فردی هنگام راه رفتن،
پایش به سکه ای خورد.
تاریک بود، فکر کرد طلاست!
کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند.
دید 2 ریالی است!
بعد دید کاغذی که آتش زده،
هزار تومانی بوده!
گفت: چی را برای چی آتش زدم!
و این حکایت زندگی خیلی از ما هاست
که چیزهای بزرگ را برای
چیزهای کوچک آتش میزنیم
و خودمان هم خبر نداریم!
بیشتر دقت کنیم برای به دست آوردن چیزی
چه چیزی را داریم به آتش می کشیم؟
👳 @mollanasreddin 👳
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
#سعدی
👳 @mollanasreddin 👳
اگر بمیرم از این انتظار، می آیی ؟
برای دیدن سنگ مزار ، می آیی ؟
منم ، همان که به یادت قرار می گیرم
و دل خوشم که تو هم بی قرار می آیی !
شکار کرده دلم را هوای دیدارت
بگو که با من زخمی کنار می آیی
هنوز منتظر لنگه کفش شیشه ای ام!
برای بردن من ، ای سوار، می آیی؟
بگو بگو که پس از این مسیر طولانی
تویی که از دل گرد و غبار می آیی
خدا کند که نمیرد امید در عاشق...
دلم خوش است که این نوبهار می آیی...
#مرضیه_خدیر
👳 @mollanasreddin 👳
🌸
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دلِ من مهربان توست...
👤 #سعدی
👳 @mollanasreddin 👳
✅ ﺍﻫﺎﻟﯽ يک ﺭﻭﺳﺘـﺎ از بـهلول براي سخنراني ﺩﻋـﻮت ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. بهلول قبول مي کند اما در ازاي آن صـد سکه از آنها طلب مي ڪند.
مردم کنجکاو سکه ها را تهيـه کرده و در ميدان جمع مي شوند تا ببينند بهلول چه مطلب باارزشي دارد؟! در رﻭﺯ ﻣـﻮﻋﻮﺩ بهلول ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒـﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣردم مي ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿـﺮﯾﺪ.
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
✅ بهلول ﻟﺒﺨﻨـﺪي ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿـﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ. ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨڪﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ جیبهایش ﺑﺎﺷـﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨـﮓ ﺻﺤﺒـﺖ میڪند.
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛✨💛
روزگارای قدیم مثل حالا درد نبود
قدیما یادش بخیر این همه نامرد نبود
قدیما گرمی. بازار دلا. گنج نبود
ساحل محبت زندگیمون رنج نبود
قدیما خدا میدونه که چقدر سادگی بود
قسم نان و نمک آخر مردانگی بود
قدیما محبتو. معرفتش. مقدسه
ولی حالا چی بگم که آخرای نفسه
هرکی فکر خودشه نه یاورو .دادرسی
هرچی فریاد کنی. به انتها. نمیرسی
قدیما یادش بخیر . . .
👳 @mollanasreddin 👳
در نیمــه بــاز را گشــود. یا الله گفت و رفت داخــل. برنامۀ هر روزش بود.
قبــل از رفتــن ســرکار می آمد پولی به عنــوان مایه کیســه میگرفت برای برکت کســب و کارش.آن روز اما به محض اینکه حیاط را رد کرد و آمد دم اتاق، سلام نکرده، جناب صمصام گفت:برگرد. از خانۀ من برو.
با دهان نیمه باز راه آمده را برگشــت. ســر کوچه که رســید،دید یک نفر درماشین او را باز کرده و سرش توی ماشین است.دوید سمت مرد اما او فرار کرد.
دزد را دنبال نکرد. گیج پرخاش به موقع ســید بود. از فردا اما روز از نو،
مایه کیسه از نو
#صمصام
👳 @mollanasreddin 👳
.
از پیرمرد گل فروشی پرسیدند
کار و بار چطور است؟
گفت:
خوب نیست،
آدم ها دیگر مانند گذشته
همدیگر را دوست ندارند ... 🍃🍁
#دلنوشته
👳 @mollanasreddin 👳
.
هر صبح
قاصدک های امید را
رهسپار آسمان آرزوهایت کن
بی تردید هر یک
زمانی که باید به مقصد
خواهند رسید … 🌱
صبح تون پر از امید و لبخند رفقا 🙏🌹
👳 @mollanasreddin 👳
📚 #داستانی_از_کلیه_و_دمنه
🌴سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست. شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
🌴در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم. خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
🌴شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم. خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
🌴شیر گفت: من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.
