حکم_برتولت_برشت
قاضی: اسم؟
برشت: شما خودتون می دونین
قاضی: میدونیم اما شما خودت باید بگی.
برشت: خب. من رو به خاطر برتولت برشت بودن محاکمه میکنین. دیگه چرا باید اسمم رو بگم؟
قاضی: با این حال باید اسمتون رو بگین. اسم؟
برشت: من که گفتم. برشت هستم.
قاضی: ازدواج کرده اید؟
برشت : بعله
قاضی: با چه کسی؟
برشت: با یک زن
خنده_حضار_در_دادگاه
قاضی: شما دادگاه رو مسخره میکنید؟
برشت: نه این طور نیست.
قاضی: پس چرا میگویید با یک زن ازدواج کردهاید؟
برشت: چون واقعا با یک زن ازدواج کردهام!
قاضی: کسی را دیدهاید با یک مرد ازدواج کند؟
برشت: بعله!
قاضی: چه کسی؟
برشت: همسر من. او با یک مرد ازدواج کرده است .
👳 @mollanasreddin 👳
راننده تاكسي گفت:
«هر روز از ساعت پنج و نيم صبح ميام ميشينم پشت فرمون تا يك ظهر. ساعت يك ناهار ميخورم و تا سه و نيم ميخوابم، بعد دوباره ميشينم پشت فرمون تا نه و نيم شب.
نه و نيم تازه شام ميخورم، ده و نيم هم ميخوابم.» گفتم: «خيلي كار ميكنيد، معلومه خرج بچهها خيلي زياده.» راننده گفت: «بچه ندارم، يعني يكي دارم كه نيست. خارجه.».
گفتم: «عيال نميگن اينقدر كار نكنيد.» راننده گفت: «تنهام.» پرسيدم: «پس چرا اينقدر كار ميكنيد؟» راننده گفت: «تنهايي حوصلهام سر ميره، بهترين كار همينه.
از اين ور به اون ور، از اون ور به اين ور، موقع موشكباران پشت فرمون بودم، موقع آزادي خرمشهر پشت فرمون بودم، تونل حكيم را كه زدن پشت فرمون بودم، پل صدر را كه ميساختن پشت فرمون بودم، پلاسكو كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، سانچي كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، اين هواپيما كه سقوط كرد پشت فرمون بودم، پشت اين فرمون چه چيزها كه نديدم، پشت اين فرمون چقدر گريه كردم.
گفتم:
«منم بعضي شبها يه گوشه تنها ميشينم گريه ميكنم.» راننده نگاهم كرد و گفت: «شبها كه من هر شب گريه ميكنم... شبها براي خودم گريه ميكنم.» پرسيدم: «تنهايي اذيتتون ميكنه؟» مرد گفت: «زندگي همينه ديگه.»
گفتم: «پس چرا گريه ميكنيد؟» راننده گفت: «گريه ميكنم كه سبك بشم، فرداش بتونم بشينم پشت فرمون.»
#سروش_صحت
👳 @mollanasreddin 👳
در سالهای گذشته و
دور در روستایی معلم
بودم یک روز بازرسانی جهت سر
کشی به مدرسه آمدند و بعد از
سوال و جواب از دانش آموزان
آنهایی که خوب جواب دادند
جوایزی را به آنها هدیه کردند
که هر کدام دو عدد مداد سیاه
بود ساعت آخر آنهایی که جایزه
گرفته بودند با ذوق و خوشحالی
به خانه رفتند معمولا بچه هایی که جایزه می گرفتند با خوشحالی به خانواده هایشان نشان می دادند بعد از مدت کوتاهی یکی از همان دانش آموزان با گریه به مدرسه برگشت و مدادها را در دستش گرفته بود با هق هق گریه و ترسان و لرزان گفت : آقا من قلمها را نمی خواهم آن زمان به مداد قلم هم می گفتند گفتم چرا ؟ گفت قلمها را با خوشحالی به خانه بردم پدرم ناراحت شد و دو سیلی پشت گردنم زد و گفت : این چه جایزه ای است فکر کردم دو تومانی جایزه گرفته ای تو رفتی "چوگاوَن " برایم آورده ا ی آن زمان دو تومانیها هم اسکناس کاغذی بودند لازم به ذکر است دو تومانی (نه دو هزار تومانی )در حالی که گریه دانش آموز و اشکهایش مرا متاثر کرده بود به این فکر کردم که در ذهن عوام پول با ارزش تر از قلم است۰ و شاید هم آن پدر درست فکر می کرد و شاید هم آن پدرها ارزش قلم را نمیدانستند۰ دلم برای بچه سوخت گفتم اشکالی ندارد به پدر سلام برسان و بگو دو تومانی برایت جایزه می گیرم، یک دفعه گریه بچه قطع شد و مدادها را به من داد و به طرف خانه دوید و رفت بعد از چند روز در کلاس از وی چند سئوال درسی پرسیدم
و به این بهانه یک اسکناس دو تومانی به عنوان جایزه به وی دادم و خوشحالی عجیبی در چهره اش دیدم و با خود گفتم
خدایا این بچه هم ارزش پول را
بیشتر از قلم می داند ۰ و بعدا آن
دانش آموز بزرگ شد و ادامه تحصیل داد وبه مسندی رسید ۰
و هیچوقت ان جریان را ندانست
که آن دو تومان را به خاطر خوشحالی اش معلم از جیب خود بخشیده است معلم چون شمع می سوزد و می سازد و بر کسی منت نمی گزارد وبعد از آن همه سال از خودم می پرسم آیا آن پدر درست می گفت :
آیاعلم بهتر است یا ثروت.....
