دخترک هر روزظهر از کنارش می گذشت .
خیره می شد به قد و بالای مرد
لباس مرد را خوب به خاطر داشت،
البته نه به تمیزی الان اما همین رنگ بود .
مادر دستش را محکم تر می کشید،
"عزیزکم بیا بریم "
دخترک در حالی که می رفت به پشت سر نگاه می کرد و دستی تکان می داد.
باز بیلبورد کنار خیابان تنها می ماند .
دلش می گرفت .
این اولین باری بود که از عکس روی تنش راضی بود.
چون یک نفر هر روز برایش دست تکان می داد
برایش می خندید ...
ظهر باز باصدای خنده ی دختر قند توی دلش آب شد.
_مامان نگاه کن خود این آقا نجاتم داد همه جا آتیش گرفته بود همین آقا با لباس قرمز بود .خودش بود،
مادر کلافه از تکرار داستان هر روز گفت:
آره عزیزم آقای آتش نشان نجاتت داد و زیر لب
فاتحه ای خواندو خدا را شکر کردبرای زندگی دوباره ی دخترش .
بیلبورد چهار راه استانبول با عکس آتش نشان شهید احساس هویتی تازه داشت .
#شیدا_شهبازی
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💯 خوببخورمتاخوببپوشم🌱
• اگر فردی بدنش اسیدی بشه هر رژیمی هم که بگیره نمیتونه لاغر بشه
• ولی اگر بدنتون قلیایی بشه به راحتی و با سرعت لاغر میشوید ✅🍎
🎦... محمود مردانی
مشاور تغذیه با رژیم قلیایی
🌟 لینک کانال لاغرفیت
👇
https://eitaa.com/joinchat/1026425027Cdab21f68e7
همین الآن عضو شوید👆
⪼🕴
#داستانک 📚
یازده ساله بودم و عاشق کتاب. همهی کتابهای توی خانه را خوانده بودم، شریعتیها را چند بار، مطهریها را از اول تا آخر، دیوان شعر انوری (چرا باید به جای حافظ و شاهنامه توی خانه انوری میداشتیم، نمیدانم!)، یک کتاب شعر که نویسندهاش دوست پدرم بود و قرآن.
مامان بیمارستان بود، یک پای بابا محل کارش بود و یک پایش دنبال دوا و داروی مامان. مرفین گیر نمیآمد و داروهای شیمیدرمانی قیمت خون پدرِ همهی صنف دارو بود.
توی این هیروویر آنچه به چشم نمیآمد کرمِ کتاب بودن من بود. کسی حواسش به من نبود. به اینکه دلم کتاب جدید میخواهد و قدیمیها را آنقدر خواندهام که گوشههای کتابها ساب رفته. بین اینهمه گرفتاری کتاب خواستن من اَتِینا بود.
تا اینکه اسبابکشی کردیم و توی کمددیواری خانهی جدید یک کتاب پیدا کردم. انگار دنیا را به من داده بودند، کتابِ توی کمد دیواری، نور فانوس دریایی بود توی تاریکی، صدای دنگدنگِ رسیدن دستهی کولیها بود به یک روستای دورافتادهی خوابزده.
اگر بگویم تا سالها بعد به داستایوفسکی به چشم معشوق نگاه میکردم، بیراه نگفتهام! جنایت و مکافاتش همان پیام "بپوش میام دنبالت" بود در یک غروب جمعهی دلگیر و حوصله لبریزشده.بعد از آن، بعدها که کتاب توی دستم زیاد بود، گاهی کتابی جا میگذاشتم، بهعمد تا شاید دخترکی یازدهساله از عشقبازی با کتابِ من صفا کند.
👳 @mollanasreddin 👳
دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.
در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است. که احتمالا یک هفته ای در خانه ی من بوده.بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:
کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی. کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.
آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که: عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.
نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ
👳 @mollanasreddin 👳
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
👳 @mollanasreddin 👳
هر صبح باید دروازہای برای
رویش دوبارہ مهربانی باشد؛
همان که نیما گفت:
پس از این
همهچیز جهان تکراريست
جـز مهربانی...
