eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
248.1هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
60 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
زمانه دوخت لبم را به ریسمان سکوت که قیمتم بشناسد به امتحان سکوت منی که خاک نشین بودم از تجلی عشق ... گذشته‌ام از فلک هم به نردبان سکوت نهفته باید و بنهفتم آنچه را دیدم که عهد عهد غم است و زمان زمان سکوت شهریار 👳 @mollanasreddin 👳
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند فضای سینهٔ حافظ هنوز پر ز صداست 👳 @mollanasreddin 👳
فکــرمیکرد ســید یک روضه خوان معمولی اســت که می آیــد و میرود و هراز چند گاهی با شوخی و بذله و حاضرجوابی مردم را سرگرم میکند. آن روز ازدرمســجد که آمد بیرون،جناب صمصام مشــغول ســوار شدن براسب بود. سالمی گذری کرد. - آدم اگراز کنار آتش رد شود، بوی دود میگیرد، هر چند لباسهایش تمیزباشد. ماند چرا آقا باید چنین حرفی به او بزند. گفت:»بله؟ - مگر گوشهایت سنگین است.میگویم آدم اگر از کنار آتش رد شود،بوی دودمیگیرد، هر چند لباسهایش تمیزباشد. آب دهانش را قورت داد و پرسید:منظورتان چیست؟ - منظــورم ایــن اســت که با این کمونیســت های از خــدا بیخبر رفاقت نکن که آخر کار، بوی گند وجودشان تورا هم خراب میکند. تــازه فهمیــد قضیــه چیســت. چند وقتــی بود دوســتانش به کمونیســم عالقــه پیــدا کرده بودنــد.برای او هم حــرف میزدنــد.اوفکرش پیش آنهــا بــودولــی دلــش نــه.بــرای بیــرون آمــدن از آن تضاد، چنــد تایی کتابهــای مذهبــی خوانــد امــادلــش آرام نشــد.تــا اینکه بــا این حرف جناب صمصام به خودش آمد. 👳 @mollanasreddin 👳
کاش بر ساحل رودی خاموش عطر مرموز گیاهی بودم چو بر آنجا گذرت می‌افتاد به سرا پای تو لب می‌سودم 👳 @mollanasreddin 👳
مردی حکیم از گذرگاهی عبور می کرد ، دید گروهی می خواهند جوانی را به خاطر گناه و فساد از منطقه بیرون کنند و زنی از پی او سخت گریه می کند . پرسیدم این زن کیست ؟ گفتند : مادر اوست . دلم رحم آمد ، از او نزد جمع شفاعت کردم و گفتم : این بار او را ببخشید ، اگر به گناه و فساد بازگشت بر شماست که او را از شهر بیرون کنید . حکیم می گوید : پس از مدتی به آن ناحیه بازگشتم ، در آنجا از پشت در صدای ناله شنیدم ، گفتم شاید آن جوان را به خاطر ادامه گناه بیرون کردند و مادر از فراق او ناله می زند . در زدم ، مادر در را باز کرد ، از حال جوان جویا شدم . گفت : از دنیا رفت ولی چگونه از دنیا رفتنی ؟ وقتی اجلش نزدیک شد گفت : مادر همسایگان را از مردن من آگاه مکن ، من آنان را آزرده ام و آنان مرا به گناه شماتت و سرزنش کرده اند ، دوست ندارم کنار جنازه من حاضر شوند ، خودت عهده دار تجهیز من شو و این انگشتر را که مدتی است خریده ام و بر آن « بسم اللّه الرحمن الرحیم » نقش است با من دفن کن و کنار قبرم نزد خدا شفاعت کن که مرا بیامرزد و از گناهانم درگذرد . به وصیتش عمل کردم ، وقتی از دفنش برمی گشتم گویی شنیدم : مادر برو آسوده باش ، من بر خدای کریم وارد شدم ‎‎‌‌‎‎ 👳 @mollanasreddin 👳
اینقدر نگو🍁 اگه ببخشم کوچیک میشم... اگه با گـذشت کردن... کسی کوچیک می شد... خدا اینقدر بزرگ نبود. 👳 @mollanasreddin 👳
اگر همه مغازه ها تعطیل شد، تو اما دکان دوستی را نبند. اگر همه بازار ها رو به کسادی رفت و همه سکه ها از رونق افتاد ، تو اما بازار عشق را کساد مکن و سکه جوانمردی را از رونق نینداز. اگر قحطی آب و نان آمد ، تو اما نگذار که قحطی انسان نیز بیاید. اگر محتکران، خورد و خوراک را و مال و منال را دریغ کردند تو اما نور و شور و جان و دل را احتکار نکن. ما ورشکستگان جور روزگاریم اما نباید که برنشستگان کشتی اندوه نیز باشیم. اگر حتی هوا جیره بندی شده است، تو اما امیدت را حبس نکن ، لبخندت را نیز و آرزوهایت را. دست تنگی را به دلتنگی بدل نکن ؛ باشد که فراخی دل، گشادگی روز و روزی نیز بیاورد... 👳 @mollanasreddin 👳
