⭕️ *خاطره....*
دکتر "شاهرخ موسویان"، استادیار دانشگاه یاسوج به خاطرات دوران دانشجویی خود اشاره کرده و اینگونه می گوید:
بهار سال هفتاد و چهار بود. دانشجوی دانشگاه شیراز بودم. شهر گل و بلبل. رشته گل و بلبل بودم؛ یعنی ادبیات.
دانشکده ما چسبیده بود به حافظیه، مقبره حافظ. این دو مکان مقدس شانه به شانه هم میساییدند. دوش به دوش هم به هم گوش میسپردند. در آن ترم درس حافظ هم داشتم. تصورش را کنید؛ درس حافظ، در کنار حافظ، در دانشکده حافظ و در سرمستی بوی بهارنارنجهای شهر حافظ. همه چیز محشر بود، معرکه بود.
از آنها معرکهتر، استادی داشتم از اهالی دل. فقط دانستهها را آموزش نمیداد؛ دانستن را بیشتر یاد میداد. ذوق داشت؛ و ما ذوق میکردیم که ذوق داشت. او نقیضه این شعر بود که در مورد دانشکدههای ذوق کش ادبیات گفته اند:
شاعری
وارد دانشکده شد.
دم در ذوق خود را
به نگهبانی داد...
با من دوست بود. یا شاید من با او. نمیدانم. با من راحت بود. یا شاید من با او. میدانم؛ هر دو باهم. یادم میآید آن روز بهاری قرار بود با این غزل خواجه در کلاس مغازله کنیم؛ عشقبازی کنیم:
ز. کوی یار میآید نسیم باد نوروزی/ از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
حضرت استاد قبل از کلاس، مرا به اتاقش فراخواند. رفتم. گفت: «موسویان! امروز میخواهم با کمک شما به کلاس حالی بدهیم و شوری.»
من با تعجب: «در خدمتم استاد. چه کمکی از من ساخته است؟»
حضرت او: «من نیم ساعتی کلاس را گرم میکنم. به هیجان میآورم. غزل خواجه را تفسیر میکنم. هوای حالها که مساعد بود، تو بی مقدمه و بدون اجازه از من بزن زیر گوش آواز.»
من باز هم با تعجب: «اما استاد! کاری غریب است. ممکن است جواب ندهد. حتی ممکن است دانشجویان به خنده و مسخرگی برگزار کنند.»
حضرت او: «نه صدای تو خوب است. جواب میدهد. توی این بهار همه چیز جواب میدهد.»
و حضرت او خبر داشت که من خرده هوشی دارم و سر سوزن ذوقی. نیمه دانگ صدایی داشتم. بهار شیراز دست کم سه دانگ دیگر هم اشانتیون به حنجرهها میداد. بدصداها را هم خوش صدا میکرد. با توطئهای مقدس وارد کلاس شدیم. در صندلی آخر نشستم.
کلاس به راه افتاد. الحق که آن روز حضرت او غوغا کرد. تعبیرهای شیرینش از آن غزل نوروزی خواجه، دل همه را برد. کلاس مست شد. دختران و پسران مدهوش شکرکلامی حضرت او بودند که من از انتهای کلاس بی مقدمه و بی اجازه، پرنده صدا را از قفس سینه رها کردم. در دستگاه ابوعطا به گوشهای هم کلاسیها شوریدم:
ز کوی یار میآید نسیم...
حضرت او دفعتا لگام سخن را کشید. از سخن باز ایستاد. همه کلاس به یکباره نگاههایشان را به سمت من رها کردند، اما هیچ کس حتی لبخند هم نزد. هیچ کس نخندید. حالشان خوش بود. حالم را خوش کردند. واجد وجدی شدم بی همتا. بوی بهار نارنج از پنجره کلاس خود را با سماجت به داخل میکشاند و با آواز من هم آغوش میشد. دیگر هرگز چنان نخواندم که آن روز. آن روز من نخواندم؛ شیراز بود که در من میخواند. آب رکناباد بود که در حنجره ام جاری بود.