👳 @mollanasreddin 👳
▪️در آخرين سالى كه مرحوم دُرّى در قيد حيات بود، يک شب از دهه محرّم جوانى از ايشان قبل از منبر سوال ميكند كه مراد از اين شعر چيست:
🔹مريد پير مغانم ز من مرنج اى شيخ
🔹چرا كه وعده تو كردى و او بجا آورد
▪️مرحوم درّى ميگويد: جواب اين سوال را در بالاى منبر ميدهم تا براى همه قابل استفاده باشد.🍂
▪️ايشان در فراز منبر از قضيّه نهى آدم أبو البشر از خوردن گندم، و داستان نان جوين خوردن أمير المؤمنين عليه السّلام را در تمام مدّت درازاى عمر بيان مى نمايد، و حتّى اينكه آن حضرت در تمام مدّت عمر ابداً نان گندم نخورد و از نان جوين سير نشد.🍂
▪️و سپس ميگويد: مراد از شيخ در اين بيت، حضرت آدم علىٰ نبيّنا و آله و عليه السّلام است، كه وعده نخوردن از شجره گندم را در بهشت داد ولى به آن وفا نكرد.🍂
▪️و مراد از پير مغان حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام است كه در تمام مدّت عمر نان گندم نخورد، و وعده عدم تناول از شجره گندم را او ادا كرده و به اتمام رسانيد.🍂
▪️اين مجموع تفسير اين بيت بود كه وى بر سر منبر شرح داد و منبرش را خاتمه داد. قبل از پايان سال، مرحوم درّى فوت ميكند؛🍂
▪️درست در سال بعد در دهه محرّم در همان شبى كه اين جوان سوال را از مرحوم درّى ميكند، وى را در خواب مى بيند كه مرحوم درّى به نزد او آمد و گفت:
▪️اى جوان! تو در سال قبل در چنين شبى از من معنى اين بيت را پرسيدى و من آنطور پاسخ گفتم. امّا چون بدين عالم آمده ام، معنى آن، طور ديگرى براى من منكشف شده است:
▪️مراد از شيخ حضرت إبراهيم عليه السّلام است، و مراد از پير مغان حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام؛ و مراد از وعده، ذبح فرزند است؛🍁
▪️كه حضرت إبراهيم بدان امر خداوند وعده وفا داد، امّا حقيقت وفا را حضرت أبا عبد الله الحسين عليه السّلام در كربلا به ذبح فرزندش حضرت علىّ أكبر عليه السّلام انجام داد.😭
▪️فرداى آن شب، اين جوان در آن مجلس معمولى همه ساله مرحوم درّى مى آيد و اين خواب خود را بيان ميكند.
و معلوم است كه با بيان اين خواب چه انقلابى در مجلس روى داده است.🍁🍂
📚 "روح مجرد" ص ۴۸۳
👳 @mollanasreddin 👳
یکی از همسایه های فروشگاه که یک پسر سی و چند ساله است چند روزیه سراغ شمع معطر و عود دستساز میگیره.ما هم تموم کرده ایم و مرتب میاد و میره و سراغ شمع و عود میگیره.
گفتم حالا چرا اینقدر اصرار داری؟ مگه چه خبره؟ گفت من جدیدا نامزد کرده ام و نامزدم گفته برای تولدم منو سورپرایز کن! و شمع معطر بخر و از درب آپارتمان اونها را بچین تا تو اتاق! بعد من وارد که میشم یعنی اطلاع ندارم و همتون دست بزنید و منم جیغ بکشم!
بهش گفتم این که اسمش سورپرایز نیست.سورپرایز یعنی طرف اطلاع نداشته باشه و غافلگیر بشه. گفت نمی دونم والا ایشون اینجوری دستور داده که عکس و فیلم هم بگیریم برای اینستا.بهش گفتم از این شمع های کوچیک اومده ولی معطر نیست و بوی گند پارافين میده به دردت میخوره؟ اونم گفت آره از همینا بده. دیگه بو شمع که از تو فیلم و عکس پیدا نیست!...
👳 @mollanasreddin 👳
پرسیدم: « چند تا مرا دوست نداری؟ »
روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید،
گفت: « چه سوال سختی »
گفتم: « به هر حال سوال مهمیه برام »
نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما
داشتیم صبحانه میخوردیم
کمی فکر کرد و گفت: « هیچی »
بلند بلند خندید. گفتم: « واقعا؟ »
آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم.
« واقعا هیچی دوستم نداری؟ »
گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که توو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم »
گفتم:ـ«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی »
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید.
گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.»
شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم : « یعنی هزار تا منو دوست نداری ؟ » دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند.
گفتم : «این واقعا درست نیست. من این حجم از غصه رو نمیتونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی »
داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی میداد.
