سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود
برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت
آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی میکردم
همه را کلافه کرده بودم
می گفتند انقدر صدایش را در نیار
انقدر تفنگ بازی نکن
باتری اش تمام می شود
یادم می آید می خندیدم و میگفتم
خوب تمام شود میروم باتری می خرم و باز بازی می کنم
چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد
وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد
دیگر نه نور داشت و نه آژیر
نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم
امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها
تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم
برای انسان هایی که نبودند یا نماندند
برای کار هایی که مهم نبودند
حالا که همه چیز مهم و جدی ست
حالا که مهمترین قسمت بازی ست
انرژی ام تمام شده
بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده
فکر میکنی همیشه فرصت هست
ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری
اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش
بیهوده مصرفش نکن
شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از علی یاوران
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ پویش ملی صرفهجویی در مصرف برق ✨
👉🏻 https://urls.st/Psjdmb
❗️هموطنان عزیز❗️
در این روزهای گرم تابستان، مصرف برق به شدت افزایش یافته است. همه ما میتوانیم با یک اقدام ساده به کاهش این فشار کمک کنیم.
🔌 با همکاری شما عزیزان، میتوانیم گامی مؤثر در کاهش مصرف انرژی برداریم.
💡 با خاموش کردن یک لامپ اضافی یا کاهش مصرف دستگاههای برقی غیرضروری، میتوانید در این پویش شرکت کنید.
📲 روی لینک زیر کلیک کنید و تعهد خود به صرفهجویی در مصرف برق را ثبت کنید. با هر کلیک، تعداد شرکتکنندگان و لامپهای صرفهجویی شده به نمایش در خواهد آمد.
🔗 https://urls.st/Psjdmb
📺 فیلم نوشت؛ اقدامات ساده برای مدیریت مصرف برق
راستی هیات ها و مساجد خیلی میتونن تو کاهش مصرف برق کمک و فرهنگ سازی کنن⁉️
🔷️ رکورد مصرف برق باز هم شکست / بیش از ۷۷ هزار و ۵۰۰ مگاوات در یک روز
🇮🇷بیایید با هم، ایران را روشن نگه داریم🇮🇷
💠گروه جهادی فرهنگی علی یاوران
@ali_yavaran
💠گسترده ترین شبکه خبری مردمی ایتا
@jaarchi
.
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!
#چیستا_یثربی
👳 @mollanasreddin 👳
مارکوس در جامعهای
که ما در آن زندگی میکنیم،
کسانی که بیش از همه تحسین میشوند،
کسانی هستند که پلها، آسمانخراشها و ساختمانهای بلند رو میسازند؛
ولی به نظر من
بهترین و قابل اعتمادترین آدمها
کسانی هستند که عشق رو میسازند؛
چون ساختن هیچچیز
سختتر و مهمتر از ساختن عشق نیست...!
ژوئل دیکر | پرونده هری کِبِر
👳 @mollanasreddin 👳
دیکتاتورها هم عاشق میشوند.
خان سنگتاب گم شده است و این آخرین چیزیست که از او به جا مانده است:
نامه هفتم:
به راستیای کاش عشق را هم ممنوع میکردم.
آنگاه همه میخواستند عاشق باشند.
همه شبها در خانههایشان یواشکی عاشقی میکردند...
رعیت را به جرمِ عاشقی شلاق میزدیم
به جرم عاشقی ممنوع الخروج ــ ممنوع المصاحبه ــ ممنوعالکار و هزاران ممنوعالهای دگر میشدند...
و شاید در آن هنگام تو هم عاشقی میکردی...!
نویسنده: کیومرث مرزبان
از کتاب: خام بدم پخته شدم بلکه پسندیده شدم
👳 @mollanasreddin 👳
میگفت مادرم یه کاسه داره که بهش میگیم «کاسه قهر و آشتی»؛ هروقت که زنوشوهر همسایه دعواشون میشه، خیلی سریع یه غذایی چیزی میریزه داخل کاسه و میبره برای همسایه تا بین دعوا وقفه ایجاد کنه و زنوشوهر آروم بشن...خیلی هم تاثیر داشت
گفتم کاش همهمون تو مهربونی کردن اینقدر خلاق بودیم
✍️مجید میرزایی
👳 @mollanasreddin 👳
چیزی که پدرم یک بار وقتی در جنگل گم شده بودیم
گفت روزی روزگاری , من و پدرم در جنگلی در فرانسه گم شدیم . آن زمان دوازده سیزده سال داشتم . به هر حال قبل از دورانی بود که بیشتر مردم تلفن همراه داشته باشند . ما در تعطیلات بودیم ، از آن تعطیلات طبقه ی متوسط در روستا و محصور در خشکی که من واقعاً درکش نمی کردم . تعطیلات در دوره ی لوآر بود و ما رفته بودیم بدویم . حدود نیم ساعت بعد ، پدرم متوجه واقعیت شد ؛« اوه ،انگار گم شدیم .» بارها و بارها دور خود چرخیدیم . سعی می کردیم مسیر را پیدا کنیم ، اما راه به جایی نبردیم . پدرم از دو مرد که شکارچی غیر قانونی بودند راهنمایی خواست و آن ها راه را اشتباهی به ما نشان دادند . می دیدم که پدرم کم کم دارد وحشت می کند ، با این که سعی می کرد آن را از من پنهان کند . ما ساعت ها در جنگل بودیم و هر دو می دانستیم مادرم حتماً در وحشت مطلق به سر می برد . در مدرسه به تازگی داستانی از کتاب مقدس درباره بنی اسرائیلی هایی که در بیابان مرده بودند برایم تعریف کرده بودند و من به سادگی تصور میکردم که سرنوشت ما هم مثل آن ها خواهد بود . پدرم گفت : « اگه توی یه خط مستقیم به راه مون ادامه بدیم از اینجا می ریم بیرون . »
و حق با او بود . عاقبت صدای ماشین ها را شنیدیم و به جاده ی اصلی رسیدیم . هجده کیلومتر از روستایی که دویدن مان را از آنجا شروع کرده بودیم فاصله داشتیم ، اما حالا حداقل تابلوی راهنما داشتیم ، از جنگل بیرون آمده و از درخت ها دور شده بودیم . من هنوز هم وقتی کاملا گم شده ام یا به معنای کلمه به کلمه ی آن یا به معنای استعاری اش ، اغلب به آن استراتژی فکر می کنم . وقتی وسط یک فروپاشی روانی بودم به آن فکر کردم. زمانی که یک سره فقط حمله های هراس و افسردگی داشتم، وقتی قلبم از شدت ترس میتپید ، وقتی به سختی می دانستم چه کسی هستم و نمی دانستم چگونه می توانم زندگی ام را ادامه دهم . « اگه توی یه خط مستقیم به راه مون ادامه بدیم از این جا می رویم بیرون. » گذاشتن یک پا جلوی پایی دیگر ، در یک جهت مشخص ، همیشه تو را از دور خودگشتن دور میکند . موضوع داشتن عزم راسخ برای پیش رفتن است .
