#یک_عاشقانه_کوتاه 📃🌿
سرگردان در آشپز خانه می چرخیدم و کارها را انجام می دادم تا حواسم از ساعت پرت شود .
حس کردم زنگ به صدا در آمد و او پشت در است .
اما زنگِ در خراب شده بود و صدایی از آن در نمی آمد .
تلفن خانه زنگ خورد، دویدم و به شماره ای که روی صفحه ی آن نمایان بود نگاه کردم ، خودش بود ...
دست های خیسم را با لبه دامنم خشک کردم و تلفن را برداشتم
+الو،سلام
-سلام بانو جان .پشت درم چرا درو باز نمی کنی؟زنگ خراب شده باز؟
نمی خواستم از راه نرسیده اوقاتش را مکدر کنم پس به گفتن یک آمدم اکتفا کردم و تلفن را سرجایش گذاشتم و با سرعتی که از من بعید بود سمتِ اتاق دویدم ...
دوست نداشتم حالا که بعد از مدت ها می آید پشت در منتظر بماند؛در واقع آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که دیگرطاقت ندیدنش را نداشتم .
روسریِ سرمه ایِ گلدارم را که خودش برایم از قم سوغات آورده بود پوشیدم و چادر رنگیم را هم سر کردم .
پله ها را دوتا یکی کردم و پایین امدم و سه پله اخر را یک جا پریدم و پرواز کنان به سمت در ، شتاب گرفتم .
دستگیره را کشیدم و در را باز کردم .
باورم نمیشد بعد از چندماه توانسته بودم او را صحیح و سالم ببینم .کمی لاغر شده بود و زیر چشمانش گود افتاده بود .خستگی از سرو رویش می بارید اما همچنان آن لبخند دلنشین را برلب داشت و سعی می کرد خستگی اش را پشت لبخند زیبایش پنهان کند ....
ساکش را زمین گذاشت و با همان لبخند زیبا دست هایش را باز کرد و من را به سمت آغوشش دعوت کرد ...
-نوراسادات!
هدایت شده از . پنـاھ .
#یک_عاشقانه_کوتاه 🌿
- خانوم دکتر من واسه اینکه بتونم ببینمتون ؛
سه روز توی نوبت بودم .
سعی میکنم خلاصه بگم حرفامو که زیاد وقت نگیرم .
گوش میکنم .
راستش همه چیز برمیگرده به سیزده سال پیش .
وقتی عاشق بوی دخترونه ی مقنعه ی مدرسش بودم .
من نقشه کشی میخوندم و دیوونه ی بازیگری .
اونم ریاضی میخوند اما جای معادله وعدد ؛ دوست داشت بدونه تو سر آدما چی میگذره !
سال اخر دبیرستان بهترین روزای زندگیمون بود .
نیم ساعت قبل از زنگ آخر ؛
از دیوار مدرسه میپریدم بیرون و هنوز زنگشون نخورده .
جلو در مدرسه منتظرش بودم .
اون هیچ وقت نفهمید که من واسه هزینه ی فلافل و سمبوسه ی مسیرِ مدرسه تا خونه ؛
تمام طول هفته تکالیف نقشه کشی بچه ها رو انجام میدادم و پول میگرفتم ازشون . .
حالمون خوب بود که خوردیم به کنکور .
من از کنکور متنفرم خانوم دکتر .
از تغییر مسیرای یهویی متنفرم .
به هم قول دادیم هر جفتمون توی یه شهر قبول شیم انتخابمونم شیراز بود .
من قبول نشدم اما اون قبول شد و رشته ی مورد علاقشو به دوری مون ترجیح داد و رفت .
منم باید میرفتم سربازی .
این دوری منو عاشق تر میکرد و اونو دلسردتر حق داشت خب .
اختلاف مدرک تحصیلی رو میگم .
اخه من وقتی از سربازی برگشتم ؛
مجبور بودم برم سرکار و جایگزین پدر کار افتادم باشم .