گفت: « نمی دونم واقعا. خیلی سوال سختیه » لپ هاش گل انداخته بود.
گفت: « شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب میدادم »
گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری ؟ » لبخند زد ...
چشم هام را گرد کردم و گفتم : « هان؟ »
بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا میکردند.
نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب.
داشت نگاهم میکرد.
با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت : « هیچی »
پرسیدم: « هیچی؟ »
شانه اش را انداخت بالا. گفت: « هیچی دوستت ندارم » لب و لوچه ام را آویزان کردم.
گفت : « میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه » داد کشیدم : « هورا »
دست هایم را گره کردم و آوردم بالا
پیش خدمت ها داشتند با هم پچ میزدند.
یکیشان آمد جلو و گفت: « قربان. اینطوری مردمو میترسونید » پرسیدم : « چطوری؟ »
آهسته تر گفت: « اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف میزنید »
به صندلی روبرویی اشاره کرد.
خالی بود ...
بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده،
سرد شده بود و نان ها خشک ...
خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت،
که همه چیز یادم افتاد ...
هشت سال گذشته بود ...
حالا سالها از ماجرای دانشگاه می گذرد و من پزشک نشده ام . هیچی نشده ام .
بابا و آرزوهایش در گوری خفته آمد .
عاطفه درون داستان ، عاشقانه دیگری زندگی می کند و من آموختم که بیچاره ترینِ قصه ها ، نه نبرد میانِ خیر و شر که نبرد میانِ دو خیر است .
در تقابل خوبی ها با هم . در هم زمانی غریب بارندگی و بازندگی . سیئات و حسنات .
جدایی و وصال . بودن و نبودن . چرایی سوختن در آتشی مداوم . خسرالدنیا و الآخره .
باخت . باخت .
👳 @mollanasreddin 👳
☘️
استانبولی اش را که بار می گذاشت،
نمی دانست چند تا دهان باز و شکم گشته سر سفره اش می نشینند. موقع ناهار، خانه نبود که، کاروانسرای شام می شد.
از در و دیوار تخم و ترکه می ریخت. یکی از بازار، یکی از مدرسه، یکی از خانه شوهر.
آن یکی با دو تا بچه قد و نیم قد و دیگری با صورتی سیاه از روغن ماشین های مردم.
دلشان که قار و قور می کرد ، توی هم وول می خوردند و قاشق، کف بشقاب های ملامینی می کوبیدند. پیاز های درشت قاچ خورده را لای نان می گذاشتند با سبزی، یک گاز به فلفل دلمه ای می زدند و یک نق به جان خانم جان. قابلمه ها کوچک بود.
اندازه سه تا پیمانه برنج و یک بندِ انگشت، بالایش آب. برنج ها سرخ بود از قرمزی گوجه های له شده. نرم بود از همنشینی با سیب زمینی های مستطیلی. گشنگی پدر و مادر نمی شناخت.
ما آدم های نان چهار لا کن بودیم. نان لواش را شکل دلمه تا می زدیم و یک قاشق، برنجِ سرخ دم پختکی لایش. یک پر پیاز ، یک گاز از فلفل دلمه ای که دست به دست می چرخید و یک قورت آب از لیوان پلاستیکی قرمز. همه سیر می شدیم. با نان و نگاه و محبت. همانجا آله می انداختیم، چرت میزدیم پای سفره. خانم جان ته قابلمه را می تراشید؛ قرچ قرچ. ماها که سیر بودیم- ماها که خواب بودیم- خانم جان بیدار بود. می نشست بالا سرمان. پشه کُشش را تکان می داد و لقمه نانی که زیر دندان های مصنوعی اش مانده بود را هزار باره می جوید....
▫️
👳 @mollanasreddin 👳
☘️
#داستانک | چندکلمهای
همزمان در دو نقطه زندگی میکنم؛
اینجا که منم،
و آنجا که تویی...
👳 @mollanasreddin 👳
❄️
مورچه و ملخ
یک روز سرد زمستانی ملخ درِ خانهی مورچه را زد تا از ذخیرهای زمستانیاش کمی به او غذا بدهد.
مورچه گفت: «وا! جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود.»
ملخ گفت: «اتفاقا بود. اما رفیق، تو جاشو پیدا کردی و همه رو جمع کردی بردی!»
نویسنده: آمبروز بیرس
مترجم: زهرا طراوتی
👳 @mollanasreddin 👳