eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.8هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
61 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
چیزی که پدرم یک بار وقتی در جنگل گم شده بودیم گفت روزی روزگاری , من و پدرم در جنگلی در فرانسه گم شدیم . آن زمان دوازده سیزده سال داشتم . به هر حال قبل از دورانی بود که بیشتر مردم تلفن همراه داشته باشند . ما در تعطیلات بودیم ، از آن تعطیلات طبقه ی متوسط در روستا و محصور در خشکی که من واقعاً درکش نمی کردم . تعطیلات در دوره ی لوآر بود و ما رفته بودیم بدویم . حدود نیم ساعت بعد ، پدرم متوجه واقعیت شد ؛« اوه ،انگار گم شدیم .» بارها و بارها دور خود چرخیدیم . سعی می کردیم مسیر را پیدا کنیم ، اما راه به جایی نبردیم . پدرم از دو مرد که شکارچی غیر قانونی بودند راهنمایی خواست و آن ها راه را اشتباهی به ما نشان دادند . می دیدم که پدرم کم کم دارد وحشت می کند ، با این که سعی می کرد آن را از من پنهان کند ‌. ما ساعت ها در جنگل بودیم و هر دو می دانستیم مادرم حتماً در وحشت مطلق به سر می برد . در مدرسه به تازگی داستانی از کتاب مقدس درباره بنی اسرائیلی هایی که در بیابان مرده بودند برایم تعریف کرده بودند و من به سادگی تصور می‌کردم که سرنوشت ما هم مثل آن ها خواهد بود . پدرم گفت : « اگه توی یه خط مستقیم به راه مون ادامه بدیم از اینجا می ریم بیرون . » و حق با او بود . عاقبت صدای ماشین ها را شنیدیم و به جاده ی اصلی رسیدیم . هجده کیلومتر از روستایی که دویدن مان را از آنجا شروع کرده بودیم فاصله داشتیم ، اما حالا حداقل تابلوی راهنما داشتیم ، از جنگل بیرون آمده و از درخت ها دور شده بودیم . من هنوز هم وقتی کاملا گم شده ام یا به معنای کلمه به کلمه ی آن یا به معنای استعاری اش ، اغلب به آن استراتژی فکر می کنم . وقتی وسط یک فروپاشی روانی بودم به آن فکر کردم. زمانی که یک سره فقط حمله های هراس و افسردگی داشتم، وقتی قلبم از شدت ترس می‌تپید ، وقتی به سختی می دانستم چه کسی هستم و نمی دانستم چگونه می توانم زندگی ام را ادامه دهم . « اگه توی یه خط مستقیم به راه مون ادامه بدیم از این جا می رویم بیرون. » گذاشتن یک پا جلوی پایی دیگر ، در یک جهت مشخص ، همیشه تو را از دور خودگشتن دور می‌کند . موضوع داشتن عزم راسخ برای پیش رفتن است . 📚(/نویسنده : 👳 @mollanasreddin 👳
به عزیزی گفتم: صبح به خیر در پاسخم گفت: فرجامت نیک... به وجد آمدم از پاسخش! چه دعایی...! من برای او خیری خواستم به کوتاهی یک صبح، و او خیری برای من خواست به بلندای یک سرنوشت... "فرجامتـــان نیک..." 👳 @mollanasreddin 👳
شیخ علی طنطاوی می‌گفت : شبی دخترم را دیدم که اندکی برنج، فاصولیا، بادنجان، خیار و چند مشت کشمش در سینی گذاشته و می‌خواهد آن‌را به جایی ببرد؛ از او پرسیدم کجا می‌بری؟ گفت: پدرکلانم فرموده که به نگهبان ببرم . از او خواستم تا هر غذا را بر بشقابی جداگانه بگذارد، و پیاله‌ی آب، قاشق و چاقو هم بر آن بیفزاید و سینی را منظم و با سلیقه بچیند . همه را گذاشت و رفت و در برگشت از من پرسید : اینقدر زحمت و طمطراق برای چه بود بابا؟ گفتم : غذا، صدقه‌ی مالی است و سلیقه و نظم صدقه عاطفی است . ✔️اولی شکم را سیر می‌کند، و دومی قلب را . ✔️اولی چنین وانمود می‌کند که نگهبان گدایی بیش نیست و ما غذاهای پس‌مانده را به او فرستادیم؛ اما دومی چنین می‌رساند که گویی او دوستی نزدیک و مهمانی بزرگوار است . ⏺ ببین خیلی فرق است بین بخشش مال و بخشش روح و عاطفه و مهر. مهرورزی پاداشش به مراتب بیشتر و بزرگ‌تر از بخشش مال در پیشگاه خداوند است . ↙️ شایسته است که تمام بخشش‌های ما آمیخته با مهر و توجه و بزرگی باشد نه بخششِ خشکُ‌خالیِ همراه با تحقیر. 👳 @mollanasreddin 👳
