🔆 #پندانه
✍ دریاب کزین جهان گذر خواهد بود
🔹عارفی از بازاری عبور میکرد که دید پیرمردی با کارگرِ باربری بر سر یک درهم جنگ میکند و با شلاق بدهی خود را از او میخواهد.
🔸جمعی آن صحنه را نگاه میکردند. عارف شلاق از دست پیرمرد گرفت و بدهی جوان را در دستش گذاشت.
🔹سپس گفت:
ای پیرمرد! بر خود چقدر عمر میبینی که چنین در سن پیری به دنبال درهم و دیناری؟!
🔸به خدا قسم من میترسم ذکر «لا إله إلّا الله» را بر زبان بیاورم و نمیگویم. چون ترس دارم «لا إله» را بگویم و بقیه را اجل امانم ندهد تا بر زبان آورم و کافر بمیرم.
🔹من به اندازۀ فاصله «لا إله» تا «إلّا الله» گفتن که چشم برهمزدنی زمان لازم دارد، بر خود عمری نمیبینم.
🔸در این بین، جوانی چون این سخن شنید بیهوش شد و افتاد و جان داد.
🔹عارف گفت:
ای پیرمرد برو و در کسب دنیای خود مشغول باش، آن کس که باید پند مرا میگرفت، گرفت.
👳 @mollanasreddin 👳
پشت هم شعر نوشتم که بخوانی؛خواندی؟!
بغض کردم که ببینی و بمانی ؛ ماندی؟!
به خدا شعر ترین شعرِ منی ؛ میفهمی؟!
هوس انگیز ترین حسِ منی ؛ میفهمی؟!
👳 @mollanasreddin 👳
ز خواهشهای پیچاپیچ بند آرزو بگسل
دل آزاده را بهر چه در زنجیر می بندی؟
#فیض_کاشانی
👳 @mollanasreddin 👳
📚#حکایت
🌴شاه عباس از وزیر خود پرسید: "امسال اوضاع اقتصادی كشور چگونه است؟" وزیر گفت:"الحمدالله به گونه ای است كه تمام پینه دوزان توانستند به زیارت كعبه روند!"
🌴شاه عباس گفت:"نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست كفاشان به مكه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند كفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی كن و علت آن را پیدا نما تا كار را اصلاح كنیم."
👳 @mollanasreddin 👳
به چنگ آورده ام گیسوی معشوقی خیالی را
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را...
#فاضل_نظری
👳 @mollanasreddin 👳
📚 #حکایت
🌴روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
🌴شیخ جعفر در میان گریهها گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
🌴شیخ در جواب میگويد: «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
⚜️ فروشگاه محصولات ارگانیک برکات ⚜️
✅ عرضه انواع داروهای #طب_اسلامی
✅ ارائه مشاوره و مزاج شناسی
✅ انواع محصولات خوراکی ارگانیک و سالم
✅ انواع لوازم آرایشی و بهداشتی گیاهی
✅ ارسال داروها و محصولات به سراسر کشور
✅ هر آنچه که برای زندگی سالم نیاز دارید مطالب ناب پزشکی همه و همه در کانال محصولات ارگانیک برکات
🔷 عرضه داروهای طب اسلامی تایید شده آیت الله تبریزیان
🔶 انواع محصولات خوراکی ارگانیک و سالم
🔹 انواع محصولات آرایشی و بهداشتی گیاهی
📌 کرج مشکین دشت
کانال اعتماد سازی
@mahsulpak_etemad
کانال ما در ایتا دنبال کنید 👌👌🔻
http://eitaa.com/joinchat/1039925254C2a29e59c9b
http://eitaa.com/joinchat/1039925254C2a29e59c9b
💯 با یک بار خرید مشتری دائمی خواهید شد.
