گرچه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
#صائب_تبریزی
👳 @mollanasreddin 👳
#تلنگر
شخصی برای اولین بار یک کلم دید.
اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ...
با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...!
اما وقتی به تهش رسید و برگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعهای از این برگهاست ...
داستان زندگی هم مثل همین کلم هست!
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...!
زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم ...
👳 @mollanasreddin 👳
شیوهی چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
#حافظ
👳 @mollanasreddin 👳
یکی ازمالکین بزرگ اصفهان روضه گرفته بود. جناب صمصام آنجا منبر میرفت. شب اول که حرفهایش تمام شد، همانجا بالای منبــر رو کرد به پســر صاحبخانــه و گفت:»یک ظرف برنج و مر غ به من
بده که امشب عروسی دارم.
پسر کاشفی که مرام ایشان را میدانست ظرف بزرگی برنج ومر غ آورد.
از جلســه که بیرون آمدند، جناب صمصام ســوار بر اسب جلو میرفت و اوبه دنبالش. کوچه پس کوچه های یکی ازمحله های فقیرنشــین را ردکردند تا رسیدند به یک سقاخانه.زنی با چادر چروکیده و قیافه ای نزار ایســتاده بود آنجا. یک دســتش به میله های ســقاخانه بود و با دســت دیگــر چــادر را گرفتــه بود جلوی دهانــش تا هق هق گریــهاش به گوش بقیه نرسد.
- حاج خانم،غصه نخور. بیا که غذای بچه هایت رسید.
زن رو کرد به سمت صدای سید.دستش بین چادر و ظرف مانده بود.
او جلو رفت و ظرف را گذاشت جلوی پای زن.
وقتــی جنــاب صمصــام پنــج اســکناس ده تومانــی بــه زن داد، گفــت:
برگردیم.
او بدون اینکه سرش را برگرداند، پشت سر ایشان راه افتاد.
تا به حال عروسی به این بی سروصدایی ندیده بود.
#صمصام
👳 @mollanasreddin 👳
دلم ...
در دست او گیر است
خودم از دست او دلگیر
عجب دنیای بیرحمی
دلم گیر است
و دلگیرم ...
#حسین_منزوی
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻤﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺗﺎ
🍃ﻫﺮ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ
🌸ﻫﺮ ﻏﺼﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺷﺎﺩﯼ
🍃ﻫﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ
🌸ﻫﺮ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﺑﻪ آﺳﺎﯾﺶ ﻭآﺳﺎﻧﯽ
🍃ﻫﺮ ﻓﺮﺍﻗﯽ ﺑﻪ ﻭﺻﻞ
🌸ﻫﺮ ﻗﻬﺮﯼ ﺑﻪ آﺷﺘﯽ
🍃ﻫﺮ ﺯﺷﺘﯽ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ
🌸ﻫﺮ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ
🍃ﻫﺮ ﻧﺎﻣﻤﮑﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﻮﺩ
🌸ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﻭ
🍃ﻫﺴﺘﯿﻤﺎﻥ و آﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ
🌸ﻏﺮﻕ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﮔﺮﺕ ﺑﻔﺮﻣﺎ
🍃الهی آمین🙏🏻
❤️سلام روزتون زیبا❤️
👳 @mollanasreddin 👳
🔵 *روزی جنگل آتش گرفته بود و ساكنين جنگل وحشتزده تلاش ميكردند فرار كنند!*
🟤 ببر ميگفت من قوي هستم. به جاي ديگری ميروم و دوباره زندگيیام را میسازم!
🟣 فيل خودش را به رودخانه رسانده بود و با ريختن آب روی بدنش خود را خنك میكرد و در فكر گريز بود!
و و و ...
🟠 اما گنجشکی نفسنفس زنان خود را به رودخانه میرساند، با نوكش قطرهيی آب برمیداشت، پر میكشيد و دوباره برمیگشت...
🔴 از او پرسیدند: در اين وانفسا تو داری چه میكنی؟ پاسخ داد: آب را میبرم تا آتش جنگل را خاموش كنم!
🟡 به او گفتند: مگر حجم آتش را نديدهای؟ مگر تو با اين منقار كوچكت میتوانی آتش جنگل را خاموش كنی؟اصلا اين كار تو چه فايدهای دارد؟
🟢 گنجشك گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما وقتی از من پرسيدند زمانی که جنگلی كه وطن تو بود و در آتش میسوخت چكار کردی؟ خواهم گفت؛ صحنه را ترك نكردم و هر چه از دستم بر آمد؛ برای نجات جنگل كردم! و به جنگ با آتش رفتم!
📌 مهم نیست که شما چقدر «قدرت» دارید، مهم این است که چقدر «غیرت» دارید.
👳 @mollanasreddin 👳
#اندکی_تأمل
🌾مثل گندم باش
زیرخاک می برندش
باز می روید پرتر
☄زیرسنگ می برندش
آرد میشود پر بهاتر
🔥آتش می زنندش
نان میشود مطلوب تر
🦷به دندان می جوندش
جان می شود نیرومندتر
به داشته ها و مال ومکنت طرف ننگر❌
👌ذات طرف باید ارزشمند باشد.
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانك
✍پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
👳 @mollanasreddin 👳
✍چقدر زیبا گفت شاعر:
ﺧـﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭی ڪﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ
یڪی ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩۍ
یڪی ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩۍ
یڪی ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ڪﻨﺪ ﺷﺎﺩۍ
یڪی ﺍﺯ ﺩﻝ ڪﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ڪﺎﺫﺏ
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ
ﭼﻪ ﺯشتی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ
ﭼﻪ تلخی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮۍ خدﺍ ﺩﺍﺭﺩڪﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!
👳 @mollanasreddin 👳
به منزل میرسم در پشت در غر میزنم
ابتدا از سوزش و درد کمر غر میزنم
در کنار سفره اغلب میخورم تا خرخره
بعد آز آن از سوزش اثنیعشر غر میزنم
چون کنیز حاج باقر من نبودم غرغرو
زیر بار زندگی ماندم اگر غر میزنم
مادرِ همسر مرتب پیش من وِر میزند
من هم از ترس عیالم مختصر غر میزنم
👳 @mollanasreddin 👳
ماهی تا دهانش بسته باشد
کسی نمی تواند آن را صید کند
رازهایت را فاش نکن.
بعضی ها در آرزوی
صیدِ یک #اشتباه در انتظار نشسته اند
👳 @mollanasreddin 👳