eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
258.4هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
50 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟ دُم جُنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشم‌هاش می‌چکد... 👳 @mollanasreddin 👳
احتکار ارزاق مردم حکایتی از سیاست نامه ✳️✳️✳️ شنيدم که نانوايان شهر غزنين زماني اعتصاب کردند و براي مدّتي نان ناياب شد و مردم به‌زحمت افتادند. مردم نزدِ پادشاه ابراهيم شکايت بردند که نانوايان دست از كار كشيده‌اند و در هيچ‌جايي نان گير نمي‌آيد. شاه ابراهيم دستور داد تا همة نانوايان را در قصر جمع کنند. وقتي آنان از گوشه‌كنار شهر به كاخ آمدند، شاه به ديدنشان رفت و از آنها سؤال کرد: «چرا نانوايي‌ها را بسته‌ايد و نان نمي‌پزيد؟» آنان پاسخ دادند: «ديرزماني است که هر بارِ گندم و آرد كه وارد شهر مي‌شود، نانوايانِ دربارِ سلطنتي آن را خريده و انبار مي‌کنند و مي‌گويند كه اين دستور پادشاه است. بدين‌ترتيب نمي‌گذارند ما آرد بخريم و براي مردم نان بپزيم.» پادشاه فرمان داد تا رئيس نانوايان سلطنتي را به حضورش بياورند. سپس امر كرد تا او را زير پاي فيل‌ها بياندازند؛ آنگاه جسدش را در شهر بگردانند و مُنادي ندا داد که هرکس مغازة نانوايي خود را باز نکند، مستحق همين رفتار خواهد بود. بعدازظهر همان روز، بر سرِ هر نانوايي، نزديک پنجاه مَن نان مانده بود و خبري از مشتري نبود. 👳 @mollanasreddin 👳
یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید، ماست خورده بود و قدری ماست به ریشش چسبیده بود بهلول از او سئوال کرد: چه خورده ای؟ مستخدم با تمسخر گفت: کبوتر خورده ام. بهلول جواب داد: قبل از آنکه بگوئی من می دانستم. مستخدم پرسید: از کجا می دانستی؟ بهلول گفت: چون فضله آن بر ریشت پیدا بود. 👳 @mollanasreddin 👳
تاکسی خط سیدخندان که راه افتاد، راننده ضبط را روشن کرد و خانم گوگوش گفت: «من همونم که یه روز می‌خواستم دریا بشم. می‌خواستم بزرگ‌ترین دریای دنیا بشم». خانم مرادی گفت: «من می‌خواستم بهترین بالرین دنیا بشم» و در پاسخ به نگاه پرسشگر بقیه سرنشینان ون گفت: «خورد به انقلاب، تعطیل شد». آقای صالحی گفت: «من دوست داشتم جراح قلب بشم». آقای مصطفوی پرسید: «چی شد که نشدی؟». آقای صالحی گفت: «اولین باری که خون دیدم غش کردم». آقای نظری خندید و گفت: «انگار ترس از ارتفاع داشته باشی و بخوای خلبان بشی». قیافه آقای ظفرمند رفت در هم و زیر لب گفت: «خب دست خود آدم نیست که». آقای مصطفوی هم آهی کشید و گفت: «منم می‌خواستم بهترین عاشق دنیا باشم. ولی، هی... دیر رسیدم فرودگاه تا بهش بگم. رفت. و شدم تنهاترین عاشق دنیا». آقای صالحی گفت: «نگو که هنوز مجردی». آقای مصطفوی سری به نشانه تأیید تکان داد و بغضش را قورت داد. راننده زیرلب گفت: «یه سری حسرت متحرک رو سوار کردم» و صدای ضبط را بلند کرد. خانم گوگوش گفت: «حالا یه مرداب شدم، یه اسیر نیمه جون. یه طرف میرم به خاک، یه طرف به آسمون». اشک‌های آقای مصطفوی آرام روی صورتش سُر خوردند. 👳 @mollanasreddin 👳