«دارو» و «دوست»هر دو دردها را تسکین می‌دهند با این تفاوت كه «دوست» نه قیمت دارد نه نياز به بيمهٔ حمايتی چون خودش حمايت است نه مقدار دارد نه تاريخ انقضا بلكه هر چه قديمی‌تر باشد ، اثرش عميق‌تر و شفابخش‌تر است هر دارو برای دردی مؤثر است ، و برای يک درد ديگر مُضِر. اما دوست ، بر هر دردی دواست دوست خوب دارید؟ قدرش را بدانید 👳 @mollanasreddin 👳
چه زیباست هر صبح قبل از خورشید به خدا سلام کنیم نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگیریم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌ 👳 @mollanasreddin 👳
📔 جوانی نزد بهلول آمد و پرسید: من از بدبختی دائم در فکرم که چه خاکی به سر کنم! سبب چیست که پدر می گوید: زن بگیر، درست میشود! بهلول گفت: حکمت آن است که پس از ازدواج دوتایی فکر خواهید کرد که چه خاکی به سر کنید!!! 👳 @mollanasreddin 👳
📕 روزی واعظی به مردمش می گفت: ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت... روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت... جوان گفت: ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن! واعظ، آهی کشید و گفت: حق،همان است که تو میگویی، اما دلی که تو داری، من ندارم! 👳 @mollanasreddin 👳
📚 روزی ملانصرالدین از بازار رد می‌شد كه دید عده ای برای خرید پرنده‌ی كوچكی سر و دست می‌شكنند و روی آن ده سكه‌ی طلا قیمت گذاشته‌اند. ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد. دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكه‌ی نقره قیمت گذاشت. ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكه‌ی نقره و پرنده‌ای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟ دلال گفت: آن پرنده‌ی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد می‌تواند یك ساعت پشت‌سر هم حرف بزند. ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت می‌زد و گفت: اگر طوطی شما یك ساعت حرف می‌زند در عوض بوقلمون 🦃من دو ساعت تمام فكر می‌كند.😁 👳 @mollanasreddin 👳
زیر پای کسی را جارو کردن هنگامی که کسی را از شغل و کاری که داشته است اخراج کنند، به صورت کنایه درباره او می‌گویند: «زیر پایش را جارو کردند». در گذشته که میز و صندلی و مبل و از این قبیل وجود نداشت، ساکنان خانه اغلب بر روی فرش اتاق می‌نشستند. چون خیابان‌ها و کوچه‌ها آسفالت نبوده و پر از خاک و گرد و غبار بود، از این رو هوا اغلب غبارآلود بود و گرد و خاک‌ از در و پنجره و روزن‌ها به درون خانه‌ها نفوذ می‌کرد و روی فرش و اثاثیه می‌نشست. کدبانوی خانه نیز ناگزیر بود که روزانه چند بار خانه را جارو کند و گرد و خاک را از روی فرش‌ها بزداید. در این گونه موارد معمول نبود که اهل خانه همگی اتاق را ترک کنند تا بانو یا خدمتکار خانه اتاق را جارو کند، بلکه کدبانو یا خدمتکار از بالای اتاق شروع به جارو می‌کردند و به هر یک از افراد خانه که می‌رسیدند آن شخص از جایش برمی‌خاست تا "زیر پایش را جارو کنند". از آن جا که این گونه جاروکردن به شکل پیش‌بینی نشده موجب می‌شد تا افراد خانه که با خیال راحت و آسوده نشسته بودند از جایشان برخیزند و در گوشه دیگری بایستند تا زیر پایشان جارو شود، این عمل نقل مکان و سلب آسایش ناشی از جارو شدن زیر پا رفته رفته به صورت ضرب‌المثل درآمد و در مورد هر گونه اخراج یا انتقال افراد از شغل و کارشان مورد استفاده قرار گرفت. 👳 @mollanasreddin 👳