یقین مردان حق او رو به روی دریا قرار دارد دریا خروشان و متلاطم است فرعون با لشکریانش در تعقیب شان هستند می‌خواهند او و پیروانش را به قتل برسانند. یاران موسی به او گفتند آنان به ما خواهند رسید، فرمود: « کلا إن مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ» (شعراء/ ۶۲). چنین نیست پروردگار من با من است. رهنمودم خواهد کرد ،هرگز هر آیینه پروردگارم با من است و مرا راهنمایی خواهد کرد. حضرت موسی با اطمینان کامل به این که خداوند او را نجات خواهد داد و بر فرعون و سربازانش پیروز خواهد گرداند در دریا به راه می افتد و می‌گوید: پروردگار من با من است و مرا راهنمایی خواهد کرد. و سرانجام دریا شگافته می شود و براهش ادامه می دهد. 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
مـا انگشتـرِ آرزوهاتو به واقعیت تبدیـل می‌کنیم 💍💫 دوست داری انگشترت چطـوری باشه؟☺️ شما بگو، ما برات می‌سازیم ❤️ حکاکی،سنگ،سایز به انتخاب شما😍 تولیدی انگشتر سفیر اینجاست🌸 👇 https://eitaa.com/joinchat/3039232081C2859c5fac1 ارسال ضمانت واصالتم داریم وقیمتامون کف‌بازاره💚👆
داستان در مورد سربازیست که بعد از جنگیدن در ویتنام به خانه بر گشت. قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت " بابا و مامان" دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما" ، خیلی دوست داریم ببینیمش پسر ادامه داد:"چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه "متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه "نه، می خوام که با ما زندگی کنه پدر گفت: "پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند. پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت 👳 @mollanasreddin 👳
آدم هایی که واقعا می روند هیچ وقت چمدان ندارند این داستانِ کشیدن چمدان از زیر تخت و پرت کردن لباس ها از کمد، فقط مال آدم هایی ست که دیر یا زود یا بر می گردند و یا با آرزوی برگشتن زندگی می کنند! و گرنه دلِ بریده بویی از گذشته را هم لایق بردن نمی بیند آدم هایی که واقعا می روند صدا به اندازه ی داد زدن ندارند این داستانِ دعواهای بلند و کش دار منت های بی دنباله فقط مال آدم هایی ست که بی آنکه بخواهند می روند می روند و اگر قول دادن و خوب شدن را بلد باشی زود برمی گردند وگرنه دلِ بریده قدر یک کلمه هم، هم صحبتِ لایق ندارد! آدمهایی که واقعا می روند دنبال خراب کردن چیزهای مانده نیستند. جار زدن و رسوایی پیش دیگری فقط مال آدم هایی ست که هنوز به ماندن خود امید دارند وگرنه دلِ بریده بخیل ِ هیچ کجای زندگی ِ کسی نیست...! 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از اربعینی‌ها
