#زندگینامه 🌸🍃
محسن فخری زاده مهابادی (۱ فروردین ۱۳۴۰ – ۷ آذر ۱۳۹۹) معاون وزیر دفاع جمهوری اسلامی ایران و سردار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. او در حالیکه ریاست سازمان پژوهشهای نوین دفاعی را برعهده داشت، در ۷ آذر ۱۳۹۹ به صورت ناراحت کننده ترور شد و در پی شدت جراحات در بیمارستان به درجه بالای شهادت رسید.
فخری زاده یکی از پنج شخصیت ایرانی بود که یک بار نامش در فهرست ۵۰۰ نفره قدرتمندترین افراد جهان که از سوی نشریه آمریکایی فارن پالیسی منتشر میشود، قید شده بود. در قطعنامه ۱۷۴۷ شورای امنیت که در ۲۴ مارس ۲۰۰۷، علیه فعالیتهای هستهای جمهوری اسلامی ایران تصویب شد، نام او جزو افراد تحریم شده قرار داده شد.
شهید بزرگوار اقای فخریزاده از فرماندهان سپاه پاسداران در زمینه موشکی بود و پیش از ورود به برنامه اتمی ایران، به همراه حسن تهرانی مقدم به کره شمالی سفر کرد و در نتیجه برنامه موشکسازی ایران را با همکاری کره شمالی و لیبی پایهگذاری کرد. در دوره احمدینژاد به همراه فریدون عباسی دوانی وارد برنامه اتمی ایران شد و گفته میشود که با شهرام امیری همکار بودهاست. شورای ملی مقاومت ایران، در سال ۱۳۹۷ گفت که او در سومین آزمایش بمب اتمی کره شمالی به این کشور سفر کردهاست.
به گفته علیرضا جعفرزاده، فخریزاده از سال ۱۹۹۱ (۱۳۶۹–۱۳۷۰ شمسی) عضو هیئت علمی دانشگاه امام حسین بود. در اوایل سال ۲۰۰۰ (۱۳۷۸ شمسی)، فخریزاده یک «مرکز مطالعات بیولوژیکی» ابتکاری را به عنوان جانشین مرکز تحقیقات فیزیک (PHRC) رهبری کرد. فعالیتهای این گروه تحقیقاتی در شیان صورت گرفت. وی بین سالهای ۲۰۰۸ و ۲۰۱۱ (۱۳۸۷ و ۱۳۹۰ شمسی) مؤسسهای به نام سازمان نوآوری و تحقیقات دفاعی (معروف به سپند)، که به دانشگاه صنعتی مالک اشتر وابسته بود، اداره کرد. سازمان پژوهش و نوآوریهای دفاعی، با نام کوتاه شده سپند، در فوریه ۲۰۱۱ تأسیس شد و دفتر مرکزی آن در وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح است.
شورای امنیت سازمان ملل، شهید فخریزاده را ملزم به «اطلاعرسانی سفر» و «مسدود شدن دارایی» قرار داد، زیرا این شورا گفت ایران درخواست مصاحبه آژانس بینالمللی انرژی اتمی از وی را رد کردهاست. با توجه به فعالیتهای فخریزاده، ایران اطلاعاتی را ارائه داد اما آژانس بینالمللی انرژی هستهای گفت «با یافتههای خود مغایرت ندارد»، اما آژانس انرژی هستهای همچنان به دنبال تأیید یافتههای خود بود. طبق گفته سازمان ملل،شهید فخریزاده دانشمند ارشد وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح و رئیس سابق مرکز تحقیقات فیزیک (PHRC) بود. آژانس بینالمللی انرژی هستهای خواست تا در مورد فعالیتهای PHRC در دورهای که وی ریاست آن را بر عهده داشت با او مصاحبه کند، اما ایران این درخواست را رد کرد.شهید فخریزاده در گزارش سال ۲۰۰۷ سازمان ملل در مورد برنامه هستهای ایران به عنوان «شخصیت اصلی» توصیف شد..
شهید بزرگوار فخریزاده در عصر ۷ آذر ۱۳۹۹ در شهر آبسرد، شهرستان دماوند ترور شد. در جریان این ترور در میدان خلیج فارس شهر آبسرد، ابتدا یک خودروی نیسان کنار خودروی فخریزاده منفجر شده و بعد از آن شخصی [یا اشخاصی] دیگر از داخل یک خودرو در سمت دیگر خیابان خودروی حامل شهید فخریزاده را به رگبار بستهاند. بر اساس گزارش خبرگزاری تسنیم در جریان این درگیری یکی از محافظان فخریزاده ۴ تیر خورده و خود او هم بعد از انفجار و اصابت گلوله، با بالگرد به بیمارستان منتقل شده و در آنجا جان باختهاست. وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح در بیانیهای، کشته شدن فخریزاده در جریان ترور را تأیید کرد.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
.
رسول پورمراد، ۲۶ اسفند ماه سال ۱۳۶۷ در افشاریه تاکستان به دنیا آمد. پدرش محمدعلی و مادرش محترمعلی قزوینیان نام داشت. تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی مهندسی تکنولوژی ادامه داد. در تاریخ ۲۵ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۴ ازدواج کرد. پاسدار هوافضای سپاه پاسداران تهران بود و به عنوان مدافع حرم و توسط سپاه قدس در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. بیستم مهر ماه سال ۱۳۹۴ در قنیطره سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر انفجار خمپاره و جراحات وارده شهید شد. مزار او در گلزار شهدای شهرک مدرس از توابع بویین زهرا واقع است.
خدایا! مرگ مرا شهادت در راه امام زمان، قرار بده
حرف دل با خدا:
- خدایا! حمد و ستایش از آن توست که عزّت و ذلّت به دست توست
... - خدایا! همیشه با نعمت های بیشمارت مرا شرمنده کرده ای و من نمی توانم شکر آن ها را به جا آورم، نعمت هستی، نعمت پدر ومادر خوب، سلامتی، خانواده و همسر خوب، نعمت ولایت امیرالمومنین علی علیه السلام که همیشه قبل نمازهایم آن را یادآور می شوم و شکرگذار تو هستم.
نعمت خدمت در سپاه و پوشیدن لباس رزمندگانی که ستاره های آسمان شهادت هستند و نعمت های بیشمار دیگر
... - خدایا! می دانم که شهادت گنج ارزشمندی است و نعمت والایی که مخصوص بندگان مخلص وعاشق توست... می دانم که شهادت هنر مردان خداست، می دانم که شهادت ورود در حرم امن الهی است و... می دانم که من لیاقت داشتن این نعمت را ندارم!
اما خدایا! می دانم که گفتی بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را، می دانم که از مولا و سرور باید چیز های بزرگ خواست، می دانم که رهبرم امام خامنه ای(مدظله العالی) فرمود: اگر می خواهید خدمتتان اجر داشته باشد، برای خدا کار کنید و جهاد با نفس داشته باشید و از خدا طلب شهادت کنید؛ می دانم به قول شهید آوینی کسی که شهید نشود باید برود و بمیرد!
پس خدایا به شهدای عزیزت قسم و به حسین(ع) سیدالشهدا قسم؛ مرگ مرا هم شهادت در پای رکاب امام زمان (عج) قرار بده و مرا از این نعمت بهرمند ساز و مرا عزیز گردان.
حرف دل با امام زمان(عج):
آقا! خیلی دوست دارم برای نزدیک شدن فرج و ظهورت کاری کنم و باری از روی دوش شما بردارم نه اینکه ...
آقا! احساس می کنم چند وقتی است که سرگرم دنیا و از شما غافل شده ام و امیدوارم این حضورم در سوریه و خدمت در اینجا مرا به شما نزدیک کند تا جایی که وقتی به یاد من هستی لبخند رضایت بر لب داشته باشی نه اینکه ...
آقا! شما امامِ زمان من هستی، شما صاحب اختیار من هستی، شما صاحب اصلی دل من هستی پس عنایت کن و نگاهی از روی لطف و رحمت به این بیچاره کن، از همان نگاه هایی که دل را منقلب می کند.
آقا! از خداوند سلامتی و تعجیل در فرج شما را مسئلت دارم و شما هم دعا کنید خداوند توفیق و نعمت شهادت در رکابت را بعد از خدمات زیاد نصیبم کند.
حرف های عمومی: خیلی اهل نصیحت و توصیه نیستم، چون خودم بیشتر از همه به آن نیازمندم فقط چند یادآوری
۱- نماز که انسان را از فحشا و منکر دور می کند
۲- روزه که سپر آتش جهنم است
۳- یادآوری مرگ
۴- جهاد با نفس
۵- ولایت مداری و گوش به فرمان رهبر بودن
۶- دعا برای سلامتی و فرج آقا
۷- طلب شهادت و... خدایا چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما رستگار
با همین سوز که دارم بنویسید حسین/ هر که پرسید زِ یارم بنویسید حسین
هر که پرسید چه داری مگر از دار جهان/ همه دار و ندارم بنویسید حسین
خانه آخرتم هست قدمگاه حبیب/ سر در قبر مزارم بنویسید حسین.
1394/7/5 ساعت ۱:۱۵ بامداد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
دست بسته، هر چند با زنجیر هم بسته شده باشد، باز، دستی را که مشکل گشا باشد، از مشکل گشایی نمیاندازد. دستهای غُل و زنجیر شدهی «غلام حسین خزاعی» راهنمای خوبی است که تاریخ را تا ابد از ضلالت، به روشنایی راهنمایی کند. دستهای او که وقتی بود، استاد نزدیکانش بود و حالا که شهید شده، استاد بشریت است برای همهی اعصار. روایتهای زیر بیان خاطرات زندگی شهید خزاعی از زبان دوستان و همرزمانش است. شهیدی که به وصیت خودش با غُل و زنجیر دفن شد و به دیدار حضرت حق رفت.
همهی قدرتها مال خداست
راننده کنار ماشینش نشسته بود و انتظار میکشید کسی کمکش کند و آن را هل بدهد. غلامحسین رفت و ماشین را هل داد تا روشن شد.
چند متر جلوتر، دوباره خاموش شد. دوباره برگشت و هلش داد تا روشن شود؛ این بار رفت. گفت: میدونی چرا دفعهی اول ماشین خاموش شد؟ گفتم: نه، چرا؟ گفت: وقتی هلش میدادم وروشن شد، مغرور شدم که تونستم تنهایی این کار رو بکنم، خدا خاموشش کرد تا بهم فهمونه همهی قدرت مال خودشه و من کارهای نیستم.
قرار اول وقت با خدا
داشتیم با هم حرف میزدیم که نگاهی به ساعتش کرد و با عجله از خانه زد بیرون. پرسیدم: کجا با این عجله؟ گفت: قرار ملاقات دارم. ورفت. از برادرش پرسیدم: با کی قرار ملاقات داشت؟
گفت:خدا، رفت مسجد جامع تا نمازش رو اول وقت بخونه.
کمک به پیرزن
به شرط اینکه به کسی چیزی نگویم، دنبالش راه افتادم تا بفهمم چهار لیتری نفت را برای چه میخواهد. وارد گاراژ متروکهای میشد و به طرف اتاق مخروبهی انتهای آن رفت. چراغ نفتی توی اتاق را پر کرد و ظرف نفت را گوشهی اتاق گذاشت و آمد بیرون. گفت: یک پیرزن توی این اتاق زندگی میکنه که من هر چند روز یک بار چراغش رو نفت میکنم. حالا که تو فهمیدی، از این به بعد نوبتی بهش کمک میکنیم، به شرط اینکه به کسی چیزی نگی.
کعبهی من جبهه است
چون پدر و مادر میخواستند به حج بروند، نامه نوشته بودیم که فوری خودش را از منطقه به خانه برساند. در جواب نوشت، لباس بسیجی من مثل همان لباس احرامی است که تو بر تن میکنی و به مکه میروی. تیری که از سلاح من به سوی دشمن شلیک میشود، مثل سنگی است که تو در منا به شیطان میزنی. همانطور که تو باعشق و علاقه به طواف کعبه میروی، من هم با همان عشق به جبهه آمدم. کعبهی تو آنجاست، کعبهی من این جاست.
موتورسواری برای رضای خدا
به سرعت از وسط تپهها عبور میکردیم. ناگهان موتور را متوقف کرد و گفت: توهم رانندگی کن. نشستم پشت فرمان و همان طور که حرکت میکردم،پرسیدم: چرا من برونم؟ گفت: احساس میکنم دچار غرور شدم.
تعجب کردم، وسط تپهها کسی نبود که ما را ببیند، حالا چه طوری احساس غرور کرده بود، خدا میداند.
به تپهی کوچکی که پشت سرمان بود، اشاره کرد و گفت: وقتی به اون تپه رسیدیم،.یک کم گاز دادم و از موتورسواری لذت بردم. معلوم میشه دچار هوای نفس شدم، در حالی که به خاطر خدا سوار موتور شده بودم.