عاشق یکرنگ را یار وفادار هست
بنده شایسته نیست ورنه خریدارهست
میرسدت ای پسر بر همه کس ناز کن
حسن و جمال ترا ناز تو در کارهست
گر چه لبت میدهد مژده حلوای صبح
مانده همان زهر چشم تلخی گفتار هست
لازمهٔ عاشقیست رفتن و دیدن ز دور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
وحشی اگر رحم نیست در دل او گو مباش
شکر که جان ترا طاقت آزار هست
#وحشی_بافقی
👳 @mollanasreddin 👳
قنادبود. حاضرجوابی های ســید را دوســت داشت. هربار برای شوخی چیزی میگفت و جناب صمصام هم جوابش را میداد.
آن روز هم برای اینکه خندهای روی لب های آقا بیاید، گفت:بالاخره ما نفهمیدیم شما که زن و بچه ندارید،ثروتتان را چه کسی میخورد؟
جنــاب صمصــام بــدون کمترین مکثــی گفت: ســرمایۀ قنــاد را مگس میخورد و ثروت حضرت
صمصام را وارثان بدتر از مگس.
#صمصام
👳 @mollanasreddin 👳
یکی را از حکما شنیدم که میگفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است، مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد، همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند.
سخن را سر است اى خردمند و بن
میاور سخن در میان سخن
#گلستان_سعدی
#حکایت
👳 @mollanasreddin 👳
هر صبح ...
ڪه از خواب بیدار مے شوی،
در نظر بیاور،
زندگی با همه سختیهایش،
چه سعادتیست زنده بودن،
نفس ڪشیدن،
محبت ڪردن،
عشق ورزیدن،
دیدن دوباره عزیزانت ..
و شڪر ڪن خدایت را برای
بیدارے دوباره...
و یک روز زیباے دیگر
صبحتون بخیر و سرشار ازشادی
👳 @mollanasreddin 👳
اصل بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است
توله سگ تازی نگردد چونکه بنیادش سگست
مایه اصل و نسب در گردش دوران زر است
دائما خون میخورد تیغی که صاحب جوهر است
گر که بینی ناکسان بالا نشینند عیب نیست
روی دریا کف نشیند قعر دریا گوهر است
کره اسب از نجابت باتقابت میرود
کره خر از خریت پیش پیش مادر است
شه اگر مسکین شود چون مرغ بی بال و پر است
جملگی دیوانه خوانندش اگر اسکندر است
آهن و فولاد هردو از یک کوره می آیند برون
آن یکی شمشیر بران، دیگری نعل خر است
شصت و شاهد هردو دعوای بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است
دود گر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد هرچه او بالاتر است
ای رفیق عیب خودت را هم بگو
هر که عیب خویش گوید از همه بالاتر است
من لباس فقر میپوشم چون بی دردسر است
آستین هرچه کوته باشد خیسش کمتر است
👳 @mollanasreddin 👳
اونی که دونه میریزه
از اونیکه دونه میخوره بیشتر لذت میبره...
معامله با خدا سوخت نداره!
دو دوتای خــــــــــــــــــــــــــدا هزارتاس
مهم دلته
خدا به دلت نگاه میکنه!
👳 @mollanasreddin 👳
هفت پند مولانا
در بخشیدن خطای دیگران
مانند شب باشید
در فروتنی
مانند زمین باش
در مهر و دوستی
مانند خورشید باش
هنگام خشم و غضب
مانند کوه باش
در سخاوت و کمک به دیگران
مانند رود باش
در هماهنگی و کنار آمدن با دیگران
مانند دریا باش
خودت باش ...
همانگونه که می نمایی باش
👳 @mollanasreddin 👳
زندگى غــــم ڪده اى
بيش نبود...
سهم من جز غـــــم و
تشويش نبود...
به ڪدام خاطره اش
خوش باشم...
ڪه ڪدام خاطره اش
نيـــــــش نبود...
👳 @mollanasreddin 👳
<📖☕>
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
👳 @mollanasreddin 👳
گر به دام تو بیفتد دل، گرفتاری خوش است
در سرم تب، گر تو باشی اوج بیماری خوش است
صبح من، گر دیدهی پر نور تو روشن کند
جان سپاری بهر لبهایت به بیداری خوش است
#کبری_رحمتی (بیتاب)
#شاعر_دلشعری 🍀
👳 @mollanasreddin 👳
کاش میشد زندگی تکرار داشت . . .