روی باند مصرع آخر که فرود آمدم، دیگر چیزی نفهمیدم. صدای کف زدنهای ممتد در کلاس پیچیده بود. حضرت او هم دست میزد. لبخند را هم به گرمی میزد.
بوی بهارنارنج هنوز با صراحت و سماجت در مشامم میپیچید.
سالها گذشت. من گذشتم. حضرت او گذشت. همکلاسیها گذشتند. اما هنوز که هنوز است، این خاطره از من نمیگذرد.
👳 @mollanasreddin 👳
💎دادگری را باید آموزش داد.
کلاس سوم دبستان که بودم در هفته دوم آموزگار امتحان املای کلاسی گرفت و از بچه های کلاس خواست املای همدیگر را تصحیح کنند و به خاطر بد خطی، نمره من ۹ شده بود . خیلی از این کار همکلاسیم ناراحت شدم .
چند هفته بعد دوباره تکرار شد و وقتی به بد خطی همکلاسیم می رسیدم علیرغم تصمیم به انتقام باز هم غلط نگرفتم و فقط علامت میزدم و تنها یک غلط واقعی پیدا کردم و نمره ۱۹ دادم . با لجاجت بچگانه داشتم با مدادم زیر بقیه بد خطی ها مانور میدادم که احساس کردم بالای سرم چیزی سنگینی میکند .
سرم را بلند کردم، دیدم که آموزگارم پشت سر من ایستاده و حرکت دست من را نگاه میکند . ترسیدم . خواستم توضیح دهم که دهنم قفل شد . دفتر را بستم و تحویلش دادم .
آموزگار پای تخته آن دفتر را باز کرد و خودش دوباره آن را تصحیح کرد و گفت : آفرین، برای بد خطی دیگران فقط علامت گذاشته و نمره کم نکرده و یک غلط را بدرستی نمره کم کرده و این اولین خاطره خوب من از آمدن به شهر از روستا و حضور در کلاس سوم ابتدایی بود .
بعدش گفت چقدر خوبه تو زندگی آدم ها اشتباهات دیگران را فقط یادآوری کنند و تنها از غلطش نمره کم بشود .
امروز که یاد آن درس آموزگارم میفتم و تجربه این سالهای زندگیم را مرور میکنم می دانم که :
✓ ما حق نداریم تمام زندگی دیگران را با نگاه خودمان نمره دهی کنیم . مرام و افکار ما انسانها مثل خط نوشتههایمان است و اگر افکار و کردار کسی برای زندگی کردن نمره قبولی دارد ما هم بپذیریم .
به فرزندانمان هم بیاموزیم اگر بنا گردید که روزی دادگری کنند باید دستانشان از نوشتن ناحقی بترسد و گرنه تا پایان عمر با وجدانی صدمه دیده باید زندگی کنند.
📚 عبداله باباخانی
👳 @mollanasreddin 👳
🌹ارزش آبرو
✍️حضرت اميرالمؤمنين امام علی علیه السلام مقدار "پنج بار شتر" خرما براى شخصى آبرومند که از كسى تقاضاى كمك نمى كرد فرستادند . یک نفر که در آن جا حضور داشت به امیرالمؤمنین گفت : "آن مرد كه تقاضاى كمك نكرد ، چرا براى او خرما فرستادید ؟ يك بار شتر هم براى او كافى بود!"
امام علی (ع) به او فرمودند:
"خداوند امثال تو را در جامعه ما زياد نكند ! من می بخشم و تو بخل مى ورزى !؟ اگر من آن چه را كه مورد حاجت او است ، پس از درخواست کردن بدهم ، چيزى به او نداده ام ؛ بلكه قيمت آبرویش را به او داده ام ؛ زيرا اگر صبر كنم تا از من درخواست كند، در حقيقت او را وادار كرده ام كه آبرويش را به من بدهد."
📚 وسائل الشيعة ، ج۲ ، ص۱۱۸
👳 @mollanasreddin 👳
در روز سیزده بدر از تیر ماه آرش کمانگیر،پهلوان ایرانی با پرتاب تیر مرز ایران و توران را جدا کرد و در پی آن آشتی مردم را میان ایران و توران که سالها در جنگ بودند پایدار ساخت.