برگردیم
از منطقهی عملیاتی خیبر، همراهم آمد اهواز، تا به خانوادهاش تلفن بزند. همین که جلوی مخابرات ایستادم، نگاهی به خیابان انداخت و گفت: پشیمون شدم، برگردیم. نمیدانستم برای حرفش چه دلیلی دارد، برای همین قبل از حرکت نگاهی به اطراف انداختم. دلیل برگشتنش را فهمیدم؛ چند زن بدحجاب، گوشهی خیابان.
نماز شب
می لرزید، گریه میکرد و اشک میریخت. بعد از مدت زیادی که نماز شبش تمام شد، راه افتاد به طرف چادر. اگر نرسیده به چادر چفیهاش را باز نمیکرد، نمیشناختمش، مثل شبهای گذشته، ناشناس میماند.
قبله
از آسمان گلوله میبارید. عراقیها به شدت مقاومت میکردند. توی انفجار نارنجکی که مقاومت آخرین سنگرشان را شکست، صورتش را دیدم. رفتم به طرفش. گفت: نماز صبح خوندی؟ گفتم: نه، هنوز نخوندم. با دست قبله را نشان داد و گفت: قبله این طرفه، بخون.
جمجمهات را به خدا قرض بده
از وقتی شنیدم شهید شده، حالم دست خودم نبود. نیمه شب رفتیم که جنازهاش را بیاوریم. تیر خورده بود وسط پیشانیاش؛روی پیشانی بند، همان جایی که نوشته بود "اعرالله جمجمتک"
وصیت
وصیت نامههایمان را قبل از والفجر هشت، با هم نوشتیم. بعد از شهادتش، وصیت نامهاش را به دستم دادند و گفتند خط آخر را بخوانم.
«زنجیرهایی را که خریدهام. به دست وپایم ببندید و در قبر قرار دهید»
قاسم سلیمانی: حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند
حاج قاسم رفته بود پیش پدر و مادرش، گفته بود: حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند. حسین عاشق اباعبدالله الحسین علیه السلام بود. برای امام حسین علیه السلام میسوخت و با تمام وجود اشک میریخت. از روی سوز و از روی اعتقاد اشک میریخت و وقتی دعا میخواند و قبل از همه و بیشتر از همه، خودش گریه میکرد.
شهید غلامحسین خزاعی دراردیبهشت 1345 در راور متولد شد و دربهمن ماه سال 1364 در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید.
#زندگینامه 🌸🍃
نام: حمید
نام خانوادگی: حکمت پور
نام پدر: غلام محمد
تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۲/۱۵
محل تولد: مشهد
مقطع تحصیلی: دبیرستانی
جانبازی: عملیات والفجر یک (قطع دست چپ - فروردین ۱۳۶۱)
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۲/۲۶
محل شهادت: ماووت (ارتفاعات گولان غرب كشور )
عملیات: عملیات کربلای ۱۰
مزار: بهشت رضا(ع)، بلوک ۳۰، ردیف ۷۸
شغل: کارشناس واحد امور داوطلبین دانشگاه فردوسی مشهد
(که در حال حاضر به دو واحد حراست و گزینش دانشگاه فردوسی تبدیل شده است)
حضور در عملیات های:
رمضان، والفجر مقدماتى، والفجر 4، والفجر 5، خیبر، كربلاى 2، كربلاى 4، كربلاى5، كربلاى 8 و كربلاى 10
مجروحیت ها:
از ناحيه ران چپ در عمليات رمضان
از ناحيه دست چپ (قطع دست چپ از کتف) در عملیات والفجر یک، فروردین ۱۳۶۱
از ناحيه كتف راست در عملیات خيبر
مسئولیت:
آرپی جی زن
غواص و مربی غواص ها
عضو واحد اطلاعات عملیات لشکر ۵ نصر
جانباز شهید حمید حکمت پور در اردیبهشت ماه سال 1343 در خانوادهاى مذهبى در شهر مشهد به دنیا آمد. پدرش غلاممحمد، فرشفروش بود و مادرش مهری نام داشت. در شش مالگى همراه خانوادهاش توفیق زیارت و تشرف به کربلاى معلا را یافت. وى پس از پشت سرگذاشتن دوران ابتدایى و راهنمایى در حالى که در سال اول دبیرستان تحصیل مىکرد براى اولین بار عازم جبهه گردید و پس از شرکت در عملیات رمضان از ناحیه ران چپ مورد اصابت ترکش قرار گرفت و در بیمارستان 17 شهریور بسترى شد. پس از بهبودى دوباره به جبهه رفت و در عملیات والفجر مقدماتى از ناحیه دست چپ مجروح گردید. او مدتى به فعالیتهاى خود در پشت جبهه ادامه داد و در مسجد حمزه(ع) مسؤول بسیج پایگاه شد.
در عملیات والفجر 4 و 5 مختصر جراحتى برداشت. علاوه بر جراحات شیمیایی و میکروبی، بر اثر مجروحیت شدید در عملیات والفجر یک از ناحیه کتف (قطع دست چپ در فروردین ۱۳۶۱) جانباز شد. بدن ایشان پر از ترکشهایی بود که گاهی بعد از عفونت کردن از بدن خارج میشد و تعدادی را نیز با پیکر مطهرشان به گواهی سالها مجاهدت به محضر الهی بردند.
وى در عملیاتهاى کربلاى 5،4،2 و 8 به طور کامل شرکت کرد و حدود 17 ماه قبل از شهادت از طرف بنیاد شهید انقلاب اسلامى به دانشگاه فردوسى مشهد معرفى و در واحد امور داوطلبین دانشگاه مشغول به کار شد.
سرانجام پس از 5 سال حضور در جبهه ها حتی بعد از جانبازی، در عملیات کربلاى 10 در واحد اطلاعات و عملیات لشکر 5 نصر ، در ییست و ششم اردیبهشت 1366، با سمت فرمانده دسته بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پهلو به شهادت رسید و مدت 45 روز جنازه ایشان، مفقود بود. مزار او در گلزار بهشترضای مشهدمقدس واقع در بلوک 40، ردیف 78، شماره 1 می باشد.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
در پنج اسفند ماه 1368 برابر با شب مبعث رسول اکرم (ص) شهید محمد احمدی جوان در خانه ای ساده و با صفا در روستای باشی از توابع شهرستان تنگستان و از دیار رئیسعلی دلواری استان بوشهر متولد شد.
شهید دوره ابتدایی را در دبستان شهید حیدر افساء روستای خود و دوره راهنمایی را در مدرسه دکتر حسابی بندر رستمی و تحصیلات دوره متوسطه را در هنرستان حاج جاسم بوشهر در رشته مکانیک خودرو گذراند و پس از آن دوره تحصیلی کاردانی مکانیک را در دانشگاه آزاد اسلامی واحد بندر گناوه با معدل 18/04 به پایان رساند و علی رغم قبولی در رشته مهندسی مکانیک سیالات دانشگاه شیراز به منظور خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از ادامه تحصیل منصرف شد.
از ابتدای سال 1385 عضو بسیج شد و در سال 1386 به عضویت فعال در این نهاد درآمد و به رغم سن کم به دلیل فعالیت های ارزشمندی که داشت در شهریور ماه 1388 در حالی که حدود بیست سال داشت به عنوان فرمانده پایگاه شهید دستغیب روستا انتخاب گردید.
دوران سربازی را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی طی نمود و در فروردین ماه سال 1391 وارد تیپ پیاده امام صادق (علیه السلام) بوشهر گردید و بعد از گذراندن دوره های آموزشی مختلف در سپاه پاسداران دوره ی تکاوری را در سال 1393 با کسب معدل 18/18 با موفقیت به اتمام رساند.
محمد گرچه عمری کوتاه داشت ولی عرض زندگیش آنقدر پر برکت و با طراوت بود که علاوه بر انجام فعالیت های رزمی و نظامی در بر پایی مراسم مذهبی، اعزام کاروان های زیارتی به مشهد و مرقد حضرت امام خمینی (ره) حضوری چشمگیر داشت.
از مهمترین کارهای فرهنگی انجام شده طی سالیان اخیر توسط شهید احمدی جوان می توان به برگزاری باشکوه یادواره شهدای روستا، در تاسوعای حسینی هر سال اشاره کرد، شهید به شرکت در جلسات قرائت قرآن، دعا و دیدار با خانواده شهدا اهمیت خاصی می داد و با طیف وسیعی از جوانان روستا ارتباط صمیمی و مطلوبی داشت.
محمد احمدی جوان، شهید علیرضا زنده پی ( دایی شهید) را الگوی شخصیتی خود می دانست. اعتقاد قلبی و عملی به ولایت فقیه داشت تا جایی که در وصیت نامه خود می نویسد: مباد از خط ولایت فقیه خارج شوید که من شهادت می دهم که شما از خط اهل بیت خارج شده اید.
کوهنوردی، ماهگیری و فوتبال، تفریحات مورد علاقه شهید در ایام فراغت بود. چهره خوش رو و چشمهای باحیایش نشان از عمق ایمان درونی اش داشت که گویا اطرافیان را بدون کلام به سوی خدا دعوت می کند.
شهادت❤️
شهید در مهرماه 1394 به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم مطهر اهل بیت (س) به سوریه اعزام شد و در ظهر تاسوعای حسینی(در روز شهادت دو شهید روستایش) در حومه شهر حلب توسط تکفیری ها مورد اصابت ترکش قرار میگیرد و درحالی که دو چشم خود را از دست داده بود مجروح شده و پس از 43 روز بستری شدن و تحمل درد های ناشی از جراحت های میدان نبرد در یکی از بیمارستان های تهران در روز جمعه 13/ آذر / 94 (روز معراج پیامبر اکرم(ص) ) به فیض شهادت نائل آمد و آسمانی شد. پیکر این شهید پس از تشیع در شهر بوشهر در گلزار شهدای روستای “باشی” شهرستان “تنگستان” آرام گرفت.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
درست همان زمانی که خیلی از مردم گمان میکردند افراد محتاج برای ۵۰۰ دلار حاضرند به سوریه بروند تصویر شهید «احمد محمد مشلب» که در ۱۰ اسفند سال ۹۴ در سوریه شهید شده بود منتشر شد.
«سلام» فقط ۱۶ سالش بود که احمد را به دنیا آورد. سن کم مادر موجب شد آنها بیشتر دوست و همزبان شوند تا مادر و پسر. هرچه از سن نوزاد میگذشت، سلام، دلبستگی و علقه بیشتری پیدا میکرد.
کودکی احمد هم زمان بود با سالهای اشغال جنوب لبنان به دست اشغالگران صهیونیستی و مادر که مقابل خود جوانانی مثل شهید بزرگ مقاومت یعنی سمیر مطوط را دیده بود با خود عهد کرد پسرش را مردی مجاهد تربیت کند تا همچون شهدای مقاومت، پرچم استقلال کشورش را به اهتزاز در آورد.
احمد پنج ساله بود که درخت مقاومت در لبنان ثمر داد و سال ۲۰۰۰ جنوب کشورش آزاد شد و اشغالگران با فضاحت توسط جوانان مبارز عقبنشینی کردند.
حالا سلام بیش از پیش به تربیت طفل خود اهمیت میداد. با اینکه آنها از خانواده مرفهی در شهر نبطیه محسوب میشدند، اما به احمد آموخته شد باید به هر هدفی دارد خودش دست پیدا کند. سلام سعی کرد در این مسیر برای فرزندش موثر باشد و نوجوانی احمد در کنار مجاهدان حزبالله لبنان گذشت.
احمد، جوانی با اعتقادات مذهبی بود و گویا ثروت پدر نتوانست او را در راه رسیدن به هدفش سست کند. یکی از دوستانش تعریف میکند: «روزی برای تحویل یک امانت به شهر”تبنین» رفته بودیم. در راه برگشت، صدای اذان آمد. احمد گفت: کجا نگه میداری نماز بخوانیم؟ گفتم: ۲۰دقیقه دیگر به شهر میرسیم و همانجا نماز میخوانیم.
او از حرفم خوشش نیامد. نگاه معناداری کرد و گفت: مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه دیگر زنده باشم! نمیخواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم. دوست دارم نمازم با نماز امام زمان و در همان وقت به سوی خدا برود
احمد مثل همه شیعیان لبنان، عاشق امام رضا علیهالسلام بود و دلش میخواست حتی اگر یک بار هم که شده برای زیارت به مشهد بیاید. اما تحصیل و فعالیتهای جهادیاش چنین وقتی را برای او خالی نمیکرد. او جوان درسخوانی بود و توانست در رشته انفورماتیک، نفر هفتم در میان جوانان لبنانی شود.
