بعثت داریم تا بعثت!
برگزیدهْ امروز رفته کتاب تحویل گرفته از صاحبکتاب و مامور شده به خواندن، همچنین فهماندن. روز بعثت. و من توی این کتاب تحویل دادنش ماندهام انصافاً. لابد گیر میدهید که کتاب نبوده و کلمه بوده و کتاب بعداً جمع شده و ...؛ ولی خودمانیم، کتاب بوده دیگر؟! رفته بالای کوه، دور از دسترسِ آدمهایی که چشمشان روی زمین دنبال طلا و پول و بت بوده، آنجا یکی از طرف صاحبکتاب گفته «بخوان!» او هم بالاخره خوانده. حالا این چه چیزی غیر از دریافت ماموریت به احیای زندگی درست بر اساس کتاب بوده را نمیدانم، فقط این را میدانم که هر کسی پایش به کوه باز شده و دستور گرفته، لاجرم دستورِ خواندن نگرفته! به یکی هم اختیار چوب دادهاند!
چوب؟!
چوب دیگر! همان عصای موسای کلیم! برادر هارون! یعنی بعثت حضرتِ موسای کلیم سلاماللهعلیه اینطوری بوده که همان چوبِ دستش کفایت میکرده! همان جا دستور داده بینداز تا نشانت بدهم لولویی را که باید با آن مردمت را به خط کنی! حالا چقدر به خط شدند و چقدر موسای عزیز موفق بوده را توی تاریخ خواندهاید؛ ولی تفاوتِ بعثت تا بعثت را سِیر میکنید؟! خدایی خوشتان میآید؟! آدم حال میکند به خاطر کلاسِ کاری که برای امتِ محمد گذاشته شده! اصلاً الان هم همین طوری است؛ به آدمِ چیز فهم کتاب میدهند، بچهی عصیانگرِ پتیاره را با چوب و لولو میترسانند!
امتِ آقای برگزیده هم همین ماموریت را پیدا کرده انگار! با امتِ مدعیِ طرفداری از موسای کلیم باید با چوبهای مدرن طرف شود، همان موشک دیگر! و همین امتِ با کلاس توی خودش دستور دارد به تبیین؛ و جهادش شده تعقلگرایی و فهممحوری!
یاللعجب! خدایا دمت گرم که ما را با لولو و چوب و موشک و اینها به خط نمیکنی! کلاسِ ما را گذاشتهای آن بالای طاقچهی خلقت، توی دانشگاهِ خودت. عوضش چوب دادهای برای ادب کردنِ این قومِ از راه به در رفتهی سرگردانِ کتکخور که فقط با چوب و لولو میشود سر به راهش کرد!
بچه با کلاسهای خلقت، عیدتون مبارک...
✍ #احمد_کریمی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
راهپیمایی یا کلاشینکف؟!
صبح روزهای تظاهرات پتو را دور خودم میپیچیدم و راحتتر میخوابیدم! با خیال جمع! چه کاری بود؟! برای دشمنستیزی باید سلاح دست گرفت، نه اینکه مشت خالی را حوالهی آسمان کنی و ادعای جهاد هم داشته باشی! فکرم اینطوری بود واقعاً. نهایتش میشد همراهی با تلویزیون، آن هم وقتی لیوان چایی داشت بخار میکرد و لقمهی نانی زیر دندانم با بزاق توی هم میپیچید...
گذشت...
خوبی مطالعه بوده شاید یا حواسجمعی روی موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی. آن وقتی که آدم دو دوتا چهارتا میکند و میگیرد عمق ماجرا چیست! هر چه آمد روزهای 22 بهمن شلوغتر شد؛ هر چه گذشت روزهای قدس جمعیتِ بیشتری آمد پای کار؛ با اینکه انتظارش نمیرفت، با اینکه باور نمیشد، مخصوصاً از طرف مخالفین جمهوری اسلامی! بعدْ بازخورد این تجمعات را در جبهه روبرو رصد کردم، انتظارش نمیرفت اما به هم میریختشان و بیریختشان میکرد...
به روز قدس فعلاً کار ندارم؛ روزی که دیگر جهانی شده و شعارها و تجمعها یک خیزش نرم شد که اسرائیل را زمینگیر کرده؛ حتی همهی روزهای این سه چهار ماهِ گذشته هم روز قدس بوده انگار و اسرائیلی که همهی اعتبارِ دروغینِ خودش را که ذره ذره جمع کرده، بر بادِ سیاه دیده!