پدرش نامِ او را تُرنج نهاده بود مادرش اما بهآر صدایش میکرد ... می‌گفت وقتی می‌خندد انگار شکوفه‌ها از ابتدا متولد میشوند و انگار خانه‌ام در جای دیگریست.. پدرش اما یک کلام، میگفت: تُرنج! حالا او، معشوقه‌ی مردی است که او را دنیآ خطاب میکند می‌گوید: پیش از او اصلا زندگی نکرده بودم، حالا اما دنیا را به من داده‌اند ... مادرش دستش را گرفت، و آرام گفت: هر زنی باید هزاران نام داشته باشد، تا با هر کدامشان جآن بگیرد، زنان با خطاب کردن نامشان حجم عشق را پی می‌برند، اصلا بهشت نامِ کوچكِ هر زنی است ! 👳 @mollanasreddin 👳
در من امیدی هست سراسر خیر و ناگسستنی ، وقتی میدانم همه چیز دست خداست …… صبح بخیر و شادکامی 🍃🌸💚 👳 @mollanasreddin 👳
ژانویه سال ۱۹۴۶، به دستور استالین دسته‌ای مخصوص قتل و خرابکاری در خارج از کشور تشکیل و آغاز به‌کار نمود. این دسته تحت نظر پلیس مخفی اداره می‌شد. 📌 اولین رییس گروه، یک قهرمان جنگ به نام پاول آناتولویچ سودوپلاتوف بود. او یک بار به مسئول استخدام این گروه گفت: «دنبال افرادی بگرد که نقص عضوی دارند، زشتند و یا عقده‌ای، و کسانی که شهوت قدرت دارند و هیچ‌وقت نتوانسته‌اند به آن دست یابند. چنین افرادی احساس می‌کنند که با کار کردن در اداره ما، قدرتی به دست آورده‌اند و با آن می‌توانند عقده‌های خود را سرِ افراد دارا، خوش‌سلیقه و سالمی که اطرافشان قرار دارند، خالی کنند و برای اولین بار در زندگی خود، احساس مهم‌بودن می‌کنند. موضوع تأسف‌آوری است که بعضی از انسان‌ها چنین حالتی دارند ولی ما باید از آن‌ها استفاده کنیم.» 📗: چگونه غیرممکن‌ها ممکن شدند؟ 👤: محمد عبدالخالق کاظم 👳 @mollanasreddin 👳
داستانک! اولین‌سکه چارلی مقابل در ایستاده بود و بازوانش را محکم می‌مالید تا از باد شدیدی که می‌وزید کمی در‌امان بماند. پیرزنی با سگش نزدیک می‌شد. شانه‌هایش را بالا انداخت و چون سابق، مصمم و استوار پا پیش نهاد. زیر لب گفت: «این طوری آسان‌تره. راحت‌تر می‌تونم از یک پیرزن بخوام. این طوری خجالت نمی‌کشم.» پیرزن ایستاد و از پشت عینک پنسی‌اش، کفش‌های پاره، دستهای کثیف و ورم کرده و صورت اصلاح نشده چارلی را از نظر گذراند. سگ ماده که گویی در‌حال رقص بود، چرخی زد و به چارلی نزدیک شد. شلوارش را بویید. به زوزه افتاد. چارلی ناگهان اعتماد به نفسش را از دست داد. جملاتی را که کنار در تمرین کرده بود، از‌یاد برد. شتابزده حرف می‌زد. اولین‌باری بود که گدایی می‌کرد پیرزن بایستی حرفهای او را باور می‌کرد. به خاطر خدا هم شده بایستی باور می‌کرد. او گدا نبود. تا چند ماه پیش شغل خوبی داشت، و این، اولین باری بود که مجبور می‌شد گدایی کند. دو روز تمام، غذا نخورده بود. چارلی مردی با مناعت طبع بود، و پیرزن می‌بایست حرف‌های او را باور می‌کرد. این، خیلی مهم بود. به خاطر خدا هم که شده بایستی باور می‌کرد. پیرزن کیفش را گشود. سکه‌ای ده‌سنتی کف دست چارلی گذاشت، و لحظه‌ای بعد، چارلی در میدان واشنگتن، روی نیمکتی نشسته بود. سکه را در مشتش می‌فشرد و با پاشنه‌ی پا، تکه‌های ترد برف را می‌سایید و سیاه می‌کرد. چارلی، پیش از آنکه بلند شود و برای سیر‌کردن معده‌ی گرسنه‌اش چیزی بخرد، می‌بایست دمی می‌نشست تا بتواند بر شرمندگی‌اش غلبه کند. گونه‌اش را بر لبه‌ی یخ بسته‌ی نیمکت فلزی گذاشت. دوست نداشت کسی پی به شرمندگی‌اش ببرد. با خود اندیشید: «من توی این زندگی، تنها یک مناعت طبع داشتم که بسیار با ارزش بود؛ اما حالا، همان را هم مفت فروختم. خیلی‌راحت به خودم خیانت کردم.» اثری از: ویلیام مارچ 👳 @mollanasreddin 👳