احمد بالاخره توانست به آرزویش دست پیدا کند و به مشهد برود. بعد از این سفر، نام جهادی «غریب طوس» را برای خود برگزید و به عشق دفاع از حرم حضرت زینب (س) عازم سوریه شد. سلام که خود از خانواده مجاهدان لبنان بود، دلش میخواست پیش از رفتن پسر، برایش عروسی بگیرد، اما هیچ وقت چنین فرصتی فراهم نشد
سلام بدرالدین اینگونه از آرزویش میگوید: «احمد، تمام اعتقاداتش را از مکتب عاشورا گرفته بود. او مانند فرشتهای بود که در زمین زندگی میکرد. اهمیت نمیدهم که فرزندم ازدواج نکرد. البته من دوست داشتم پسرم ازدواج کرده و خانوادهای برای خود داشته باشد، اما اگر خواست خدا این بوده که او شهید شود، الحمدلله! اراده ما همان اراده خداست و علاقه ما به معنای مالکبودن نیست؛ این علاقه باید براساس خواست خدا شکل بگیرد و خدا از آن راضی باشد. پسرم از ۱۵ سالگی به ایران و حضرت امام خامنهای ارادت ویژهای داشت؛ ایشان را رهبر خود میدانست و همیشه تصویر ایشان را همراه خود داشت. احمد میگفت: رهبر ایران، رهبر ما نیز هست و بر ما ولایت دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
شهید عفیفه در سال 1337 در شهر لار شیراز چشم به جهان گشود. نام پدر ایشان غلام و نام مادر ایشان ماه یبنی درخشانیان هست و یک خواهر هم دارند. شهید عفیفه دوران ابتدایی را با نمرات عالی در مدرسه مجتهدی به اتمام رساندند و دوران راهنمایی را در مدرسه رازی و دوران دبیرستان را در مدرسه صحبت لاری که نام یکی از شاعران لار هست با موفقیت به اتمام رساندند.
در دوران پهلوی به مخالفت با این رژیم برخاستند و در تظاهراتها به صورت کاملاً فعال شرکت کردند و حتی در زمان پیروزی انقلاب اسلامی جزو کمیته انقلاب اسلامی شهر لار به مردم شریف این خطه خدمات ارزندهای ارائه دادند.
بخاطر علاقهای که به سالار شهیدان داشتند و صدای خوب و دلنشینی که خداوند عنایت کرده بود مداح و ذاکر اهل بیت شدند و ارادت خود را به اهل بیت بیش از بیش نشان دادند.
ایشان از رشتهی امور فنی کشاورزی دانشگاه محقق اردبیلی قبول شدند و برای تحصیل به خطه دلاورپرور اردبیل آمدند و در عین حال برای دفاع از اسلام و تمامیت عرضی کشور به جبههها اعزام شدند و به دلیل درایتی که داشتند به سمت معاون گردان علی (ع) انتخاب شدند. ایشان هنگامی که لازم میشد به شهر لار میآمدند و برای خدمت به مردم این خطه نهایت تلاش خود را میکردند. حتی برای مدتها به عنوان مسئول تأسیسات شهرداری شهر لار و کمیتهی امداد امام خمینی لار انتخاب شدند. ایشان بدلیل نیازی که در جبههها احساس کردند با هماهنگی سپاه شیراز اقدام به ایجاد سپاه در شهرستان لار کردندو از بنیانگذاران سپاه در این منطقه بودند. ایشان بدلیل رشادتهایی که داشتند همچون آقای خود حضرت ابوالفضلالعباس یک دست خود را در راه اسلام و میهن تقدیم کردند ولی پس از بستری شدن و بهبودی این بار جان خود را به کف گرفته و دوباره عازم جبهه شدند و پس از چند سال شهامت و رشادت در عملیات کربلای 8 در تاریخ 18/1/1366 به علت انفجار اتومبیل به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و در گلزار شهدای شهر لار به یاد سپرده شدند. از دوستان این شهید آقایان فضلا... فولادی- ابراهیم اخلاقی و مهدی مقدسی و از فرماندهان ایشان حاج حسین نوروزی را میتوان یاد کرد. روحش شاد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
سید علیرضا یاسینی در سال ۱۳۳۰ در شهرستان آبادان دیده به جهان گشود. وی در سال ۱۳۴۸ وارد دانشگاه خلبانی نیروی هوایی شد و پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز با هواپیمای اف-۳۳ برای تکمیل دوره تکمیلی به کشور آمریکا رفت.
پس از بازگشت به ایران با درجه ستوان دومی در پایگاه ششم شکاری بوشهر مشغول خدمت شد.
یاسینی با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران از جمله خلبانانی بود که در عملیات ۱۴۰ فروندی در حمله به خاک عراق نقش مهمی ایفا کرد. وی به علت شایستگیهای نشانداده در ۱۰ اسفند ۱۳۷۲ به سمت رئیس ستاد و معاون هماهنگکننده نیروی هوایی ارتش ایران منصوب شد و تا هنگام شهادت این سمت را بر عهده داشت.
شهید یاسینی مهارت خاصی در هدایت هواپیمای اف 4 داشت. در یکی از ماموریت ها هواپیمای وی در هنگام بازگشت از عملیاتی برون مرزی مورد تعقیب یک فروند میگ 23 عراقی قرار میگیرد که در اروندرود مورد اصابت موشک قرار میگیرد.
به محض برخورد، سیستم اجکت خلبان خود به خود فعال میشود و خلبان اجکت میکند ولی شهید سرلشکر یاسینی که به عنوان افسر کابین عقب در این پرواز بود، با مهارت خاصی هواپیما را درحالی که تقریبا سیستم هیدرولیک خود را از دست داده بود، در پایگاه ششم به زمین مینشاند.
در یکی دیگر از عملیاتها، وی از پایگاه ششم شکاری برای زدن هدفی در عراق به پرواز درمی آید و بعد از عبور از اروندرود، در محدوده خورموسی با ارتفاع پایین و با سرعت بالا درحال پرواز بود که ناگهان هواپیما با یک دسته پرندگان برخورد میکند. در این هنگام به دلیل شکستن کانپه کابین جلو، شهید یاسینی بیهوش میشود.
سرتیپ اقدام که به عنوان کمک در این پرواز بود، بعد از چند لحظه بیهوشی حالت عادی پیدا کرده و به تصور این که یاسینی اجکت کرده، سعی در بازگرداندن جنگنده میکند ولی به دلیل مشکلاتی که در سیستم ناوبری بوجود آمده بود، راه خود را گم میکنند.
بعد از دقایقی که با ناامیدی درحال گشتن به دنبال راه بودند، ناگهان صدای دلنشینی را که اکثر خلبانهای فانتوم با آن آشنا بودند، از طریق رادیوی هواپیما میشنوند و این صدای شهید سرهنگ خلبان هاشم آل آقا بود که بعد از تماس رادیویی از طریق ایشان، اعلام میشود که یاسینی اجکت نکرده و فقط چترش باز شده و روی صندلی میباشد.
آل آقا جلوتر حرکت میکند و اقدام با کمک شهید آل آقا، راه پایگاه را پیش میگیرد در این هنگام شهید یاسینی به هوش میآید و در حالی که تمام صورت او آغشته به خون بود، به دلیل دید بهتر تصمیم میگیرد تا هدایت هواپیما را به عهده بگیرد و در حالی که مجروح بود، هواپیما را به سلامت در پایگاه بوشهر به زمین مینشاند.
مسئولیتهای شهید یاسینی:
این شهید بزرگوار در طول دوران حیات خود بجز این که همواره به عنوان افسر خلبان کابین جلو اف 4 خدمت میکرد، مسئولیتهای فروانی هم داشت که از آن جمله میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
• فرمانده عملیات پایگاه سوم شکاری همدان
• فرمانده پایگاه های شکاری همدان و چابهار از سال های 1363 تا 1365
• افسر هماهنگ کننده آموزش خلبانان ایرانی در پاکستان در سال 1364
• فرمانده پایگاه ششم شکاری بوشهر در سال 1367
• مدیریت جنگ الکترونیک و معاون عملیاتی نهاجا (اواخر سال 1369)
• فرمانده منطقه هوایی شیراز در سال 1371
• معاون هماهنگ کننده و رئیس ستاد نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی از 10/10/1372 تا زمان شهادت
پروازهای متعدد جنگی او در نیمه دوم سال 1359 و نیمه اول سال 1360، دو سال ارشدیت برایش به ثبت رسانید و درجه نظامی اش از سروانی به سرگردی ارتقاء یافت.
همچنین شهید یاسینی 7 مورد تشویق در دستور، 5 مورد ارشدیت جمعی به مدت 60 ماه و اعطاء 2 مورد نشان درجه 2 فتح(از دست مقام معظم رهبری) در دوران حضور درخشانش در صحنه های سرنوشت ساز جنگ تحمیلی دریافت نمودند.
شهادت و پرواز ابدی:
در تاریخ 15/10/73 در ساعت 30/6 صبح هواپیمای جت استار حامل فرماندهان ارشد نیروی هوایی، (شهید منصور ستاری، شهید یاسینی و شهید مصطفی اردستانی) از تهران به سمت کیش پرواز کرد تا فرماندهان در جلسه شورای هماهنگی نیروی هوایی در کیش شرکت کنند.
بعداز ظهر قرار می شود که هواپیما قبل از عظیمت به تهران، در پایگاه هوایی اصفهان توقفی کوتاه نماید. بعد از بازدیدی کوتاه از این پایگاه، هواپیما در ساعت 30/8 شب آماده پرواز به سمت تهران می شود و پس از دقایقی هواپیما به پرواز درمیآید
ناگهان در ساعت 42/8 شب از سوی خلبان اعلام می شود که به علت بازشدن پنجره کابین خلبان، هواپیما مجبور به فرود اضطراری می باشد. لحظاتی بعد هواپیما در حال گردش برای نشستن بر روی باند در 64 کیلومتری جنوب پایگاه اصفهان، سقوط می کند و چراغ زندگی سید علی رضا یاسینی برای همیشه خاموش می شود و او به درجه رفیع شهادت نائل می آید.
#زندگینامه 🌸🍃
شهيد «مرتضي ساده ميري» در سا ل 1340 در خانواده مذهبي در شهرستان «ايلام» ديده به جهان گشود .زندگي در خانواده مذهبي وسنتي و وجود مشکلات اقتصادي ،فرهنگي و...که آن روزها اکثر خانواده هاي ايراني ساکن درمناطق محروم مانند ايلام از آن رنج مي بردند ؛ مرتضي را نوجواني سخت کوش وفعال بار آورده بود.پس از رسيدن به دوران کسب علم ،تحصيلات را در ايلام آغاز کرد وبا موفقيت به پايان رساند .انقلاب آزادي بخش امام خميني که شروع شد مرتضي که شاهد ظلم ونابرابري شاه خائن بود ،مشتاقانه به صفوف مبارزين پيوست وتا پيروزي نهضت خميني کبير لحظه اي آرام نگرفت. در اوايل پيروزي انقلاب اسلامي و تشکيل جهاد سازندگي به اين نهادانقلابي پيوست .اما مزاحمتهاي ضدانقلاب براي مردم ستم کشيده کرد وبعد از آن جنگ تحميلي عراق که به نمايندگي از زورمندان ستمکار جهان ،برعليه مردم بزرگ ايران شروع شد،اورا به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي کشاند تا سدي تسخيرناپذير در مقابل دشمنان ايران بزرگ باشد. خود او مي گويد «... بنا به علاقه وافرم به عضويت رسمي سبز پوشان لشگر امير المومنين (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمدم و خدمتم را از گردان 503 شهيد بهشتي به عنوان مسئول دسته آغاز کردم. »مرتضي در بين بچه هاي لشگر به هَلَتي معروف بود ،چرا که او 8 سال دفاع مقدس را در هَلَت ها گذراند. هَلَت در لهجه ي ايلامي به تپه ماهورهاي رملي بي آب و علف مي گويند که شرايط زندگي در آنجا بسيار سخت است .شهيد مرتضي با لهجه ي شيرين (شوهاني )تبسم را بر لبان رزمنده گان مي نشاند. سنگر مرتضي شلوغ ترين سنگر بودو دور و برش هميشه پر بود از رزمندگاني که به اخلاق خوب ورفتار پسنديده اوعشق مي ورزيدند.در شب عمليات آنقدرروحيه رزمندگان را تقويت مي کرد که مرگ شيرين تر از عسل مي شد .او در عمليات والفجر 5،والفجر 9 ،والفجر 10 ،کربلاي 1 ،کربلاي 10، نصر 4و نصر 8 سمت فرماندهي گروهان و ستاد گردان را بر عهده داشت و بارها مجروح گرديد ،بعد از جنگ او در فراغ شهدا ءخيلي بي تابي مي کرد . مرتضاي بعد از جنگ خيلي با آن مرتضاي زمان جنگ فرق داشت ،چنانکه روزي روي چادرش اين شعر را نوشته بودند :
در سنگر حق شير شکاران همه رفتند
ياران هَلَت چون عطر بهاران همه رفتند
چون بوي گل ،آن پاک عياران همه رفتند
هَلَتي با که نشيني که ياران همه رفتند
آه و افسوس مرتضي در فراق دوستان سفر کرده لحظه اي قطع نمي شد و از اينکه از اين قافله جا مانده بود ،احساس شرمساري مي کرد .اما خدا هم نمي خواست دل مرتضي شکسته شود تا اين که دعاي او مورد اجابت قرار گرفت و در تاريخ 25/ 12/ 1369 در دامنه هاي قلاويزان در عمليات پاک سازي مناطق غرب کشور از وجود منافقين ،صداي گرفته اي در بيسيم ها پيچيد :مرتضي پرپر شد ،مرتضي به شهيدغيوري ودوستانش ملحق شد . سکوت عجيبي حاکم شد..... اما مرتضي شهد شيرين شهادت را نوشيد و خود را به قافله اي شهدا رساند .
