eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😍🌹🌹 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادتون باشه انتخابتون باید به درد یک عمر بخوره نه یک شب 👌👌 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🏠ضرورت آشنایی به مسئله در زندگی مشترک؛ 🔥ایجاد چالش در مسیر زندگی مشترک گریز ناپذیر است، 🔸️اما این چالش ها زمانی به زندگی را به بن بست می کشاند، که ما بجای به دنبال و تبیه او می‌گردیم. 🔸️واین آغاز ورود به کوچه بن بستی است که جز سردی روابط نتیجه ای ندارد. 🔸️شاید شما هم این جمله ها را شنیده باشید که این قبیل همسران می گویند؛ ●" ما بیست سال است که سر فلان قضیه اختلاف داریم " ●"من خسته شدم اینقدر تذکر دادم" ●"یک روز خوش در این زندگی ندیدم" و.... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر پر می کشد دلم به هوای تو انگار تمام پرنده های جهان در قلبم آشیانه کرده اند💐❣ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 پاسخ و دفاع جانانه یک خانم به شخصی دیگری که میگفت انتخابات انتصاباتیه👏 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ ‌
🍃🍂 صاحب فرزند شدن 🍃🍂 🖊 زن انگشتری از جنس فیروزه بخرد این کلمات را بر آن بنویسد و همراه خود داشته باشد 📚 تحفه الرضویه ۲۸ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
... أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ ...
... أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 54 با صدای جیغم مهراب از خواب بیدار شد و دوید سمتم با دستش نگهم داشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 55 با صدای بوق ممتد متعجب به صفحه ی گوشی خیره شدم و همون موقع مهراب اومد تو اتاق. با لبخند سلام کرد ولی با دیدن موبایلش تو دست من اخم کرد --این دست تو چیکار میکنه؟ موبایلو از دست من گرفت و با دیدن شماره کنجکاو گفت --جواب دادی؟ تأییدوار سرمو تکون دادم. اخم کرد --به اجازه ی کی اونوقت؟ --خب زنگ خورد منم.... حرفمو با فریادش قطع کرد --تو غلط کردی! گستاخ جواب دادم --من هرکاری دلم بخواد میکنم توام به جای اینکه منو سین جیم کنی برگرد پیش زنت. پوزخند زد --اونوقت کی به تو گفته من زن دارم؟ --تا قبل از اونکه نازنین خانمتون زنگ بزنه شاید حرفتو باور میکردم ولی الان اصلاً! نشست لب تخت --بعد تو به حرف اون زنه بیشتر اعتماد داری یا من؟ --من هیچکدومتون رو نمیشناسم پس به هیچکس اعتماد ندارم. --پس اینجوریه؟ --دقیقاً، همین فردا پا میشی میری سفارت برمیگردی ایران. --نه دیگه منم هرکاری دلم بخواد میکنم. جوابشو ندادم. --دقیق بگو اون دختره چی بهت گفت؟ --مگه مهمه؟ دیر یا زود تو باید رسوا میشدی که شدی. دستشو بلند کرد --ببین دیگه زیادی داری حرف میزنی! پوزخند زدم --چیه میخوای بزنی؟ دستشو مشت کرد و بلند شد نشست رو صندلی و سرشو گرفت بین دستاش. --اونجوری که تو فکر میکنی نیست. --مهم نیس. --حرفای اون دختره یه مشت زره مفته. --پس تغییر دکوراسیون خونت چی؟ اونم لابد دروغه؟ --تو از کجا دیدی؟ وای خدایا عجب سوتی دادم. خجالت زده گفتم --حوصلم سر رفته بود بعد گوشیتو برداشتم یهویی دیدم. --اسباب بازیه مگه؟ بی هیچ حرفی به یه نقطه ی نامعلوم خیره شدم. --از این بعد اگه دستت به این گوشی بخوره... نزاشتم حرفشو ادامه بده --از این به بعدی وجود نداره همین فردا شما برمیگردی ایران پیش زنت. --ببین بزار روشنت کنم من نه ازدواج کردم و نه ازدواج خواهم کرد. الانم به جای اراجیف گفتن پاشو دو قدم راه برو چلمن نمونی. --من دلم میخواد چلمن بمونم. آمین بیدار شد و واسش شیر درست کرد بهش داد بعد حمومش کرد. بمیرم بچم چقدر به مهراب عادت داره. کاش میفهمید چقدر این مهراب دروغ گوعه. لباساشو بهش پوشوند و گرفتش سمت من. --بگیر من برم دوش بگیرم. همین که آمینو بغل کردم شروع کرد گریه کردن. مهراب نرفته برگشت و بغلش کرد تا بخوابه. تو همون حالت گفت --حرفاشو باور کردی؟ --منظورت چیه؟ --حرفای این دختره رو میگم. تلخند زدم --مگه مهمه؟بعدشم هرکسی زندگی خودشو داره. --به جون آمین.. عصبانی جیغ زدم --جون بچه ی منو قسم نخور. --ولی آخه اونجوری که فکر میکنی نیست مائده. --ببخشید ولی خیلی زشته که یه مرد متأهل اسم یه خانمو بدون پسوند صدا کنه. عصبانی شد و فریاد زد --من هرجور دلم بخواد حرف میزنم. آمین که تازه خوابش برده بود از خواب پرید و شروع کرد گریه کردن. به هر جون کندنی بود دوباره خوابوندش و نشست رو صندلی کنار تخت. --کاش می‌تونستم همه چیزو واست بگم. فقط همینقدر بدون که تو بعد از مادرم اولین زنی هستی که مثه یه خواهر واسم عزیزی. --من برام مهم نیست که موضوع چیه ولی ازت می‌خوام که برگردی پیش زن و بچت به عنوان یه زن درک میکنم که تنها بودن تو زندگی چقدر سخته. --من که هرچی بگم مرغ تو یه پا داره ولی باشه به موقعش همه چی روشن میشه...... بعد از شام مهراب کمکم کرد یکم با عصاهام راه برم و خیلی زود خوابیدم. با صدای زنگ موبایل مهراب از خواب پریدم و همون موقع مهراب از رو کاناپه بلند شد موبایلشو جواب داد. حس کنجکاویم گل کرد و خودمو زدم به خواب. اولش صداش عصبانی بود ولی بعد با صدای ملایمی گفت --سلام عزیزم خوبی قربونت برم؟ خندید --بهت گفته بودم که تو شرکتم یه منشی خانم استخدام کردم،امروزم اون تلفنو جواب داده. نه قربونت برم نگران نباش شبت بخیر. همین که تماسو قطع کرد آب دهنم پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن. نشستم رو تخت تا سرفم تموم بشه. یه لیوان آب بهم داد. خندید --میبینم که رسوا شدی. تک سرفه ای کردم و خودمو زدم به کوچه ی علی چپ --منظورت چیه؟ --فکر کردی نفهمیدم از خواب بیدار شدی؟ من اصلا از سر شب تا الان خوابم نبرد. سرمو انداختم پایین و خواستم بخوابم که صدام زد --باید بهت بگم که همه ی این کارا تظاهره. جوابشو ندادم با صدای لرزون و پر از تردیدی گفت --توروخدا با من اینجوری نکن. از تعجب نزدیک بود شاخام بزنه بیرون و نمی‌دونستم از حرفش باید چه برداشتی داشته باشم. آروم شب بخیر گفتم و خوابیدم. صبح مهراب از خواب بیدارم کرد تا صبححونه بخورم. بعد از صبححونه رفت سرکار. داشتم ناخنای آمینو می گرفتم که وسط کار حواسم رفت به حرفی که دیشب مهراب بهم زد و گوشت ناخنشو گرفتم. با صدای گریش تازه فهمیدم چه غلطی کردم و آمینو بغل کردم شروع کردم گریه کردن. یه چسب زخم زدم به ناخنشو بهش شیر دادم تا خوابش برد......                            @mojaradan         