🚩 بسم الله الرحمن الرحیم 🚩 📢 این کانال مهم‌ترین، بهترین و جامع‌ترین کانال خبری اربعین امسال است. ➖ اطلاعات مهم ستاد اربعین ➖ اخبار مهم مرزها ➖ اخبار لحظه به لحظه گذرنامه ➖ اخبار ترافیک جاده‌ها ➖ ستاد گمشدگان در فضای مجازی ➖ معرفی و موقعیت مکانی موکب‌های بین راهی برای استراحت خانواده‌ها و خودروهای شخصی ➖ قیمت کرایه خودروهای عراقی در مسیرهای مختلف ➖ راهنمای خرید سیم کارت عراقی ➖ راهنمای بسته‌های اینترنت عراقی و ایرانی ➖ موقعیت موکب‌های ایرانی در عراق؛ موقعیت تعمیرگاه‌های کالسکه، ویلچر و... در مسیر پیاده‌روی ➖ موقعیت ایستگاه‌های هلال احمر و مراکز اورژانس‌ ایرانی در مسیر پیاده‌روی ➖ موقعیت دقیق موکب‌های مناسب جهت استراحت بانوان ➖ انواع اطلاعات دیگر با استقرار یک تیم جهادی مردمی در نقاط مختلف ❗️این کانال در حال عضوگیری و طراحی عملیات بزرگ اربعین است. 💢نکات قابل توجه💢 🔺 با ارسال کلمه «اربعین» به ۳۰۰۰۱۵۱۵ مستقیم عضو این کانال می‌شوید. 🔺 برای اجرای هرچه بهتر عملیات و اعزام و استقرار نیروهای جهادی نیاز به کمک‌های مردمی داریم: 💳 شماره کارت:
۶۲۷۳۸۱۷۰۱۰۱۱۶۴۹۳
💳 شماره حساب:
3512801150343490
💳 شماره شبا:
620150003512801150343490
🏴 به نام گروه جهادی فرهنگی علی یاوران (روی شماره حساب ها بزنید) @ali_yavaran 🔺 برادرانی که توانایی یاری دارند به حساب پاسخگوی زیر مراجعه کنند: 🌐 @poshtibani ❗️لازم است عزیزانی همراه ما شوند که توان جسمی و انگیزه لازم جهت خادمی زائران عزیز اباعبدالله الحسین سلام الله علیه را داشته باشند. 🚩 هدف ما خدمت شبانه‌روزی به زائران عزیز کشور عزیزمان ایران، می‌باشد 💠 به کانال رسمی اربعین بپیوندیم @e_arbaeen
آن وقت ها مدرسه علوی رفتن مد بود. با کلاسی بود. با هزار زور و امتحان و تست هوش و البته پارتی بازی علی آقا کریمی چپانده شدم آن تو. لای آن همه بچه ای که سلول های خاکستری مغزشان از سوراخ گوش های بلبلی اشان سر ریز می کرد. لای آن همه بچه ای که توی خانه شان کومودور داشتند، ساعت ماشین حساب دار می بستند و سرویس می برد و می آوردشان. من اما، همیشه توی ایستگاه اتوبوس سه راه امین حضور، چشم انتظار اتوبوسی می نشستم که راننده اش موقع سوار شدن می گفت: بلیط نداری سوار نشو! و من همیشه بلیط داشتم. یک بلیط پنج تومانی که لای انگشتان عرق کرده ام، مچاله شده بود. جای من مدرسه علوی نبود. اسم من را باید توی یکی از همان دبستان های شوش- مولوی می نوشتند. همانجا که اگر توی خط نمی ایستادی، ترکه آلبالوی آقای رحیمی پشت ران های لاغرت را خط می انداخت. نه اینکه بروم توی مدرسه ای که روانشناس دارد، آدم حسابی دارد، معاون کوفت دارد و مسئول زهر مار. آخر من چه می دانستم هر چیزی که جلویم می گذارند، پس فردا آتو می شود. من فقط یک بچه بودم. بچه ای که حسرت داشت. بچه ای که نمی دانست توی برگه آرزوها باید چه بنویسد. بچه ای که نمی دانست گول حرف بزرگ تر ها را نباید بخورد. من گول خوردم. بازی ام دادند. گفتند هر چه آرزو داری توی این برگه بنویس. خیالت هم راحت، دست کسی به آرزوهایت نمی رسد. من پینوکیو بودم. زود خر می شدم. خر شدم و نوشتم "من آرزو دارم یک دوچرخه قرمز داشته باشم تا حداقل از مدرسه تا خانه را پا بزنم و پول بلیط اتوبوس را از بوفه مدرسه ساندویچ کالباس بخرم" چه میدانستم بقیه می نویسند آرزویشان سلامتی پدر و مادر است. چه میدانستم بقیه منتظر ظهور امام زمانند. کف