✍️محمدرضا یوسفی شبث بن ربعی به هنگامی که اسلام در شبه جزیره عربستان گسترش یافته بود، مسلمان شد. پس از وفات پیامبر و ادعای برخی بر نبوت دروغین، به یکی از آنان پیوست اما به هنگام شکست آنان از مسلمانان، دوباره مسلمان شد. تاریخ خبری از وی نقل نمی کند تا اینکه در اواخر حکومت عثمان و گستره اعتراضات، او نیز در زمره مخالفان عثمان بود. در دوره امیرالمومنین نیز از فرماندهان سپاه وی بود. سپس جزء خوارج شد اما به هنگام درک قطعی بودن شکست خوارج و گفتگو با حضرت علی، مجدد به حضرت پیوست. پس از جنگ نهروان و اوضاع متفرق کوفیان و حمله معاویه به سرحدات، ااسمی از وی نیست. گفته شده که به همراه اشعث با معاویه نامه نگاری داشت. در زمان حکومت معاویه، سکوت اختیار کرد اما در زمان خاص به نفع معاویه گام برداشت و علیه حجر گواهی داد و به استناد سخن او، حجر و یارانش به شهادت رسیدند. پس از درگذشت معاویه، از جمله کسانی بود که امام حسین را دعوت کرد و در نامه نوشت که همه چیز برای حکمرانی شما آماده است. وقتی ورق برگشت و ابن زیاد وارد کوفه شد، در پراکندن مردم از گرد مسلم فعال بود. او از فرماندهان لشکر عمر سعد علیه امام حسین شد اما توجه داشت تا چندان فعال نباشد و تا آنجا که ممکن بود سعی می کرد در دید نباشد. شبث از طرف حاکم کوفه مسندی گرفت و در مقابل مختار ایستاد. با بالا گرفتن کار مختار، در نامه ای خواستار پیوستن به او شد اما مختار نپذیرفت. مدتی بعد به زبیریان پیوست تا در سال 70 از دنیا رفت. شبث مسلمان شد، کافر شد و دوباره مسلمان شد. با علی بود، با معاویه بود، به امام حسین نامه نوشت، با ابن زیاد بود، تمایل داشت با مختار باشد ولی نشد و در نهایت با زبیریان نیز بود و شاید اگر عمرش کفاف می داد با دیگران نیز همراهی می کرد. شبث را چگونه می توان فهمید؟. آیا او در دل انسانی حقیقت گرا بود و خوب و بد را می فهمید اما به لحاظ ضعف شخصیتی، اصل برایش قدرت و ثروت بود و دچار تعارض درونی شده و قدرت پرستی و مال دوستی بر وی غالب بود، چنانچه در جریان واقعه عاشورا نیز برای خاموش کردن ندای درونی خود، سعی کرد مانند دیگر فرماندهان لشکر بی رحم نباشد؟ یا او اساسا انسانی بود که به هیچ چیزی جز قدرت و ثروت خود اعتقاد نداشت و با درک موقعیت زمانه و گرفتن رشوه های کلان و گرفتن پست هر کاری را برای صاحبان قدرت، حاضر به انجام بود؟ شبث هر چه بود، درسی ماندگار در تاریخ از خود به جای گذارد. شبث ها نگاهشان به قدرت است، به اینکه چه کسی صاحب آن است. در شرایط چندگانگی و یا دوگانگی قدرت نیز سعی در جلب رضایت همه اطراف دارند. از سویی پس از جنگ صفین با علی هستند و از سوی دیگر با معاویه نامه نگاری دارند. از سویی با حاکم کوفه است و از سویی به مختار نامه می نویسد. سعی می کند همه را داشته باشد. شبث ها همیشه هستند. آنان حاضر به هزینه کردن برای هیچ گروهی نیستند اما آماده اند تا بر سر سفره ها بنشینند. با همه هستند اما به واقع با هیچ کس نیز نیستند. با همه گروهها با افکار کاملا ناهمگون نیز سازگارند. 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
در بندِ کسی بــــاش... که در بندِ { حسیــــن } است...💍❤️ مـا انگشتـرِ آرزوهاتو به واقعیت تبدیـل می‌کنیم 💫 دوست داری انگشترت چطـوری باشه؟☺️ شما بگو، ما برات می‌سازیم ❤️ تولیدی انگشتر سفیر اینجاست🌸 👇 https://eitaa.com/joinchat/3039232081C2859c5fac1 ارسال ضمانت واصالتم داریم وقیمتامون کف‌بازاره💚👆