📚 روزی ملانصرالدین از بازار رد می‌شد كه دید عده ای برای خرید پرنده‌ی كوچكی سر و دست می‌شكنند و روی آن ده سكه‌ی طلا قیمت گذاشته‌اند. ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد. دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكه‌ی نقره قیمت گذاشت. ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكه‌ی نقره و پرنده‌ای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟ دلال گفت: آن پرنده‌ی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد می‌تواند یك ساعت پشت‌سر هم حرف بزند. ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت می‌زد و گفت: اگر طوطی شما یك ساعت حرف می‌زند در عوض بوقلمون 🦃من دو ساعت تمام فكر می‌كند.😁 👳 @mollanasreddin 👳
🔺️ خود کرده را تدبیر نیست مردی در بیرون شهر آسیابی داشت. از هر کجا که گندم به طرف شهر حمل می‌گشت در آسیای او آرد می‌شد و درآمد خوبی داشت. روزی از روزها که سرش گرم کار بود یک غول بیابانی وارد آسیا شد و رفت در یک گوشه آسیا نشست و بنا کرد به آسیابان نگاه کردن. آسیابان پرسید: اسم تو چیست؟ غول گفت: اسم تو چیست؟ آسیابان گفت: اسم من خودم است. غول گفت: اسم من هم، خودم است. آسیابان هر چه کوشید و هر نیرنگی به کار برد که غول را از آسیا بیرون کند نتوانست و غول از جای خود تکان نخورد. به ناچار آسیابان به دوست عاقل و با تدبیری که داشت مراجعه کرد و جریان را برای او گفت. رفیقش دستوری به او داد. آسیابان شادمان و خوشحال یه آسیا رسید و ظرفی پر از نفت در یک طرف آسیا گذاشت و یک ظرف نظیر آن، ولی پر از آب، در طرف دیگر. یک قوطی کبریت پای آن ظرف گذاشت و قوطی کبریت دیگری پای ظرف دیگر و سپس آمد پای ظرف آب نشست و بنا کرد آب‌ها را به خود مالیدن. غول هم فورا بلند شد و پای ظرف نفت نشست و به خیال این که آسیابان نفت به خودش می.مالد بنا کرد نفت‌ها را به خودش مالیدن تا آن که تمام شد. آن گاه آسیابان، کبریت را برداشت و آتش زد و آن را نزدیک لباس خود برد، ولی البته چون لباسش با آب خیس شده بود آتش نگرفت. غول هم کبریتی را روشن کرد و نزدیک بدنش برد، اما چون تمامی بدنش به نفت آغشته شده بود فورا آتش گرفت و داد و فریاد به راه انداخت. غول‌های بیابانی که در آن حول و حوش بودند از صدای او خبر دار شدند و به آسیاب آمدند و سعی در خاموش کردن آتش کردند ولی چه فایده که نفت زیاد بود و خاموش نمی‌شد. ناچار از او پرسیدند: چه کسی این بلا را سر تو آورد؟ گفت: خودم و البته می‌دانید که مقصودش شخص آسیابان بود. غول‌ها گفتند: چگونه می‌شود که خودت چنین بلایی را بر سر خودت بیاوری؟ غول ناله کنان گفت: خودم که نکردم خودم کردم. غول‌ها گفتند: پس اگر خودت کرده‌ای تا چشمت کور بسوز که خودت کرده را تدبیر نیست. این را گفتند و برگشتند و غول سوخت و خاکستر شد‌. 👳 @mollanasreddin 👳
دیدی که چه غافل گذرد قافله ی عمر بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت 👤شهریار 🌿 👳 @mollanasreddin 👳
گویند روزی دزدی در راه بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند. او را گفتند: چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است! 👳 @mollanasreddin 👳
هم نشین گل اگر باشی معطر میشوی سرتر از صدها گلاب قمصر میشوی همنشین با بی خردبی اعتبارت میکند پیش استاد سخن بی شک سخنور میشوی از زمین بگذر مسافر خانه ای متروکه است آسمان باشی گذرگاه کبوتر میشوی هم صدای بلبل خوشخوان نباشی جغد شوم پیش لامذهب بدان کم کم تو کافر میشوی عشق را معنی به بد مستی مکن سنگ صبور پیش لیلای زمان مجنون دیگر میشوی 👳 @mollanasreddin 👳