(چوگاون:چوبیست به اندازه حدود یک وجب که بوسیله رسن یا ریسمانی برای شخم زدن و... به گردن گاوها می بندند.)
👳 @mollanasreddin 👳
هر صبح خورشید فریاد میزند
آی آدم ها، کتابِ زندگی
چاپِ دوم ندارد !
پس تا میتوانید عاشقانه و
خالصانه و شاد زندگی کنید ...
صبحتون بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
"بشنو و باور نکن"
در زمانهای دور، مرد خسیسی زندگی میکرد.
او تعدادی شیشه برای پنجرههای خانهاش سفارش داده بود.
شیشهبر، شیشهها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانهات ببرد من هم عصر برای نصب شیشهها میآیم.
از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد...
ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.!
چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت:
اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد.
باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
کمی که راه رفتند، باربر گفت:
بهتر است در راه یکییکی سخنانت را بگوئی.!
مرد خسیس کمی فکر کرد.
نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود.
به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!!
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچهای این مطلب را میدانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.!
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند...
باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟!
مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل میبردم.
یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت:
بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!!
باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.
دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت:
نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد...
مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت:
اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!!
مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که میخواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد...
بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت:
اگر کسی گفت که شیشههای این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!!
* از آن پس، وقتی کسی حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته میشود که؛ بشنو و باور مکن!! *
👳 @mollanasreddin 👳
وقتی باردار بودم، ماههای آخر زشت شده بودم
بینی ام کلی ورم داشت، پوستم بد شده بود، شبا خوب نمیخوابیدم زیر چشمم سیاه بود... اصلا ۱ وضعی
واسه تحویل یه سری وسائل سیسمونی که سفارش داده بودیم با همسرم رفتیم فروشگاه
تو سالن نشسته بودیم تا وسائل رو از انبار بیارن، ۱ زوج دیگه هم کنار ما بودن
زنه گفت تاریخ زایمانت کی هست؟
گفتم فلان موقع
گفت میدونی چیه؟
گفتم دختر
گفت قشنگ معلومه دختر داری،اما همه فکر میکنن من پسر دارم با وجودیکه دختره! و خندید
همسرم گفت از کجا معلومه؟
شوهر زنه گفت آخه میگن زنی که پسر داره خوشگل میشه ، خانم من خوشگل شده همه فکر میکنن پسره
اونا هم که دختر دارن زشت میشن، واسه همین معلومه خانم شما دختر داره!باز خندیدن
من بغض کردم
همسرم هم رو کرد به مرده گفت: اوه! تازه خوشگل شده؟
بعد زد رو شونهاش وبالبخند گفت:حتما به جاش خوش اخلاقه!
جفتشون خفه شدن
شاید بدجنسی بود اما واقعا اون لحظه ازش ممنون بودم که زد تو دهنشون
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️تردید نکنید اگر رأی برود بالای پنجاه درصد، حتما ...