به یاد بود او ایرانیان جشن تیرگان رابرپا کردند و در سیزدهم روز از هر ماهی را تیر یا تیر تیشتر نامیدند
سبزه گره زدن...🌿
در میتخت های (اساطیر)کهن ایران...
مَشیه(آدم) ...
واژه ی پارسی و کوتاه شده ی واژه ی اَوستایی ایودامَن به مانک ( معنی نخستین آفریده که به دیگر زبان ها رفته است)
و مَشیانه(حوا)
روز سیزدهم فروردین با گره زدن دو شاخه ی (موُرد) برای نخستین بار در جهان پایه پیوند خود را بنا کردن..
👳 @mollanasreddin 👳
روزی انوشیروان پادشاه ساسانی همراه با وزیرش بزرگمهر حکیم ، از کنار روستایی می گذشتند . خانه های روستا خراب و ویران شده و مردمش آواره شده بودند.صدای آواز دو جغد به گوش شاه و وزیرش رسید . انوشیروان از بزرگمهر پرسید :
« به نظر تو این دو جغد باهم چه می گویند؟»
بزرگمهر که همیشه می خواست شاه را متوجه وظیفه و مسئولیت هایش نماید ، از فرصت استفاده کرد و پاسخ داد : « پادشاها، یکی از این دوجغد دارد دختر جغد دیگر را برای پسرش خواستگاری می کند.»
شاه خندید و گفت : «چه جالب ، مگرجغدها هم شیربها و مهریه می گیرند و دخترشان را شوهر می دهند؟»
بزرگمهر پاسخ داد:« بله ، این دوجغد هم دارند برسر شیربها چانه می زنند.» شاه با کنجگاوی پرسید :
« خوب چه می گویند؟»
بزرگمهر گفت:«جغدی که دختر دارد به آن یکی می گوید اگر میخواهی دخترم را به پسرت بدهم باید چندین روستای خراب و ویران را به عنوان شیربها به من بدهی.» شاه خندید و گفت : «چرا روستای خراب و ویران؟» بزرگمهر گفت:«چون جغدها به خرابه ها علاقه دارند.هرجا خرابه ای باشد جغد در آن زندگی می کند و آنجا را به عنوان خانه اش انتخاب می کند.»
شاه گفت:«جغد دومی پیشنهاد او را قبول کرد؟»
بزرگمهر گفت:« آری قبول کرد.او به جغد اولی گفته که اگر پادشاه به همین شکل که امروز دارد بر مردم حکومت می کند به کارش ادامه دهد ، کم کم تمام روستاها به ویرانه تبدیل می شوند و ساکنان آنها آواره می شوند . آن وقت ویرانه های زیادی برجا می ماند و من تمام آن خانه های خراب و ویران را به عنوان شیربها و مهریه ی دخترت به تو می دهم .
می گوید :
گر مَلک اینست و همین روزگار
زین ده ویران دَهَمت صدهزار .
حرفهای بزرگمهر انوشیروان را به فکر فروبرد.متوجه شد که به خاطر بی توجهی او به مردم کشورش این روستا ویران و تبدیل به مسکن جغدها شده است.از این که به فکر مردم و رفاه و آسایش آنان نبوده است از خودش خجالت کشید و تصمیم گرفت از آن پس با عدالت پادشاهی کند.