بــه همــراه جنــاب صمصــام رفتــه بودنــد خانــۀ آقــای کازرونــی؛ یکی از پولدارهــای آنموقع. خودش خانه نبود. همســرش اما کیســه ای آورد خدمت جناب صمصام و گفت:این صدهزار تومان پول خمس است و زحمتــش با شماســت. ســید با خنــده جــواب داد:روز جمعه ای هم برای ما کار پیدا کرده اید؟بگذارید روی اسب. بعد نگاهی به او کردند و گفتند:شــما برو خانه تامن بیایم.ســاعت چهــار بعدازظهــربــود کــه ســید آمــد و او را فرســتاد دنبــال غــذا.بــاورش نمیشــد ایــن موقــع مغازه ای باز باشــد اما از ســر کوچه دودســت بریان گرفت وآمد.بعد از خوردن غذا آقا گفت:خدا به این بریان فروش یک در هزار عوض بدهد که جنس خوب دست مردم میرساند. او هم سینی بریان را برداشت تاپس بدهد.به درمغازۀ بریانی که رسید دید شــش تــا اتوبوس جلــوی مغازۀ او ایســتاده اند.عده ای ازمســافرها مشــغول خوردن اند،عده ای مشغول گوشت چر خ کردن وعده ای هم منتظرنشسته اند. وقتــی جریــان را از بریانی فــروش پرســید، گفــت: فکــر کنــم بــه دعای جنــاب صمصام این همه مشــتری برایم آمد.«بعد هــم پولی داد برای سید. به خانه که رسید، حرفی نزده، جناب صمصام گفت:شش تا اتوبوس کمتر بودند؟ ًاو گفت: نه،دقیقا شش تا بودند. پول ها را هم برگردان به خودش. بندۀ خدا هنوز خانه هم ندارد. 👳 @mollanasreddin 👳
تو هم شادابی‌ام را دیدی و هرگز نفهمیدی که چون نیلوفری گل کرده‌ام در برکه‌ای از خون... 👳 @mollanasreddin 👳
صبح‌ها لبخندی بچسبانید گوشه لب‌تان! دلیلش مهم نیست لبخند است دیگر هفت خان رستم که نیست! یک لیوان چای تازه‌ دم بنوشید گذشته و آینده را بگذارید به حال خودشان.. سلام صبح بخیر😍 👳 @mollanasreddin 👳
خیلی قشنگه حتما بخون👌 مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند : وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تغیير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . بچه زنده است . وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم: اگر زنده ماندي هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت... 👳 @mollanasreddin 👳
ملانصرالدین را گول زدند و زن زشتی را به ازدواج او در آوردند. فردای عروسی ملانصرالدین خواست که از منزل خارج شود که زنش جلو آمد و با ناز دلال گفت: دوست دارم که به من بگویی، من خودم را به کدامیک از خویشانت نشان دهم و به چه کسی نشان ندهم؟ ملانصرالدین جواب داد: صورتت را به من نشان نده، به هر که می خواهی نشان بده. 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
دیده ها حیران به داغ صادق است چشم ها گریان به داغ صادق است مهدی زهرا که خود صاحب عزاست در بقیع میهمان به داغ صادق است 🏴به لطف و عنایت خداوند متعال در سالروز شهادت امام صادق علیه السلام به سوگ می نشینیم و به یاد آن امام که مکتب اسلام وام دار تلاش های بی دریغشان است اقامه عزا خواهیم داشت .🏴 ⌚️زمان:دوشنبه 25 اردیبهشت ماه ساعت 20 مکان: رباط کریم،فرهنگیان، خیابان دادگستری، کوچه پیام ،مدرسه علمیه امام خمینی (ره) 💠پذیرای نذورات شما بزرگواران و مشارکت در اطعام و برپایی مجلس اهل بیت علیهم السلام هستیم. 🔰مشارکت و پرداخت نذورات 👇👇 شماره کارت 💳
5022291321737809
هیئت محبان ولایت (روی شماره کارت بزنید کپی می‌شود) ❇️همراهی شما باعث افتخار ماست👇 https://eitaa.com/joinchat/3273195800C8511edfe5f
خیلی قشنگه👌👌 می‌گویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت:من پدر این درویش را در می‌آورم. زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت:من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی. از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت:من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت:زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت:درویش! این چی بود كه سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت:حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی. 👳 @mollanasreddin 👳