🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#سفرنامه_دمشق
خاطرات همسر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
#قسمت_هفتم
به ایران برگشتم در حالی که تصوراتم راجع به سوریه کاملا تغییر کرده بود.
سوریه اصلا شبیه آنچه قبلا دیده بودم نبود.
چند سال پیش آنجا کشوری آباد بود با مردمانی که از هر دین و آیینی بودند و با آرامش در کنار هم زندگی میکردند.
کشوری که در شهرهای بزرگش بناهای باستانی و تاریخی زیبایی دیده میشد که یادآور تمدن با شکوه آن بود.
حالا با حمله ی گروهی که بویی از انسانیت نبرده بودند داشت تبدیل به ویرانه میشد.
مردهای شهر در اثر جنگ بیکار شده بودند و با نشستن در میدانهای شهر و کشیدن سیگار روزگار می گذراندند.
کسب و کار رونقی نداشت و بازارهایی که زمانی محل خرید و فروش انبوه اجناس سوری ترکی و خارجی بود حالا سوت و کور شده بود.
از سوریه برگشته بودم اما انگار تکه ای از قلبم جا مانده بود.
مرد باغیرت خانه ام را رو در روی گرگهای وحشی و زبونی دیده بودم که پیر و جوان و کودک برایشان فرقی نداشت و با قساوت هر چه تمام تر می خواستند ریشه ی اسلام را بخشکانند.
حاج آقا اگر چه مسئولیت مالی و پشتیبانی قرارگاه را به عهده داشت ولی محل کار او که به ساختمان شیشه ای معروف بود، در نزدیک حساس ترین نقطه ی شهر یعنی فرودگاه قرار داشت و فاصله ای تا خط مقدم نداشت.
از سویی خیانت بعضی از سوریها که اقوامشان وابسته به داعش بودند گاهی باعث شهادت نیروهای حزب الله و ارتش سوریه میشد و اوضاع جنگ را پیچیده تر میکرد.
همان روزها که بود که زمزمه ی حاج حمید برای آماده کردن ما برای شهادتش شروع شده بود.
او که سر از پا نشناخته به سوریه رفته بودبا تمام وجود می خواست از این فرصتی که خداوند در اختیار او قرار داده، کمال استفاده را بکند.
یکروز با من تماس گرفت و از من خواست با دقت به صدای ضبط شده ای که پشت تلفن گذاشته بود گوش بدهم.
صحبتهای حضرت آقا بود که خطاب به پدر و مادر شهدا بیان شده بود.
ایشان می گفتند خوش به حال فرزندان شما که با شهادت از دنیا رفتند و در مورد مقام شهدا صحبت کرده بودند و در آخر حضرت آقا گریه کردند و گفتند ان شالله خداوند مرگ مرا هم مثل فرزندان شما قرار بدهد....
ادامه دارد
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
@mokhtareharam