در مخزن الاسرار نظامی ، داستانی با عنوان حکایت نوشیروان با وزیر درج است که بر اساس ویرانه نشینی جغد ساخته شده و خلاصه ی آن چنین است : هنگام عبور از راهی ، صدای دو جغد به گوش شاه گزارش می کند که سبب تنبّه شاه می شود :
گفت به دستور چه دم می زنند؟
چیست صفیری که به هم می زنند؟
گفت وزیر : ای مَلِک روزگار
دختری این مرغ بدان مرغ داد
شیربها خواهد از او بامداد
کاین دهِ ویران بگذاری به ما
نیز چنین چند سپاری به ما
آن دگرش گفت : کزین در گذر
جور ملک بین و برو غم مخور
گر مَلِک این است ، نه بس روزگار
زین دهِ ویران دَهَمت صد هزار
در مَلِک این لفظ چنان در گرفت/
کِاه برآورد و فغان در گرفت
#نظامی_گنجوی
👳 @mollanasreddin 👳
#میزا_محمد_زرافه
در میان کارکنان دربار #ناصرالدین_شاه فردی به نام میرزا محمد گلپایگانی وجود داشت که بهرغم گذشت مدت فراوانی از استخدام هنوز منابع اعتباری لازم برای پرداخت حقوق وی تامین نشده بود ، میرزا محمد کاسه صبرش لبریز شده بود و دائما دنبال راهی میگشت تا مشکل خود را حل کند ، تا اینکه روزی شنید #زرافه شاه مرده است ، میرزامحمد که قلم خوبی هم داشت بلافاصله عریضهای به شاه نوشت و مشکل برقرار نشدن حقوق خود را با طرح یک شوخی مطرح کرد :
هرچه صبر کردم به مُردهای از درباریان برسم قسمت نشد و عمرشان همگی به دنیا بود ، حال که زرافۀ شاه مرحوم شدند خوب است از محل جیره و مواجب زرافه متوفی حقوق مرا برقرار نمایید که جدوآباد بنده دعاگوی اعلاحضرت خواهند بود ... شاه قاجار بعد از خواندن نامه به نخستوزیر دستور میدهد از محل جیره زرافه ، حقوق میرزا محمد برقرار شود ، همچنین به نخستوزیر میگوید کسی حق ندارد با او شوخی کند اما بعد از این واقعه میرزا محمد که اتفاقا قد بلندی هم داشت بهعنوان میرزا محمد زرافه معروف شد !!
👳 @mollanasreddin 👳
واقعیتی تلخ از تاریخ معاصر جهان...
در آخرین روزهای جنگ جهانی اول (28سپتامبر1918) یک سرباز زخمی آلمانی در جریان یکی از نبردها تنها مانده بود و سعی میکرد خودش را به نیروهای آلمان برساند
ولی ناگهان سربازی انگلیسی را در برابر خود دید ، در آن لحظه سرباز انگلیسی چون نمیخواست به دشمنی زخمی و در حال عقب نشینی شلیک کند سلاحش را پایین آورد و سرباز آلمانی به نشانۀ تشکر و قدرشناسی سری تکان داد و رفت ...
از این اتفاق کسی اطلاع نداشت تا اینکه چمبرلین نخست وزیر وقت بریتانیا در سال 1938 به آلمان رفت ،
او متوجه یک تابلوی نقاشی در امارت هیتلر شد و از او دربارۀ تابلو سوال کرد ، هیتلر گفت آن سرباز مجروج در این تصویر خود اوست که در آنروز به خاطر انسانیت یک سرباز بریتانیایی از مرگ نجات پیدا کرده و داستان را برای چمبرلین تعریف کرد و در آخر از او درخواست کرد وقتی به انگلستان بازگشت این سرباز را پیدا کند و مراتب تشکر و قدردانی هیتلر را به او برساند
چمبرلین بازگشت و آن سرباز را هم پیدا کرد ،
انسانیت و رفتار سرباز (هنری تندی) او را در زمرۀ برترین سربازان بریتانیا در جنگ جهانی اول قرار داد و با دریافت چندین مدال به پاس از خودگذشتگیهایش در میدان نبرد تبدیل به قهرمانی ملی شد...
ولی 22 سال بعد وقتی در میان خرابههای شهر کاونتری ایستاده بود به این فکر میکرد که اگر در آن روز از کشتن آن سرباز صرف نظر نمیکرد آیا کار دنیا به اینجا میرسید ؟
چرا مردی که او در حقش محبت کرده بود امروز باید خانه و کشورش را بمباران میکرد ؟؟
هنری تا سال 1977 یعنی 86 سالگی زندگی کرد و در اواخر عمر خود در پاسخ به سوال یک خبرنگار دربارۀ آن روز گفت :
«..من هنوز هم دوست ندارم که به یک سرباز زخمی درحال عقب نشینی شلیک کنم اما حالا حاضرم ۵٠ سال از عمرم را بدهم به شرطی که فقط برای ۵دقیقه به آن لحظه برگردم !!..»