دستم را که بو نکرده بودم. فردای آن روز پدرم را خواستند مدرسه و برگه آرزوهایم را گذاشتند کف دستش. شبش یک دوچرخه قرمز دست دوم توی حیاط خانه قدیمی مان بود و پدری که توی اتاق رژه می رفت و زیر لب می گفت: همه بچه ها آرزوی سلامتی پدر مادرشون رو دارن. اون وقت بچه ما .... دو چرخه ام را صبح یک روز جمعه و درست آن موقعی که سرم را کرده بودم توی پنجره نانوایی بربری که بگویم "آقا دو تا نان خاشخاشی لطفا" دزد برد. بدون اینکه بداند، همه آرزوهای پسرک جنوب شهری را ربوده است. بدون اینکه بداند این فقط یک دوچرخه نبود. سلامتی پدر و مادر بوده و انتظار ظهور امام زمان. از آن روز دیگر سوار هیچ دو چرخه ای نشدم. به هیچ اتوبوسی بلیط ندادم و هر روز و هر شب به این فکر می کردم که اگر توی برگه آرزوها می نوشتم سلامتی پدر و مادرم لا اقل این ها را دزد نمی برد. با اینکه خود مادرم را قبل از این ها خدا برده بود. مرتضی برزگر 👳 @mollanasreddin 👳
دخترک هر روزظهر از کنارش می گذشت . خیره می شد به قد و بالای مرد لباس مرد را خوب به خاطر داشت، البته نه به تمیزی الان اما همین رنگ بود . مادر دستش را محکم تر می کشید، "عزیزکم بیا بریم " دخترک در حالی که می رفت به پشت سر نگاه می کرد و دستی تکان می داد. باز بیلبورد کنار خیابان تنها می ماند . دلش می گرفت . این اولین باری بود که از عکس روی تنش راضی بود. چون یک نفر هر روز برایش دست تکان می داد برایش می خندید ... ظهر باز باصدای خنده ی دختر قند توی دلش آب شد. _مامان نگاه کن خود این آقا نجاتم داد همه جا آتیش گرفته بود همین آقا با لباس قرمز بود .خودش بود، مادر کلافه از تکرار داستان هر روز گفت: آره عزیزم آقای آتش نشان نجاتت داد و زیر لب فاتحه ای خواندو خدا را شکر کردبرای زندگی دوباره ی دخترش . بیلبورد چهار راه استانبول با عکس آتش نشان شهید احساس هویتی تازه داشت . 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 خوب‌بخورم‌تا‌خوب‌بپوشم🌱 • اگر فردی بدنش اسیدی بشه هر رژیمی هم که بگیره نمیتونه لاغر بشه • ولی اگر بدنتون قلیایی بشه به راحتی و با سرعت لاغر می‌شوید ✅🍎 🎦... محمود مردانی مشاور تغذیه با رژیم قلیایی 🌟 لینک کانال لاغرفیت 👇 https://eitaa.com/joinchat/1026425027Cdab21f68e7 همین الآن عضو شوید👆 ⪼🕴
📚 یازده ساله بودم و عاشق کتاب. همه‌ی کتاب‌های توی خانه را خوانده بودم، شریعتی‌ها را چند بار، مطهری‌ها را از اول تا آخر، دیوان شعر انوری (چرا باید به جای حافظ و شاهنامه توی خانه انوری می‌داشتیم، نمی‌دانم!)، یک کتاب شعر که نویسنده‌اش دوست پدرم بود و قرآن. مامان بیمارستان بود، یک پای بابا محل کارش بود و یک پایش دنبال دوا و داروی مامان. مرفین گیر نمی‌آمد و داروهای شیمی‌درمانی قیمت خون پدرِ همه‌ی صنف دارو بود. توی این هیروویر آنچه به چشم نمی‌‌آمد کرمِ کتاب بودن من بود. کسی حواسش به من نبود. به اینکه دلم کتاب جدید می‌خواهد و قدیمی‌ها را آن‌قدر خوانده‌ام که گوشه‌های کتاب‌ها ساب رفته. بین این‌همه گرفتاری کتاب‌ خواستن من اَتِینا بود. تا اینکه اسباب‌کشی کردیم و توی کمددیواری خانه‌ی جدید یک کتاب پیدا کردم. انگار دنیا را به من داده بودند، کتابِ توی کمد دیواری، نور فانوس دریایی بود توی تاریکی، صدای دنگ‌دنگِ رسیدن دسته‌ی کولی‌ها بود به یک روستای دورافتاده‌ی خواب‌زده. اگر بگویم تا سال‌ها بعد به داستایوفسکی به چشم معشوق نگاه می‌کردم، بی‌راه نگفته‌ام! جنایت و مکافاتش همان پیام "بپوش میام دنبالت" بود در یک غروب جمعه‌ی دلگیر و حوصله‌ لبریزشده.بعد از آن، بعدها که کتاب توی دستم زیاد بود، گاهی کتابی جا می‌گذاشتم، به‌عمد تا شاید دخترکی یازده‌ساله از عشق‌بازی با کتابِ من صفا کند‌. 👳 @mollanasreddin 👳
دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم. در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است. که احتمالا یک هفته ای در خانه ی من بوده.بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم: کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی. کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی. آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که: عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم. نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ 👳 @mollanasreddin 👳
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟» شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردی‌مان را از دست می‌دهیم.» استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟» شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.» سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.» استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.» 👳 @mollanasreddin 👳
هر صبح باید دروازہ‌ای برای رویش دوبارہ مهربانی باشد‌؛ همان که نیما گفت: پس از این همه‌چیز جهان تکراريست جـز مهربانی... 👳 @mollanasreddin 👳
▪️در آخرين سالى كه مرحوم دُرّى در قيد حيات بود، يک شب از دهه محرّم جوانى از ايشان قبل از منبر سوال ميكند كه مراد از اين شعر چيست: 🔹مريد پير مغانم ز من مرنج اى شيخ 🔹چرا كه وعده تو كردى و او بجا آورد ▪️مرحوم درّى ميگويد: جواب اين سوال را در بالاى منبر ميدهم تا براى همه قابل استفاده باشد.🍂 ▪️ايشان در فراز منبر از قضيّه نهى آدم أبو البشر از خوردن گندم، و داستان نان جوين خوردن أمير المؤمنين عليه السّلام را در تمام مدّت درازاى عمر بيان مى‏ نمايد، و حتّى اينكه آن حضرت در تمام مدّت عمر ابداً نان گندم نخورد و از نان جوين سير نشد.🍂 ▪️و سپس ميگويد: مراد از شيخ در اين بيت، حضرت آدم علىٰ نبيّنا و آله و عليه السّلام است‏، كه وعده نخوردن از شجره گندم را در بهشت داد ولى به آن وفا نكرد.🍂 ▪️و مراد از پير مغان حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام است كه در تمام مدّت عمر نان گندم نخورد، و وعده عدم تناول از شجره گندم را او ادا كرده و به اتمام رسانيد.🍂 ▪️اين مجموع تفسير اين بيت بود كه وى بر سر منبر شرح داد و منبرش را خاتمه داد. قبل از پايان سال، مرحوم درّى فوت ميكند؛🍂 ▪️درست در سال بعد در دهه محرّم در همان شبى كه اين جوان سوال را از مرحوم درّى ميكند، وى را در خواب مى‏ بيند كه مرحوم درّى به نزد او آمد و گفت: ▪️اى جوان! تو در سال قبل در چنين شبى از من معنى اين بيت را پرسيدى و من آن‏طور پاسخ گفتم. امّا چون بدين عالم آمده‏ ام، معنى آن، طور ديگرى براى من منكشف شده است: ▪️مراد از شيخ حضرت إبراهيم عليه السّلام است، و مراد از پير مغان حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام؛ و مراد از وعده، ذبح فرزند است؛🍁 ▪️كه حضرت إبراهيم بدان امر خداوند وعده وفا داد، امّا حقيقت وفا را حضرت أبا عبد الله الحسين عليه السّلام در كربلا به ذبح فرزندش حضرت علىّ أكبر عليه السّلام انجام داد.