eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.8هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
61 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🎄تواضع مسیح🎄 🌺 #عیسی علیه السلام به #حواریون گفت: «من خواهش و حاجتی دارم؛ اگر قول می دهید آن را برآورید، بگویم». 🌺حواریون گفتند: «هرچه امر کنی اطاعت می کنیم.». 🌺عیسی از جا حرکت کرد و پاهای یکایک آنها را شست. 🌺حواریون در خود احساس ناراحتی می کردند، ولی چون قول داده بودند خواهش عیسی را بپذیرند، تسلیم شدند و عیسی پای همه را شست. 🌺همین که کار به انجام رسید. حواریون گفتند: «تو #معلم ما هستی؛ شایسته این بود که ما پای تو را می شستیم، نه تو پای ما را». 🌺عیسی فرمود: «این کار را کردم برای اینکه به شما بفهمانم که از همه مردم سزاوارتر به اینکه #خدمت_مردم را بر عهده بگیرد، عالم است. این کار را کردم تا #تواضع کرده باشم». 👳 @mollanasreddin 👳
❤️شاید فردا دیر باشد! روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از پس از اتمام ،برگه های خود را به تحویل داده ، را ترک کردند . روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت . روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد . شادی خاصی کلاس را فرا گرفت . معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “ “من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من می دهند! “ “من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “ دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد . معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود . آن تکلیف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد . او تابحال ، یک ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید . مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود . به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “ معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا” سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند . پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد . خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود . همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند . چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “ همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “ سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد .. “ سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد . بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد. بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید 👳 @mollanasreddin 👳 💯 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳 @mollanasreddin 👳