حسینه با دستای لرزون پیام رو باز کردم
با دیدن پیامش که نوشته بود:
-سلام من قبول میکنم مادر هم راضیه
نفس حبس شدم رو آزاد کردم و گوشی رو روی قلبم درست جای که از شوق داشتنش داشت تند میزد گذاشتم و گفتم:
-خدایا نوکرتم باورم نمیشه
براش نوشتم:
-ممنون قول میدم هیچ مشکلی براتون پیش نیاد و قول میدم این چند ماه خودم همجوره مواظبتون باشم
بلند شدم تا به شکرانه این فرصت که خدا بهم داده نماز شکری بخونم
بعد از نماز دوباره گوشی رو چک کردم خبری نبود پیامی نفرستاده بود روی تخت دراز کشیدم و گوشی رو روی سینم گذاشتم منتظر پیامی دیگه بودم دوس داشتم تاییدم کنه دلم بیقرار بود برای تاییدش
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پارت_هدیه🎁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت80
میخواستم بدونم که بهم اعتماد داره میخواستم تاییدش رو برای اعتماد به قولم داشته باشم
گوشی روی سینم لرزید تند صفحش رو باز کردم خودش بود بالاخره بعده بیست دقیقه پیام داده بود:
-ممنون رو قولتون حساب میکنم
آرامش به دلم برگشت خدارو شکری گفتم و چشمهام رو برای خوابیدن روی هم گذاشتم ولی خبری از خواب نبود
چند ساعت بعد با حسین تماس گرفتم و خبر دادم که دریا قبول کرده ،
قرار شد فردا برای خوندن صیغه و دیدن خونه و یه سری توضیحات بریم
به بیمارستان که رسیدم مستقیم سراغ دریا رفتم
تقه ای به در اتاقش زدم و با گفتن یه با اجازه وارد اتاقش شدم:
-سلام اجازه هست؟
صدای گرفتش توجهم رو جلب کرد:
- سلام بفرمائید
به صورتش خیره شدم انگار گرفته بود وقتی دید مکثم طولانی شده چشم از میز جلوی روش گرفت نگاهمون به هم گره خورد نگاهم بین مردمک چشماش دو دو میزد چشماش قرمز بود و متورم ،
ظاهرا از بی خوابی یا گریه قرمز شده بود هنوز نگاه ازش نگرفته بودم که اشک به چشماش نشست احساس کردم قلبم تیر کشید نفس عمیقی کشیدم و نگاه ازش گرفتم :
-خانم مجد اتفاقی افتاده؟
- نه..نه..چیزی نیست
-ولی انگار حالتون خوب نیست
- آروم گفت خوبم
صدای آروم و مظلومش آتیش به دلم کشید ، یعنی داره اذیت میشه ؟
یعنی اینقدر از با من بودن در عذابه ناخوداگاه فکرم رو به زبون آوردم:
-از اینکه میخواید با من زندگی کنید ناراحتید ؟
اگه اینقد عذابتون میده چرا قبول کردید منکه گفتم اختیار با خودتونه
انگار دسپاچه شد:
-نه ...نه فقط کمی ذهنم مشغوله
-به خودتون نگاه کردین این قیافه داغون بیشتر از یه ذهن مشغولی نشون میده
-این حال و روزم ربطی به موضوع عملیات نداره
-پس چیه؟
چشماش رو بست به دستش که روی میز مشت شده بود نگاه کردم
تسیبحم توی انگشتاش داشت فشرده میشد دلم لرزید و از ذهنم گذشت :
- چته عزیز من ؟ چی داره عذابت میده ؟ چرا به من نمیگی ؟
-چیزی نیست بین منو مادرمه به این موضوع ربطی نداره
نفسی گرفتم و گفتم :
نویسنده : آذر_دالوند
ادامه_دارد
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🌿🕊|••
اصلا اسمش قاسم بود
میدونی معنیش چیه؟
یعنی تقسیم میکرد
میگفت غصه غما مال من
شادی ها مال شما...!🖤
عصاۍ دست " رهبرم " خدانگهدار 🖤
#جان_فدا
#حاج_قاسم
دلتنگ تر از دیروز
▪️ ویژه سالگرد عروج زیبای سردار دلها
@mojaradan
مثل حاج قاسم.mp3
9.15M
#تلنگری
قاسم سلیمانی خود را یک سرباز میدانست
و مردمش او را یک ابرقهرمان !
