مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 # راهنمای_سعادت💖 پارت34 گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم. بعداز چند دقیقه رس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت35
مامان و خانم دکتر رفتن بیرون منو نیلا خانوم تنها شدیم!
کاملا بیهوش بود، اما یکدفعه دیدم که انگشتش تکون خورد!
خواستم برم دکتر رو صدا بزنم که با چشای بسته چیزی رو زمزمه کرد:
- مامان لطفا کمکم کن بیا منم با خودت ببر پیش خدا..!
خواهش میکنم بیا منم با خودت ببر
بابا لطفاً تو کمکم کن.
با تعجب داشتم نگاهش میکردم آخه این دختر چی داشت میگفت؟!
سری تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون تا دکتر رو خبر کنم فکر کنم داشت هزیون میگفت!
سریع رفتم دکتر رو خبر کردم اونم با عجله به سمت اتاقی که نیلا اونجا بود رفت.
مامان فرشته هم با استرس و نگرانی به نیلا و چیزایی که میگفت نگاه میکرد!
گمونم این دختر خیلی سختی کشیده خیلی دلم براش سوخت!
دکتر گفت:
- من پرستار رو فرستادم دارو های لازم رو که اینجا داریم واسش بیاره اما شما سر فرصت وقتی برگشتید به بهترین داروخانه برید و این دارو رو براش تهیه کنید قیمش کمی زیاده اما خیلی به بهبودش کمک میکنه.
مامان سری تکون داد و گفت:
- چشم حتما، خیلی ممنونم خانم دکتر
دکتر از اتاق رفت بیرون و مامان روی صندلی کنار تخت نیلا نشست.
مامان این چندروزی که با نیلا آشنا شده بود خیلی خوشحال بود چون نیلا اونو یاد خواهرم میندازه که چند سال پیش فوت شد.
اما این چند روزی هم که این دختر مریض شده مامان هم حال خوشی نداره!
میخواستم وقتی از شلمچه برمیگردیم ایندفعه دیگه رضایتش رو برای رفتن به جبهه بگیرم اما با این وضعی که داره نمیشه اگرم نرم جا میمونم فقط امیدوارم این دختر زود خوب بشه که مامان باهاش سرگرم باشه و راحت اجازه بده من به جبهه برم.
البته میدونم به همین راحتی ها هم نبوده و نیست اما من باید راضیش میکردم.
(از زبان نیلا)
با درد چشام رو باز کردم و رو به روم فرشته خانوم رو دیدم.
سرمی که رو دستم بود نشون میداد که بیمارستانیم!
فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت:
- بالاخره بهوش اومدی!
مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره!
الان بهتری؟ قلبت هنوز درد میکنه؟!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت36
فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت:
- بالاخره بهوش اومدی!
مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره!
الان بهتری؟ قلبت هنوز درد میکنه؟!
دستم رو بلند کردم و به سمتش بردم و دستای مهربونش رو در دست گرفتم و بوسه ای روی دستش نشوندم و گفتم:
- شرمنده که نگرانتون کردم، الان خیلی بهترم
با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت:
- دشمنت شرمنده دخترم، خداروشکر مطمئن باش بهترم میشی فقط باید رعایت کنی و استرس و نگرانی به خودت وارد نکنی.
الانم بیا بریم که امیرعلی منتظره!
چشمی گفتم و با کمکش از تخت بلند شدم و باهم از بیمارستان صحرایی بیرون رفتیم.
امیرعلی رو توی ماشین دیدم که سرش روی فرمون بود و اون وقتی متوجه حضور ما شد که در ماشین رو باز کردم و خواستیم سوار بشیم.
وقتی منو دید نمیدونم توی نگاهش چی دیدم که احساس کردم خیالش راحت شده!
سری به افکار مسخرم تکون دادم و سوار شدم فرشته خانوم هم سوار شد و امیرعلی حرکت کرد.
توی راه فقط به دردهایی که این چند روز کشیدم فکر میکردم آخه یه دختر مثل من اونم به این سن، چرا باید انقدر توی زندگیش زجر و درد بکشه!
از طرفی دلم به اون شهید خوش بود اما مثل اینکه دیگه اونم ولم کرده و دیگه پیشم نمیاد!
وقتی رسیدیم مثل همیشه با کمک خانم حقی از ماشین پیاده شدم و به طرف محل اقامتمون رفتیم.
امیرعلی هم رفت که ماشین رو تحویل بده.
وارد که شدیم فاطمه رو دیدم که یه گوشه نشسته و خیلی ناراحته!