« #استاد_میرباقری»
👳 @mollanasreddin 👳
من و مامانم تنها زندگی میکنیم. مامانم صدام زد و گفت: دخترم نمیخای
بیای پایین برای شام؟ اگه کار داری غذات رو بیارم اتاقت، گفتم مامان
شما مگه بیرون نبودید؟ الان میام داشتم وسایل اتاقم رو يكم مرتب میکردم تا برم پایین گوشیم زنگ خورد شوکه شدم و جواب دادم مامان شما مگه خونه نيستيد؟ گف نه دیونه شدی؟ زنگ زدم بگم که یکم خرید دارم تا یک ساعت دیگ میرسم خونه، گفتم باشه و سریع قطع کردم و به سمت در اتاقم
رفتم اون زن پایین پله ها ایستاده بود و سینی غذا دستش بود🟡
👳 @mollanasreddin 👳
عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود.
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.!!
«زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل انسانی زندگی کنیم ...»
👳 @mollanasreddin 👳
☯️ توبه گرگ مرگ است !
كسی كه دست از عادتش بر ندارد .
آورده اند كه ...
گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد .
در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد .
پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟!
اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟
گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی .
اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ !
من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم .
اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،بعد مرا قربانی كنی ! گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد .
از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی .
گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت ، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟
اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است.
👳 @mollanasreddin 👳
عشق
مانند قهوهخانهای کوچک در خیابان غریبههاست
درهایش به روی همه باز
مثل قهوهخانهای که رفتوآمدهایش به وضعیت آبوهوا بند است
باران که میبارد مشتریهایش بیشتر میشوند
و هوا که صاف باشد مشتریها کمتر و خوابآلودهترند
دورتر از شاخه نیلوفر
#محمود_درویش
👳 @mollanasreddin 👳
عاقد گفت عروس خانوم وكيلم؟
گفتند عروس رفته گل بچينه. دوباره پرسيد وكيلم عروس خانوم؟
- عروس رفته گلاب بياره.
عاقد گفت براى بار سوم مى پرسم؛ عروس خانم. وكيلم؟
عروس رفته...
عروس رفته بود.
پچ پچ افتاد بين مهمانها. شيرين سيزده سالش بود؛ وراج و پر هيجان. بلند بلند حرف مى زد و غش غش مى خنديد. هر روز سر ديوار و بالاى درخت پيدايش مى كردند. پدرش هم صلاح ديد زودتر شوهرش دهد.
داماد بددل و غيرتى بود و گفته بود پرده بكشند دور عروس.
شيرين هم از شلوغى استفاده كرده بود و چهاردست و پا از زير پاى خاله خانبانجى ها كه داشتند قند مى سابيدند، زده بود به چاك.
مهمانى بهم ريخت. هر كس از يك طرف دويد دنبال عروس. مهمانها ريختند توى كوچه.
شيرين را روى پشت بام همسايه پيدا كردند.لاى طناب هاى رخت. پدرش كشان كشان برگرداندش سر سفره عقد. گفتند پرده بى پرده! نامحرمها را رفتند بيرون. كمال مچ شيرين را سفت نگه داشت.
عاقد گفت استغفرالله! براى بار دهم مى پرسم. وكيلم؟
پدر چشم غره رفت و مادر پهلوى شيرين يك نيشگون ريز گرفت. عروس با صداى بلند بله را گفت و لگد زد زير آينه. زن ها كل كشيدند و مردها بهم تبريك گفتند. كمال زير لب غريد كه آدمت مى كنم جووووجه و خيره شد به تصوير خودش در آينه شكسته.
فرداى عروسى شيرين را سر درخت توت پيدا كردند. كمال داد درخت هاى حياط را بريدند. سر ديوارها هم بطرى شكسته گذاشتند. به درها هم قفل زدند. اسم عروس را هم عوض كردند. كمال گفت چه معنى دارد كه اسم زن آدم شيرينى و شكلات باشد.
شيرين شد زهره.
زهره تمرين كرد يواش حرف بزند. كمال گفت چه معنى دارد زن اصلا حرف بزند؟ فقط در صورت لزوم! آنهم طورى كه دهانت تكان نخورد. طورى هم راه برو كه دستهايت جلو و عقب نرود. به اطراف هم نگاه نكن، فقط خيره به پايين يا روبرو.
زهره شد يك آدم آهنى تمام و عيار. فاميل ها گفتند اين زهره يك مرضى چيزى گرفته. آن از حرف زدنش، آن از راه رفتنش. كمال نگران شد. زهره را بردند دكتر. دكتر گفت يك اختلال نادر روانى است. همه گفتند از روز عروسى معلوم بود يك مرگش مى شود. الان خودش را نشان داده.
