eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
249.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
59 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁طلوع صبحی دیگر از زندگی 🍁بر شما مبارک ☕️خانه اميدتون آباد 🍁زندگیتون بر وفق مراد ☕️سلام 🍁صبح تان بخیر و شادی 👳 @mollanasreddin 👳
👈 در گورستان: 🔹 بر مزار بی خانه ای نوشته بودند: شکر خدا بالاخره صاحبِ خانە و مکان خویش شدم. 🔹 بر سنگ قبر فقیری نوشته بودند: پا برهنه به دنیا آمدم، پابرهنه زیستم و پا برهنه به آخرت برگشتم. 🔹 روی سنگ ثروتمندی خواندم: همه کس را با پول راضی کردم، اما فرشته ی مرگ را نتوانستم راضی کنم. 🔹 بر مزار دلشکسته ای چنین نگاشته شده بود: قیامتی هست، تلافی می کنم. 🔹 بر گور جوانی چنین خواندم: یکدیگر را نیازارید. به خدا قسم پشیمان خواهید شد. 🔹 بر قبر کودکی نوشته بودند: خوشحالم بزرگ نشدم تا به درنده ای تبدیل شوم. 🔹 بر مزار مادری نگاشته بودند: تو رو خدا مواظب بچه هایم باشید. 🔹 بر قبر دیوانه ای نوشته بودند: هوشیار به دنیا آمدم، هوشیار زیستم، اما بخاطر رفتارهایتان خودم را به دیوانگی زده بودم. 🔹بر سنگ قبر دکتری چنین خواندم: همه چیز چاره و درمانی دارد غیر از مرگ! 🔹دنیا مزرعه ی آخرت است. به عاقبت خود بیندیشیم که چه کاشته ایم، چون به جز آن درو نخواهیم کرد... 🔸 از مکافاتِ عمل غافل مَشو 🔸 گندم از گندم بروید... جُو ز جُو ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ 👳 @mollanasreddin 👳
دل مرنجان که زِ هر دل به خدا راهی هست..‌. 👤 مولانا 👳 @mollanasreddin 👳
🌸🍃🌸🍃 مرحوم قاآنی در ابتدای دیوان شعر خودش می نویسد: شبی که پدرم از دنیا رفت همسایگان به او گفتند: از دنیا میروی این دوازده پسر را به که می سپاری؟ گفت: به خدا. همسایه ای هم داشتیم که او هم دوازده پسر داشت و در آن شب از دنیا رفت به او گفتند: فرزندانت را به که می سپاری؟ گفت: آنقدر مال برای آنان گذاشتم که اگر هفتاد پشت آنها هم بخورند، تمام نمی‌شود! قاآنی می‌نویسد: یک سال از فوت این دو نفر نگذشت که تمام دوازده نفر به نوکری ما دوازده نفر در آمدند! آری، او اعتمادش به خدا بود و این، اتکایش به مال فراوان و در نتیجه چنین شد. 👳 @mollanasreddin 👳
گفتی ز جهان چه غصه داری آخر؟! آن غصه که در جهان نگنجد دارم... 👳 @mollanasreddin 👳
✨﷽✨ تاحالا دندونپزشکی رفتین؟؟؟ اول دکتر چند تا سوزن میزنه تو لثه تون،بعد اون مته رو میگیره دستش... بعضی وقتا از شدت درد دسته های صندلی رو محکم فشار میدیم و اشک تو چشمامون جمع میشه... چرا نمیزنین تو گوشش؟ چرا داد و هوار نمی کنید؟ این همه درد رو تحمل کردید،این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و ... خوب اعتراض کنید بهش! چرا اعتراض نمی کنید؟ تازه کلی هم ازش تشکر میکنیم و میخوایم بیایم بیرون میگیم:آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستش؟! نمی خوای خدا رو اندازه یه"دندونپزشک" قبول داشته باشی...؟؟ به دکتر اعتراض نمی کنیم چون می دونیم این درد فلسفه داره و منجر به بهبود میشه،میدونیم یه حکمتی داره،خوب خدا هم حکیمه... اصلا قبلا هم به دکتر می گفتند حکیم... یعنی کارهای او از روی حکمت است. وقتی درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد،ازش تشکر کنیم،بگیم نوبت بعدی کی هستش؟ رنج بعدی؟ به من بگو مدرک خدا رو قبول نداری؟؟؟ حتی قد یه"دندون پزشک"؟؟؟ یادت نره اون خیــلی وقته خداست... 👳 @mollanasreddin 👳