😭 ▪️فرداى آن شب، اين جوان در آن مجلس معمولى همه ساله مرحوم درّى مى‏ آيد و اين خواب خود را بيان ميكند. و معلوم است كه با بيان اين خواب چه انقلابى در مجلس روى داده است.🍁🍂 📚 "روح مجرد" ص ۴۸۳ 👳 @mollanasreddin 👳
یکی از همسایه های فروشگاه که یک پسر سی و چند ساله است چند روزیه سراغ شمع معطر و عود دست‌ساز میگیره.ما هم تموم کرده ایم و مرتب میاد و میره و سراغ شمع و عود میگیره. گفتم حالا چرا اینقدر اصرار داری؟ مگه چه خبره؟ گفت من جدیدا نامزد کرده ام و نامزدم گفته برای تولدم منو سورپرایز کن! و شمع معطر بخر و از درب آپارتمان اونها را بچین تا تو اتاق! بعد من وارد که میشم یعنی اطلاع ندارم و همتون دست بزنید و منم جیغ بکشم! بهش گفتم این که اسمش سورپرایز نیست.سورپرایز یعنی طرف اطلاع نداشته باشه و غافلگیر بشه. گفت نمی دونم والا ایشون اینجوری دستور داده که عکس و فیلم هم بگیریم برای اینستا.بهش گفتم از این شمع های کوچیک اومده ولی معطر نیست و بوی گند پارافين میده به دردت میخوره؟ اونم گفت آره از همینا بده. دیگه بو شمع که از تو فیلم و عکس پیدا نیست!...‌ 👳 @mollanasreddin 👳
پرسیدم: « چند تا مرا دوست نداری؟ » روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید، گفت: « چه سوال سختی » گفتم: « به هر حال سوال مهمیه برام » نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما داشتیم صبحانه میخوردیم کمی فکر کرد و گفت: « هیچی » بلند بلند خندید. گفتم: « واقعا؟ » آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم. « واقعا هیچی دوستم نداری؟ » گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که توو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم » گفتم:ـ«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی » تکه ای از ژامبونِ‌ لوله شده را برید. گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.» شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم : « یعنی هزار تا منو دوست نداری ؟ » دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم : «این واقعا درست نیست. من این حجم از غصه رو نمیتونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی » داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی میداد. گفت: « نمی دونم واقعا. خیلی سوال سختیه » لپ هاش گل انداخته بود. گفت: « شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب میدادم » گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری ؟ » لبخند زد ... چشم هام را گرد کردم و گفتم : « هان؟ » بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا میکردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم میکرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت : « هیچی » پرسیدم: « هیچی؟ » شانه اش را انداخت بالا. گفت: « هیچی دوستت ندارم » لب و لوچه ام را آویزان کردم. گفت : « میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه » داد کشیدم : « هورا » دست هایم را گره کردم و آوردم بالا پیش خدمت ها داشتند با هم پچ میزدند. یکی‌شان آمد جلو و گفت: « قربان. اینطوری مردمو میترسونید » پرسیدم : « چطوری؟ » آهسته تر گفت: « اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف میزنید » به صندلی روبرویی اشاره کرد. خالی بود ... بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده، سرد شده بود و نان ها خشک ... خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت، که همه چیز یادم افتاد ... هشت سال گذشته بود ... حالا سال‌ها از ماجرای دانشگاه می گذرد و من پزشک نشده ام . هیچی نشده ام . بابا و آرزوهایش در گوری خفته آمد . عاطفه درون داستان ، عاشقانه دیگری زندگی می کند و من آموختم که بیچاره ترینِ قصه ها ، نه نبرد میانِ خیر و شر که نبرد میانِ دو خیر است . در تقابل خوبی ها با هم . در هم زمانی غریب بارندگی و بازندگی . سیئات و حسنات . جدایی و وصال . بودن و نبودن . چرایی سوختن در آتشی مداوم . خسرالدنیا و الآخره . باخت . باخت . 👳 @mollanasreddin 👳
‍ ☘️ استانبولی اش را که بار می گذاشت، نمی دانست چند تا دهان باز و شکم گشته سر سفره اش می نشینند. موقع ناهار، خانه نبود که، کاروانسرای شام می شد. از در و دیوار تخم و ترکه می ریخت. یکی از بازار، یکی از مدرسه، یکی از خانه شوهر. آن یکی با دو تا بچه قد و نیم قد و دیگری با صورتی سیاه از روغن ماشین های مردم. دلشان که قار و قور می کرد ، توی هم وول می خوردند و قاشق، کف بشقاب های ملامینی می کوبیدند. پیاز های درشت قاچ خورده را لای نان می گذاشتند با سبزی، یک گاز به فلفل دلمه ای می زدند و یک نق به جان خانم جان. قابلمه ها کوچک بود. اندازه سه تا پیمانه برنج و یک بندِ انگشت، بالایش آب. برنج ها سرخ بود از قرمزی گوجه های له شده. نرم بود از هم‌نشینی با سیب زمینی های مستطیلی. گشنگی پدر و مادر نمی شناخت. ما آدم های نان چهار لا کن بودیم. نان لواش را شکل دلمه تا می زدیم و یک قاشق، برنجِ سرخ دم پختکی لایش. یک پر پیاز ، یک گاز از فلفل دلمه ای که دست به دست می چرخید و یک قورت آب از لیوان پلاستیکی قرمز. همه سیر می شدیم. با نان و نگاه و محبت. همانجا آله می انداختیم، چرت میزدیم پای سفره. خانم جان ته قابلمه را می تراشید؛ قرچ قرچ. ماها که سیر بودیم- ماها که خواب بودیم- خانم جان بیدار بود. می نشست بالا سرمان. پشه کُشش را تکان می داد و لقمه نانی که زیر دندان های مصنوعی اش مانده بود را هزار باره می جوید.... ▫️ 👳 @mollanasreddin 👳
☘️ | چند‌کلمه‌ای همزمان در دو نقطه زندگی می‌کنم؛ این‌جا که منم، و آن‌جا که تویی... ‌ 👳 @mollanasreddin 👳
❄️ مورچه و ملخ یک روز سرد زمستانی ملخ درِ خانه‌ی مورچه را زد تا از ذخیرهای زمستانی‌اش کمی به او غذا بدهد. مورچه گفت: «وا! جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود.» ملخ گفت: «اتفاقا بود. اما رفیق، تو جاشو پیدا کردی و همه رو جمع کردی بردی!» نویسنده: آمبروز بیرس مترجم: زهرا طراوتی 👳 @mollanasreddin 👳