بستريش كه كردند، كمال طلاقش داد.
خواهرها گفتند دلت نگيره برادر!
زهره قسمتت نبود. برايت يك دختر چهارده ساله پسنديده ايم به نام شربت.
#صدیقه_احمدی
👳 @mollanasreddin 👳
💎یکی از همکارامون تعریف میکرد خونه ی بابام که بودم، تا داداشم از در میاومد توو، مامانم میگفت پاشو این جورابای خان داداشت رو بشور که حسابی خسته ست! اصلنم براش مهم نبود که منم آدمم و از سرِ کار اومدم و خستهم و چرا باید کارایِ شخصیِ یکی دیگه رو انجام بدم! اعتراضم که میکردم میگفت ناسلامتی مَرده داداشت! منِ دخترِ تحصیلکرده ی جامعه هم متوجه ارتباط مرد بودن داداشم و جوراب نشستنش نمیشدم اما چاره ای جز اطاعت کردن نداشتم، ولی یه گوشه ی ذهنم همیشه درگیرِ این تفاوت و تبعیض بود! تا اینکه برام خواستگاری اومد که پسندِ خانواده بود و قرار شد بریم که باهاش سنگامونو برای یه عمر زندگیِ مشترک وا بکنیم. من اولین چیزی که بهش گفتم این بود که آقای محترم! از همین الان گفته باشم؛ من جوراباتو نمیشورما! اون بنده خدا هم با تمامِ تعجبی که توی رفتار و کلامش بود از شرطِ نامربوطِ من، قبول کرد! سر خونه و زندگیمون که رفتیم، دیدم مَردِ خوبیه! متوجه میشه که منم مثل خودش آدمم، جون میکَنَم برای زندگیمون... توقع نداشت کارای شخصیِ اونم من گردن بگیرم چون مَرده! اگه ظرفارو من میشستم، اون لباسارو میشُست، اگه من خونه رو جارو میکشیدم، اون غذا میپخت، و البته بخاطر حساسیت من نسبت به جوراب شستن، جورابای منم هر روز همراهِ جورابای خودش میشُست!
میگفت حالا من شانس آوردم که گیرِ یه آدم ناتو نیفتادم، ولی آدم یه وقتایی بزرگترین ضربه هارو از عزیزانش میخوره! مثل من که خانواده باهام کاری کرده بود که سطح توقعاتم از برابری با شریک زندگیم رو در حدِ جوراب نشستن پایین آورده بودم و حواسم به خیلی چیزایِ مهم تر نبود...
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️منظور از مردم در کلام امام و رهبری و میزان بودن مردم چیست؟
🎬ویژه برنامه #هشتگ_پاسخ با موضوع #انتخاب_جمهور
🔸آیا شامل کسانی که قانون اساسی را قبول نداشته باشند و یا معترض به وضع موجود باشند نیز می شود؟
🎤حجت الاسلام استاد صلح میرزایی عضو مجلس خبرگان رهبری
#انتخابات
👳 @mollanasreddin 👳
ﭼﻮﭘﺎن ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺰ ﭼﺎﻻک ﺍﺯ ﺟﻮی ﺁﺏ بپرد، نشد که نشد.
ﺍﻭ میﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻳﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ.
ﻋﺮﺽ ﺟﻮی ﺁﺏ ﻗﺪﺭی ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍنی ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﮕﺬﺭﺩ … ﻧﻪ ﭼﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﻲﺯﺩ ﺳﻮﺩی ﺑﺨﺸﻴﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎی ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ.
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻳﺪﻩﺍی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﻲﮔﺬﺷﺖ ﻭقتی ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﭘﻴﺶﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭼﻮﺏ ﺩستی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮی ﺁﺏﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺟﻮی ﺭﺍ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻛﺮﺩ.
ﺑﺰ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﺏ ﺟﻮی ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺁﻥ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﭘﺮﻳﺪند.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ. ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭی ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺗﺄﺛﻴﺮی ﺩﺍﺷﺖ؟
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ میﺩﻳﺪ ﮔﻔﺖ:
تعجبی ﻧﺪﺍﺭﺩ بُز ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮی ﺁﺏ میﺩﻳﺪ، ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺎ ﺭﻭی ﺧﻮﻳﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ.
ﺁﺏ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻮی ﭘﺮﻳﺪ.