🌸🍃🌸🍃 این مثل عموما در مورد افرادی به کار می‌رود که سوادی ندارند و قدرت درک و معرفت آن‌ها از امور تا حدی ضعیف است که حتی در اصطلاح دو کلمه «هر» و «بر» را هم از یکدیگر تشخیص نمی‌دهند. دو کلمه‌ای که در اصطلاح حتی شبانان می‌دانند و از هم تمیز می‌دهند.در میان شبانان، صدای «هر» برای طلبیدن گوسفندان به کار می‌رود و «بر» برای به جلو راندن آن‌ها. همه آهنگ‌ها و لهجه‌ها را چوپان زبده و کارکشته می‌داند. صدای «هر» «بر» را حتی چوپان تازه‌کار هم می‌داند و البته باید بداند. زیرا که فراگرفتن آن حتی برای چوپان‌های تازه‌کار هم اشکال و دشواری ندارد. پس در صورتی که فردی اصول اولیه و ابتدایی کاری را نداند در حالی که باید بلد باشد، به مثابه فرد چوپانی است که از روی بی‌استعدادی مضاعف هر را از بر تمیز نمی‌دهد. این اصطلاح «هِر را از بِر تشخیص نمی‌دهد» حتی در ادبیات نظم ما رسوخ پیدا کرده است. چنان که باباطاهر می‌گوید: خوشا آنانکه هر از بر ندانند نه حرفی در نویسند و نه خوانند 👳 @mollanasreddin 👳
🌸 دیده‌ی چشم انتظاران را نصیب از خواب نیست ای خیالِ خواب خوش بگذر، که بیداریم ما 👤 👳 @mollanasreddin 👳
مردان خدا پردهٔ پندار دریدند یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند هر دست که دادند از آن دست گرفتند هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند 👳 @mollanasreddin 👳
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی 👳 @mollanasreddin 👳
- من توی دنیا ســه تا آرزوداشــتم که هر ســه برآورده شــد.آرزوی اولم ایــن بــود که موقعیتــی پیش بیاید که زنی به من پنــاه بیاورد و من اورا بــه عقــد خودم دربیاورم.آرزوی بعدی ام این بــود که اگر به جایی واردشــدم،جمعی جلوی پای من بلندشــوند. آرزوی سوم مهم این بود که هر وقت راه میروم دو نفر پشت سرم راه بیایند. جملۀ سید که تمام شد همه پایین منبر همدیگررا نگاه میکردند. - آرزوی اولم وقتی مستجاب شد که مرغ خانه ام از ترس کتک خروس بــه مــن پنــاه آوردو خودش را میــان قبای من قایم کــرد ولی من هرچه فکر کــردم چطــور اورا به عقد خــودم دربیاورم نفهمیــدم آرزوی دومم زمانی برآورده شــد که نصف شــب وقتی آمدم ســر کوچه، ســه تا ســگ ولگرد با دیدن من زوزه کشــان از جایشــان بلند شدند.آرزوی سومم هم توی ســاواک محقق شــد.وقتی که دو تا مأمور قلچماق ســاواک پشت سرم راه میرفتندتامبادا من فرار کنم. جمعیت پای منبر میخندیدند. ســید،عاقبــت آرزوهای طولانی دنیا را خلاصه کرده بود 👳 @mollanasreddin 👳
این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد 👤مولانا ❤️ 👳 @mollanasreddin 👳
🌸خدای مهربانم ✨به امید رحمت بیکرانت ✨ازخواب بیدارشدیم ✨آنچه عنایت کنی نشان ازکرامتت ✨آن چه ندهی ،حکمت نهفته ات ✨ در همه ی احوال 🌸 ای خدای مهربان❤️ 🌸خدايا ✨به ما حکمتی ‌ده ✨که فقط زيبايی‌ عظمت ✨ترا در درونمان ✨احساس کنيم 🌸آمیـــن صبحتون سرشار از امید 👳 @mollanasreddin 👳
مردی که با همسرش بسیار صمیمی بود و زندگی خوشی داشت به بازار رفت تا غلامی برای کمک به زندگی شان بخرد، پس از انتخاب غلام، از فروشنده احوال او را پرسید. وی گفت: این غلام عیبی ندارد، جز این که سخن چین است. خریدار نیز این عیب را مهم ندانست و او را خریداری کرد. پس از مدتی روزی غلام در صدد سخن چینی برآمد؛ از این رو به خانم مولایش گفت: همسرت تو را دوست ندارد و تصمیم گرفته همسر دیگری اختیار کند و اگر هنگام خواب، چند تار مو از زیر گردن او ببری و بیاوری، من او را سحر می‌کنم تا از کارش منصرف شود و باز هم تو را دوست بدارد، آن گاه بی درنگ خود را به مولایش رساند و گفت: همسرت رفیقی پیدا کرده و تصمیم دارد هنگام خواب سرت را ببرد. شوهر به خانه آمد و خود را به خواب زد، وقتی همسرش کارد را نزدیک گردن او برد از جا پرید و او را کشت. وقتی خویشان زن خبردار شدند آمدند و شوهر را کشتند و به دنبال آن، همه به جان هم افتادند و درگیری میان آنها ادامه یافت! میان دو کس جنگ چون آتش است سخن چین بدبخت، هیزمکش است کنند این و آن خوش دگر باره دل وی اندر میان، کوربخت و خجل میان دو تن آتش افروختن 👳 @mollanasreddin 👳