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 56 بعد از ظهر مهراب زودتر از سرکار برگشت. به نظر خیلی خوشحال میومد. یه پرستار پشت سرش اومد تو اتاق و مهراب یه راست رفت حموم. پرستار یه نایلون گذاشت رو میز و از توش یه شومیز فسفری و شال مشکی درآورد. متعجب به لباسا خیره شدم و از پرستار پرسیدم کی اینارو گرفته اما جواب نداد. لباسامو عوض کرد و از اتاق رفت بیرون با یه جعبه برگشت. توی جعبه پر از لوازم آرایش بود و بدون اینکه نظری از من بخواد آرایشم کرد. از تو آینه به صورتم زُل زدم و تازه فهمیدم چقدر تغییر کردم همینجور که داشتم قربون صدقه ی خودم میرفتم مهراب اومد و خجالت زده سرمو انداختم پایین. بدون توجه به من رفت نمازشو خوند و نشست سر موبایلش. یدفعه برقا قطع شد. متعجب گفتم --چیشد یهو؟ درباز شد و اتاق با نور شمع روی کیک روشن شد. یکم دقت کردم فهمیدم کیک تولده. برقا روشن شد و مهراب یه بادکنک ترکوند. --تولدت مبارک! دوتا پرستارا که یکیشون کیک داشت و یکیشون کادو دستش بود به عربی تولدم رو تبریک گفتن و رفتن بیرون. با بهت به کیک زل زدم مهراب خندید --خدایی فکرشو میکردی؟ خندیدم --ممنون ولی شما از کجا میدونستی؟ --حالااا. آمینو بغل کرد و کیکو گذاشت رو میز روبه روی من. لبخند زد --۲۰سالگیت مبارک مائده خانم. دست آمینو بالا برد و بچگونه گفت --تفدلت مبالک مامانی. خندیدم وخواستم شمعارو فوت کنم که مهراب سریع گفت --صبر کن. --چیزی شده؟ خجالت زده گفت --راستش چند وقتیه میخوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشد. گذاشتم امشب بگم..... عمیق مکث کرد و ادامه داد --من عاشقت شدم مائده‌. میدونم شاید بی ادبی باشه ولی سرشو انداخت پایین ادامه داد --ولی بیشتر از این نمی‌دونستم تحمل کنم. ازت میخوام چشماتو ببندی و هرچقدر میخوای فکر کنی بعد شمعتو فوت کنی. خدایا این چی داره میگه؟ دست و پامو گم کرده بودم و نمی‌دونستم باید چی بگم. خواستم حرفی بزنم که مهراب دستشو آورد بالا --فکر کن بعد جواب بده حتی اگه منفیه. چشمامو بستم و همون موقع میثم جلو چشمام نقش بست. بغضم شکست و فهمیدم جز میثم نمیتونم به هیچکس دیگه فکر کنم. همین که چشمامو باز کردم در اتاق با شدت باز شد و پرستار یه چیزی به عربی گفت و رفت مهراب سریع بلند شد و لباسای آمینو ریخت تو یه ساک و تفنگشو از تو کمد برداشت. --چیشده؟ --داعش به عراق حمله کرده. با بهت گفتم --چی؟ --همین که شنیدی باید از اینجا بریم‌. ناچار منو گذاشت رو دوشش و ساک آمینو داد دست من و آمینو بغل کرد از اتاق رفتیم بیرون. سوار یه اتوبوس شدیم و چون از قبل میدونستن ما ایرانیم بردنمون سفارت...... رفتیم اونجا و قرار شد فردا صبح زود بفرستنمون ایران. رفتیم تو یه اتاق سه در چهار و از ترس دست و پاهام می‌لرزید مهراب برگشت سمتم --خوبی؟ با بغض گفتم --من میترسم. --نگران نباش. --اگه یه موقع اتفاقی بیفته بچم چی میشه؟ جون هرکس دوست داری از بچم مراقبت کن. نزار طعم بی کسیو.... با فریاد مهراب رسماً لال شدم. --خفه شو! اگه من مرده باشم تو تنها بمونی! دلخور سرمو گذاشتم رو زانوم و بغضم شکست. پشیمون گفت --چرا یه حرفی میزنی که آدم عصبانی شه؟ آمینو شیر دادم تا خوابش برد. واسه شام میلی به غذا نداشتم و مهرابم غذا نخورد. نمی‌تونستم رو زمین بخوابم و واسه همین مهراب رفت واسم بالش و پتو آورد. دراز کشیدم رو پتو و نگاهم برگشت سمت مهراب که وایساده بود لب پنجره و داشت گریه میکرد. نمی‌دونستم ناراحتیش از چیه و همینطور خجالت می‌کشیدم دلیلشو بپرسم. یدفعه برگشت سمت من --چیزی شده؟ تلخند زد --چطور؟ --آخه..... خواستم بگم گریه میکردی ولی روم نشد. --هیچی. خندید --تعجب کردی من گریه کردم؟ نشست رو زمین و سرشو به دیوار تکیه داد --شاید باورت نشه اما تو اولین کسی هستی که بدون خجالت میتونم جلوش گریه کنم. خدایا این باز دیوونه شد. سرشو آورد نزدیک من --یادت نره چی بهت گفتم! --منظورت چیه؟ معترض گفت --چرا یه جوری رفتار میکنی که انگار از هیچی خبر نداری؟ جوابشو ندادم و چشمامو بستم. --من آدمی نیستم که به راحتی از چیزی که میخوام دست بکشم اینو تو گوشت فرو کن. از وقاحت مهراب عصبانی شدم و بلند شدم با جیغ گفتم --ببخشیدا ولی دوماه نیست رفیقت شهید شده اونوقت تو داری این حرفارو میزنی؟ خجالت نمیکشی؟ بعدشم فکر میکنی من خرم نمی‌فهمم زن داری؟ خندید --زن کجا بود بابا چرا چرت میگی؟ --باشه بزار من چرت بگم ولی وقتی آدم ازدواج میکنه شرایطش با دوران مجردیش زمین تا آسمون فرق داره. این حرفاییم که شما داری میزنی حتی شوخیشم قشنگ نیست چه برسه بخواد واقعی باشه! تلخند زد --چی قشنگ نیست؟این که من دوست دارم؟ جوابشو ندادم و سرمو گذاشتم رو بالش....... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 سخن ، بى تو مگر جاى شنیدن دارد ؟ نفس ، بى تو کجا ناى دمیدن دارد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
دردےداشتم... طبیبم‌میگفت:دردت‌جسمانی‌نیست. ایا‌خودمیدانی‌چه‌شده‌است..؟ گفتم: بله‌دیگر‌ارامش‌جانم‌جوابم‌نمیدهد!【💔】 ‌‌‌‎‌‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• در این تاریکیِ دنیا به نوری نیاز دارم، نوری از جنسِ تو !!! ای نورِ زندگی طلوع کن و زندگیم را با نورت روشنایی بخش... اللهم عجل لولیک الفرج .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔰به افراد توصیه می‌شود ـ از برقرار‌كردن روابط ناموفق و غیرعملی اجتناب كنید و مراقب گزینه‌های نامناسبی كه به شما پیشنهاد می‌شود یا شما به دیگران پیشنهاد می‌كنید، باشید. در این میان (گزینه‌ها)‌ افرادی می‌توانند اهل بدرفتاری باشند یا جزو كسانی باشند كه نمی‌توانند یا نمی‌خواهند دنبال تعهد واقعی باشند. انتخاب با شماست. ـ از آمادگی احساسی و هیجانی خود مطمئن شوید. اگر از قبل روابطی داشته‌اید كه هنوز با آن مشغله ذهنی دارید پس برای یك رابطه ماندگار هنوز آماده نیستید. همچنین بدانید در هر مقطعی از زندگی یك نفر هست كه به شما علاقه‌مند شود و به شما نیاز بیشتری داشته باشد تا شما به او. نباید فقط صرف نیاز طرف مقابل «درگیر» رابطه