✨ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺗﺎﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﻭ ﻣﻌﺸﻮﻕ...✨
ﺭﻗﺺ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ
ﭘﻨﺒﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﯾﺶ ﺷﻬﻮﺕ ﺑﺮﮐﻨﯽ
ﺭﻗﺺ ﻭ ﺟﻮﻻﻥ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪ
ﺭﻗﺺ ﺍﻧﺪﺭ ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺩﺍﻥ کنند
📕برگرفته از اشعار مولانا
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
❌با ۱۵ جلسه ، تا اربعین ، عراقی حرف بزن❌️
🎁 هدیه ورود :
دو ترم آموزشِ رایگانِ تخصصی
+ لیست دنیایی از مکالمات اربعینی
مثلا جملات مربوط به :
●وقتی گم شدی 😣 ●وقتِ تاکسی گرفتن 🚕
●تو صرافی 🏦 ●تو حرم 🕌
●خرید سوغاتی 💷 💰●سیمکارت📱
●توی مرز ●توی درمانگاه ●مبیت گرفتن
⚠️همه جا کارِتو خودت راه میندازی⚠️
○ یه سر بزن ضرر نمیکنی 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2230387069C79b4568f16
*بهرام گرامی ،
معروف به "بهرام قصاب" ، میلیاردر ایرانی که بزرگترین کوره آجر پزی خصوصی در منطقه "تمبی" مسجدسلیمان را با بیش از 200 هزار سفال و آجر ، وقف خیریه کرده است ...*
*او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو میکند .*
*میگويد : من در خانوادهای بسیار فقیر و در روستای "گلی خون" در حوالی "پاگچ امام رضا" زندگی میکردم .*
*هنگامی که از بچههای مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال با خود بیاورند ، خانوادهام به رغم گریههای شدید من ، از پرداخت آن عاجز ماندند .*
*یک روز قبل از اردو ، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلمِ من که از اهالی "کلگیر" بود و از وضعیت فقرِ خانواده ما هم آگاه بود ، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچهها خواست برایم کف بزنند . غم وغصه من ، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم .*
*دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ، ثروت زیادی هم به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم . در این زمان به یاد آن «معلم کلگیری» افتادم و با خود فکر میکردم که آیا آن یک ریالی که به من داد ، صدقه بود یا جایزه ؟!*
*به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم : نیتش هرچه که بود ، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود .* *تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد ، او را در بازار "نمره یک" یافتم . در زندگی سختی به سر میبرد و قصد داشت که از آن مکان هم کوچ کند .*
*بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم : "استاد عزیز ، تو حق بزرگی به گردن من داری" . او گفت : "من اصلاً به گردن کسی حقی ندارم" . من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : "لابد آمدهای که آن یک ریال را به من پس بدهی" ؟ گفتم : " آری" و با اصرار زیاد ، او را سوار بر ماشین خود کردم و به سمت یکی از ویلاهایم در "چم آسیاب" به راه افتادم .*
*هنگامی که به ویلا رسیدم ، به استادم گفتم : "استاد ، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال از من قبول کنی و مادام العمر هم حقوق ماهیانه ای نزد من خواهی داشت" . استاد که خیلی شگفت زده شده بود گفت : "اما این خیلی زیاد است" .*
*من گفتم : "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی نیست" . من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خودم احساس میکنم ...*
*مرد شدن ، شاید تصادفی باشد ، ولی مرد ماندن و مردانگی ، کار هر کسی نیست !*
*ﻫﻤﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ...*
*اما ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" باشند .*
*که ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است .*
*ﻭ اما ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ...
👳 @mollanasreddin 👳
امیدوارم صبحی رو که میخوای شروع کنی
با یه دنیا امید
یه بغل آرزوی قشنگ
کلی انرژی مثبت آغاز کنی
صبحت بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
🌴روزی در یک قریه مردی توته ای الماس پیدا میکند وبه همه زرگران قریه میبرد تا بفروشد اما هیچ یک از زرگران قریه توان خرید آنرا نمی داشته باشند. زرگران او را نزد پادشاه می فرستند چون فقط پادشاه توان خرید آنرا دارد. زمانیکه نزد پادشاه میرود
پاد شاه الماس را گرفته و او را دهن دروازه خزانه میبرد وبرایش میگوید مدت یک ساعت وقت داری وارد خزانه شو و هر چیزیکه میخواهی بر دار و بیرون بیا.