استادی داریم که همیشه می‌گوید شماره آدم های اطرافتان را با نام‌های زیبا در گوشی‌تان ذخیره کنید… حتی اگر یک نفر را می شناسید که صفت زشتی دارد باز هم شما کنار اسمش برعکسش را بنویسید. بگذارید چشمانتان به زیبا دیدن عادت کند. او معتقد است تکرار یک زیبایی حتی اگر صادقانه نباشد باور آدم را عوض می کند … راستش یک روز بدون آنکه متوجه شود به گوشی اش زنگ زدم روی صفحه افتاده بود، شاگرد همیشه خندانم😊 نمی‌دانید در آن لحظه از آن جمله چقدر لذت بردم و از آن به بعد انگار دلم می‌خواهد بیشتر بخندم … او راست می گوید گاهی یک جمله زیبا خیلی ساده می تواند باور خودت و دیگران را تغییر دهد … 👳 @mollanasreddin 👳
🔘 روزی کارل مارکس به کارخانه ای رفته بود تا برای کارگران آنجا سخنرانی کند. کارگران هم مشتاقانه آمدند تا ببینند این مارکس کیست که نامش به عنوان مدافع حقوق آنان همه جا به گوش می رسد. 🔘 ولی وقتی که دیدند جناب مارکس با کت‌وشلوار و ظاهری شبیه سرمایه داران از راه رسید و رفت پشت تریبونِ سخنرانی، از او پرسیدند: «تو چرا شبیه ما نیستی؟» مارکس هم در جواب شان گفت: «قرار نیست من شبیه شما بشوم، قرار است شما شبیه من بشوید!» منظور مارکس روشن بود: یعنی همه باید مرفه باشند. 👳 @mollanasreddin 👳
📔داستان ضرب المثل ✍️از اسب فرود آید و بر خر نشیند در روزگار قدیم خر و اسب وسیله ی رفت و آمد بود .آنها که اسب داشتند آدمهایی بودند که زندگی بهتری داشتند . با این حال پیش می آمد که یک نفر زندگیش به هم بخورد و به هردلیل آن چه را که داشت از دست می داد .یا می فروخت. آن وقت باید به جای اسب سوار شدن سوار خر می شد. پس هرکسی که از موقعیت خوب خود نزول کند و آنچه داشته را از دست بدهد می گویند: از اسب فرود آید و بر خر نشیند 👳 @mollanasreddin 👳
قصه کوتاه همان شب اولین داستانم را نوشتم. نیم ساعت طول کشید. داستان دلگیر کوتاهی بود درباره مردی که فنجانی جادویی پیدا کرد و فهمید که اگر تویش اشک بریزد، اشکها بدل به مروارید می شوند. اما هر چند از مال دنیا چیزی نداشت، شاد و خندان بود و کمتر اشک میریخت. پس در صدد برآمد راه هایی پیدا کند و غمگین شود تا بتواند با اشکهایش ثروتمند شود. همانطور که مرواریدها تلنبار می شد، طمعش گل کرد. داستان به اینجا ختم میشد که مرد کارد به دست روی کوهی از مروارید نشسته است و بی اختیار در فنجان اشک می ریزد و جسد همسر مقتولش در دستهای اوست. خالد حسینی 👳 @mollanasreddin 👳
وقتی به پارک میروم، پیرمردهایی میبینم که در سکوت به نقطه ای خیره شدن. شاید به گذشته فکر میکنند ، به اون دوستت دارم هایی که نگفتن ، به دوران سراسر مهربانی در قدیم و شاید : به این فکر میکنند که چه زود عمر تمام شد ولی فراموش کردند زندگی کنند ... 📷 کاوه ساعی 👳 @mollanasreddin 👳
مادر دختری، چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه میرفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد! چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود. دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند. گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می چیند و بو میکند. گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند ... آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد. عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند. روزی عطاری از او می پرسد: "دختر جان اسم این گل ها چیست؟" دختر بدون اینکه فکر کند میگوید: "گل بو مادران" ❤️ 👳 @mollanasreddin 👳