هنوز ازش ناراحت بود اما من واقعاً دوست نداشتم ناراحتی کسی رو ببینم اونم کسی که خیلی کمکم کرد و بهم محبت کرد.
راستش الان که فکر میکنم میبینم من خیلی اون ماجرا رو بزرگ کردم اگه انقدر بزرگش نمیکردم این بلا هم سر پاهام نمیومد!
فرشته خانم گفت:
- من میرم پیش فاطمه ببینم چشه انقدر ناراحت نشسته، نیلا جان توهم اگه میخوای همینجا بشین اومدم کارت دارم.
خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- میشه من برم پیشش ببینم چرا انقدر ناراحته؟
یجورایی خودم رو مقصر میدونم!
لبخند دلنشینی بهم زد و گفت:
- برو عزیزم من همینجا منتظرم!
رفتم جلو و آروم آروم به فاطمه نزدیک شدم.
صداش زدم که سرش رو برگردوند و با دیدن من از جا بلند شد و ...
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت37
سرش رو برگردوند و با دیدن من از جا بلند شد و خودش رو توی بغلم جا داد!
از این حرکتش تعجب کردم یعنی چش شده؟
از خودم جداش کردم و گفتم:
- چیشده؟ چرا گریه میکنی؟!
فاطمه اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- تا حالا عاشق شدی؟
با تعجب گفتم:
- نه عاشق نشدم، چطور؟!
سری تکون داد و گفت:
- وقتی عاشق نشدی و نمیتونی درکم کنی چی بگم؟ خیلی ناراحتم نیلا
بنظرت چکار کنم؟ از درون دارم میشکنم اما هرکسی جز تو بود هرگز چیزی بهش نمیگفتم.
دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- میشه واضح واسم توضیح بدی که چیشده؟ من الان متوجه نمیشم که چی میگی!
فاطمه آهی کشید و گفت:
- اگه بهت بگم به کسی نمیگی؟
نوچ نوچی کردم و گفتم:
- نخیر بنده مثل شما نیستم که راز مردم رو جار بزنم.
فاطمه ناراحت شد و گفت:
- اما من..
خواست چیزی بگه که وسط حرفش پریدم و گفتم:
- ببین اون جریان گذشت و تموم شد منم که خوب فکر کردم دیدم مقصر اصلی تو نیستی من زیادی بزرگش کردم الانم اگر ازت کینهای داشتم نمیومدم پیشت فقط دیدم خیلی حق گردنم داری اومدم اداش کنم بعدشم اصلا دوست ندارم ناراحتی رفیقم رو ببینم!
فاطمه لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوشحالم که دوباره رفیق صدام میزنی
اما نیلا قول بده که ازاین به بعد اصلا راجبم قضاوت نکنی و اول بیای سراغ خودم تا ماجرا رو حل کنیم تا اتفاقی مثل چندروز پیش اصلا پیش نیاد.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه، حالا بگو ببینم ماجرا چیه؟ چرا ناراحتی؟
دوباره فاز ناراحتیش برگشت و گفت:
- میدونم برای دختری مثل من شاید درست نباشه اما منم آدمم دیگه..!
نیلا آدم فقط یکبار عاشق میشه و منم عاشق شدم اما عشقم داره ازدواج میکنه نمیدونم چکار کنم!
همش میخوام که دیگه بهش فکر نکنم چون اون دیگه نامزد داره و فکر کردن بهش گناهه اما نمیتونم نیلا نمیتونم!
هم عذاب وجدان دارم و شرمندهی خدا شدم و هم دارم از درون نابود میشم من خیلی دوستش داشتم نیلا خیلی خیلی زیاد..!
دوباره خودش رو انداخت توی بغلم و زار زار شروع کرد به گریه کردن.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
#پازت_هدیه_به_خاطر_شب_ارزوها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت38
دوباره خودش رو انداخت توی بغلم و زار زار شروع کرد به گریه کردن!
تا حالا عاشق نشده بودم و نمیتونستم درکش کنم اما باید خودم رو جای اون تصور میکردم و آرومش میکردم.
با لحن آرومی گفتم:
- دوست داشتن گناه نیست اما اگه داره ازدواج میکنه و الانم نامزده بهتره که فراموشش کنی!
من تورو خوب میشناسم و میدونم که قطعاً دوست نداری خدا ازت ناراحت باشه پس بهتره با کمک گرفتن از خدا فراموشش کنی خدا بهتر از خودت صلاحت رو میدونه و مطمئن باش حتما شخص بهتری رو برات میفرسته!
فاطمه لبخندی از روی لحن آروم و مهربون من زد و گفت:
- با اینکه میشه گفت تازه نماز خوندن رو شروع کردی و یه شهید دستت رو گرفته و بلندت کرده خیلی به اعطلاعاتت اضافه شده ها مثل روان شناسا داری راهنماییم میکنی!