🔳مرد وقتی وارد خزانه میشود می بیند که هر قدر پیش میرود اشیایی مقبولتری می بیند با خود فکر میکند که یکبار تمام خزانه را ببیند وهر آن چیزیکه خوشش آمد بردارد. مرد در حال انتخاب اشیا بود که چشمش به یک تخت خواب میخورد که خیلی زیبا بود با خود گفت یکبار بالایش دراز میکشم اگر راحت بود این را هم برای بردن انتخاب میکنم و وقتی دراز میکشد کم بخت را خواب میبرد.
🌴بعد از یک ساعت عسکر آمده بیدارش میکند که وقت تمام است از خزانه بیرون شو
مرد حیرت زده شد که هم الماس رفت هم چیزی از خزانه بیرون نکرد.
به عسکر خیلی عذر وزاری کرد تا چند دقیقه برایش وقت بدهد. اما عسکر حتا یک ثانیه هم وقت نداد برایش و با دست خالی از خزانه بیرون شد.
🔳حال میتوان گفت که :
الماس: مدت زندگی است که خداوند (جلاله) بر بنده گانش داده است که هیچکس جز الله قیمت آنرا پرادخته نمیتواند.
🌴شخص: بنده الله
خزانه: دنیایی است که به آن فرستاده شده ایم ومربوط به خود ما میشود که دست خالی برویم یا متاعی هم با خود داشته باشیم.
عسکر هم عزرائیل (ع) است. زمانی که وقت ما تمام شود حتی یک ثانیه هم اجازه بودن برای ما نمیدهد.
🔳چه زیباست که توشه برای بردن داشته باشیم
به جای اینکه دست خالی بر گردیم به سوی الله(جلاله)
👳 @mollanasreddin 👳
در روستاي پدريم باغ هاي پرتقال زيادي بود. هميشه با بچه هاي فاميل از پرتقال هاي يكي از باغ ها يواشكي ميچيديم و يه گوشه ميخورديم و اون پرتقال ها خوشمزه ترين پرتقال هاي دنيا بود.
يكروز صاحب اون باغ مارو در حال چيدن ديد ولي بجاي تندي و دعوا گفت اشكالي نداره و ميتونيد از اين به بعد هرچقدر كه ميخواين از باغ من پرتقال بخوريد. از فردا ديگه طعم پرتقال هاي اون باغ معمولي بود و برامون اون لذت هميشگي رو نداشت !در عوض از فردا خوشمزه ترين پرتقال ها ،پرتقال هاي باغ ديگه اي بود كه بايد يواشكي از اون پرتقال ميچيديم.
چه رازي پشت سر اين پرتقال هاي يواشكي بود.. دقيق نميدونم ولي هميشه يواشكي ها بهترند.
شايد دليلش همينه كه سال ها يواشكي عاشق توام و ميترسم براي عشقت اجازه بگيرم، اجازه بدي و همه چی بعدش معمولي بشه..
👳 @mollanasreddin 👳
🍃ذکر صلوات عرشیان می آمد
🍃تا رفت به سوی آسمان دست ِ علی
🍃از عرش بلند و یک صدا می گفتند:
🍃الحَق که امیرمومنان است علی
🌸فرارسیدن عید الله الاکبر،
🎊عید بزرگ امامت و ولایت،
🌸عید #غدیر،
🎊بر همه شیعیان جهان مبارک باد
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
💥 پدر و مادرای عزیز دقت کنید:
✅ اگه امروز فرزندتو درست تربیت کنی فردا حسرت امروز رو نمیخوری...
🔸از تربیت فرزندت خاطر جمع شو!☺️
👇
http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
🔹ما یک مجموعه کامل و غنی با محتوای آموزشی #تربیتفرزند و #همسرداری_مومنانه را در قالب انواع مهارتها برای شما تدارک دیدهایم
💥ویژه والدین، معلمان، مربیان تربیتی و تمامی دغدغهمندان عرصه تربیت
🟠طبق مبانی استاد علیرضا پناهیان🟠
💥با بیش از ۴۰ هزار دانـــــشــــجو
و ده ها هزار تجربه موفق و لذت بخش😍
https://eitaa.com/joinchat/892535157Cc6bb3bfaec
#کانال_رسمی
✅ حجت الاسلام سید محمد باقر حسینی
چند شب پيش عنكبوتي را كه گوشه ي اتاق خوابم تار تنيده بود ديدم. خيلي آرام حركت مي كرد گويي مدت ها بود كه آنجا گير كرده بود و نمي توانست براي خودش غذايي پيدا كند. با لحني آرام و مهربان به او گفتم :
"نگران نباش كوچولو الان از اينجا نجاتت مي دهم."