واقعا اگر در روز 28 سپتامبر 1918 هیتلر به دست هنری کشته میشد امروز جهان چگونه سرنوشتی داشت و تاریخ چطور نوشته میشد ؟
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
27.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💰سکه باران #مسابقه_بزرگ_اربعین💰
💰💰جایزه داریم چه جایزه ای💰💰
🟥😳😱 سکه طلا 😱😳🟥
1⃣ کلیپ مسابقه رو ببین👀☝️
2⃣ بزن رو لینک و تو مسابقه ویژه کلیپ #اربعین شرکت کن:
https://eitaa.com/joinchat/1285423161Ceeeae979fc
☝️☝️☝️
.
.
.
.
.
ظرفیت محدود...☝️
بدو بدو از مسابقه جانمونی
خرابه و گدا. هر جا چشم می انداختم، فقط همین را می دیدم. در روزگار قدیم هم یادم می آید گدا کم نبود _ بابا همیشه مشتی اسکناس افغانی برایشان در جیب می گذاشت؛ هرگز ندیدم گدایی را مایوس کند. اما حالا گداها در هر کنج خیابانی چمباته زده بودند، پوشش کرباسی پاره پاره به تن داشتند و دستهای گل آلودشان را برای سکه ای دراز کرده بودند. حالا گداها بیشتر بچه بودند، چهره هاشان لاغر و غمزده بود و بعضیها شان پنج _ شش سال بیشتر نداشتند. بیشترشان در کنج خیابانهای شلوغ کنار جوی آب روی زانوی مادرهای برقع پوش نشسته بودند و داد می زدند: " بخشش، بخشش! و چیز دیگر، چیزی که در وهلهٔ اول متوجه نشدم: کمتر کسی از آنها کنار مردی نشسته بود _ جنگها پدر را در افغانستان به چیز کمیابی بدل کرده بود.
«بادبادک باز»
#خالد_حسینی
👳 @mollanasreddin 👳
سوال: اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که بیست کیلو چاق شدهاید نگران نمیشوید؟
البته که میشوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن میزنید: الوو، اورژانس؟ کمک، کمک، من چاق شدهام!
اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه، یک کیلو ماه آینده و…
آیا باز هم همین عکس العمل را نشان میدهید؟ نـه! با بیخیالی از کنارش میگذرید.
برای کسانی که ورشکسته میشوند، اضافه وزن میآورند یا طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط میشوند این حوادث دفعتاً اتفاق نمیافتد. یک ذره امروز، یک ذره فردا و سر انجام یک روز هم انفجار و سپس میپرسیم: چرا این اتفاق افتاد؟
زندگی ماهیّت انبار شوندگی دارد. هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده میشود، مثل قطرههای آب که صخرههای سنگی را میفرساید.
اصل قورباغهای به ما هشدار میدهد که مراقب شرایطی که به آن عادت میکنید باشید!
ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم: به کجا دارم میروم؟ آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر و ثروتمندتر از سال گذشتهام هستم؟ و اگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.
📕 #آخرین_راز_شاد_زیستن
✍🏻 #آندرو_ماتیوس
👳 @mollanasreddin 👳
ای کاش.....
کسی می آمد
وغم ها را از قلبِ اهالیِ زمین،
برمی داشت....!
سهراب_سپهری
غم از احوالتان دور باد
👳 @mollanasreddin 👳
نیشکر تلخ حکایتی از بوستان سعدی
✳️
مردي يک کيسة نيشکر داشت و به دنبالِ مشتري ميگشت. مرد دانايي را ديد و گفت: «اين نيشکرها را از من بخر، هروقت پول داشتي، حساب کن.»
دانا پاسخ داد: «تو نميتواني براي گرفتن پولِ خود صبر کني، اما من ميتوانم در نخوردنِ نيشکر صبور باشم. نيشکر زمانيکه با تلخي بدهکاري همراه باشد، شيرين نيست!»
👳 @mollanasreddin 👳