سال ها پشت قفس خواب رهایی دیدیم قفل خندید و قفس گفت : کجا پس تعبیر؟! 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 مکتوب عاشق از ره دل می رسد به دوست این نامه را به بال کبوتر چه حاجت است؟! 👤 👳 @mollanasreddin 👳
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر مباد آب حیاتت دهد به جای شراب 👤 👳 @mollanasreddin 👳
ببخشید، سکه دارید؟ می خواهم به گذشته ها زنگ بزنم به آن روزها به دل های بزرگ به محل کار پدرم به جوانی مادرم به کوچه های کودکی می دانم آن خاطره ها کوچ کرده اند افسوس...! هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد ‌ ‍ 👳 @mollanasreddin 👳
روی این قفل نوشتند دعا می خواهد من سپردم به خودش هر چه خدا می خواهد رفتنت اول طوفان نفستنگی هاست بنشین شهر دلش باز هوا می خواهد کشتی نوح دلت قدر دلم جا دارد؟ در امان بودن من اذن تو را میخواهد یوسف از من نگذر شهر مرا ترک نکن شهر ما چند نفر کور و گدا می خواهد؟ رفته ام چون دل ایوب به راه دل دوست تا ببینم که دلت باز چه ها می خواهد از خداوند تو را خواسته ام با این حال من سپردم به خودش هرچه خدا می خواهد 👳 @mollanasreddin 👳
روزی یــک بــار در هفتــه منتظــر بــود تــا جناب صمصــام بیایــد وبگوید سهم گوشت امام زمان را بده،میخواهم برایش ببرم. بــه محــض ورود، صندلــی میگذاشــت تــا ســید بنشــیند. بعــد بــدون چون وچرا،مقداری گوشت خرد میکرد،توی پاکت کاغذی میپیچید و میداد دســتش . به همۀ همســایه های دکانش هم گفته بود:نفس این سید، رحمانی است.من مطمئنم او از اولیای خداست. دو هفتــه ای مریــض بــود و مغــازه نرفــت. درعــوض پســرش امــورات رامیچرخانــد. تــوی ایــن مدت هم هــربار جنــاب صمصام رفتــه بود دم مغــازه تــا ســهم امام را بگیرد،پســراز همه جــا بیخبر و اتفاقــا خسیس، آقا را دست خالی برگردانده بود. هفتۀ دوم دزدآمد ومقداری اموال مغازه را برد. حالش که خوب شــد برگشــت ســر کار. جناب صمصام که آمد دم مغازه به او گفت:سهم امام زمان را ندادید،مغازه تان را بردند. 👳 @mollanasreddin 👳
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج ای موی پریشان تو دریای خروشان بگذار مرا غرق کند این شب مواج یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده جز عشق نیاموختی از قصه حلاج یک بار دگر کاش به ساحل برسانی صندوقچه ای را که رها گشته در امواج 👳 @mollanasreddin 👳
دریچه نگاهت را بگشا آفتاب، تا افق روشنایی بالا آمده است آن را میهمان آسمان دلت کن غصّه های دیروز را در چاه شب دفن کن و برای امروز، مثل خورشید، دوباره از نو آغاز کن. و با یاد پروردگار به امروزت برکت ببخش. سلام. صبحتون پربرکت❤️ 👳 @mollanasreddin 👳
📚 روزی روزگاری، بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است. فکر می کنید آن مرد چه کرد؟ خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت؟ نه... او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : خدایا می خواهی که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود: مغازه ام سوخت، اما ایمانم نسوخته است. فردا باز هم شروع به کار خواهم کرد 👳 @mollanasreddin 👳