لااقل تکرار را یکبار داشت . . .
ساعتم برعکس میچرخید....و
من برتنم میشد گشاد این پیرهن . . .
آن دبستان ، کودکی ، سرمشق آب . . .
پای مادر هم برایم جای خواب . . .
خود برون میکردم از دلواپسی . . .
دل نمیدادم به دست هر کسی . . .
عمر هستی ، خوب و بد بسیار نیست . . .
حیف هرگز قابل تکرار نیست!
👳 @mollanasreddin 👳
「°♥🖇.」
فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر, مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و مسلمان بیمار شد،دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد!
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس!
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد.
از آن شب ب بعد، مسلمان سر نماز می گفت: خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد، من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی!
حکایت خیلیاست
💡با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
👳 @mollanasreddin 👳
اســتانداری مراســم برگــزار کرده بــود و قســمتی از چهارباغ را قــرق کرده بودنــد. بــزرگان شاهنشــاهی میخواســتند بیاینــد و از مراســم، ســان ببینند. ســربازی ایســتاده بود اول چهارباغ و اجازۀ عبور و مرور به هیچ ماشینی نمیداد.
جنــاب صمصام که با اســب ســفیدش آمد، ســرباز خشــکش زد. یکی از دکاندارهای چهارباغ به ســرباز گفت:با اینکه خیلی وقت اســت مردم بــرای رفت وآمــد از ماشــین اســتفاده میکننــد اما این حضــرت صمصام فقــط بــا اسبشــان این طــرف وآن طــرف میروند. شــما هــم نمیتوانی بهشان چیزی بگویی.
ســرباز امــا قلدرانه رفت جلو و گفت:آقای صمصــام اینجا عبور ممنوع است. چرا شما وارد این منطقه شدید؟
آقــا همچنــان بــه مســیرش ادامــه داد. همینطــور که جلــو می رفتم اســب را بــالا زدو گفــت:»اگــر ناراحتی
شــماره اش را بــردارو به مافوقت گزارش بده
#صمصام
👳 @mollanasreddin 👳
《 عشق مادر》
وصالش صحن دل را بیقرار است
دلش مملوه از مهر و قرار است
کلامی را به شرح و وصف او نیست
چون او لطف و کمالی از هزار است
حریمش نام گل را پایدار است
چو با آیینه ها همواره یار است
سخن را آب و رنگ و مهراونیست
دلش با عشق و نقش او قرار است
به عشق نام مادر شعر گویم
که در شورش نفس های بهار است
چو نامش را به دیوانها نویسم
که دور از خستگی درهرغبار است
#داود_شمسی
👳 @mollanasreddin 👳
به باد حادثه بالم اگر شکست چه باک؟
خوشا پریدن با این شکستهبالیها
#قیصر_امین_پور
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃الهی امروز به
🌼🍃آرزوهای قشنگتون برسید
🌸🍃الهی حالتون خوب
🌺🍃لحظه هاتون شیرین
🌼🍃کارهاتون موفق
🌸🍃نگاه مهربان خدا همراهتون
🌺🍃مشکلات تون آسان و
🌼🍃زندگیتون باخوشبختی سپری بشه
صبحتون پر خیر و برکت
👳 @mollanasreddin 👳
خیییلی قشنگه
زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند .
صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند ، از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند .
زن گفت :
ببین ؛ لباسها را خوب نشسته است !!!
شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست !
شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت ...
هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد ، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت ...
یک ماه بعد ، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید ، شگفت زده شد و به شوهرش گفت:
نگاه کن !!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید ...
شوهر پاسخ داد:
صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم !!!
***
زندگی ما نیز اینگونه است ؛
آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه میکنیم ...
*زندگی ما بازتاب ذهن مان است*
👳 @mollanasreddin 👳
<💚🌸>
اولین روز دیدن
موضوع داستان: پندانه
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور وهیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن، درختها حرکت میکنن.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم، امروز اولین روزی است که پسرم می تواند ببیند...
👳 @mollanasreddin 👳