میشود #مثل_حاج_قاسم بود!
#امام_خمینی (ره)
#مقام_معظم_رهبری
#استاد_شجاعی
▪️ ویژه سالگرد عروج زیبای سردار دلها
@mojaradan
14.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
.
خانمزینبسلیمانی:
سه سال پیش حاج قاسم به آرزوی دیرینهاش رسید💔
#حاج_قاسم C᭄
#جان_فدا
عصاۍ دست " رهبرم " خدانگهدار 🖤
#شبتون_شهدایی
#پایان_فعالیت
@mojaradan
•°~💛
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حبالحسیناجننے ...🌻
نامتبُوَدجوازعبورازپلصراط
جانمفداےنامتوارباب،یاحسین
گفتمحسینوتوبہمنهمقبولشد
اےبهترینوسیلہواسباب،یاحسین
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مــــولای_من♥️
اینکه مردم نشناسند تو را
غربت نیستـــــ ...
غربتـــــ آن است که |یاران|
ببرندتـــــ از یاد ...
اللهـمعجلالولیڪالفرج
@mojaradan
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🥀
#انچه_مجردان_باید_بدانند
📌 #ازدواج اسیر کردن یکدیگر نیست.
ازدواج مقدمه با هم پیمودن راهیست رو به روشنایی …
در این راه شانه به شانه هم راه رفتن به این معنی نیست که بدون یکدیگر نمی توان به راه ادامه داد یعنی تا تو هستی تا من هستم هر جای راه که خسته شدیم به هم انگیزه می دهیم برای پیمودن ادامه مسیر….
یعنی تو مرا تکمیل می کنی ، من تو را. اما باید قبول کنیم هر کداممان انسانهای کاملی هستیم با درایت کافی…..
در این راه می توانیم با هم کشف کنیم اقیانوس های جدید را…. یعنی با هم دنیا را بگردیم و به تنهایی راکد نمانیم…..
👈 ازدواج مثل شنا کردن دو ماهیست در رودخانه ای که به دریاها، اقیانوس ها ختم می شود با هم مسیر را شنا میکنند اما نه این راه آن را سد می کند نه آن یکی را دیگری …….
ازدواج یعنی تازه شروع ماجراجویی های جدید برای اینکه دو نفره بگردیم و پیدا کنیم زندگی را
@mojaradan
#مژده_ای_چالش_که_برگزیده_اش_میاد🎉🎊🎁
طبق نظر و ارا بزرگواران که شرکت کردن و از بین ۱۰ اموجی که فرستاده شده بود و شرکت کرده بودن یک نفر را انتخاب کردن
واقعا ممنون و متشکر هستم از کسانی که در این انتخاب شرکت کردن و نظر و رای خودشون دادن الهی به حق حضرت زهرا اگه مجرد هستن به زودی زود تا میلاد حضرت زهرا خبر ازدواج بدون پشیمانیشون بدن و خوشبخت دو عالم باشن و اگه متاهل هستن که به قول مادرم بزرگم راه برن بشکن بزن 😁 و خوشبخت و عاقبت بخیر دو عالم باشن
ممنونم از تمام بزرگواران که در چالش ما شرکت کردن و برنده بزرگوار و عزیز هم به ایدی زیر مراجعه کن تا جایزه ناقابل از ما دریافت کنه .