يك دستمال كاغذي در دست گرفتم و سعي كردم به آرامي عنكبوت را بلند كنم و در باغچه ي خانه مان بگذارمش. اما مطمئنم كه آن عنكبوت بيچاره خيال كرد من مي خواهم به او حمله كنم چون فرار كرد و لابه لاي تارهايش پنهان شد. به او گفتم :"قول مي دهم به تو ؟آسيبي نزنم"
سپس سعي كردم او را بلند كنم. عنكبوت دوباره از دستم فرار كرد و با سرعت تمام مثل يك توپ جمع شد و سعي كرد لابه لاي تارهايش پنهان شود. ناگهان متوجه شدم كه عنكبوت هيچ حركتي نمي كند. از نزديك به او نگاه كردم و ديدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد كه خودش را كشته است. بسيارغمگين شدم . عنكبوت را بيرون بردم و داخل باغچه كنار يك بوته گل سرخ گذاشتم.
به نرمي زير لب زمزمه كردم :" من نمي خواستم به تو صدمه اي بزنم مي خواستم نجاتت بدهم متاسفم كه اين را نفهميدي."
درست در همان لحظه فكري به ذهنم خطور كرد. از خودم پرسيدم آيا اين همان احساسي نيست كه خداوند نسبت به من و تمامي بندگانش دارد؟! از اينكه شاهد دست و پا زدن و درد ها و رنج هاي ماست آزرده مي شود و مي خواهد مداخله كند و به ما كمك كند و ما را از خطر دور كند اما مقاومت مي كنيم و دست و پا مي زنيم و داد و فرياد سر مي دهيم كه:
كه چرا اينقدر ما را مجبور مي كني كه تغيير كنيم؟
شايد هر كدام از ما مثل همان عنكبوت كوچك هستيم كه تلاش ديگران را براي نجات خودمان تلقي مي كنيم و متوجه نيستيم كه اگر تسليم خدا شده بوديم و اينقدر دست و پا نمي زديم تا چند لحظه ي ديگر خود را در باغچه اي زيبا مي ديديم.
#باربارا_دي_آنجلس
👳 @mollanasreddin 👳
داشتم ظرف ها رو خشک میکردم تو طبقه میچیدم که یهو از تو هال داد زد: بهترین هدیه ای که از من گرفتی چی بوده؟
گفتم: چی
_ هدیه بابا هدیه. بهترین هدیه ای که از من گرفتی چی بوده؟
یاد ده سال پیش اوفتادم وقتی دوتایی نصف شهر با پای پیاده گز کرده بودیم و حسابی خسته بودیم.
به پیشنهاد من رفتیم آب هویج بخوریم، همین که اومدیم از پله های جلو مغازه بریم بالا ایستاد و دستم و کشید گفت صبر کن ببین
یه پیر مرد که کتاباشو با نظم و وسواس خاصی روی چند تا کارتون کمی اون ور تر چیده بود . دست منو کشید برد اونجا یه کتاب شعر برداشت و اولین شعرشو برای من خوند. چشمای من برق میزد، حسابی از این کارش هیجان زده بودم. کتابو برای من خرید!
موقع بالا رفتن از پله ها گفت نظرت چیه به جای آب هویج آب معدنی بخوریم؟
با یه لبخند موافقتم اعلام کردم.
_ بی خیال بابا یه سوال پرسیدما! صد سال بعد ... معلوم نیس خانوم کجا سیر میکنه که اصلا صدای منو نمی شنوه......ظرفتو بشور بابا
بعد روشو برگردوند سمت تلوزیون و گفت این مجریه داشت از این زن و شوهر بازیگره می پرسید بهترین هدیه ای که واسه خانومت گرفتی چی بود ؟منم..
حرفشو قطع کردم و شروع کردم به خوندن اون شعر....
میدونستم اونم هنوز یه چیزایی یادشه حتی میون این همه عدد و رقم اجاره و قبض و قسط....هنوزم یه کلمه هایی از اون شعر یادشه.....یادشه که با لبخند و ذوق نگام میکنه...!
#سارا_قنبرعلی
👳 @mollanasreddin 👳