- من توی دنیا ســه تا آرزوداشــتم که هر ســه برآورده شــد.آرزوی اولم ایــن بــود که موقعیتــی پیش بیاید که زنی به من پنــاه بیاورد و من اورا بــه عقــد خودم دربیاورم.آرزوی بعدی ام این بــود که اگر به جایی واردشــدم،جمعی جلوی پای من بلندشــوند. آرزوی سوم مهم این بود که هر وقت راه میروم دو نفر پشت سرم راه بیایند.
جملۀ سید که تمام شد همه پایین منبر همدیگررا نگاه میکردند.
- آرزوی اولم وقتی مستجاب شد که مرغ خانه ام از ترس کتک خروس بــه مــن پنــاه آوردو خودش را میــان قبای من قایم کــرد ولی من هرچه فکر کــردم چطــور اورا به عقد خــودم دربیاورم نفهمیــدم آرزوی دومم زمانی برآورده شــد که نصف شــب وقتی آمدم ســر کوچه، ســه تا ســگ ولگرد با دیدن من زوزه کشــان از جایشــان بلند شدند.آرزوی سومم هم
توی ســاواک محقق شــد.وقتی که دو تا مأمور قلچماق ســاواک پشت سرم راه میرفتندتامبادا من فرار کنم.
جمعیت پای منبر میخندیدند. ســید،عاقبــت آرزوهای طولانی دنیا را خلاصه کرده بود
#صمصام
👳 @mollanasreddin 👳
این زمان جهد بکن
تا ز زمان بازرهی
پیش از آن دم که
زمانی به زمانی نرسد
👤مولانا ❤️
👳 @mollanasreddin 👳
🌸خدای مهربانم
✨به امید رحمت بیکرانت
✨ازخواب بیدارشدیم
✨آنچه عنایت کنی نشان ازکرامتت
✨آن چه ندهی ،حکمت نهفته ات
✨ در همه ی احوال
🌸 ای خدای مهربان❤️
🌸خدايا
✨به ما حکمتی ده
✨که فقط زيبايی عظمت
✨ترا در درونمان
✨احساس کنيم
🌸آمیـــن
صبحتون سرشار از امید
👳 @mollanasreddin 👳
✍#چند_تار_مو
مردی که با همسرش بسیار صمیمی بود و زندگی خوشی داشت به بازار رفت تا غلامی برای کمک به زندگی شان بخرد، پس از انتخاب غلام، از فروشنده احوال او را پرسید. وی گفت: این غلام عیبی ندارد، جز این که سخن چین است. خریدار نیز این عیب را مهم ندانست و او را خریداری کرد. پس از مدتی روزی غلام در صدد سخن چینی برآمد؛ از این رو به خانم مولایش گفت: همسرت تو را دوست ندارد و تصمیم گرفته همسر دیگری اختیار کند و اگر هنگام خواب، چند تار مو از زیر گردن او ببری و بیاوری، من او را سحر میکنم تا از کارش منصرف شود و باز هم تو را دوست بدارد، آن گاه بی درنگ خود را به مولایش رساند و گفت: همسرت رفیقی پیدا کرده و تصمیم دارد هنگام خواب سرت را ببرد. شوهر به خانه آمد و خود را به خواب زد، وقتی همسرش کارد را نزدیک گردن او برد از جا پرید و او را کشت. وقتی خویشان زن خبردار شدند آمدند و شوهر را کشتند و به دنبال آن، همه به جان هم افتادند و درگیری میان آنها ادامه یافت!
میان دو کس جنگ چون آتش است سخن چین بدبخت، هیزمکش است کنند این و آن خوش دگر باره دل وی اندر میان، کوربخت و خجل میان دو تن آتش افروختن
👳 @mollanasreddin 👳
سال ها پشت قفس خواب رهایی دیدیم
قفل خندید و قفس گفت : کجا پس تعبیر؟!
#علیرضا_احمدی_فرد
👳 @mollanasreddin 👳
🌸
مکتوب عاشق از ره دل می رسد به دوست
این نامه را به بال کبوتر چه حاجت است؟!
👤 #طالب_آملی
👳 @mollanasreddin 👳
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
👤#صائب_تبریزی
👳 @mollanasreddin 👳
ببخشید، سکه دارید؟
می خواهم به گذشته ها زنگ بزنم
به آن روزها به دل های بزرگ
به محل کار پدرم
به جوانی مادرم
به کوچه های کودکی
می دانم آن خاطره ها کوچ کرده اند
افسوس...!
هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی
دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد
👳 @mollanasreddin 👳
روی این قفل نوشتند دعا می خواهد
من سپردم به خودش هر چه خدا می خواهد
رفتنت اول طوفان نفستنگی هاست
بنشین شهر دلش باز هوا می خواهد
کشتی نوح دلت قدر دلم جا دارد؟
در امان بودن من اذن تو را میخواهد
یوسف از من نگذر شهر مرا ترک نکن
شهر ما چند نفر کور و گدا می خواهد؟
رفته ام چون دل ایوب به راه دل دوست
تا ببینم که دلت باز چه ها می خواهد
از خداوند تو را خواسته ام با این حال
من سپردم به خودش هرچه خدا می خواهد
#امیر_سهرابی
👳 @mollanasreddin 👳
روزی یــک بــار در هفتــه منتظــر بــود تــا جناب صمصــام بیایــد وبگوید
سهم گوشت امام زمان را بده،میخواهم برایش ببرم.
بــه محــض ورود، صندلــی میگذاشــت تــا ســید بنشــیند. بعــد بــدون چون وچرا،مقداری گوشت خرد میکرد،توی پاکت کاغذی میپیچید و میداد دســتش . به همۀ همســایه های دکانش هم گفته بود:نفس
این سید، رحمانی است.من مطمئنم او از اولیای خداست.
دو هفتــه ای مریــض بــود و مغــازه نرفــت. درعــوض پســرش امــورات رامیچرخانــد. تــوی ایــن مدت هم هــربار جنــاب صمصام رفتــه بود دم مغــازه تــا ســهم امام را بگیرد،پســراز همه جــا بیخبر و اتفاقــا
خسیس، آقا را دست خالی برگردانده بود.
هفتۀ دوم دزدآمد ومقداری اموال مغازه را برد.
حالش که خوب شــد برگشــت ســر کار. جناب صمصام که آمد دم مغازه به او گفت:سهم امام زمان را ندادید،مغازه تان را بردند.
#صمصام
👳 @mollanasreddin 👳