@mojaradan_bott
@mojaradan
مجردان انقلابی
لطفا فقط 1کد را انتخاب کنید ممنون میشم منتظر شما خوبان هستم و انتخاب با شماهاست بسم الله @mojar
#برنده_مسابقه_چالش
#کد_شماره_یک با ۷رای برگزیده شده و برنده مسابقه شدن البته یک نفر خودشون هستن که خودشون انتخاب کرده بودن ☺️
و بین کسانی که این کد را انتخاب کردن قرعه کشی میشه و یک نفر را انتخاب میکنیم و به ایشون هم جایزه تعلق میگیره
مبارکتان باشه و در خوشی ها استفاده کنید و خبر های شادی و خوشی و مژده های مبارک و میمون را به تمام فامیل و دوستانتان با جایزه که گرفتید از مجردان انقلابی بدید 😊
@mojaradan
[🙂💚]
🌹⃟❤️¦⇢ #ـعاشقـانهـ♥️
🍁⃟🧡¦⇢ #طنـزانهـ😅
🌿⃟💚¦⇢ #مـذهبـۍ🔗
تو را با چادر مشکی و سنگین دوستت دارم
بگو مثل بسیجی ها عروسم میشوی خواهر؟
#ماشماروباچادرمشکیدوستداریم🤤😍💕
#مثلبسیجیها😃💫🖇
#عروسممیشویخواهر؟؟؟😂👀🍁
#بسیجیعاشقانه❤️🍃
@mojaradan
رمز لذت زندگی بخش دوم.m4a
5.07M
#فایل_صوتی
برای رسیدن به زندگی خوب به چند تا چیز نیاز داری
#بخش_دوم
#علی_بورقانی_مدرس_دانشگاه
@mojaradan
مجردان انقلابی
#مژده_ای_چالش_که_برگزیده_اش_میاد🎉🎊🎁 طبق نظر و ارا بزرگواران که شرکت کردن و از بین ۱۰ اموجی که فرستا
طبق فرموده ادمین کانال و قرعه کشی انجام شده ۷ نفری که یک نفر خود کد ۱ بودن ایشون را دیگه در قرعه کشی شرکت ندادیم و ۶ نفر دیگه را که کد ۱ را انتخاب کرده بود کاربر #یا_صاحب_الزمان در آمدن ایشون هم لطفا به ایدی زیر مراجعه کنند برای دریافت جایزه
@mojaradan_bott
بازم تشکر میکنم از تمامی بزرگواران که در چالش شرکت کردن و در انتخاب و رای دادن به چالش ما همیشه سلامت باشید و به حاجت دلشون هرچه زودتر برسند
#یاحق
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پارت_هدیه🎁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت80 میخواستم بدونم که بهم اعتماد داره میخواستم تاییدش ر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت81
یعنی مطمعن باشم قلبا راضی به این کار هستید ؟
زیر لب زمزمه کرد :
-قلبم ... راضیه
از این حرفش تکونی خوردم و ضربان قلبم بالا رفت
دریا:بله خیالتون راحت انتخاب خودمه
پس اون حرفی که زمزمه کرده بود رو قرار نبوده من بشنوم ولی شنیدم قلبم از خوشی اینکه قلبش این عقد رو میخواد به وجد اومد
-حسین گفت فردا برای دیدن خونه و جزئیات کار باید بریم والبته برای خوندن محرمیت
-باشه مشکلی نیست فقط میشه برا محرمیت مادرم هم بیاد ؟
-باید بپرسم
با این حرف گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و با حسین تماس گرفتم بعد از قطع تماس رو به دریا گفتم:
-گفتن مشکلی نیست فقط متاسفانه برای دیدن خونه و جزئیات عملیات نمیتونن باشن زمان مکان عقد رو براشون بگید که مسقیم بیان اونجا
-باشه
-پس دیگه فردا میام سراغتون که بریم مشکلی که نیست؟
-نه من امروز رو تا فردا صبح شیفت هستم میتونم از همینجا بیام
پروندم:
-ولی اینطور که اذیت میشی خسته ای
اوف گند زدم بدون فعل جمع گفتم نگاهی به صورتش انداختم لبخندی رو لبش بود :
-نه مشکلی نیست
از دیدن لبخنش غرق خوشی شدم و گفتم :
-پس خودم میام دنبالت
اینبار عمدا از فعل مفرد استفاده کردم و با خودم گفتم این اولین قدم برای نزدیک شدن
دریا:باشه منتظر میمونم
-من برم دیگه ببخش مزاحم شدم
-خواهش میکنم به سلامت
صبح اول وقت خودم رو به درب پشتی بیمارستان رسوندم و براش پیان فرستاد:
-جلوی در توی کوچه ی پشت بیمارستان منتظرتم