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
شهید محمدحسین فاتحی پیکانی در ١۶ اسفند ماه سال ١٣١٢ در پیکان به دنیا آمد.پدرش محمد و مادرش، بی بی نام داشت. تا ابتدایی خواند. پاسدار بود. سال۱۳۳۱ ازدواج کرد.حوالی سال ۱۳۴۰ ا به همراه همسرش فاطمه عابدی به یک اتاق ۱۲ متری به تهران میروند و اولین پسر آنها یعنی «محمد» زنده نمیماند و فوت میشود.
شهید محمدحسین فاتحی مرد کار بود. خشکسالی او را راهی تهران کرده بود تا بتواند مخارج خود و همسرش در تهران و مادر و خواهران یتیمهاش در پیکان را بپردازد؛ زغال و آرد و آذوقه برایشان تهیه میکرد و میفرستاد.
بعد از محمد، خدا فرزندان دیگری به آنها داد. «غلامرضا»، «داود»، «زهرا»، «ابراهیم» و آخرین آنها «معصومه» که در سال ۱۳۵۳ متولد شد
مدّتها که گذشت که محمدحسین، نیسانی تهیه کرد و بوسیله آن امرار معاش میکرد. با شروع جنگ، او چند مرتبه به جبهه رفت و در سال ۱۳۶۰ در سن ۴۵ سالگی به صورت داوطلبانه به کشور لبنان اعزام شد تا در دوم تیرماه ۱۳۶۲ در دره بقاع به درجه رفیع شهادت نائل گردید. وی از ناحیه کمر و پشت سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و روح پاکش به ملکوت اعلی پیوست. پیکر پاکش به دست همسرش در بهشت زهرا(س) و در قطعه ۲۸ ردیف ٨۰ شماره ۱۶ به خاک سپرده شد.
پسرش«غلامرضا» یک جورهایی فرزند اول بود، پسر ارشد خانواده. ۱۳۳۸ بدنیا آمده بود. تابستانها به پدر کمک میکرد؛ فلاکس کوچکی داشت که گاهی تابستانها، آن را برمیداشت و به بستنی فروشی میپرداخت، تا این چنین، از بار مالی و فشار کار پدر بکاهد.
بعد از انقلاب عضو سپاه شد و راهی جبهه. آخرین مسئولیت او قبل از شهادت، فرماندهی ناحیه مقاومت بسیج ۸ امام رضا(علیه السلام) در باقرشهر بود و از همانجا برای آخرین مرتبه عازم جبهه شد تا اینکه در ۱۴ تیرماه ۱۳۶۵ و در عملیات آزادسازی مهران شهید شد و به پدرش پیوست.
فاطمه(همسر شهید ابراهیم فاتحی)؛ غلامرضایش را هم خود و در پایین پای همسرش به خاک سپرد..
دو پسری که بعدا به پدر ملحق میشوند کنار مزار پدر شهیدشان نشستهاند
دو سال از شهادت غلامرضا میگذشت. تیرماه شده بود. ابراهیم که پسر کوچکتر محمدحسین و فاطمه بود در عملیات مرصاد حضور پیدا کرد تا در دوازدهم تیرماه ۱۳۶۷ به پدر و برادر شهیدش بپیوندد.
چه کسی خبر دارد از دل فاطمه وقتی که دومین پسرش را هم با دست خود درجوار همسر و برادر شهیدش در قطعه ۲۸ ردیف ۷۸ به خاک سپرد؟
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
سردار شهید عبدالله اسکندری در سال ۱۳۳۷ در قصرالدشت شیراز به دنیا آمد و در سال ۱۳۵۸ وارد سپاه شد. این شهید در تمام هشت سال دفاع مقدس در جبهه حضور داشت. اولین حضور وی در جبهه سوسنگرد بود. شهید اسکندری از یاران و همرزمان سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان بود و در مدت حضور در جبهه ها تک تیرانداز، تیربارچی، نیروی اطلاعات شناسایی و… بود. در عملیات خیبر فرمانده سپاه لار بود. در عملیات بدر جانشین فرمانده گردان، در والفجر ۸ جانشین رئیس ستاد تیپ الهادی بود و در عملیات های کربلای ۱، ۳، ۴، ۵ و ۸ رئیس ستاد تیپ الهادی بود. شهید اسکندری در عملیات والفجر ۱۰ جانشین تیپ مهندسی و در عملیات بیت المقدس ۴ فرماندهی تیپ مهندسی را بر عهده داشت. از دیگر مسئولیت های وی فرماندهی مهندسی رزمی ۴۶ امام هادی (ع)، فرماندهی تیپ ۴۶ امام هادی (ع)، فرماندهی مهندسی رزمی قرارگاه مدینه منوره، فرماندهی مهندسی تیپ ۴۲ قدر و فرماندهی مهندسی رزمی جبهه مقاومت بود. او در عرصه های سازندگی هم فعالیت داشت که در احداث سد کرخه احداث جاده نیریز در استان فارس، طرح توسعه نیشکر، اجرای طرح های سد و بسیاری دیگر از فعالیت های جهادی سهم ویژه ای داشت. شهید اسکندری، انسان مسئولیت پذیری بود که در نهاد های مختلف و سمت های گوناگونی خدمت کرد. در عین حال بسیار «صندلی گریز» بود؛ یعنی در طول دوران خدمت به هیچ عنوان به دنبال پست و شغل نبود. به همین دلیل به هر جایی که به او ماموریت خدمت می دادند، می رفت و زمانی که مدت زمان خدمت و ماموریت تمام می شد، بسیار راحت پست و محل خدمت خود را تحویل می داد. بعد از پایان جنگ سردار دو سالی در منطقه فعالیت داشت، اما بعد به شیراز آمد و در پنج سال از اواخر دهه ۸۰ تا ابتدای دهه ۹۰ مدیریت بنیاد شهید و امور ایثارگران شیراز را بر عهده داشت. سردار اسکندری بسیار با خانواده شهدا انس داشت. پس از بازنشستگی نیز به تبعیت از امر رهبری در دفاع از حرم اهل بیت به سوریه رفت و در دفاع از حرم حضرت زینب کبری (س) در اولین روز های خرداد در حلب ۱۳۹۳ به شهادت رسید. بنا به روایت های منتشر شده پیکر ایشان به دست گروه اجناد الشام افتاد و سر وی توسط یکی از فرماندهان این گروه تروریستی تکفیری از تن جدا شد. از سردار اسکندری به عنوان نخستین مدافع حرمی یاد می کنند، که به مانند مولایش حضرت سیدالشهدا (ع) سر از بدنش جدا شده است.
دوران حضور شهید عبدالله اسکندری در بنیاد شهید شیراز از زبان همسرش
وقتی این پست به ایشان پیشنهاد شد، خیلی طول کشید تا همسرم این مسئولیت را بپذیرد اما وقتی که قبول کرد، خیلی تلاش کرد تا خدایی ناکرده در این مسئولیت کوتاهی نداشته باشد. خوب به خاطر دارم، ساعت 11 تا 12 شب سر کار بودند. یک بار به ایشان گفتم آقا اگر شما یک مقدار از کارتان کم کنید و استراحت کنید، بهتر است. روح سالم و جسم سالم خیلی بهتر کار می کند. اما ایشان با همان مهربانی و لبخند همیشگی شان گفتند: این مسئولیت زمان محدودی به من واگذار شده است، فرصت من برای استراحت خیلی کم است. نمی خواهم شرمنده شهدا باشم. می خواهم در روز حساب و کتاب جوابگوی کسی نباشم. شاید در طول یکی دو ساعت اگر خداوند یاری کند، بتوانم گره از کار کسی باز کنم. دیدار با خانواده شهدایشان هر پنج شنبه بود که من هم در این دیدار ها شرکت می کردم. ایشان من را همسر شهید معرفی می کردند و وقتی از ایشان می پرسیدم که چرا ؟در پاسخ من می گفتند: شما همسر شهید آینده هستید.
پیدا شدن پیکر پاک شهید عبدالله اسکندری پس از 8 سال در سوریه
در نخستین روزهای خردادماه 1393 بود که تصویر سر بر نیزه کرده اش در فضای مجازی و شبکه های اجتماعی دست به دست شد و بار دیگر کربلا و روز عاشورا را برای همگان تداعی کرد، سردار شهید عبدالله اسکندری که در حلب سوریه به دست شقی ترین انسان های روزگار ما به شهادت رسید امروز سیدالشهدای مقاومت استان فارس نامیده می شود. امروز 9 مرداد سال 1401 با حضور سردار غیب پرور فرمانده قرارگاه امام علی(ع) و سردار بوعلی فرمانده سپاه فجر استان فارس به خانواده شهید اسکندری اعلام شد که پیکر پاک این شهید پیدا شده و به زودی به شهر و زادگاهش منتقل می شود.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
دادستانی که آوازه عدلش خشم مجرمان و مخلان امنیت را برافروخت
آوازه عدل و عدالت و انصاف موسی نوری دادستان زابل خشم مجرمان و مخلان امنیت را برافروخت و آنها را بر آن داشت که وی را به شهادت برسانند تا بتوانند به اقدامات مجرمانه خود در منطقه ادامه دهند.
شهید موسی نوریقلعهنو در 12 فروردین 1355 در خانوادهای مذهبی در زاهدان متولد شد، پدرش از معتمدین محل و کاسبی خوش نام و با انصاف بود و بیش از 30 سال در مغازه خواروبارفروشیاش به فعالیت پرداخت و مادرش در کنار خانهداری کمک حال همسرش بود.
شهید نوری دو برادر و پنج خواهر دارد که تمام خواهران و برادران به لطف پروردگار و تلاش و زحمات شبانهروزی پدر و مادر گرامیشان ادامه تحصیل داده و دارای تحصیلات عالیه هستند.
شهید نوری در سال 1373 با کسب رتبه شش کنکور در رشته حقوق وارد دانشگاه آزاد اسلامی واحد زاهدان شد و پس از فراغت از تحصیل در مقطع کارشناسی حقوق، مدتی با سازمان بازرسی کل کشور همکاری کرد و سپس به عنوان کارمند دادگستری مدتی را در شهرستان ایرانشهر مشغول بود تا اینکه در سال 1382 علاوه بر وکالت در آزمون قضاوت نیز پذیرفته شد.
شهید با توجه به ایمان قوی، اعتقادات پاک و عشق به مولایش علی (ع) و با داشتن روحیه خدمتگزاری به خلق خدا در راستای رضایت پروردگار و گرفتن حق مظلوم از ظالم، ردای مقدس قضاوت را بر تن کرد. ایشان در ابتدای دوران قضاوت در سمت دادیاری اجرای احکام در زابل ایفای نقش کرد، که پس از مدتی به دلیل لیاقتهای بیشائبه و سواد بالای حقوقی به سمت بازپرس ویژه قتل در همان منطقه منصوب شد.
بعد از مدتی به دلیل صداقت، پشتکار و شجاعت در رسیدگیها به سمت دادستانی هیرمند منصوب شدند و از آنجا نیز پس از دو سال خدمت صادقانه و قاطعانه در مهر ماه 1391 در سمت دادستان عمومی و انقلاب شهرستان زابل مشغول شد.
شهید نوری در سال 1380 ازدواج کرد که حاصل آن یک پسر یکساله به نام محمدپارسا است.
شهید با توجه به علاقه شدید به پیشرفت تحصیلی و افزایش آگاهیهای حقوقی در رشته حقوق جزا و جرمشناسی در مقطع کارشناسی ارشد در مهر ماه 1389 پذیرفته شد و این مقطع تحصیلی را با کسب نمره ممتاز فارغالتحصیل شد.
روز چهارشنبه 15 آبان ماه 1392 هجری شمسی مصادف با دوم محرمالحرام 1435 هجری قمری در ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه صبح دادستان غیور، مقتدر، باصلابت، باایمان، باتقوی، پرتلاش، شجاع، عادل، دلسوز، مردمدار، یتیمنواز، حامی قشر مظلوم و ستمدیده، شهید راه حق، سردار عدالت حاج موسی نوریقلعهنو به کاروان شهدای کربلا ملحق شدند.
حرکتهای مذبوحانه هیچ خللی در عزم و اراده مسئولان و دستگاه قضایی در راستای مبارزه با قاچاقچیان و مخلان امنیت ایجاد نمیکند و از آنجایی که خون شهدا پایمال نمیشود، دو هفته بعد از شهادت دادستان زابل روابط عمومی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه از دستگیری اعضای تیم ترور دادستان زابل طی یک عملیات پیچیده اطلاعاتی خبر داد.