راستش الان که فکر میکنم حق با توهه اگر اونم منو دوست داشت زودتر پا پیش میگذاشت الانم باید براش آرزوی خوشبختی کنم.
امیدوارم خدا خودش این شخصو از ذهنم بیرون کنه و کاری کنه که بهش فکر نکنم دوست ندارم گناه کنم اونم با فکر کردن به یک نامحرم که دنبال کارای ازدواجشه!
یه حسی بهم گفت که داره به زور اینارو میگه و هنوز داره از درون درد میکشه اما مطمئن بودم به زودی فراموشش میکنه اونم با کمک خودِ خدا
دستای سردش رو توی دستام قرار دادم و گفتم:
- امیدوارم هرچه زودتر فراموشش کنی
فاطمه لبخندی زد و گفت:
- نیلا اگه بدونی چقدر خوشحالم که دوباره داری باهام حرف میزنی که نگو از بس بی محلی میکردی بهم دیگه داشتم افسردگی میگرفتم.
خندیدم و گفتم:
- تا تو باشی قدرم رو بدونی!
میگم از دخترا شنیدم فردا روز اخره که اینجاییم درسته؟!
فاطمه سری تکون داد و گفت:
- اره، فردا ساعت هفت صبح تحویل ساله و اینجا قراره کنار شهدا سفره هفت سین بچینن و خلاصه که جشنه خیلیم شلوغ میشه.
تا بعدازظهر هم برمیگردیم!
راستش ناراحت شدم که فردا برمیگردیم اما از طرفی خوشحال هم بودم که قرار تحویل سال پیش شهدا باشم!
یه لحظه به خودم اومدم و متوجه سنگینی نگاهی شدم!
فرشته خانوم بود که داشت نگاهمون میکرد.
اون بنده خدا هم منتظر گذاشتم حتماً الان داره فکر میکنه چی داشتیم به هم میگفتیم!
تو دلم خندیدم و کنار گوش فاطمه چیزی گفتم و باهم بلند شدیم و به سمت فرشته خانوم رفتیم.
کمی هم با فرشته خانم یا همون خانم حقی بگو بخند کردیم و بعداز گذشت چند دقیقه با گفتن شب بخیر از خستگی خوابم برد.
(فردای آن روز)
سال تحویل شد و منِ جدیدی متولد شد.
سفره ای ساده اما زیبا چیده بودند!
پیش شهدا بودم و حضورشون رو در کنارم احساس میکردم ازشون خواستم که کمکم کنن و توی مسیر جدیدی که انتخاب کردم کمکم کنن و همراهم باشن.
کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ما_را_از_دعای_خیرتان_بی_نصیب_نگردانید☺️
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این مناجات خیلی زیباست
هر جا که وصل شدین برای این خادم گنهکارتون هم دعا کنید
التماس دعا
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💓💒|••
شب جمعہ سٺ و دلـم شوق زیارٺ دارد😔
اینچنین است ڪه احساس سعادٺ دارد
حرم حضرٺ عباس عجب عقده گشاسٺ
ڪه دعــا در حرمـش میل اجابٺ دارد...
السَّلامُ علیک یٰا اباعَبْدِاللّٰه الْحُسَیْنِ ع
السلام علیک یا ابوالفضل العباس ع
#شب_لیله_الرغائب✨
#شب_زیارتےارباب_بےڪفݧ
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#شبتون_حسینی_مهدوی
@mojaradan
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
🍃نیامدی ومن بی قرار خواهم مرد
🍃و منتظرمن در انتظار خواهم مرد
🍃روایت است که تو با بهار می آیی
🍃زشوق آمدنت تا بهار خواهم مرد
🍃در اشتیاق تو عمری گذشت ومن از شوق
🍃اگر که روی تو بینم هزار بار خواهم مرد
🍃«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
صبحتونمهدوی
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#ازدواج
✔️ انگیزه ازدواج
🔹مهمترین و شاید اولین انگیزهی ازدواج، بر اساس مکتب اسلام، ایجاد کانونی است که در آن زن و مرد احساس آرامش کنند؛ زیرا زنان، آرامش دهندهی روانی مردان هستند و زن و مرد به دوستی با هم نیازمندند.
🔹از دیدگاه پروردگار همسر انسان به عنوان شخصی که سنگ صبور دغدغههای روحی و روانی فرد است، اکسیری برای آرامش و پرورش روح انسان میباشد.
کتاب
#سین_جین_های_خواستگاری
نویسنده:مسلم داودی نژاد
@mojaradan