👳 @mollanasreddin 👳
اگه دلبر قهره مثل حسین وصال پور بهش بگو :
تا تورا شوق به دیدار منی هست بیا
تا دلت میل به تکرار منی هست بیا
نفس از سینه گرم رفت بیایی چه سود
تا نفس بر در و دیوار منی هست بیا
👳 @mollanasreddin 👳
🌸
در انتظارِ تو چشمم،
سپید گشت و غمی نیست
اگـر قبـول تو اُفتد
فــدای چشــمِ سیاهــت..!
👤 #شهریار
👳 @mollanasreddin 👳
📚#ضرب_المثل
📚#مثل_سگ_پشیمان_است
اين مثل به كسانی گفته میشود كه به خاطر طمعكاری هستی خود را از دست میدهند.
روزی روزگاری، سگ تنبل و بیكاری در دهی زندگی میكرد. این سگ بیكار همیشه گرسنه بود و هیچ وقت یك وعدهی سیر غذا نمیخورد، چون باید كسی دلش برای او میسوخت تا تكه گوشتی یا استخوانی برایش بیندازد. یا یكی از زنهای همسایه اضافهی غذای شب گذشته را كه میخواست دور بریزد جلو سگ میگذاشت.
بعد از چندین سال سگ از این وضعیت خسته شد. عزمش را جزم كرد و خواست به دنبال كاری برود تا غذای ثابتی داشته باشد. با خود گفت: میتوانم سگ پلیس شوم؟ نه اگر سگ پلیس شوم شب و نیمه شب ممكنه به مأموریت اعزام شوم و باید از خوابم بزنم، نه این كار را نمیتوانم انجام بدهم.
با خودش گفت یكی از دوستانش سگ نگهبان است. آن سگ از كارش و اوضاع زندگیاش خیلی راضی است. تمام شب را بیدار است و كل روز را میخوابد. با خود فكر كرد و گفت: نه اینطورم نمیشه من شبها را باید بخوابم باید به دنبال كاری باشم كه روزها باشد و من شبها را استراحت كنم. در همین افكار بود كه یك گله گوسفند را كه از ده به چرا میرفتند دید. سه سگ هم با چوپان این گله را هدایت میكردند.
سگ داستان از یكی از سگها پرسید: كار شما چیه؟ گفت: ما باید مواظب گوسفندها باشیم تا حیوانات درّنده به آنها نزدیك نشوند. صبح تا عصر مراقب این گوسفندها هستیم و شبها را استراحت می كنیم. سگ تنبل كه فكر میكرد این كار دیگه خواب و خوراك خوبی داره خواست به دنبال این كار رود. ولی این روستا كه سگ مواظب گله داشت تصمیم گرفت آن شب را استراحت كند و فردا صبح به راه بیفتد، به روستاهای اطراف سر بزند، تا اگر آنها سگ نگهبان گله ندارند، برای آنها كار كند.
آن شب را خوابید، فردا صبح كه قصاب محل یك تكه استخوان برایش انداخت آن را نخورد و به دندان گرفت و از روستا خارج شد تا وقتی خیلی گرسنه و خسته شد، آن تكه استخوان را بخورد. وقتی از روستا خارج شد از تپّه بالا رفت تا به پشت آن رسید، كم كم نزدیك رودخانه میشد، سگ تشنه بود. به كنار رودخانه رفت تا آب بخورد كه ناگهان نگاهی به رودخانه انداخت و دید یك سگ با استخوانی در دهانش در آب است. با خود فكر كرد كه اگر آن استخوان را به دست آورم مدت بیشتری میتوانم سیر بمانم و روستاهای بیشتری را میتوانم دنبال كار بگردم.
با این فكر سگ خود را به داخل رودخانه پرتاب كرد تا استخوان سگ داخل رودخانه را بگیرد. هرچه در آب تلاش كرد و گشت سگی پیدا نكرد. فقط در حین پریدن در آب استخوان خودش از دهانش افتاد و به ته رودخانه رفت و گم شد. در آب درواقع سگی نبود، سگ تنبل كه فكر میكرد زرنگی كرده عكس خود را در آب دیده بود و با این زرنگی فقط تكه استخوان خودش را از دست داده بود.