لا به لای سختیای زندگی داشتم دست و پا میزدم ؛
که برگشت بهم گفت : من و تو راهمون خیلی وقته سوا شده بهتره دچار سوتفاهم نباشیم .
به همین راحتی گفت سوتفاهم و رفت پی تفاهمی که توی همه چی دنبالش میگشت ؛
الا دلِ من که براش لرز میگرفت .
بعد از سیزده سال هفته ی پیش جلوی محل کارم یه نفر زده بود به ماشینمو کارت ویزیتشو گذاشته بود و رفته بود .
اسمشو که روی کارت دیدم، اول باورم نشد ؛
اما بعد از کلی پیگیری فهمیدم خودشه .
ماشینم قراضه تر از این حرفاس که برم پی خسارت ؛
اما به عنوان مریض وقت گرفتم .
مریضش بودم خب .
انقدر تو کارش بزرگ شده که واسه دیدنش ؛
سه روز توی نوبت بودم .
انقدر فکرش پرته که بعد از این همه حرف زدن ؛
هنوز داره نگام میکنه و نفهمیده من همون سوتفاهمی ام که بزرگترین تفاهم زندگیمو ازم گرفت .
اینا همه حرفای من بود خانوم دکتر ؛
اما نیازی به نسخه نیست .
شما سیزده سال پیش نسخه ی منو پیچیدی .
یه ماه پیش وقتی توی بلیط فروشی سینما دیدمت ؛
همه ی اون روزامون از جلو چشمم ردشد . اون تصادف ساختگی رم ترتیب دادم که ببینمت که شاید بتونیم دوباره دچار اون سوتفاهم بشیم .
میخوام فردا ظهر جلوی مدرسه ی دوران دبیرستانمون ببینمت . .
فردا قول دادم زن و بچم رو ببرم سینما .
بعدش بریم فلافلی .
همون فلافلیه نزدیک مدرستون .
راستش من هنوز دیوونه ی بازیگری ام .
بازیگر خوبی ام شدم .
سیزده ساله دارم زندگی رو بازی میکنم .
یه بازی بی نقص . . : )!♥️'🔓
علی سلطانی
#یک_عاشقانه_کوتاه 🌿
- دوست داشتم عاشقِ اون دخترِ مو مشکی بشم ؛
بدونِ این ك بفهمه .
بدون این ك یه ذره حس کنه . .
هرشب ساعتِ ۸ تنهایی میومد کافه و میشِست اون کنج و شروع میکرد به نوشتن .
موقعی که سرش پایین بود موهای مجعدش مثلِ درختِ بیدِ مجنون آویزون میشد و کلی به دلبریش اضافه میکرد . .
هرسری خودم میرفتم سفارشِش رو میگرفتم .
یه قهوه ترک سفارش همیشگیش بود .
همیشه هم قهوه اش سرد میشد و بدون این که لب بزنه به قهوه ؛
بلند میشد میرفت .
چشماش شده بود تمومِ دلخوشیم . .
و هرشب به امید این که چشمای درشتش رو ببینم .
میرفتم بالاسرش و صداش میکردم تا سرش رو بگیره بالا . .
و من هزار بار بمیرم و زنده شم .
بعد فقط بگم که چی میل دارین و اون هم بگه همون همیشگی .
از کتاب های رو میز متوجه شده بودم که عاشق اشعارِ شاملو هستش . .
دوست داشتم برم بشینم کنارش بگم :
پرِ پرواز ندارم امّا ، دلی دارم و حسرتِ دُرناها .
میخواستم بدونه منم بلدم . .
بدونه حسرتِ دوست داشتن و عاشق شدنرو دارم ؛
اصن از کجا معلوم . .
شاید اسمش آیدا باشه .
یه شب تصمیم گرفتم اشعارِ شاملو رو بنویسم ؛
و بچسبونم به دیوارِ رو به روش . .
تا بیشتر سرش رو بالا بگیره . .
تا بیشتر چشماش ذوق کنه .