سرانجام در تاریخ شش اردیبهشت ماه امسال با حضور خانواده معظم شهدا، جمع کثیری از مردم و مسئولان استان سیستان و بلوچستان سه تن از عاملان ترور دادستان زابل در همان مکان شهادت دادستان زابل و همراهش در ملاءعام اعدام شدند.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
زندگینامه شهیده شاخص سال 1401 فاطمه اسدی
تولد: 11/05/1339
شهادت: 07/06/1361
متولد: دیواندره کردستان
محل شهادت: کردستان
معرفی: سپاه بیت المقدس استان کردستان- بسیج جامعه زنان کشور
کردستان سرزمینی است که وجب به وجب آن و قدم به قدم با خون هر شهیدی عطرآگین شده است و امنیت و آرامش، سربلندی و شکوه و اقتدار آن، مدیون خون و ایثار شهداست. یکی از این شهدا، شهیده فاطمه اسدی است که پیکر وی امسال توسط گروه های تفحص پیکرهای مطهر شهدا، در کردستان کشف شد و خبر این رویداد مبارک، از سوی سردار باقرزاده فرمانده کمیته جست و جوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح به دختر وی که تنها بازمانده این خانواده است، اطلاع داده شد و اوج خبائث و ددمنشی حزب دموکرات را آشکار کرد.
شهیده فاطمه اسدی یازدهم مرداد سال 1329 در روستای باقرآباد از توابع شهرستان دیواندره در خانواده ای متدین دیده به جهان گشود و دوران طفولیت وی در شرایطی سخت سپری شد. او زمانی که به سن تحصیل رسید، فقر و محرومیت و انبوه امکانات، مانع از تحصیلش شد و وی را از نعمت آموختن محروم کرد. از کودکی پنجه در پنجه فقر افکند و با کار و تلاش به مبارزه با این پدیده شوم پرداخت؛ به طوری که هم در منزل کار می کرد و هم در مزرعه تا مقداری از سنگینی بار اداره زندگی را که بر دوش پدر و مادرش بود بکاهد.
وی در ابتدای جوانی، تشکیل زندگی داد که ثمره ازدواج او یک دختر است. او بانوی خودساخته ای بود و ایمانی به استواری کوههای کردستان داشت. پاکی، دین داری و پارسایی، مهم ترین شاخصه های حیات وی بودند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و حضور عناصر ضد انقلاب در منطقه، فاطمه اسدی برافروخته شد و زمانی که می دید آنها به صورت علنی به تاراج نقد باورهای مردم پرداخته و نسبت به مسلمانان جفا می کنند، بیشتر نگران شد. از سویی دیگر، همسر او هم که از سالکان طریق دین بود، در این زمینه با هم هم عقیده بود، بنابراین انها تصمیم گرفتند تا برای مبارزه با سلطه ضد انقلاب به پا خیزند.
فاطمه اسدی و همسرش همکاری خود را با نیروهای سپاه و پیشمردگان مسلمان آغاز کردند. ضد انقلاب وقتی از ماجرا مطلع شد، همسرش را دستگیر و به زندان خود در روستای نرگسله انتقال داد. پس از دستگیری همسرش، فقر، فشار و تنهایی مانع از مبارزه فاطمه اسدی با ضد انقلاب نشد. وی بسیار با جرات و پر دل بود و در هر جایی که زمینه ای فراهم می شد به افشای چهره ضد انقلاب می پرداخت.
او سختی های راه را بر خود هموار کرده و مرتب برای ملاقات همسرش به روستای نرگسله می رفت و برای آزادی همسرش نیز هیچ گاه به ضد انقلاب التماس نکرد و عقیده داشت که این ها حقیرتر از آن هستند که من التماس شان کنم بنابراین هر وقت همسرش را ملاقات می کرد فقط یک توصیه برای او داشت: مبادا در مقابل دشمن کم بیاوری و شکسته شوی، محکم و استوار در مقابل شان مقاومت کن و از عقاید و باورهایت دفاع کن تسلیم شدن در برابر این عناصر فاسد، گناهی بزرگ و نابخشودنی است.
شهید فاطمه اسدی روز هفتم شهریور سال 1361 وقتی برای ملاقات همسرش به روستای نرگسله رفت: با جسم نحیف وی رو به رو شد؛ آثار شکنجه را به وضوح در جای جای بدن او دید و چشمان کبود شده و صورت زخمی او را مشاهده کرد بنابراین با فریادی رسا، آن چنان که همه ساکنان روستا آن را بشنوند و انعکاس پژواک این فریاد را کوه های اطراف به همه برسانند لب به اعتراض گشود و با مزدور اجنبی و فاسد خواندن عناصر ضو انقلاب هیبت و همینه آن ها را شکست .
دشمن وقتی دید که حیثیت نداشته اش بیشتر از همیشه بر باد رفته است. فاطمه اسدی را به داخل مقر خود و همسرش را هم به زندان برگرداند و در همان لحظه نیز دستور اعدام این زن پارسای آزاده را صادر کرد: بنابراین او را در همان جا تیر باران کرده و به شهادت رساندند.
بعد از شهادت فاطمه اسدی پسر کوچکش به دلیل نبود سرپرست در گهواره از دنیا رفت و شوهرش نیز بعد از زندان دولتو آزاد شد.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
سید مجتبی هاشمی متولد ۱۳۱۹ شمسی در محله شاهپور تهران، نخستین فرمانده کمیته انقلاب مرکزی بود. از او به عنوان فرمانده جنگ های نامنظم ایران نام برده اند.
سیدیحیی رحیم صفوی در تشریح خاطرات خود از حصر آبادان می گوید: گروه فدائیان اسلام به فرماندهی سردار بزرگ و شجاع سیدمجتبی هاشمی یکی از بهترین و قوی ترین گروهها درابتدای جنگ بودند. حیطه فعالیت آنها در آبادان بود و مسوولیت آنها عمدتا از تهران میآمدند.
من یک بار بیشتر ایشان را ندیدم ولی انصافا شخص سیدمجتبی هاشمی یک شخصیت کاریزماتیک بود و هیکلی بسیار ورزیده و ورزشکاری و چهره بسیار نورانی داشت و شجاع بود. گروه فدائیان اسلام تا زمان شهادت سید مجتبی هاشمی، یکی از بهترین و سازماندهیشدهترین گروهها بود. آموزشهایشان منظم بود و سلاح و تجهیزات داشتند و تدارک و پشتیبانیشان هم منظم بود. در یکی دو تا عملیات شرکت داشتند. تا جایی که در ذهنم است این گروه در شکستن حصر آبادان هم نقش داشتند. عمدتاً هم از جوانان تهرانی بودند.
واقعاً هم فدایی اسلام بودند و اسم بامسمایی داشتند.این گروه هیچ ربطی به فداییان اسلام و مؤتلفه نداشتند. اینها نیروهای کمیته انقلاب اسلامی بودند و لباسشان لباس کمیته بود. خود سید مجتبی هم از فرماندهان عالیقدر کمیته بود. بعدها خود ما هم در حد توپخانه به آنها کمک مستقیم میکردیم و تجهیزات میدادیم. در آن زمان وانفسا که هیچکس نبود جلوی بعثیها بایستد گروه فدائیان اسلام در جبهه شمال آبادان واقعاً افتخار آفریدند. در دو سه عملیات هم حضور داشتند. آنها در عملیات باز کردن جاده ماهشهر به آبادان هم شرکت داشتند. خیلی هم شهید دادند، تعدادش را یادم نیست.
یکی از گروههای شجاع، فداکار، آموزشدیده و تابع بودند. اگر آنها نبودند آبادان در معرض خطر قرار میگرفت. جانشان را فدا کردند. در آبادان غذا نبود، تدارکات نبود، آتش و شهادت بود و فدائیان اسلام شهدای زیادی دادند.
در اوضاع سال ۵۹ که هر روز احتمال سقوط وجود داشت فدائیان اسلام انصافاً افتخار آفریدند و فداکاری کردند. مخصوصاً آقا سید مجتبی هاشمی که چهرهای نورانی داشت و آدم عارفمسلکی بود. یعنی معنویت داشت، صلابت داشت و مدیریت داشت. خیلی هم جذبه و قیافه زیبایی داشت. چهرهای نورانی داشت. خدا او را رحمت کند. ایشان محور نیروهایی شده بود که به جبهه میآمدند. البته بعضیها هم یک مقدار ناخالصی داشتند ولی این جنگ همه ناخالصیها را از بین برد.
فرمانده جنگ های نامنظم ایران که بود؟
او پس از طی دوران متوسطه تحصیل، به ارتش آمد و به دلیل اندام ورزیده و قدرت بدنی زیاد، عضو نیروهای کلاه سبز شد. مدتی بعد اما از ارتش بیرون آمد و در زمره مخالفان رژیم پهلوی درآمد. از سال ۴۲ شروع به پخش اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) کرد.
زندگی او پیش از انقلاب، با گریز از دست نیروهای ساواک همراه بود. در زمان ورود امام از نوفللوشاتو به تهران، عضو کمیته استقبال از ایشان بود. پس از آن پیروزی انقلاب بهسرعت کمیته نیروهای انقلابی منطقه ۹ تهران را تشکیل داد.
سفر به دستور خلخالی
مجتبی هاشمی را فرمانده جنگهای نامنظم ایران دانستهاند. بعد از ناآرامیهای کردستان، هاشمی از سوی خلخالی مأمور به شناسایی و دستگیری ضدانقلاب شد و به پاوه رفت. یک بار خواست با نیروهایش به جبهه برود که اتوبوس پیدا نکرد. موضوع را به خلخالی اطلاع دادند، وی میگوید خود را با دو اتوبوسی که با آنها مواد مخدر حمل میشده و الان توقیف است، به جبهه برسانید و بعد که به مقصد رسیدید، راننده را آزاد کنید.
پس از خواباندن غائله کردستان و چند روز پس از آغاز جنگ ایران و عراق به همراه عدهای از دوستان و همرزمان بهصورت مستقل و داوطلب روانه آبادان شد و به انجام جنگ چریکی علیه عراق پرداخت. مدرسه محل استقرار او و یارانش، فداییان اسلام نام داشت و به همین خاطر گروه او نام فدائیان اسلام گرفت. گروه چریکی او نقش به سزایی در عدم تسخیر آبادان توسط عراق و رفع حصر این شهر داشت.
هاشمی و خانوادهاش بارها از سوی سازمان تروریستی مجاهدین خلق به مرگ تهدید شدند. هاشمی بعد از مدتی از جنگ، به تهران برگشت و مغازه لباسفروشی دایر کرد. او در سال ۱۳۶۴ در آستانه ماه مبارک رمضان از سوی گروه تروریستی سازمان مجاهدین خلق ترور شده و به شهادت رسید.
او در بخشی از وصیت نامه اش نوشته است:
امیدوارم که خداوند گناهانم را مورد بخشش قرار دهد. از کلیه کسانی که به طریقی دینی به آنها دارم طلب مغفرت میکنم. خواهش میکنم مرا ببخشید تا خدای مهربان هم شما را ببخشد. کسانی که به من دینی دارند، همه آنها را میبخشم، امید که خدای قادر متعال همه آنها را بیامرزد. از پدر و مادر عزیزم حلالیت میطلبم و همسر و فرزندانم را به شما میسپارم.
#زندگینامه 🌸🍃
زندگینامه شهید امیر حاج امینی
تاریخ تولد: 1340/11/5 محل تولد: ساوه تاریخ شهادت: 1365/12/10 در عملیات کربلای 5 در شلمچه مسئولیت در جبهه: بیسیم چی گردان نصر لشگر 27 محمدرسول الله (ص) امیر عزیز از ائمه اطهار عمیق ترین حس خودشون رو به حضرت زهرا(س) ابراز می کردند. یکی از ویژگی های بارز ایشون این بود که فوق العاده دلسوز بودند ، به حدی که اگر چند دقیقه با ایشون صحبت میکردید به صمیمی ترین دوست شما تبدیل میشدند. در جوانی مکبر نماز بودند و بانگ الله اکبرشون در مسجد محل طنین انداز میشد. شغل ایشون در جوانی باتری سازی بود و کمی به زبان آلمانی هم تسلط داشتند. پدر شهید امیرحاج امینی در سال 1356 بر اثر سرطان و مادر بزرگوار این شهید هم در سال 1392 بر اثر بیماری قلبی عروقی فوت میکنند. مزار : بهشت زهرا - قطعه 29- ردیف60 - شماره 10
بیسیم چی ( از خاطرات شهیدحاج امینی )
خستگي نداشت. مي گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... اينقدر بدن آماده اي داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چي. بيسيم چي (شهيد) پور احمد...
- اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به اين اصل خيلي اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاري رو براي خود خدا بکني، خودش عزيزت مي کنه. آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اينطور معروف بشه.