سگ با این افكار در آب تقلا میكرد تا بتواند از آب خارج شود كه ناگهان به لبه آبشاری رسید و به پایین آبشار سقوط كرد. سگ بیچاره در حال غرق شدن بود و كسی هم نبود او را نجات دهد. در نهایت سگ با كلی زحمت و تلاش توانست خود را به تكه سنگی كه پایین رودخانه بود برساند و خودش را نجات دهد
👳 @mollanasreddin 👳
🕊پیرمرد تو جاده یه جمله جالبی گفت
که حیفم اومد به شما هم نگم؛
زندگی مثل آب توی ليوانه ترک
خورده ميمونه...
بخوری تموم ميشه
نخوری حروم ميشه
از زندگيت لذّت ببر چون در
هر صورت تموم ميشه...
از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر !
به قول فامیل دور که میگفت:
آقای مجری
بهت یه نصیحت برادرانه میکنم
اگه زندگیت ته کشید
بشین با ته دیگش حال کن !
هی نگو به آخرش رسیدم...
لذّتِ دنیارو کسی بُرد که
هم بخشید هم پوشید هم خورد
هر کس که کیسهاش محکم گره خورد
خودش مُرد و ثروتش را دیگری برد ...!
👳 @mollanasreddin 👳
یکی از دانشجویان دکتر حسابی
به ایشان گفت :
شما سه ترم است که مرا
از این درس می اندازید...
من که نمی خواهم موشک هوا کنم
می خواهم در روستایمان معلم شوم
دکتر جواب داد :
تو اگر نخواهی موشک هواکنی
و فقط بخواهی معلم شوی ، قبول
ولــی
تو نمی توانی به من تضمین بدهی
که یکی از شاگردان تو در روستا
نخواهد موشک هوا کند....
👳 @mollanasreddin 👳
افسوس تکراری👌👌
پیری برای جمعی سخن میراند
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد
همه دیوانه وار خندیدند
بعد از لحظه ای او دوباره
همان لطیفه را گفت
و تعداد کمتری از حضار
خندیدند....
او مجدد لطیفه را تکرار کرد
تا اینکه دیگر کسی در جمعیت
به آن لطیفه نخندید
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها
به لطیفه ای یکسان بخندید
پس چرا بارها و بارها به گریه
و افسوس خوردن در مورد
مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته رافراموش کنید
و به جلو نگاه کنید
👳 @mollanasreddin 👳
از خیاطی پرسیدند:
زندگی یعنی چه ؟
گفت : دوختن پارگی های
روح با نخ توبه !!!!
🌸🍃🌸🍃🌸
از باغبانی پرسیدند :
زندگی یعنی چه ؟
گفت: کاشت بذر عشق
در زمین دلها، زیر نور ایمان !!!!!
🌸🍃🌸🍃🌸
از باستان شناسی پرسیدند :
زندگی یعنی چه ؟
گفت : کاویدن جانها برای
استخراج گوهر درون !!!!!
🌸🍃🌸🍃🌸
از آیینه فروشی پرسیدند :
زندگی یعنی چه ؟
گفت : زدودن غبار آیینه دل
با شیشه پاک کن توکل !!!!!
🌸🍃🌸🍃🌸
از میوه فروشی پرسیدند :
زندگی یعنی چه ؟
گفت : دست چین خوبی ها
در صندوقچه دل !
«بهترین تعبیر زندگی را برایتان آرزومندم»
👳 @mollanasreddin 👳
صبح اول وقت شال و کلاه کرد و رفت سمت خانۀ جناب صمصام.در را که از شدت برف باز نمیشد چند باری هل داد و رفت داخل. سید،با لباســی خونی نشســته بود بالای اتاق.اول ترسید اما وقتی لبخند روی لبهای ســید را دید آرام شــد. ســماور را روشــن کرد.وقتی آب گرم شــد کمک کرد آقا دست و قسمتی از پایش را که خون چکیده بود، شست.
موقع عوض کردن لباس، خود سید، جریان راتعریف کرد.
- دیشــب داشــتم چایی میریختم که اســتکان توی دســتم شکســت.
بریدگــی بــه قدری زیاد بود که نمیتوانســتم جلوی خونریزی را بگیرم.