تا بیشتر بتونم چشماش رو ببینم . .
هرشب که میومد شعرهای رو دیوار رو تغییر میدادم ؛
کارم شده بود همین .
که ببینمش .
که بیشتر عاشقش شم .
یکسالی شده بود که تنهایی میومد کافه و میشست اون کنج و مینوشت . .
منم اصلا نمیدونستم که دوست پسر داره یا نامزد .
یا اصلا شوهر .
فقط تنها چیزی که میدونستم این بود که سخت عاشقش شده بودم .
یه شب از همین شب های شاملویی و عاشقانه های یواشکیِ من . .
تلفنش زنگ خورد و سراسیمه از کافه بیرون زد . .
بدون این که اصلا قهوه سرد شدش رو حساب کنه .
دفترچه هاش و کتاب هاش رو جاگذاشته بود روی میز .
بدون این که بخوام بخونمشون .
درش رو بستم و گذاشتمش کنار تا فرداشب که میاد بهش بدم .
چند شب گذشت و نیومد .
امکان نداشت که این همه مدت کافه نیاد
نه شماره تلفنی داشتم ازش . .
نه نشونهای
تنها نشونی ك داشتم ازش همون صندلی کنجِ کافس ك خالیه .
چند شبی بود که شعر های رو دیوار عوض نشده بود ؛
و هربار که چشمم میخورد بهش بغض گلوم رو فشار میداد .
چند شبی حواس پرت شده بودم و همش یه قهوه ترک برای اون میزِ کنج میریختم .
اصلا یادم نبود که نیست .
دوماه گذشت و نیومد حتی وسایلش رو ببره . .
اون تلفن کی بود؟!
چی گفت؟!
کجا رفت .
دیگه نتونستم طاقت بیارم . .
رفتم کتابهاش رو گشتم که شاید شماره ای،آدرسی باشه . .
ولی نبود .
تا این ك دفترچه یادداشتش رو باز کردم و دومین صفحش رو خوندم :
± عاشقِ پسری در کافه شدم ك برایم قهوه ترک میاورد و من آن را سرد رها میکردم🫀 :)
#یک_عاشقانه_کوتاه🌱
اگه به من بود...
اگه به من بود دوست داشتم از صبح تا شب برات شعرهای هوشنگ ابتهاج رو بفرستم و تو در نهایت از قشنگی شعرهای ابتهاج تعریف کنی...
اگه به من بود دوست داشتم آهنگهای عرفان طهماسبی رو که دوست داری واست بفرستم...
اگه به من بود دوست داشتم تا ابدالدهر فقط با تو حرف بزنم...با تو تلخترین حرفها هم شیرینِ ...
هر کیو میبینم ناخودآگاه با تو مقایسهش میکنم ؛ و یکم بعد به این نتیجه میرسم که این کجا و عزیز دل من کجا:)
زمستونها که گل نرگس میبینم ؛ مشامم پر از عطر عشقِ تو میشه وقتی فکر میکنم گل نرگس دوست داری...
وقتی فکر میکنم مثل گل نرگس تو زمستون ؛ تو بهار منی🌱...
حالم خوب میشه وقتی رنگ زردی که دوست داری رو میبینم...
وقتی بهم میگی دوست ندارم بهم دل ببندی که آینده و زندگیت خراب نشه ؛ دلم میخواد داد بزنم که زندگی من تویی...من کنار تو غرق در آرامشم...
من ندیدمت...من ندیدمت ولی حضورت رو بیش از هر کسی حس میکنم...ندیدمت ولی وقتی فکر میکنم دو سال پیش ؛ هوایی که تو داشتی نفس میکشدی رو نفس کشیدم ؛ غرق در لذت میشم...
ندیدمت ولی وقتی بهت فکر میکنم دلم زیر و رو میشه...
هر چیم باشه من که میدونم تو دل نبسنی به من اما
"دوست دارمت ای آنکه ندارمت..."
#ادمین_نوشتِ_یهویی