با وی شوید. ـ روی ارزش‌های اصلی خود تمركز كنید. به صفات، خصوصیات و رفتارهایی كه طرف مقابل‌تان حتما باید داشته باشد فكر كنید. شاید صداقت، وفاداری،‌ قابل اعتماد بودن، دلسوزی و شوخ‌طبعی برای شما ارزشمند باشد. ـ مراقب «سندرم یك روح در دو بدن» باشید. این یك حقیقت ریاضی است كه هر چه شرایط شما برای پیدا‌كردن یك جفت «كامل» سفت و سخت‌تر باشد، افراد كمتری با شرایط شما تطبیق خواهند یافت، بنابراین باید زمان بیشتری را صرف پیدا‌كردن شخص مناسب كنید؛ پس مراقب باشید دچار این «سندرم» نشوید. ـ ببینید آیا واقعا به یك رابطه جدید نیاز دارید و رابطه جدیدی را می‌خواهید و از خود بپرسید اگر الان رابطه دلخواه خود را داشتم، اوضاع چه فرقی می‌كرد؟ سپس به واكنش‌تان در برابر این سوال فكر كنید. ـ هنگام مجردی هرگز این باور دردآور را كه «راه‌حلی ندارید» دنبال نكنید. وقتی به این باور غلط پناه می‌برید نه‌تنها اوضاع بهتر نخواهد شد، بلكه رنج زیادی را به خود تحمیل می‌كنید، بخش عاقل‌وجود شما می‌گوید شما بدون وجود دیگری نیز زنده خواهید ماند و به زندگی ادامه خواهید داد و اگر باورهای غلط خود را درباره تجرد كنار بگذارید؛ حتی خوشحال‌تر، قوی‌تر و كامرواتر نیز خواهید شد! .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴 چند راه باز شدن گره و گرفتاری ها... 🎙استاد عالی ➖🦋➖🦋➖🦋➖🦋➖ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 گناه رو با گناه مقایسه نکن! 🎙استاد . .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...‼️🚶 ویژه طور از امروز ما اصلا حرف ما نیست...! دارای یک منبع کاملا شیوا و روان هست.. که فکر نمی‌کنیم کسی متوجه اش نشه...🖐️ سرکار خانوم از مشاوران فعال عرصه خانواده؛ این داستان رو در فایلهای متوالی برای ما شرح داده اند...! با دقت به فایلها توجه کنید...🙌 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙄 منظور از فانتزی چیه!؟ 🤔 کاراکتر سازی ها در فانتزی چگونه است!؟ ... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور اعتماد را زنده نگه داریم؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔹واقعیت ها را دریاب.. 🌺 بعضی از دخترخانم ها اولش میگن: «پول که مهم نیست... ایمان داشته باشه کافیه...» بعد که میرن خونه بخت، تازه داستان شروع میشه.! هر وقت که مهمون میاد و اونا توانایی پذیرایی با غذاها و میوه های اونچنانی رو ندارن، خانم احساس شکست میکنه. همین هم رابطشون با همسرشون رو دچار مشکل میکنه... پس تو معیارهاتون برای ازدواج، «باید» ها رو رها کنید و بیشتر «هست»ها رو در نظر بگیرید... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتشی... افتاده از به نیزار دلم... وای اگر طوفان بیاید رقص آتش دیدنیست... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂🌺🍂 چه سعادت بزرگیست رهایی از قید و بند و رها شدن از خاطرات عذاب آور و رها شدن از توهمات و چه سعادت بزرگی است زندگی کردن و مغلوب زندگی نشدن و بر آن غلبه کردن .. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 56 بعد از ظهر مهراب زودتر از سرکار برگشت. به نظر خیلی خوشحال میومد. ی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 57 داشتم با خودم فکر میکردم میثم کاش منم با خودت میبردی نمی‌خواستم به این آقای خیال باف جواب پس بدم. با صدای گریه ی آمین از خواب بیدار شدم و بغلش کردم بهش شیر دادم ولی نخورد و فقط گریه میکرد. تا صبح رو پام تکونش دادم ولی نمیخوابید. نمیدونم ساعت چند بود که خوابش برد و منم از خستگی بهتره بگم بیهوش شدم..... با صدای مهراب از خواب بیدار شدم و دیدم حاضر و آماده بالاسر من وایساده. --سلام خانم خواب آلو. --سلام ساعت چنده؟ --۸صبح. دلم میخواست بالشو بکوبم تو صورتش. با کمک مهراب بلند شدم و بی هوا دستش رفت سمت روسریمو و داشتم میافتادم که لباسشو چنگ زدم. --چرا روسریتو درست نکردی موهات بیرونه؟ یه جوری میگه انگار من تو خواب حواسم بوده. روسریمو مرتب کرد و با یه دستش آمینو بغل کرد و دست دیگشو حلقه کرد دور شونه هام. گاهی وقتا به اینکه مهراب بهم محرم نیست فکر میکردم و از عذاب وجدان گریم می‌گرفت اما نمی‌دونستم باید چیکار کنم. با صدای مهراب برگشتم سمتش --چیه تو فکری؟ --هیچی...... از سفارت سوار اتوبوس شدیم تا برسیم لب مرز ایران. تو راه به قدری خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد..... آمین از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن. بهش شیر دادم تا خوابش ببره ولی گریش بیشتر شد. ترسیدم و مهرابو از خواب بیدار کردم. --چی شده؟ همینجور که آمینو تکون میدادم گفتم --هرکاری میکنم نمیخوابه. از من گرفتش تا آرومش کنه ولی نشد. مردم معترض شده بودن و هر کی یه چیزی میگفت. مهراب آمینو داد دست من و رفت پیش راننده. از طرفی عصبانی شده بودم و از طرف دیگه میترسیدم بچم طوریش شده باشه. مهراب برگشت --چیشد؟ --هیچی بابا گفتم برگرده شهر یه قطره بگیرم. --این همه راهو؟ --پس چی انتظار داری بزارم بچه از گریه هلاک شه؟ --حالا از کجا میدونی بچه چشه؟ --چیزی نیست احتمالاً کولیک داره. آمینو گرفت تو بغلش و شروع کرد باهاش حرف زدن. از استرس هی پامو تکون میدادم و حس بدی داشتم. نمیدونم چقدر گذشت که رسیدیم و مهراب آمینو داد دست من. تفنگشو برداشت از اتوبوس پیاده شد. از پنجره بیرونو نگاه میکردم. از خلوت بودن اونجا دلم شور افتاد. مهراب رفت تو داروخونه و چند ثانیه بعد برگشت. همین که داشت میومد سمت اتوبوس یدفعه یه تانک از پشت یه دیوار اومد و مهراب از ترسش دوید سمت اتوبوس و همون موقع یه سرباز داعشی با تفنگ بهش شلیک کرد. راننده اتوبوس خواست اتوبوسو برگردونه که سربازای داعشی ریختن تو و اسلحه هاشونو به سمت ما نشونه گرفتن‌. از ترس محکم بچمو بغل کرده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. زبونم قفل شده بود. بگم اون لحظه معجزه شد دروغ نگفتم! چند نفر از داروخونه اومدن بیرون و تانکو منفجر کردن. بعد از پشت سر به سربازای داعشی شلیک کردن و مهرابو آوردن تو و به راننده گفتن سریع حرکت کنه. با دیدن کتف خونی مهراب جیغ زدم و شروع کردم گریه کردن. تو همون حال لبخند بی جونی زد همین که نشوندنش رو صندلی کنار من بدون اینکه به فکر محرم و نامحرمیمون باشم دستشو گرفتم و با صدای لرزونی گفتم --ح..