عکس معروف ( از خاطرات شهید حاج امینی )
بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. ۱۰ ، ۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد…
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
زندگینامه شهید حسینعلی اکبری
طاهره و حسین زن و شوهر بودند و به سختی زندگی خود را می گذراندند ولی توکل به خدا روزی خود را از درگاه حق می گرفتند .حسین به کار کشاورزی و دامداری می پرداخت و سعی اش تامین نیاز های خانواده بود تا اینکه سوم بهمن ماه سال ۱۳۴۰فرا رسید ، حسین و طاهره منتظر بودند تا صدای،اولین فرزند خود را بشنوند واین انتظار پایان رفت ، آری حسینعلی به دنیا آمد و دیده بر دنیای رنگارنگ گشود و سرمای زمستان با وجودش به گرما مبدل شد . حسینعلی روز،به روز بزرگ تر می شد و روستای مهدی خانلو وی را در دامان خود می پروراند . حسینعلی پس باهوش و مهربانی بود . دوران ابتدایی گذشت تا اینکه حسینعلی به ۱۴سالگی رسید، در این زمان بود که حسین و طاهره تصمیم گرفتند به اردبیل مهاجرت کنند چرا که وضعیت کاری حسین خوب نبود ، حسین در محله حسینیه خانه ای استیجاری برای خانواده اش تهیه کرد . حسین مجبود بود کارگری کنو و حسینعلی نیز در خانه به فرش بافی بپردازد تا کمک خرج خانواده باشد . او توانست در یکی از مدارس راهنمایی بنام هفتان ثبت نام کند تا حداقل در این اوضاع سخت از،درس عقب نماند . ایمان در تمام وجود او جای داشت و قرآن و نهج البلاغه را بسیار مطالعه می کرد. حسینعلی اوقات فراغتش را بیشتر با ورزش بدنسازی پر می کرد و اکثر اوقات نیز برای عبادت به مسجد می رفت چرا که با مسجد سال ها بود که انس،گرفته بود . روزگاز حسینعلی را پرورش داد و به سنین جوانی رساند تا اینکه حال و هوای جبهه و جنگ ذهنش را پر کرد . کلی کاری نمی توانست بکند چرا که همه مانع رفتن او می،شدند و از آنجا که تک فرزند خانواده بود ، پدر و مادرش نیز رضایت نمی دادند. زمانی که پدر ومادر دیدند که حسینعلی بزرگ شده ، به فکر ازدواج وی افتادند و دختر دایی اش را که از،قبل در نظر گرفته بودند ، به عنوان زوجه اش انتخاب کردند و به خواستگاری آسیه رفتند . مراسم عروسی بسیار ساده و بدون تشریفات در منزل پدر حسینعلی برگزار شد ، چندماهی از،زندگی حسینعلی و آسیه نگذشته بود که خداوند نوید فرزندی را به آنان داد و بعد از،ماه ها انتظار شهرام به دنیا آمد . قدمش،پربرکت بود وکار حسینعلی رونق گرفت و ت انست کار سیم کشی،وضع اقتصادی خود را بهتر کند . حسینعلی باامید و توکل به خدا روزگار را می گذراند و بزرگ ترین آرزویش،رفتن به جبهه و شهادت در راه خدا بود . او فرزندش را بسیار دوست داشت و وقتی با او بازی،می کرد قرآن را جلوی شهرام بازمی کرد و باانگشتان فرزندش کلمات قرآن را نشان می داد و برایش با صدای دلنشینی تلاوت می نمود . حسینعلی که سعی در رفتن به جبهه داشت بالاخره توانست در سال ۱۳۶۲با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به مدت پنج سال قراردادی ببندد و در آنجا شروع به فعالیت کند و از طریق سپاه توانست به خدمت سربازی اعزام شود . دوره آموزشی را در تبریز گذراند و به جبهه رفت . بعد از دوره آموزشی خدمت سربازی به اهواز اعزام شد و به عنوان آر پی جی زن انتخاب شد . سه ، چهار ماهی از اعزام حسینعلی به جبهه نگذشته بود که اعلام کردند عملیاتی در پیش است اوکه خود را برای عملیات آماده می کرد . در وصیت نامه اش همه را خطاب قرار داد تا اگر کسی خواست حرف دل او را بشنود به وصیت نامه اش رجوع کند . هفتم اسفندماه ۱۳۶۲فرا رسید و عملیات خیبر آغاز،شد . رزمندگان در حال نبرد بادشمن بودند و حسینعلی نیز از جان مایه می گذاشت ، بعد از اتمام عملیات اعلام کردند حسینعلی در خاک عراق مفقود شده است . وقتی خبر به آسیه و پدرش و مادرش،رسید ،باور نمی کردند که حسینعلی شهیده شده و چشم به راه او بودند . مادر حسینعلی بعد از،گذشت دو یا سه سال از،مفقود شدن فرزندش طاقت نیاورد و در هجر فرزند دار فانی را وداع گفت ، پدر ماند در حالی که غم از،دست دادن فرزند و همسر بر دوش خود احساس،می کرد . سال ها گذشت تااینکه در خردادماه سال ۱۳۸۰آسیه که شهادت همسرش،را باور نمی کرد خواب عجیبی دید . وقتی صبح بیدار شد به همه گفت به او الهام شده که حسینعلی همین روزها می آید ، یک روز از این خواب نگذشته بود که خبر دادند پیکر مطهر حسینعلی در راه ایران است. پیکر حسینعلی اکبری در میان خیل جمعیت روانه گلزار شهدای بهشت فاطمه شد و پیکر پاکش در خاک وطن در هشتم خرداد ماه ۱۳۸۰به آرامش ابدی رسید.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
زندگینامه شهید حسن آقاخانی
زندگی نامه طلبه شهید شیخ حسن آقاخانی
طلبه شهید شیخ حسن آقاخانی در سحرگاه روز هشتم خرداد سال 1347 هجری شمسی در یک خانواده مذهبی و محّب اهل بیت عصمت و طهارت دیده به جهان گشود. شهید 7 سال اول زندگی خود را بر خلاف دیگر کودکان که به بازی وتفریح مشغول می شوند علاقه داشت که دائماً در مجالس عزاداری و جشن و سرود ائمه شرکت کند و هر جا مجالسی در این زمینه می یافت سراپا گوش می شد.
بعد از این دوران شهید وارد مدرسه شد و با جدیّت و علاقه تمام دوران دبستان و راهنمایی را پشت سر گذاشت و در تمام این سالها جزء موفق ترین شاگردان به شمار می رفت. وی در کنار درسش در جلسات قرآن و مسجد حضور می یافت و از اساتیدی همچون امام جماعت مسجد به نحو احسن در جهت کسب معارف استفاده می کرد و به گفته ی اطرافیان ایشان برای یادگیری مطالب زانو در کنار زانوی اساتید می گذاشت. شهید نه تنها خود در کلاسهای مختلف شرکت می کرد بلکه از زمان ورود به مدرسه راهنمایی برای پسرهای هم سن و یا بزرگتر از خودش هم کلاس تدریس قرآن گذاشت و نیز هیئتی را هم با همین افراد تشکیل دادند که این جلسه هیئت هفتگی بود و در آن مجلس تدریس قرآن، احکام و مسائل مورد لزوم افراد توسط خود او و یک شخص روحانی دیگر بیان می شد.
طلبه شهید شیخ حسن با اتمام دوران تحصیل راهنمایی پا به دبیرستان گذاشت وی سال اول دبیرستان را در دبیرستان هدف سابق با موفقیت به اتمام رساند و بعد از اتمام شدن امتحانات خرداد سال 1362 قبل از گرفتن نتیجه ی امتحانات به جبهه ی غرب کشور اعزام شد. وی بعد از برگشت از جبهه تصمیم گرفت به حوزه ی علمیه برود. و بدون اینکه به دنبال نتیجه امتحاناتش برود در پاییز همان سال وارد حوزه علمیه حاج آقا مجتهدی در بازار تهران شد. و تا زمان شهادت که حدوداً سه سال طول کشید به تحصیل در این حوزه مشغول بود و از محضر اساتیدی همچون آقای فاطمی نیا و آقای مجتهدی تهرانی استفاده می کرد. و نیز خود در محله جوادیه و در پشت مسجد جامع این منطقه حوزه ای را دایر کرده بود که عده ای از طلّاب در آنجا به تحصیل مشغول بودند که خود مسئولیت تدریس و نیز مدیریت و رسیدگی به آنها را به عهده داشت و برای این که بتواند با آداب طلبگی انس بیشتری داشته باشد در همان حوزه در یکی از حجره ها سکونت پیدا کرد و در هفته یکی دو روز را برای سر زدن به خانواده به خانه می آمد و ترجیح می داد در حجره به سر ببرد.
در خلال تحصیل او از رسیدگی به خانواده های بی بضاعت و نیز مشکلات جوانان و حتی همسرانی که تازه زندگی مشترک خود را شروع کرده بوند. غافل نمی ماند و با این که بسیار کم سن و سال بود اما همچون یک مرد بزرگ با دیگران رفتار می کرد و می توان گفت خود هم چون تکیه گاهی برای دیگران بود.
دیگر از فعالیتهای ایشان تدریس در کلاسهای مختلف و سخنرانی در مناطق مختلف تهران بود و در طی این دوران چندین بار به جبهه های جنگ اعزام شد و به فعالیت در جبهه ها مشغول بود. یکی از فعالیتهای مهم او در جبهه ساختن مسجد در پادگان دو کوهه بود که ایشان از بنیان گذاران آنجا به حساب می آمد
.
ایشان در زمان شهادت در منطقه عملیاتی شلمچه در عملیات کربلای 5 مسئول بخش تعاون بود و در زمانی که برای آوردن جنازۀ یکی از شهدا به خطّ مقدم می رود با خمپاره ای که از سوی دشمن شلیک می شود هم چون سالارش حسین بن علی (ع) با دادن سرش به فیض شهادت نائل شد و به آن چه لایقش بود، رسید.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
زندگینامه شهید مجید پازوکی
روز اول فروردین ماه سال ۱۳۴۶ خداوند عیدی خانواده پازوکی را پسری به نام مجید قرار داد که عطر حضورش اهالی خانه پلاک ۶ کوچه بزرگمهر در خیابان خاوران را سرمست کرد. هر سال که شکوفههای بهار با باز شدنشان گذر ایام را نوید میدادند ، مجید هم بزرگتر میشد تا این که مجید با همکلاسیهای کلاس اولیاش با نیمکتهای مدرسه آشنا گشت. از همان اول گویا در رگهایش خون انقلابی جوشش داشت چرا که با اوج گرفتن مبارزات مردمی ، اونیز مبارزی کوچک نام گرفت و در روز ۱۷شهریور مجید چون ژالهای بر شاخه درخت قیام مردمی نشست. انقلاب که پیروز شد مجید یازده ساله برای دیدن امام سر از پا نشناخته و به مدرسه رفاه رفت تا معشوقش را زیارت کند و این آغاز ورق خوردن دفتر عشق سربازی حضرت روح الله بود. مجید پازوکی بعدها به عضویت بسیج درآمد و برای گذراندن دوره آموزشی در سال ۱۳۶۱ رنگ و بوی جبهه گرفت و زخم های تنش دفتر خاطراتی از رزم بی امانش گردید. یک بار از ناحیه دست راست مصدوم شد ، بار دیگر از ناحیه شکم و وضعیت جسمیاش اصلا خوب نبود ولی او همه چیز را به شوخی میگرفت و درد را با خنده پذیرایی میکرد. عملیاتها پس از پایان جنگ در سال ۱۳۶۹، منطقه کردستان، کانی مانگا و پنجوین حضور مجید پازوکی را به خاطر سپردند و دفاع همچنان برای او ادامه داشت و این سرباز خمینی ، با بیش از هفتاد ماه حضور در جبههها و شرکت در بیست عملیات ، جبهه را آوردگاه عشق خود کرده بود.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
زندگینامه شهید علی هاشمی
در سال 1340، کودکی درشهر اهواز چشم به جهان گشود که نامش را علی نهادند. کودکی او مصادف با دوران سیاه ستمشاهی بود، و علی هاشمی از همان زمان با افکار سبزو روشن اسلام پیوندی عاشقانه یافت. وی ارتباط تنگاتنگ خویش را با کوثر زلال وحی از همانین سنین حفظ نمود و تفسیر قرآن و درس اخلاق را از برنامه های مهم خویش قرار داده و با علاقه و ارادتی که به نماز داشت مرید و مؤذن مسجد شد.هاشمی پس از پیروزی انقلاب با تکیه بر مطالعات عمیق و آگاهی های دینی خود در بحث های گروهک های مختلف شرکت کرده و با بحث های منطقی آنان را به تسلیم در برابر اسلام وا می داشت. وی از همان زمان ابتدا عاشق و دلباخته امام (ره) و پیشتاز مبارزه بود و به همین دلیل به قصد خدمت به نظام وارد کمیته انتقلاب شد و سپس به همراه حسین علم الهدی، آقایی و …. جهت تشکیل بسیج و سپاه تلاش های بسیاری نمود. زندگی در جنگ مرحله نوینی از دوران پرتلاطم حضور حاج علی در دنیای خاکی بود اوج ایثار و رشادت او در شناسایی هایش نمایان بود، آنچنان که تمام طرح های عملیاتی اش را با تعداد اندکی نیرو با موفقیت به انجام می رساند. با گسترش محورهای عملیاتی، حاج علی تیپ 37 نور را در محور حمیدیه تشکیل داد. و پس از عملیات بیت المقدس توانست سپاه بستان و هویزه را تشکیل دهد. ایجاد پاسگاه های مرزی و مسئولیت پدافندی کل منطقه از فعالیت های دیگر او بود. وی پس از تشکیل قرارگاه «نصرت» و ارائه طرح کلی عملیات خیبر و بدر، مسؤولیت سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) را عهده دار شد که حاصل آن سازماندهی 13 یگان رزمی و پشتیبانی در استان خوزستان بود و شاید به همین دلیل او را سردار هور نامیدند. سرانجام قرارگاه نصرت در محاصره دشمن قرار گرفت و تعدادی از نیروهای اسلام به اسارت نیروهای بعثی درآمدند و علی هاشمی چهره محبوب و خندان عرصه های عشق و ایمان سرانجام به آسمان پیوست و نامش ستاره درخشانی شد بر تاریک تاریخ ملت ایران تا نسل فردای ایران راه درست زیستن را از او بیاموزند.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
زندگینامه شهید غلامعلی جندقی رجبی
شهید غلامعلی جندقی معروف به رجبی در سال 1333 در محله خیابان آذربایجان تهران در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد .پدر وی حاج حسن که از اساتید برجسته اخلاق و عرفان زمان خود بود، اهتمام ویژه ای در تربیت فرزندان خود ورزید .