📚(#کتاب_آسایش/نویسنده : #مت_هیگ
👳 @mollanasreddin 👳
به عزیزی گفتم: صبح به خیر
در پاسخم گفت: فرجامت نیک...
به وجد آمدم از پاسخش!
چه دعایی...!
من برای او خیری خواستم
به کوتاهی یک صبح،
و او خیری برای من خواست
به بلندای یک سرنوشت...
"فرجامتـــان نیک..."
👳 @mollanasreddin 👳
شیخ علی طنطاوی میگفت :
شبی دخترم را دیدم که اندکی برنج، فاصولیا، بادنجان، خیار و چند مشت کشمش در سینی گذاشته و میخواهد آنرا به جایی ببرد؛ از او پرسیدم کجا میبری؟ گفت: پدرکلانم فرموده که به نگهبان ببرم .
از او خواستم تا هر غذا را بر بشقابی جداگانه بگذارد، و پیالهی آب، قاشق و چاقو هم بر آن بیفزاید و سینی را منظم و با سلیقه بچیند .
همه را گذاشت و رفت و در برگشت از من پرسید : اینقدر زحمت و طمطراق برای چه بود بابا؟
گفتم : غذا، صدقهی مالی است و سلیقه و نظم صدقه عاطفی است .
✔️اولی شکم را سیر میکند، و دومی قلب را .
✔️اولی چنین وانمود میکند که نگهبان گدایی بیش نیست و ما غذاهای پسمانده را به او فرستادیم؛ اما دومی چنین میرساند که گویی او دوستی نزدیک و مهمانی بزرگوار است .
⏺ ببین خیلی فرق است بین بخشش مال و بخشش روح و عاطفه و مهر.
مهرورزی پاداشش به مراتب بیشتر و بزرگتر از بخشش مال در پیشگاه خداوند است .
↙️ شایسته است که تمام بخششهای ما آمیخته با مهر و توجه و بزرگی باشد نه بخششِ خشکُخالیِ همراه با تحقیر.
👳 @mollanasreddin 👳
یقین مردان حق
او رو به روی دریا قرار دارد دریا خروشان و متلاطم است فرعون با لشکریانش در تعقیب شان هستند میخواهند او و پیروانش را به قتل برسانند. یاران موسی به او گفتند آنان به ما خواهند رسید، فرمود:
« کلا إن مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ» (شعراء/ ۶۲).
چنین نیست پروردگار من با من است. رهنمودم خواهد کرد ،هرگز هر آیینه پروردگارم با من است و مرا راهنمایی خواهد کرد.
حضرت موسی با اطمینان کامل به این که خداوند او را نجات خواهد داد و بر فرعون و سربازانش پیروز خواهد گرداند در دریا به راه می افتد و میگوید: پروردگار من با من است و مرا راهنمایی خواهد کرد. و سرانجام دریا شگافته می شود و براهش ادامه می دهد.
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
مـا انگشتـرِ آرزوهاتو
به واقعیت تبدیـل میکنیم 💍💫
دوست داری انگشترت چطـوری باشه؟☺️
شما بگو، ما برات میسازیم ❤️
حکاکی،سنگ،سایز به انتخاب شما😍
تولیدی انگشتر سفیر اینجاست🌸 👇
https://eitaa.com/joinchat/3039232081C2859c5fac1
ارسال#رایگانه ضمانت #مرجوعی واصالتم داریم وقیمتامون کفبازاره💚👆
داستان در مورد سربازیست که بعد از جنگیدن در ویتنام به خانه بر گشت. قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت
" بابا و مامان" دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه
پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما" ، خیلی دوست داریم ببینیمش
پسر ادامه داد:"چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه
"متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه
"نه، می خوام که با ما زندگی کنه
پدر گفت: "پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه
در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند. پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت
👳 @mollanasreddin 👳