حالت خوبه؟ خندید و از درد چهرش جمع شد. تو همون حالت گفت --نگران نباش. به آمین نگاه کرد و دستشو بوسید. پارچه ای که دور آمین بود رو باز کردم و محکم بستم به بازوش. خندید --باریکلا کار بلد شدی. گریم یه لحظه ام قطع نمیشد و دست و پام از ترس می‌لرزید. با احساس گرمی دستم نگاهم افتاد به مهراب که دستمو محکم گرفته بود تو دستش. قطره رو از تو جیبش درآورد ولی خونی شده بود. با روسریم پاکش کردم و به آمین دادم خورد...... تا رسیدن به مرز ایران مردم و زنده شدم. لب مرز یکی از نیروها اومد مهرابو ببره که مهراب قبول نکرد. به زور از جاش بلند شد و دستشو گرفت سمت من. --تو که دستت زخمیه! اخم کرد و آروم گفت --نه پس بزارم نامحرم بهت دست بزنه؟ دستشو گرفتم و با دست دیگه آمینو نگه داشتم و به هر سختی بود از اتوبوس پیاده شدیم..... با دیدن سربازای ایرانی ناخودآگاه بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. مهراب متعجب گفت --باز چیه؟ --اشک شوقه فکر کنم. چند نفر اومدن تا بهمون کمک کنن. مهرابو خوابوندن رو برانکارد. یکی از سربازا اومد سمت من و کمکم کرد. اونجا یه شب تو پادگان موندیم و فردای اون روز از مرز شلمچه رفتیم خوزستان و مهرابو بردن بیمارستان‌...... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 58 منتظر نشسته بودم رو صندلی و نمی‌دونستم تکلیفم چیه. یه افسر پلیس اومد روبه روی من وایساد. --شما چه نسبتی با این آقا دارین؟ استرس سرتاسر وجودمو گرفت،ولی یه حسی بهم میگفت راستشو بگم. -- نسبتی ندارم. --میتونید چند لحظه همراه ما بیاید؟ یه افسر خانم واسم ویلچر آورد و منو بردن تو یه اتاق. یه مرد مسن اونجا بود و با دیدن من لبخند زد --سلام دخترم. --سلام. افسرخانم یه گوشه وایساد و همون مرد مسن گفت --قدم نو رسیده مبارک. --ممنون. --راستش میخوام چندتا سوال ازت بپرسم و انتظار دارم راستشو بگی. --چشم. همون موقع آمین از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن. افسر خانم اومد سمتم بغلش کرد و خواست از اتاق بره بیرون مضطرب گفتم --ببخشید... مرد مسن حرفمو قطع کرد --نگران نباش دخترم میبردتش اتاق نوزادا. خیالم راحت شد‌. --شما همسر آقای میثم سبحانی هستید؟ --بله. --خیالتون راحت من از تمامی قضایایی که اتفاق افتاده خبر دارم. با یادآوری اون روزا بغضم شکست و گریم گرفت. --ببخشید ولی من اصلاً نمی‌خواستم مشکلی بوجود بیاد. --بله من شمارو درک میکنم و میدونم که در طی این چند ماه چقدر به نفع نیروهای سوری کار کردید. میتونم بپرسم شما از کی با آقای مهراب راد آشنا شدید؟ همین که خواستم جواب بدم ضربه ای به در خورد و یه نفر اومد تو. یه فلش گذاشت رو میز. --اینو از بین وسایل شخصی سرگرد راد پیدا کردیم. با شنیدن اسم سرگرد کنجکاو گفتم --مهراب چیزه یعنی آقا مهراب پلیسه؟ مرد مسن خندید --بله ایشون یکی از بهترین افسران نیروانتظامیه کشوره. فلشو برداشت زد به لپ تاپ و چند ثانیه بعد صدای مهراب پخش شد. --نمیدونم شمایی که این فیلمو میبینی از نیروهای خودی هستی یا غیر خودی. نمیدونم وقتی داری این فیلمو میبینی من هستم یا رفتم پیش رفقام ولی ازت میخوام از همسر و فرزند بهترین دوست و رفیقم مراقبت کنی و نزاری تو زندگیشون سختی بکشن. این اولین و آخرین خواسته ایه که به عنوان وصیت دارم. با شنیدن این جمله بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. خودمو مقصر تیر خوردن مهراب میدونستم چون رفته بود واسه آمین من قطره بگیره که این بلا سرش اومد. مرد مسنی که حالا فهمیدم اسمش سرهنگ امیریه با اطمینان گفت --نگران نباش دخترم. با اینکه میدونم واستون سخته تو این شرایط با یه بچه ولی چاره ای نیست. ازتون خواهش میکنم آروم باشید. افسر خانم اومد منو برد تو یه اتاق و کمکم کرد حموم کنم و لباسمو عوض کردم. دراز کشیدم رو تخت و همون افسر خانم رفت بچمو آورد تو اتاق. با دیدن آمین بغلش کردم و کلی قربون صدقش رفتم. نمیدونم چقدر گذشت که بهم خبردادن مهراب به هوش اومده. سرگرد رفیعی(همون افسر خانم) اومد تو اتاق و گفت مهراب میخواد منو ببینه. وای خدایا حالا چجوری تو چشماش نگاه کنم؟ جبا اینهمه بلا که به خاطر ما سرش اومده! ناچار بچمو خوابوندم رو تخت و سرگرد رفیعی منو برد پیش مهراب و از اتاق رفت بیرون. با دیدنش شروع کردم گریه کردن و با صدای گریم برگشت سمتم لبخند زد و با صدای بی جونی گفت --تو که هنوز داری می گریی! سرمو انداختم پایین و آروم گفتم --حالت خوبه؟ --سرتو بگیر بالا ببینم. -- همش تقصیر من بود که این بلا سرت اومد. حس کردم عصبانی شد --نخیرم اتفاق بود میخواست بیفته الانم سرتو بگیر بالا. مکث کرد و ادامه داد --دلم واست تنگ شده... با این حرفش ضربان قلبم بالا رفت و حس کردم مغزم داغ کرده. آروم سرمو گرفتم بالا و به یقه ی لباسش خیره شدم. خندید --ما چیکار کنیم که چشمای شما از یقه یه دوسانت بالاتر بیاد؟ خجالت کشیدم و مطمئن بودم گونه هام گل انداخته. مهراب شروع کرد خندیدن --خیلییی خب حالا آب نشی؟ راستی آمین کجاس؟ --اجازه ندادن بیارمش اینجا. --اوخییی نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده. خوب شد یادم اومد کادوی تولدتو ندادم بهت. --منظورت همون کادوئیه که موند تو بیمارستان؟ خندید --نبابا اون که کادوی آمین بود. از تو کشو کنار تختش یه جعبه درآورد و درشور باز کرد گرفت سمتم --بفرمایید. با دیدن انگشتر عقیق زنونه و ظریف نقره ای ناخودآگاه لبخند زدم خندید --امیدوارم اندازه باشه. انگشترو برداشتم و دستم کردم. دقیق اندازه بود. --خیلی ممنون. --خواهش میکنم. همون موقع سرگرد رفیعی اومد و منو از اتاق برد بیرون. با دیدن آمین که از خواب بیدار شده بود و داشت دست و پا میزد شروع کردم باهاش حرف زدن....... دوروز بعد مهراب از بیمارستان مرخص شد. همونجا پا مصنوعی گرفتم تا راحت تر بتونم راه برم. خیلی واسم سخت بود ولی چاره ای نداشتم. با صدای مهراب از فکر و خیال دراومدم و برگشتم سمتش --چیه تو فکری؟ --هیچی. به پنجره ی هواپیما اشاره کرد --نگاه کن این ساختمونای بلند ،ماشینای گرون قیمت و خیلی چیزای دیگه که واسه ما خیلی با ارزشه اصلاً پیدا نیستن. --منظورت چیه؟ تلخند زد..... حلما                         @mojaradan