مکملِمن ؛
لوکیشن؛اورژانس بیمارستان🤧
زمان چقدر زود می گذره؛چقدر زود دیر میشه
همین 2ماه و نیم پیش بود که داشتم خدا رو به خداییش قسم میدادم که مراقب عزیزم باشه و روح تازه به جسم بی جونش ببخشه
چه روز و شبایی که با امید و شوق واسه دوباره دیدنش مسیر خونه تا بیمارستان و میرفتم و با کوله باری از نآمیدی و ناراحتی برمیگشتم
چه وقتایی که با صدایی پر از عجز و خواهش صداش میزدم و دریغ از کلامی صدایی حرکتی ...
چقدر اونروزا ناآروم بودم
چه شبایی که تو خیالم باهاش حرف میزدم و واسش شرط میذاشتم که اگه دوسم داری چشمات باز کن...
و اما الان .....
دیگه خیلی وقته واسه دیدنت بال بال نمیزنم
دیگه خیلی وقته چشمم به گوشی نیست که زنگ بزنن بگن چشماشو وا کرده
دیگه خیلی وقته میدونم نمی یای
و چقدر سخت بود دل بریدن ازت
از تویی که همه دلخوشیم تو دنیا بودی
چقدر دیدار اخر سخت بود برای من و تو چقدر آروم بودی؛ اروم و مظلوم و مهربون مثل همیشه...
چه لبخند زیبایی رو صورتت بود از اون لبخندا که وقتی خواب بودی رو صورتت نقش می بست
خلاصه کنم؛ عزیزم روزای بی تو سخت می گذره ....🖤
#بہوقتدلتنگی