غلامعلی بنابر راهنمایی ها و تربیت پدر بزرگوارش مداحی اهل بیت (ع) را از همان سنین نوجوانی آغاز و به دلیل آشنایی با معارف قرآنی و اسلامی استعداد در حفظ شعر و سوز صدای وی توانست در این عرصه سریع رشد نماید تا بدانجا که از سبک ها و اشعار وی مداحان برجسته بسیاری استفاده می نمودند. شعر معروف:
قربون کبوترای حرمت
قربون این همه لطف وکرمت
از نمونه این اشعار است .
وی با انتخاب شغل معلمی راه پدر بزرگوارش را ادامه داد و در مدت عمر کوتاه خود توانست تاثیرات به سزایی بر اطرافیان خود به ویژه جوانان بگذارد .
تربیت نسل جوان در محیط مسجد و مدرسه، شهید غلامعلی رجبی را از حضور در جبهه های حق علیه باطل باز نداشت و سرانجام در 5 مرداد سال 1367در سن سی و چهار سالگی در عملیات مرصاد توسط گروهک منافقین به شهادت رسید .
این کلید ماشین و خانه را بگیر ( از خاطرات شهید غلامعلی رجبی )
شهید غلامعلی رجبی اهل ریا و خودنمایی نبود؛
برای خدا کار میکرد؛
نیتاش برای اهل بیت بود.
یک بار به او گفته بودند «این کلید ماشین و خانه را بگیر به شرط اینکه قول بدهی مداح ثابت جلسات هفتگی ما بشوی».
به بهانه مشورت با پدرش بیرون شده بود.
گفته بود:«چون در مجلس امام حسین حرف پول وسط آوردند دیگر اگر کلاهمم آن سمت بیفتد برنمیگردم».
شادترین لحظاتش در مجلس امام اهل بیت(ع) بود.
حاج آقای پناهیان میگفت: «واقعاً از حالاتش رفتارش و مداحیاش میشد فهمید از این رابطهای که با اهل بیت ایجاد کرده احساس خوشبختی میکند».
وقتی که مدیر مدرسه بود ( از خاطرات شهید غلامعلی رجبی )
احاطه کاملی روی دانش آموزان داشتند .
به بعضی از ما که شناخت بیشتری داشتند ماموریت می دادند تا روی دیگر دانش آموزان که از لحاظ درسی و اعتقادی ضعیف تر بودند با نظارت و راهنمایی خودشان کار کنیم و واقعا هم نتیجه می گرفتیم.
مثلا آمار شهدای مدرسه در زمانی که ایشان مدیر بودند افزایش محسوسی داشت .
خاطره از سید فرهاد حسینی
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
زندگینامه شهید سید محمدتقی رضوی
سید محمدتقی رضوی در سال 1334، در شهر مقدس مشهد و در خانوادهای مذهبی و متدین از سلسلهی جلیلهی سادات دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را گذراند و وارد دبیرستان شد. در کنار تحصیل به ورزش نیز پرداخت و به عنوان عضو رسمی تیم والیبال ابومسلم در مسابقات مختلف شرکت میکرد. در یکی از مسابقات، قرار بود از دست پسر شاه ملعون مدال دریافت کند، که از این کار خودداری نمود. پس از اخذ دیپلم وارد انستیتو راه و ساختمان شد و به ادامهی تحصیل پرداخت. پس از فارغالتحصیلی پدرش پیشنهاد کرد، که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود، اما او گفت: حاضر نیستم لحظهای از عمرم را در خارج از کشور بگذرانم. در سال 56، برای انجام خدمت سربازی راهی تهران شد و پس از گذراندن دورهی آموزشی به مشهد منتقل گردید. با اوجگیری انقلاب شکوهمند اسلامی و فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر فرار سربازان از پادگانها او نیز در اطاعت از امام از پادگان فرار کرد و سربازان دیگر را نیز به این کار تشویق نمود. از جلسات سیاسی و مذهبی رهبر معظم انقلاب و شهید هاشمینژاد بهرهی فراوان میجست. در خوشرویی و خوش خلقی سرآمد آشنایان و دوستان بود. به امام خمینی (ره) و انقلاب اسلامی عشق میورزید و در زمان پیروزی انقلاب فعالانه به پخش و تکثیر نوارها و عکسهای حضرت امام خمینی(ره) میپرداخت. در پاکسازی شهر مشهد از لوث وجود عوامل طاغوتی و ساواکی نقشی فعال داشت. پس از این که پروندههای افراد انقلابی، که در دست ساواک بود، به دست مردم افتاد، معلوم شد که وی در لیست اعدامیهای رژیم ستمشاهی قرار داشته است. پس از پیروزی انقلاب، بقیهی خدمت سربازی خود را در کمیتهی انقلاب اسلامی گذراند و با شکلگیری جهاد سازندگی خراسان به عضویت این نهاد در آمد و از اعضای فعال آن شد. شهید سید محمدتقی رضوی جهادگری مخلص و مؤمن و انسانی آرام با روحیهای قوی و زاهدی متعبد و رزمندهای عاشق بود. از خصوصیات بارز اخلاقی ایشان مهربانی و متانت بود. او با درک مفاهیم ارزشمند اسلام از تقوا و ایمان بالایی برخوردار بود و در طول عمر خویش هیچگاه از خدمت به مردم و انقلاب غافل نشد. خدمت برای محرومین را عبادت میدانست و تکیه کلامش این بود: ما هر چه داریم از محرومین و زحمتکشان روستاهاست. در حالی که هنوز 20 روز از جنگ نگذشته بود، عازم جبههها شد و در ستاد شهید چمران به دفاع از کیان نظام پرداخت. پس از چند ماه به مشهد بازگشت. در سال 1360 ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد و به همراه همسرش به اهواز رفت و در ستاد کربلا مشغول خدمت به رزمندگان اسلام شد. در همین زمان مسئولیت ستاد مرکزی جنگ جهاد بر عهدهی وی گذاشته شد، اما از آن جایی که عاشق جبههها بود، در تهران دوام نمیآورد و به جبههها برمیگشت. رضوی به رغم داشتن مسئولیت بالا، هر جا که احساس نیاز میکرد، فوراً وارد عمل میشد، از زدن خاکریز با لودر و بولدوزر تا ایجاد جاده و پل. به عنوان اولین تجربه در امر مهندسی و رزمی، در عملیات «طریقالقدس» جادهای ابتکاری از پشت تپههای «الله اکبر» احداث کرد، که نیروهای رزمنده با استفاده از آن جاده، دشمن را دور زده و با تصرف توپخانهی دشمن به پیروزی عظیمی دست یافتند. رضوی با پشتکار و ابتکار فراوانی که در عملیاتهای گوناگون از خود نشان داد، توجه مسئولان و فرماندهان جنگ را جلب مینمود. وی پس از ماهها خدمت در مسئولیت فرماندهی مهندسی جهاد سازندگی، به عنوان مسؤول ستاد کربلا و فرماندهی مهندسی جنگ جهاد سازندگی به معاونت فرهنگی قرارگاه مهندسی- رزمی قرارگاه خاتمالانبیاء(صلیالله علیه و آله و سلم) منصوب شد و به هدایت مهندسی- رزمی جنگ پرداخت. عملکردش در امر مهندسی- رزمی بر این استوار بود که: هر قطره عرقی که قبل از عملیات در امر مهندسی- رزمی ریخته شود، در میدان جنگ، خونهای کمتری بر زمین خواهد ریخت. او به هنگام شناسایی منطقهی عملیاتی کربلای 10 در ارتفاعات کوههای سردشت بر اثر انفجار گلولهی توپی، در روز سوم خرداد 1366، ابتدا یک پایش را از دست داد. او دیگر به پای زمینی احتیاج نداشت، زیرا باید بقیهی راه را با شاهپر عشق پرواز میکرد و در چشمزدنی، صدرنشین سفرهی سدرهالمنتهی شد. وقتی که هم رزمانش به کمک او آمدند، گفت: فایدهای ندارد، زحمت نکشید، من در آغاز راهی قرار گرفتهام، که هفت سال دنبالش بودم، مرا تنها بگذارید و تکانم ندهید.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
زندگینامه شهید ماشالله شیخی
در اذر ماه سال 1342 دیده به جهان گشود. فشار ورنج زندگی را در همان سالهای کودکی حس کرد. از حدود هفت سالگی با تعطیلی مدرسه همراه پدر در گراش به کار بنایی می رفت و از نزدیک با رنج طاقت فرسای کار اشنا شد و درد محرومین را درک کرد. در مدرسه از دانش اموزان برجسته کلاس بود و در کار به سخت کوشی و بی پروایی شهره بود. شوخ طبعی او و رافت او بیش از همه به دیگران نزدیکش ساخت. در سال 1357 دوره متوسطه را در دبیرستان صحبت لاری اغاز کرد و همین دوره اغاز تکوین شخصیت فکری مبارزاتی او محسوب می شد. قرین ان با اغاز مبارزات مردم علیه رژیم شاه در انقلاب اسلامی شرکتی فعال داشت. شرکت فعال در راهپیمائی ها و درگیری های خیابانی توام با مطالعه در مبانی اسلام ابعاد شخصیت او را شکل داد. پس از پیروزی انقلاب ماشاالله در نگهبانیها و انگاه با رژیم جنگ در پایگاه های مقاومت و بسیج فعالانه شرکت کرد و از همان اغاز در صحنه های خونین جنگ تحمیلی حاظر شد. در حمله سرنوشت ساز فتح المبین در جبهه رقابیه جراحتی مختصر برداشت ٬ از ان پس دیگر بطور متوالی در جبهه ها حضور می یافت. از سال 1362 تا 1364 به عنوان پاسدار وظیفه در منطقه مهاباد علیه ضد انقلابیون جنگید و چند بار در معرض خطر حتمی قرار گرفت. دلاوریها و صمیمیت ماشاالله شهره دوستانش شد. پس از سربازی مدتی در واحد بسیج جهاد سازندگی لارستان مشغول بود و طی این مدت در سرکشی به روستاها و بسیج امکانات شهر و شهرستان در خدمت جنگ کوشید اما هیچ وقت از فکر جنگ و جبهه غافل نشد و هوای جبهه اش در سر بود ٬ تا اینکه باز عازم جبهه شد و از ان پس بطور مداوم در جبهه ماند مگر چند روزی که برای مرخصی می امد. در عملیات کربلای 5 به شدت مجروح شد٬ هنوز زخمش التیام نیافته بود که دوباره به جبهه بازگشت. سجایای اخلاقی او٬ نمازهای شب ٬ روزه های متوالی٬ نوحه خوانی هایش ٬ کلاسهای قران و عقاید و... رافت و شوخ طبعی او را همه به یاد دارند.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه 🌸🍃
زندگینامه شهید مصطفی کلهری
زمستان سال 1338 در شب ميلاد با برکت حضرت ختمي مرتبت، محمد مصطفي (ص) در خانواده اي مذهبي به دنيا که آمد او را «مصطفي» ناميدند. «مصطفي» گويي از ابتدا «برگزيده» بود، وجود او هماره ماي? خير و برکت براي خانواده اش بود... دوران تحصيلات او کوتاه بود، تا دوره راهنمايي؛ به قول پدر بزرگوارش «مصطفي» پسري بود خيلي غيرتي؛ نمي توانست تحمّل کند که خود تحصيل کند ولي ديگران کار کنند. با وجود اين دانش آموز ممتازي بود درس را رها نمود و به سوي کار شتافت.
يکي از همکلاسي هاي قديمي او تعريف مي کند که: «هر وقت زنگ تعليمات ديني بود، معلم از «مصطفي» مي خواست که «پرده برداري» کند؛ او هم هميشه با خوشحالي قبول مي کرد؛ داستانهايي که بيشتر تعريف مي کرد، ماجراي «حرّ و زاير کربلا»، داستان «مختار»، داستان «طفلان مسلم» بود. «مصطفي» «مصطفي» داستان «حرّ» را بسيار دوست مي داشت و هر وقت که اين داستان را شروع مي نمود، با شور و حال خاصيّ آن را باز مي گفت؛ شايد به اين دليل که شباهتي لفظي بين نام «حرّ» با نام فاميلي او بود...»