یک روز کنار دریا پیرزنی برای اولین بار در عمرش کنار دریا می‌رفت. قبل از این‌که راه بیفتد، همسایه‌ها دورش را گرفتند و گفتند که از بابت همه چیز خیالش جمع باشد و فقط برای آنها یک شیشه آب‌دریا سوغات بیاورد! بالاخره پیرزن کنار دریا رسید. آن موقع، اوج مد بود و آب دریا حسابی بالا آمده بود. پیرزن از پیرمرد قایقرانی که همان اطراف بود خواهش کرد که یک بطری آب دریا به او بفروشد! پیرمرد که چشم‌هایش گرد شده بود، بروبر به زن نگاه کرد و گفت: «خوب، هر بطری آب دریا 5 سنت!» پیرزن پنج سنت را به قایقران داد و بطری را پر از آب کرد و خوشحال رفت تا چرخی در شهر بزند. چند ساعت بعد که پیرزن برگشت تا برای آخرین بار با دل سیر به دریا نگاه کند، وقت جزر بود و آب دریا پایین رفته بود. پیرزن با تعجب فریاد زد: «اوه! خدای من! جناب ماهیگیر شما عجب تجارتی به هم زده‌اید؟!» نویسنده: مترجم: 👳 @mollanasreddin 👳
”مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد. وقتی پول‌ها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی بکنم؟ مرد پاسخ داد: بله ‏قربان من‎ دیدم سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه‌ی مرد گرفت و شلیک کرد. او مجدداً رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آن‌ها پرسید: «آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟» مرد پاسخ داد: «نه قربان، من ندیدم اما همسرم دید.»“ 👳 @mollanasreddin 👳
پینوکیو نباش! 🤥 پینوکیو رو یادتونه؟ دروغ که می گفت، دماغش دراز می شد. چرا توی زندگی مشترک بعضیا فکر میکنن که به همسرشون دروغ بگن، مشکل حل میشه؟ پینوکیو دماغش دراز میشد، شما بی اعتباری میشی پیش همسرت😏 👳 @mollanasreddin 👳
صرف میِ عیش و نوش می‌شد نقشه بی‌دست و دهان و گوش می‌شد نقشه اعلی حضرت اگر که اینجا می‌ماند از گربه بدل به موش می‌شد نقشه ‌✍️ محمد قریشی 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجرای بیکلامِ ترانه‌ی «گل پامچال» نوازنده‌ی سنتور: محمود ابویسانی 👳 @mollanasreddin 👳
عروسی در پادگان😍😂😂 سال ۶۴ برادر من از روستای بغلی زن گرفته بود، شبی که خونچه می‌بردیم دو سه تا مینی بوس و ده ۱۵ تا سواری و وانت پر داشتیم می رفتیم،ماشین جلویی تصمیم میگیره از راه میانبر بره که یک پادگان تازه تاسیس هم تو مسیر بود پادگان هنوز حصار کشی نشده بود و در ورودی هم نداشت ساعت ۱۰ شب بود و همه ی ماشینا بزن و بکوب اشتباهی رفتن تو پادگان چون زمان جنگ بود سربازا ترسیده بودن که عراقی ها اومدن و شروع کردن تیر اندازی هوایی اون موقع من ۱۵ ساله بودم،ولی بعد که رفتم سربازی و با محیط و جو نظامی پادگان آشنا شدم تازه فهمیدم آن شب چه حالی درست کرده بودیم تصور کنید بعد خاموشی اونم تو شمال شرق ایران که کلی از عراق دوره ی دفعه ۲۰ تا ماشین بزن و برقص و کر کر کشون بیان تو پادگان همش تو فکر اینم سرباز هایی که خواب بودن چه حالی شدن افسر نگهبان گزارش آن شب رو چی نوشت اگه جبهه بودن همچین ترس و اضطرابی رو محال بود تجربه کنن 👳 @mollanasreddin 👳
چه زیبا گفت پیرمرد: یک عمر منو سلامتی دنبال پول بودیم... اکنون من و پول دنبال سلامتی..!!! 👳 @mollanasreddin 👳