مخصوصا این در رو انتخاب کرده بودم چون تردد کمتری داشت ، دوس نداشتم با هم دیده بشیم و کسی حرفی پشتمون بگه
با تقه ای که به شیشه ماشین خورد به خودم اومدم دریا بود قبل اینکه در عقب رو باز کنه خودم در جلو رو براش باز کردم و گفتم:
-بیا بشین
به عادت همیشه لب به دندون گرفت و بعد از مکث تقریبا طولانی با صورتی از شرم سرخ شده روی صندلی جا گرفت:
-سلام صبح بخیر ببخشید زیاد منتظر شدید؟
به صورت خستش نگاهی انداختم و گفتم:
-سلام خسته نباشی ،نه چیزی نیست که اومدم ،جای که کار نداری مستقیم بریم ستاد؟
-نه کاری ندارم بریم
سری تکون دادم و آروم از کوچه خارج شدم :
-مطمعنی اذیت نمیشی خسته به نظر میای؟
-خوبم
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت82
یکی از ابروهام رو بالا انداتخمو گفتم:
-ولی صورت خستت یه چیز دیگه داره میگه
خودمم از این همه صمیمتم کپ کردم چه برسه به این دختر بیچاره ، دوباره صورتش گل انداخت و آروم گفت:
-خوب کمی خسته ام دیشب بخش شلوغ بود
با دیدن مغازه آبمیوه فروشی ایستادم و با یه معذرت خواهی از ماشین پیاده شدم
حدث زدم صبحانه نخورده باشه، با دیدن شیر کاکائوی داغ از خرید آبمیوه پشیمون شدم و همون رو گرفتم
روی صندلی که جا گرفتم لیوان شیر کاکائو رو دستش دادم :
-بیا این رو بخور فکر کنم صبحانه هم نخوردی
-چرا زحمت کشیدید ؟
-زحمتی نیست این کیکم خدمت شما خانم
-پس خودتون چی؟
تکیم رو به در ماشین دادم و گفتم من صبحانه خوردم تو بخور نوشجان
با یه تشکر شروع کرد به خوردن برای اینکه معذب نباشه نگاهم رو به جلو دوختم و توی فکر فرو رفتم ،
تو کل عمرم اینقد با یه دختر حرف نزده بودم اونم با این صمیمت
از این عرق شرمی که روی تیره کمرم نشسته بگذریم و از صورت تعجب کرده دریا هم که بگذریم کم کم یخم داشت آب میشد و هر لحظه داشتم راحت تر می شدم البته شاید به این خاطر بود که دریا تنها آشنای قلبم بود
-پوووف هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی برسه اینقد راحت کنارش بشینم و حرف بزنم ولی فرصتی که دارم رو نباید از دست بدم باید دوبار ه آتش عشق رو توی دلش بیدار کنم
دریا :بریم ، بازم ممنون به موقعه بود
از ته دلم گفتم: نوش جانت
لبخندی زد و در سکوت به خیابون خیره شد دوباره به حرف گرفتمش:
-در مورد مهریه فکری کردی ؟
با تعجب گفت:
-مهریه؟مگه لازمه ؟
-بله بدون مهریه که نمیشه صیغه باطله
شونه ای بالا انداخت و گفت:
-نه من فکری نکردم فرقی نداره خودتون یه چیزی بگید
-اینطور که نمیشه یه چیزی بگو
-واقعا گفتم برام فرقی نداره انتخابش با خودتون
-باشه،چهارده تا سکه خوبه
با تعجب بهم نگاه کرد بازم نگاهش دلم رو به بازی گرفت:
-چهارده تا سکه چه خبره مگه ؟ نمیخواد اصلا خودم یه چیزی انتخاب کنم انگار بهتره
-ولی من جدی گفتم و حاضرم با کمال میل مهرتون رو بدم
-بیخیال آقای فراهانی این یه عقد موقته
باشه ولی مهر برش واجبه
-ممنون خودم یه چیزی انتخاب میکنم
-باشه منکه از اول گفتم خودت انتخاب کن
لبخندی زد گفتم :
-باشه
بعد مکثی گفت:
-میگم آقای فراهانی حالا از کی باید به اون خونه بریم
لبخندی به روش زدم و گفتم:
-بی خیال دریا خانم قرار نیست دست از این رسمی حرف زدن برداری بابا من از صبح خودم رو کشتم تا تو هم راحت باشی و دیگه از فعل جمع استفاده نکنی درضمن من اسم دارم اسمم از فامیلم بیشتر دوس دارم بهتره به اسم صدام کنی
-ولی ...آخه
بین حرفش رفتم:
-آخه نداره ما خیلی وقته همدیگه رو می شناسیم از اون گذشته قراره چند ماه توی یه خونه باشیم نمیخوای که این چند ماه به من بگی آقای فراهانی هوم؟
-باشه سعی میکنم
-آفرین دختر خوب الانم باید بگم منم نمیدونم ولی فکر کنم تو همین روزا باید بریم چون حسین گفت چندروز بیشتر تا عملیات نمونده
سری تکون داد و دوباره سکوت کرد
وقتی به ستاد رسیدیم بعد توضیحات حسین و سرهنگ همراه حسین راهی خونه شدیم خونه ویلای بزرگی همرا با زیر زمین ی به همون بزرگی که با پیشرفته ترین تجهیزات پزشکی تجهیز شده بود
خود خونه هم هیچی کم نداشت حتی مواد غذای هم تامی ن شده بود ، حسین کلیدای خونه رو دست من داد و گفت:
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت83
تحویل آقا امیر از فردا باید اینجا مستقر بشید نگران هیچی هم نباشید درضمن تمام هزینه های این مدت به عهده ستاده
چشمکی بهش زدم و گفتم:
-چه خوب پس تمام ویتامینها و کمبود های بدنم رو تامیین کنم این مدت
خندید و گفت:
-خوشبحالت شده پول لباستم میدن اونم تا میتونی بخر
-اوه نه بابا ماشین چی نمیدن این ماشین قدیمی رو عوض کنم جون تو آخه کی دیگه پارس سوار میشه که من دارم
-نه دیگه شرمنده ماشین نمیدن ولی فکر کنم با دستمزد آخر کارت بتونی عوض کنی
دستی به شونش زدم و گفتم:
-ولی توکه میدونی من بیشتر از حقوق ماهانه خودم توی بیمارستان چیزی بر نمیدارم
-و البته درآمد مطبت
-نه دیگه همونم برا من بسه مطب لازم نیست
-ببین امیر تعارف که نیست داداش حق خودته بالاخره چند ماه از زندگیت رو وقتت رو داری میزاری
-باشه خودم خواستم اجباری نبوده
-ولی..
-بیخیال پسر همین که گفتم البته تصمیم دستمزد خانم مجد با خودشونه
دریا:حرف آقای فراهانی حرف منم هست همون دستمزد بیمارستان کفایت می کنه
با لبخند به صورتش نگاه کردم کاش میدونست چقد ر برام عزیزه
با صدای حسین به خودم اومدم که آروم دم گوشم گفت:
-خبریه ؟!!
خبریه ؟!!
با تعجب سمتش برگشتم :
-چه خبری ؟!
نگاهی به دریا که داشت سمت اتاق می رفت انداخت و گفت:
-با ایشون میگم خبریه ؟
جفت ابروهام از تیز بودنش بالا پرید:
-نه چه خبری باید باشه ؟
-برو سر خودت کلاه بزار اگه من تورو بعد این همه سال نشناسم که برای جرز دیوار خوبم تو توی عمرت به یه دختر بیشتر از دو ثانیه نگاه نکردی
الان چی شده زل میزنی به خانم مجد و لبخند ژکوند میزنی ؟
خندیدم و گفتم:
-گمشو حرف در نیار برا دختر مردم
-من کی برای دختر مردم حرف در آوردم ؟
من از دل تو گفتم جناب امیر علی خان
-نه جون حسین من و این حرفا
مشت آرومی به شکمم زد و گفت:
-خفه بابا از جون خودت مایع بزار ،درضمن اینقدر تابلوی اصلا نیاز نیست بگی
-واقعا یعنی اینقدر ضایعه ام ؟
با صدای بلند خندید و گفت:
-دیدی لو دادی نه زیادم ضایع نبودی یه دستی بهت زدم
با دست به پیشونی کوبیدم و گفت:
-خدا خفت نکنه حسین یکی بفهمه کشتمت مخصوصا بی بی
-باشه بابا حالا بفهمن چی میشه مگه؟
-جون من نگی ها بیچاره میشم بی بی دیگه دست از سرم بر نمیداره
-مگه بده زودتر به مراد دلت میرسی
آهی کشیدم و گفتم:
- میخوام اول از خودش مطمعن بشم بعد به بی بی بگم
چشمکی حوالم کرد گفت :
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پارت_هدیه🎁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت84
امیر علی دستم به دامنت داری این دختره رو عقد میکنی از قضا دلتم براش رفته کاری نکنی خونه خراب بشم
با تعجب گفتم :
-چکار مثلا؟
-گل در برو می بر کف و معشوق به کام است....