پس از ترک تحصيل به «بناّيي» روي آورد و تا پيروزي انقلاب، به اين شغل پرداخت. در جريان مبارزات سياسي عليه رژيم، فعاليت هاي مستمر و قابل توجهي داشت و يکي دو بار هم مجروح و دستگير شد. پس از آزادي از زندان و پيروزي مبارزات به ورزش روي آورد در «کاراته» موفقيت هايي کسب نمود.
پس از پيروزي انقلاب، «مصطفي» در نهادهاي مختلف به خدمت پرداخت، از ديگر کارهاي او تشکيل يک «تعاوني کشاورزي» به کمک چند تن از دوستان همفکرش بود که هدفي جز کمک در امر خودکفا شدن مهين اسلامي نداشت. در همين زمان بود که جنگ تحميلي آغاز شد؛ «مصطفي» دست از کار کشيد و راهي جبهه شد، يکي از همرزمانش در اين باره مي گويد:
«وقتي جنگ شروع شد، مصطفي نتوانست نسبت به تجاوز دشمن به ميهن بي تفاوت باشد؛ به ما گفت که برادران! جنگ بر اينِ کار، مقدم مي باشد. بياييد سلاح برداريم و از ارزشهاي ملي و معنويمان دفاع کنيم.»
«مصطفي» مدتي در غرب و پس از آن در جنوب، جبهه ها را در نورديد و حماسه هاي بزرگ و با شکوه را ببآفريد... در غرب بود که با آتش پدافند، سوخوري متجاوز عراقي را سرنگون ساخت، مدتي هم فرماند? خط غرب گشت؛ در اين مدّت نگذاشت دشمن، ذره اي تحّرک و فعاليّت داشته باشد.
در جنوب، از «عمليات رمضان» تا «عمليات بدر» حضوري مستمر و مفيد داشت. شهامت و استواري و رشادت او زبان تحسين همگان را گشوده بود؛ حماسه آفريني هاي او در «عمليات خيبر» که منجر به تثبيت خط پدافندي «جزاير جنوبي مجنون» شد همگان را به تعجب واداشت، حتي به پاس مقاومت و نبرد غرور آفرين و سرنوشت سازش، تقديرنامه اي از «قرارگاه خاتم النبياء» دريافت کرد؛ اگرچه ـ هيچکس به جز تني چند از دوستانش ـ از آن مطلع نشد.
«مصطفي» با همين شيوه و از همين کارها به «خلوص» رسيد. اوج اين اخلاص را مي شد در رفتارهاي او، پس از حماسه «خيبر» يافت؛ پس از عمليات، ديگر او چهر? آشناي لشگر شده بود، همه جا صحبت از وي و رشادت هاي گردانش ـ سيدالشهداء (ص) ـ بود... او اين مراتب تحسين و تقدير را مي ديد و مي شنيد اما هميشه با همان صداقت و خلوص و سادگي زايدالوصفش مي گفت: «به خدا قسم اشتباه مي کنيد! اين من نيستم که .... اين خود سيدالشهداءست که نظر دارد بر اين گردان...»
«مصطفي» از ابتدا «برگزيده» بود و حيات مادي و زندگي در اين دنيا، آزموني بزرگ براي او بود تا مقام بلند «قرب به حق» را بيابد و «عمليات بدر» وعده گاه تحقق پيمان او با معشوق ازلي بود... «مصطفي» بر همگان ثابت کرد که روح او آماده پرواز است... اين را مي شد از حلاليت طلبيدن او در شب عمليات، فهميد:
«بچه ها! من کلهرم! شما را به خدا مرا حلال کنيد... من روسياه، من گنهکار را حلال کنيد!»
آري! او برگزيده خدا بود و به خدا پيوست. اميد آن که هدايتگر حقيقي ما را از رهروان حقيقتِ راه او قرار دهد ان شاءالله.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه ❤️🍃
زندگینامه شهید احمد پاریاب
احمد پاریاب از ۱۶ سالگی در جبهههای نبرد حق علیه باطل حضور یافت و در عملیاتهایی همچون والفجر مقدماتی، والفجر یک، خیبر، بدر، کربلای پنچ حضوری فعال داشت... مجاهدت، هوشمندی به همراه شجاعت و مقاومت احمد پاریاب موجب شد پس از مدتی به عنوان فرمانده گروهان و پس ازآن در کسوت فرمانده گردانهای "حبیب ابن مظاهر" و" شهادت "لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در جبهههای نبرد حق علیه باطل ایفای نقش کند. وی از همرزمان نزدیک شهید همت بود. شهید همت و سرداران بزرگ دفاع مقدس به وجود او افتخار می کردند، مردی که تا در میان مردم بود، ناشناخته ماند و پس از شهادت مظلومانه اش مشخص شد که حاج احمد یار دیرین شهدا از چه ویژگی هایی برخوردار است. شهادت مظلومانه حاج احمد آن هم در خانه ای محقر و عدم اطلاع از شهادت وی و پیدا شدن پیکر پاکش پس از چهار روز همه نشان دهنده عدم توجه مردم و مسئولان به این جانباز شیمیایی دفاع مقدس بود. احمد پاریاب در عملیات مختلف مجروح و در عملیات غرور آفرین خیبر نیز دچار جراحات شدید شیمیایی شد. وی در زمان جنگ در اکثر عملیاتهای دفاع مقدس حضور داشت و سالها از جراحاتی که بیشتر در عملیات خیبر دامنگیرش شده بود، رنج میبرد. جانبازی که دارویش پیدا نمیشد این عدم توجه تا جایی پیش رفت که سردار سعید قاسمی در مراسم بزرگداشت این مرد بزرگ که چند روز پس از شهادتش برگزار شد، به انتقاد از مردم و مسئولان پرداخت و صحبت های وی بازتاب گسترده ای در رسانه ها پیدا کرد، سعید قاسمی به جانباز اعصاب و روان و شیمیایی، احمد پاریاب که روزهای پایانی سال 91 شهید شده و در قطعه 29 به خاک سپرده شده بود اشاره کرد و گفت: شهید احمد پاریاب علمدار گردان شهادت بود، جانبازی که به خاطر تحریمها دیگر دارویش پیدا نمیشد، ما مقصریم که این روزها کمتر از حال جانبازی میپرسیم که گرفتاریاش همین دم و بازدم است، عرصه تنگ میشود وقتی داروها گران میشود و ماهی یک میلیون تومان بیشتر حقوق نمیرسد که باید با آن هم خرج زندگی و زن و بچه را داد و هم دارو و درمان را و در این شرایط بنیاد جانبازان، این جانبازان را رها میکند تا برای تهیه دارو به سمت بازار آزاد بروند. قاسمی افزود: همسرش بیست سال تحمل کرد و کپسول 11 کیلویی اکسیژن را چهار طبقه بالا و پایین برد، پاریاب سردار بود و گماشته و راننده داشت اما حاضر نشد این امکانات را برای خودش استفاده کند و بنیاد شهید هم حاضر نشد برایش کاری بکند. قاسمی با اشاره به مشکلات جانبازان اعصاب و روان گفت: دیگر کار به جایی میرسد که جامعه هم از دستش خسته میشوند و حاضر نیستند برایش کاری انجام دهند، جامعه حاضر نیست برای جانباز شیمیایی یک میلیارد هزینه کند تا شش ماه بیشتر زنده بماند و زن و بچه هم از دستش خسته میشوند و نمیتوانند او را تحمل کنند، چون این جانباز اعصاب و روان وقتی به هم میریزد متوجه اعمالش نیست و مثلا تلویزیون را میشکند وحتی رفقایش هم از دست او خسته میشود دیگر حتی خودش هم از دست خودش خسته میشود. این شهید والامقام پس از تحمل 29 سال درد و رنج ناشی از جراحات جنگی 22 اسفند سال 1391 با سرکشیدن جام شهادت به آرزوی دیرینهاش دست یافت و به یاران و همرزمان شهیدش پیوست. از شهید پاریاب "دو فرزند" به یادگار مانده است.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#زندگینامه ❤️🍃
زندگینامه شهید سید مجتبی هاشمی
شهيد سيد مجتبي هاشمي به سال 1319 در محله شاپور تهران (وحدت اسلامي فعلي) ديده به جهان گشود. او فرزند سوم خانواده اي مذهبي و متوسط بود كه عشق به اهل بيت و علماي اسلام در فضاي آن موج مي زد. وي پس از طي دوران تحصيلات متوسطه به ارتش پيوست و به دليل اندام ورزيده و قدرت بدني قابل توجهي كه داشت، عضو نيروهاي ويژه «كلاه سبزها» شد، اما پس از مدتي با مشاهده جو حاكم بر ارتش و آگاهي بيشتر از ماهيت رژيم طاغوت از ارتش شاهنشاهي خارج و به كار آزاد مشغول شد. در ايام الله 15 خرداد سال 42 او و چند تن از دوستانش به موج خروشان مردم پيوستند و اقدام به آتش زدن يك خودروي ارتشي و مضروب نمودن عوامل رژيم نمودند، به همين جهت پس از سركوب آن قيام مردمي، شهيد هاشمي به مدت سه ماه متواري گشت و از آن پس دائماً در حال تعقيب و كنترل ماموران پهلوي بود كه با كوچك ترين بهانه اي به منزل او هجوم مي آوردند و اقدام به تجسس آن مي نمودند؛ اما سيد مجتبي بدون توجه به تهديدات دائمي رژيم ، اقدام به تهيه و توزيع اعلاميه ها، نوارهاي سخنراني و تصاوير حضرت امام(ره) مي كرد و در پوشش هاي گوناگوني، فعاليت هاي خود را در تمامي شهرهاي استان تهران وحتي استان هاي همجوار گسترش داد. خروش ميليوني ملت مسلمان در سال 57، سرانجام راه بازگشت حضرت امام(ره) را به ميهن اسلامي گشود و در 12 بهمن، حضرتش خاك كشور را به قدوم خود متبرك نمود. سيد مجتبي نيز به عضويت كميته استقبال امام(ره) درآمد و در آن استقبال تاريخي شركت نمود. طي 10 روز دهه فجر در محل كار خود كه يك مغازه لباس فروشي بود، به فروش اقلامي كه در انقلاب ناياب شده بودند با قيمتي به مراتب پايين تر از بهاي حقيقي آن، به مردم اقدام كرد، ضمن اينكه خود نيز با حضور در ميادين مبارزه رو در رو با بقاياي رژيم پهلوي، تمام توان خود را صرف پيروزي نهضت اسلامي نمود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن، او به سرعت نيروهاي انقلابي و پرشور منطقه 9 را سازماندهي كرد و كميته انقلاب اسلامي منطقه 9 را تشكيل داد. يكي از همرزمان شهيد مي گويد: "بچه هاي آنجا اشخاصي نبودند كه به راحتي قابل مهار باشند و حقيقتاً سازماندهي آنها بعيد به نظر مي رسيد، هر كدام براي خود مدعي بودند. در آن شر و شور انقلاب هم كه قدرتي نبود تا اينها را براي شكل پيدا كردن مجاب كند ، اما سيد مجتبي با آن روح بلند و اعتباري كه بين خاص و عام آن محل داشت، با سرعت و موفقيت كامل اين بچه ها را دور هم جمع كرد. اينها همه از سيد مجتبي حساب مي بردند و حرفش را مي خواندند و به اين ترتيب يكي از قوي ترين كميته هاي تهران را تشكيل داد و با دستگيري و مجازات عده زيادي از فراري ها و ايجاد نظم در آن منطقه متشنج، خدمت بزرگي به انقلاب كرد." با شروع غائله كردستان، شهيد هاشمي به همراه عده اي از افراد كميته 9 در پي فرمان بسيج عمومي حضرت امام(ره)، عازم غرب كشور شد و در آزادي و پاكسازي آن منطقه شركت كرد. هنوز چند روز از تجاوز عراق به خاك كشورمان نگذشته بود كه سيد مجتبي، به همراه عده اي از دوستان و همرزمانش به صورت داوطلبانه و مستقل عازم جنوب كشور شد و در مدرسه "فدائيان اسلام"، واقع در شهر آبادان مستقر گرديد و بدين ترتيب اولين نيروي نظامي نامنظم براي مقابله با تهاجمات بعثيون در ابادان و خرمشهر به وجود آمد كه به گروه فدائيان اسلام معروف شد. همسر شهيد در اين باره مي گويد: "فرودگاه مهرآباد كه بمباران شد، سيد يك ساك برداشت و رفت جنوب. 9 ماه ها از او بي خبر بوديم. بعد از 9 ماه در حالي كه دستش مجروح شده بود، با ريش و موي بلند و ژوليده، به خانه برگشت." در آن ايام شهيد هاشمي با كمترين امكانات و با بهره گيري از نيروهاي بي تجربه و آموزش نديده اي كه در اختيار داشت، به رغم كارشكني هاي دولت وقت و عدم پشتيباني مناسب، مقاومت جانانه اي را در برابر متجاوزين انجام داد.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