.
💜 آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
💜 آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
#شهریار
👳 @mollanasreddin 👳
مــن بارهــاوبارها به این ســید گفتم پا روی دم ســگ نگذار اما حرف صمصام را قبول نکرد که نکرد؛ آخر هم پا گذاشت و سگ گرفتش...
پا منبری هــا میدانســتند منظــور ســید، آیــت الله خمینی اســت کــه بعد از اتفــاق پانزدهــم خــرداد دســتگیرش کرده انــد.مشــتاق،منتظــربقیۀ
صحبت سید شدند. اما آقا بعد این جمله از منبرآمد پایین.دم درقبل از اینکه ســوار اســب شــود،دوتا ســاواکی اطراف او را گرفتند و ایشــان را بردند طرف ماشین.آقا گفت:من به شرطی با شمامی آیم
که سوارماشین نشوم وبا اسب بیایم.
اســب ســید جلــو راه افتــاد و ماشــین ســاواکهــم آرام آرام بــه دنبالش؛طوریکــه ابهــت ســاواکیها از بیــن رفــت. تــوی مســیر هــم هــر کــس دســتگیری جنــاب صمصــام رامیفهمیــد،دنبــال اســب راه می افتــاد.
وقتی رسیدند، جمعیت زیادی دم شهربانی جمع شده بود.
#صمصام
👳 @mollanasreddin 👳
🌸
شده نزدیک که هجران تو ما را بُکُشَد
اشتیاق تو مرا سوخت؛
کجایی؟!
بازآ...
👤 #وحشی_بافقی
👳 @mollanasreddin 👳
من خانهام را
پر از رنگ ميكنم
پراز عطر زندگي ،
گل ميخرم , نان گرم ميكنم
و بـــاور دارم
زنـدگــي يـعني همیـن
بـهانـههای كوچـك خوشبختی...
صبح بخیر 🌺
👳 @mollanasreddin 👳
پیش بیا! پیش بیا! پیشتر!
تا که بگویم غم دل بیشتر
دوست ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من، از خودِ من خویشتر
دوست تر از آنکه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر
داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درویشتر
هیچ نریزد به جز از نام تو
بر رگِ من، گر بزنی نیشتر
فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیه اندیشتر
👤قیصر امین پور
👳 @mollanasreddin 👳
🌿🍃🌹
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی
#شهریار
👳 @mollanasreddin 👳
📚 بهلول و فروختن خانه در بهشت
آوردهاند که روزی زبیده همسر هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.
زبیده پرسید: چه میکنی؟
بهلول پاسخ داد: خانه ای در بهشت میسازم.
پرسید: این خانه را میفروشی؟
گفت: آری.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد.
زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر را گرفت و بر فقیران قسمت کرد.
شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانهای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه مال زبیده زوجه توست.
دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده پرسید.
زبیده قصه بهلول را باز گفت.
هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی میکند و خانه میسازد.
گفت: این خانه را میفروشی؟
هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروختهای.
بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده میخری میان این دو، فرق بسیار است.
#حکایت
#بهلول
👳 @mollanasreddin 👳
.
درد ما را در جهان درمان مبادا بیشما
مرگ بادا بیشما و جان مبادا بیشما 🌱
#مولوی
#مولانا
👳 @mollanasreddin 👳
🌿🌸🌿🌸🌿
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو
ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب
ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو
ای عیان بیمن مدان و ای زبان بیمن مخوان
ای نظر بیمن مبین و ای روان بیمن مرو
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بیمن مرو
در خم چوگانت میتازم چو چشمت با من است
همچنین در من نگر بیمن مران بیمن مرو
وای آن کس کو در این ره بینشان تو رود
چو نشان من تویی ای بینشان بیمن مرو
وای آن کو اندر این ره میرود بیدانشی
دانش راهم تویی ای راه دان بیمن مرو
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
#مولوی
#مولانا
👳 @mollanasreddin 👳
🌿💐🌿💐
ای کاش جان بخواهد معشوق جانیِ ما
تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما
گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما
#فروغی_بسطامی
👳 @mollanasreddin 👳
📚 #حکایت
کاروانی در نزدیک نیشابور در کاروان سرایی شبی را ساکن شدند.در آن کاروان جوانی به نام احمد بود که بسیار ساده و خوش قلب بود. که به خاطر سادگی اش به او احمد بیچاره می گفتند.
شبی در کاروان جنجال شد و هر کس سویی دوید تا اموال خود در جایی پنهان کند که از دست راهزنانی که در حال حرکت به کاروان سرای نیشابور بودند، در امان باشند.
احمد بیچاره، 40 سکه با ارزش طلای اشرفی در جیب شلوار خود داشت. دوستش به او گفت: احمد، برو و این طلاها را در بیرون کاروانسرا خاک کن . احمد گفت: اگر خدا بخواهد یقین کن کسی نمی تواند بدزدد و من در عمرم دروغ نگفته ام .
راهزنان رسیدند و تاراج شروع شد. دوست احمد گفت: برو در گوشه ای در کاروان سرا نزد شتران بخواب. چون دارایی تو در جیب توست و اگر خواب باشی کسی بیدارت نمی کند . احمد گفت: من چنین نمی کنم.
اهل کاروان چون طلاها را پنهان کرده بودند، راهزنان چیزی از طلا ها نیافتند . احمد ، نزد راهزنان رفته و گفت: 40 طلای اشرفی در جیب دارم بیایید و از من بگیرید...
هر راهزنی که این جمله را می شنید بر این جمله می خندیدو می گفت دیوانه است و کسی سمت او نمی رفت ... راهزنان لباس های تمام اهل کاروان را گشتند و طلاهای شان را دزدیدند. به جز احمد بی چاره.
👳 @mollanasreddin 👳