🍁 # خندیدم و گفتم: چند حرف است؟ گفت: نه. جدا دانستنش خیلی اهمیت دارد. پای منافع ملی‌مان در میان است. گفتم: نه. چه تفاوتی دارند؟ گفت: تفاوت دارند. زباله‌ها قابل بازیافتند، در حالی که آشغال‌ها را باید دور ریخت. من باز با تعجب گفتم: جدا؟ گفت: راستش این تعجب‌های شما باعث می‌شود من خیال کنم در حقم اجحاف شده. در حالی که قهوه خوردن یا بلد بودن اسم اسکار وایلد برای حل جدول‌ها مهم نیست، برای من مهم دانستن تفاوت زباله‌ها و آشغال‌هاست و من تفاوت اینها را می‌دانم و به کاری که می‌کنم مفتخرم. با او محکم دست دادم و گفتم: قهوه را میهمان من هستید. خندید و گفت: ممنونم ولی اینجا معمولا قهوه‌ی بیرون بر را پیش پیش حساب می‌کنند. وقت دیگر شاید. نویسنده: محمد صالح علاء «دوازده حرف؛ از کتاب “کاپوچینو، کیک پنیر” 👳 @mollanasreddin 👳
💎هیچ می دانستی گیلاس ها برای رشد کردن نیازی به توجه تو ندارند؟!! همان طور که همه ی میوه ها همان طور که تمام جانوران! اصلا بودن یا نبودن تو به کجای جهان بر میخورد؟! باور کن هیچ کجا! دنیا به کارش ادامه میدهد. پس چرا انقدر خودت را جدی گرفته ای؟! چرا انقدر همه چیز را جدی گرفته ای؟! بدبختی ما از همین جدی گرفتن ها شروع میشود! شروع تمام شاد نبودن ها و محافظه کارانه زندگی کردن ها همین جدی گرفتن هاست. و حالا محوریت زندگی ات را پول در اختیار میگیرد. حالا دیگر جای آسایش را با آرامش عوض نمیکنی. دیگر جرات نمیکنی بدون مقدمه چینی به مسافرت بروی! دیگر جرات نداری زندگی شلوغ شهری را با زندگی در روستا تعویض کنی. دیگر جرات قدم زدن زیر باران را نداری. جرات کیک نوشابه خوردن کنار خیابان! جرات خندیدن به بازی گوشی های کودکانه در اتوبوس. جرات گریه کردن برای پیر زنی که در آسایشگاه سالمندان چشم انتظار است. تو جرات عاشق شدن را نخواهی داشت. یک سر به آلبوم خاطرات اگر بزنی میفهمی که هیچ چیز این زندگی جدی نیست. میدانی چیست رفیق؟! زندگی را همان انداره جدی بگیر که مرگ را...! 👳 @mollanasreddin 👳
💎به این باور رسیده‌ام که چیزی را نمی‌توانی جبران کنی و دوباره درست بگذاری‌ سرجایش. حفره‌های زندگی‌ات همیشگی هستند. تو باید در اطرافش رشد کنی؛ مثل ریشه‌های درخت که از اطراف سیمان بیرون می‌زنند؛ باید خودت را از لا‌به‌لایِ شیارها بیرون بکشی. ✍ 📚 دختری در قطار 👳 @mollanasreddin 👳
💧 ! 💎دو تا همسایه بودند که در یک اداره کار کردند و حقوقشان مثل هم بود.یکی از آن ها همیشه بدهکار بود و نگران بود بلکه گاهی ناراضی بود و یواشکی سیاه نمایی می کرد و بسیاری از دستاوردها و راهکارها را انکار می کرد.اما آن یکی همسایه همیشه شاد و سر حال بود و به روی زندگی لبخند می زد.همسایه اولی رفت پیش همسایه دومی و پرسید چرا من نمی توانم و تو می توانی؟همسایه دومی گفت: برای این که بر اساس آمارهای رسمی همین حقوقی که من و تو می گیریم برای زندگی خوب کافی است، من بر اساس آمارهای رسمی خرید می کنم، اجاره خانه می دهم و هزینه تحصیل فرزندانم را پرداخت می کنم. اما تو بر اساس شایعات زندگی می کنی پس ناگزیر خریدهایت گران است، اجاره خانه ات چند برابر آمارهای رسمی است و هزینه تحصیل فرزندانت سرسام آور و حقوقت ناچیز است.اولی گفت: آها! فهمیدم پس به آمارهای رسمی مراجعه کرد و دید که دنیا به رویش لبخند می زند.نرخ ها پایین آمده اجاره خانه یک پنجم شد و هزینه تحصیل فرزندانش از پول توجیبی آن جوانان برومند هم کمتر شده، آن وقت فهمید که شایعات عجب چیز بدی است و آمارهای رسمی چه قدر خوب است. 👳 @mollanasreddin 👳