بعــد هــم کــه خون،بنــد آمد،از شــدت ضعــف خوابم بــرد.وقتــی بیدار شــدم دم صبح بود.با آن ضعف شــدید نمیتوانستم بروم یخ حوض را بشــکنم وبدن مرا پاک کنم.از آنطرف نمازم داشــت قضا میشد.دل
به دریا زدم وایســتادم روبه قبله. گفتم خدایا یک عمر نماز با طهارت و وضــو خوانــدم و قبل از اذان صبح بیدار شــدم؛ اما حالا نمیتوانم این کار را انجام دهم. هم دیر شــده و هم ســرد اســت؛ اگر میتوانی این دو رکعــت را همینطوری قبول کن. ســریع تکبیره الاحرام گفتم وایســتادم نمــاز.ولــی عجیب ایــن بود کــه در تمام نمــاز حضور قلب داشــتم.بعد از آن دوبــاره خوابــم بــرد.درعالــم رؤیــا خوابــیدیدم که نشــان میداد خداوند این دو رکعت نماز بی در و پیکر را از همۀ نمازهایم بیشتر قبول کرده است.
#صمصام
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به اين فكر نكنيد كه
چه روزهايى را از دست داديد
به اين بیندیشید كه
چه روزهايى را نبايد از دست دهید
سلام عزیزان صبح پنجشنبه تون بخیر...
👳 @mollanasreddin 👳
#حکایت_های_ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین وارد یک آسیاب گندم شد. دید آسیاب به گردن الاغ بسته شده و الاغ می چرخید و آسیاب کار می کرد و به گردن الاغ هم یک زنگوله آویزان بود.
از آسیابان پرسید: برای چه به گردن الاغ زنگوله بسته اید؟ آسیابان گفت: برای اینکه اگر ایستاد، بدانم کار نمی کند.
ملا دوباره پرسید: خب اگر الاغ ایستاد و سرش را تکان داد چه؟
آسیابان گفت: ملا، خواهشا این پدرسوخته بازی ها را به الاغ یاد نده!
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
خدا هست ...
این دکلمه زیبا تقدیم به نگاه شما عزیزان 💐
#دکلمه
👳 @mollanasreddin 👳
#ضرب_المثل
من ندیم سلطانم نه ندیم بادمجان
من نوکر سلطانم، بادنجان باد دارد. بلی.... ندارد. بلی.
این اصطلاح امروزه بیشتر به این صورت به کار میرود:
من ندیم سلطانم نه ندیم بادنجان.
این مثل را در مورد افراد چاپلوس به کار میبردند که برای خوشآمد اربابان خود هر چه آنها بگویند تایید میکنند و کار زشت خود را اینچنین توجیه میکنند.
میگویند روزی در اوج گرسنگی برای سلطان محمود بورانی بادنجان آوردند. هنگام تناول، سلطان میگفت بادنجان نیک چیزیست. ندیمش در مدح بادنجان سخن گفت. سلطان پس از سیر شدن گفت: بادنجان مضرات زیادی دارد. ندیم نیز در باب مضرات بادنجان کلی سخن گفت.
سلطان به او گفت: مردک، پس همین زمان در مدح بادنجان چه میگفتی؟
ندیم پاسخ داد:
من ندیم سلطانم، نه ندیم بادنجان.
در روایت دیگری آمده دبیر ناصرالدین شاه برای وزیر قصه میکرد که دیروز در خانه فلانالدوله بودیم. سفرهای بزرگ گسترده بودند.
وزیر به واسطه عداوت با آن شخص سخن دبیر را قطع کرد و گفت: مردهشوی او را ببرند با سفرهاش. ...
دبیر بلافاصله پاسخ داد: بلی قربان. همینطور است. سفره بدان بزرگی گستردند ولی فقط دو کاسه اشکنه گذاشتند.
👳 @mollanasreddin 👳
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت...
#حافظ
👳 @mollanasreddin 👳
عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را
جلوهای کن تا شود جانها فدای جان تو را
#ملک_الشعرا_بهار
#روزنگار،۱۰ ذيالحجة،عید سعید قربان🌺
👳 @mollanasreddin 👳
دوستت دارم اگر عقل حسادت نکند
یا که در کارِ دلم باز دخالت نکند
خواهم از وسوسۀ عقل رها گردم، اگر
این قوی پنجه مرا غرقِ خجالت نکند
دوست دارم که خودم باشم و عاشق باشم
عاقل از ما بکِشَد دست ، ملامت نکند
من نمی خواهم از این راه غلط برگردم
عقل، بهتر که زبان بسته، نصیحت نکند
دور بودم همه عمر از تو ولی باز دلم
عادتش بوده که با فاصله عادت نکند
"آتش" افتاده به دامانِ تو این آخرِ عمر
لطفأ از قصّۀ ما غیر ، حکایت نکند....
👳 @mollanasreddin 👳