❤️شاید فردا دیر باشد!
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی #همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از #دانش_آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به #معلم تحویل داده ، #کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “
“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من #اهمیت می دهند! “
“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “
دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
آن تکلیف #هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک #سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
#کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”
سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند . چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “
همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد .. “
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید
👳 @mollanasreddin 👳 💯
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
👳 @mollanasreddin 👳
#رانندگی_مقام_معظم_رهبری
صرفا جهت یه #لبخند_حلال 😄
#محافظ_حضرت_آقا تعریف میکرد
میگفت رفته بودیم #مناطق_جنگی برای بازدید
توی مسیر خلوت آقا گفتن
اگه امکان داره بگذارید کمی هم من #رانندگی کنم
من هم از ماشین پیاده شدم
و #حضرت_آقا پشت ماشین نشستند
و شروع به رانندگی کردند
میگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک #دژبانی
که یک #سرباز آنجا بود
ما نزدیک شدیم و تا آقا رو دید هل شد 😂😂
زنگ زد مرکزشون گفت :
قربان یه شخصیت اومده اینجا
از مرکز گفتن که کدوم شخصیت ؟
گفت : نمیدونم کیه
اما خیلی آدم مهمی هست خیلییی
گفتن چه شخصیت مهمی هست که نمیدونی کیه ؟
سرباز گفت : نمیدونم
ولی گویا آدم خیلی مهمیه که حضرت آقا رانندشه 😂
این لطیفه رو حضرت آقا تو جمعی بیان کردند
و گفتند که ببینید میشه #لطیفه ای رو گفت
بدون اینکه به قومی توهین شود
برگرفته از خاطرات مقام معظم رهبرى
مجله لثارات الحسین ( علیه السلام )
👳 @mollanasreddin 👳