منظورش رو فهمیدم و یکی پس گردنش زدم:
-ببند دهنت رو دیگه ادامه نده
-اوه اوه بابا غیرت ، باشه فقط منو بدبخت نکنی گفته باشم وگرنه خودم می کشمت
سمتش خیز برداشتم گفتم:
-همین الان خودم کشتمت بدبخت منحرف
میخواست فرار کنه که با ورود دریا دوتا سر جامون موندیم ه ول شده گفت:
-چی شد زن داداش پسند شد؟
دهنم از تعجب باز موند و به حسین نگاه کردم دریا هم دست کمی از من نداشت با صدای که بزور از گلوم خارج می شد گ ف تم؟
- چی میگی حسین؟!!!
یکی رو دهنش زدو گفت:
-ببخشید خانم مجد اصلا حواسم نبود من واقعا م عذرت میخوام از دهنم پرید
-خواهش می کنمی زیر لب گفت و از خونه خارج شد وقتی از در بیرون رفت با خشم نگاهم رو به حسین دوختم
با تته پته گفت:
-غلط کردم امیر بخدا عمدی نبود از دهنم پرید
چیزی ن گفتم با همون اخم نگاهش کردم ، دوباره بریده بریده گفت:
یه... چیزی بگو...چرا مثل شمر بن ذی الجوشن نگام میکنی ؟ بابا گفتم که غلط کردم
سمتش خیز برداشتم با یه پس گردنی محکم گفتم :
-حسین از من دلخور بشه کشتمت
مظلوم نگام کرد و گفت:
-انشالله که نمیشه
سری با تاسف براش تکون دادم و از خونه بیرون رفتم دریا توی حیاط به دیوار دم در ورودی تکیه داده بود نزدیکش شدم و گفت:
-دریا خانم
نگاهش رو بالا آورد ولی روی یقه لباسم ثابت شد:
-من معذرت میخوام حسین منظوری نداشت
نگاهش رو دوباره به زمین دوخت و چیزی نگفت کلافه چنگی به موهام زدم گفتم:
-دریا خانم خواهش میکنم یه چیزی بگو از من ناراحتی؟
آروم گفت:
-نه از شما چرا ؟
-نمیدونم جوابم رو ندادی فکر کردم نارحت شدی
شروع کرد با کفشاش ضربه به زمین زدن هنوزم چیزی نمی گفت کمی ظلومیت به صدادم دادم و گفتم:
-ببخش دیگه خواهش میکنم
سری تکون داد و گفت :
-باشه بخشیدم
-نه اینطور قبول نیست معلومه هنوز دلخوری
ابروی بالا پروند و گفت:
-پس چطور ؟
بین گفتن و نگفتن مردد بودم ولی بالاخره گفتم:
-لبخند بزن تا بدونم دلخور نیستی
لباش به لبخندی باز شد:
-باشه دلخور نیستم خوبه الان؟
-هرچند زورکی بود ولی بازم خوبه
نویسنده : آذر_دالوند
#ادامه_دارد
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دوستانپارتهدیہهمفرستادم🎁😍
پیویامدجهتاعتراضبهکم بودن پارتها #حررررررررام اعلامشد😂😉😁 مشترکموردنظر(ادمین کانال )پاسخگونمیباشد😂😁
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
همین که به هر بهانـه دلم
تنگِ توست؛ یعنی عشـق😍!
#شبتون_رضایی C᭄
.#پایان_فعالیت
•۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
@mojaradan