الان بیشتر به 22 بهمن کار دارم. تجمعی برای بزرگداشت یک انقلاب که جدا از انقلابهایِ فرانسهی سکولار و شورویِ ضدِ دین، یک انقلابِ دینی بود و نظم نوین و دستساختهی غرب و شرق عالم را جوری به هم زد که هنوز بعدِ بیش از چهار دهه نتوانستهاند جمعش کنند، که خودشان یا مثل شوروی جمع شدهاند یا مثل آمریکا دارند جمع میشوند!
22 بهمن یک راهپیمایی عادی نیست؛ حتی فقط یک رفراندومِ عادی سالیانه برای تایید مجدد جمهوری اسلامی ایران هم نیست؛ 22 بهمن خیزش انسان است جلوی همهی استکار جهانی، که بگوید من هنوز اینجا هستم و منتظرِ تو! هر وقت مردِ این میدان شدی بیا تا ریشهات را بسوزانم، همان طور که سوزاندهام؛ این اقامهی بندگی خداست جلوی بندگیِ شیاطین انس و جن که اینطوری و توی تظاهراتی به همین سادگی جلوه میکند.
من سالهاست پتو را ول میکنم و میروم توی خیابان برای راهپیمایی این روز. حالا محکم به این اعتقاد رسیدهام؛ «اهمیتِ این راهپیمایی به حدی است که سردار سلیمانی سلاح جنگیش را توی منطقه زمین میگذاشت، بیخیالِ دشمنِ مسلحِ توی میدان رزم میشد و میآمد کفِ خیابانهای تهران برای راهپیمایی!»
✍ #احمد_کریمی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
کتابِ صوتیِ تحفهی تدمر
بعد از چاپِ «تحفه تدمر» هر بار تماس گرفتند که «بیا فلان جا برای فلان تعدادِ آدم حرف بزن» پیچاندهام و توپ را مثلِ دیوید بکهام که از فاصله بالای پنجاه متر میفرستد آن گوشهی منتهیالیه دو تیرک دروازه، فرستادهام روی سرِ راوی کتاب!
نقلِ شکستهنفسی و نداشتنِ اعتماد به نفسِ توی سخنرانی و اینها هم نیست واقعاً؛ یکجورهایی علاف کردنِ ملت بهم حال نمیدهد! مثلاً بروم که چه بگویم و مخاطبم چه چیزی از من یاد بگیرد؟! ولی هر بار که به امیرحسین زنگ میزنم و میاندازمش توی زحمتی دوباره، این را خوب میدانم که حداقل دو تا کلامِ به درد بخور از این بشر نازل میشود و مخاطبْ به هر حال چیزی یا چیزکی یاد میگیرد. و امیرحسین یکجورهایی شده کتابِ صوتیِ «تحفهی تدمر.»
دیروز برای مناسبتِ روز جانباز دعوت شدیم یک مدرسه پسرانه پایهی اول و دوم. دهها بچهی نیم وجبی الی دو سه وجبی توی نمازخانه چپیده بودند توی هم و باور کنید وقتی من و امیرحسین آمدیم تو، رنگمان پرید! انتظارِ این قدر کوچولو بودنِ مخاطبینِ نوبرمان را نداشتیم. جشن گرفته بودند. گوشهی کار مال بزرگداشت این روز بود و تقدیر از آدمی که جانباز شده. امیرحسین یکجورهایی چانه انداخت:
- بیا برگردیم!
- دیر شده، مجبوری بری صحبت کنی...
میخندیم. اصلاً خنده از دستمان در میرود و دهها جفت چشمِ آلبالو گیلاسی برمیگردد طرفمان. صدای خندههامان رسیده بود به خراب کردن برنامهشان. خیال من یکی راحت بود. پاچهی راستِ مبارک را انداخته بودم روی پاچهی چپ و توی دلم تخمه میشکستم! همان اول که تماس گرفتند و دعوت کردند، گفتم «فقط برای حضور میام! نه برای صحبت!» آن قدر طاقچه بالا گذاشتم که «ممکن است جور نشود» و «اگر برسم میآیم» و ...؛ که دلخوش شدند فقط باشم. توی برنامه هم همین بود! مثل مترسک دم جالیز همان جلو سیخ نشستم و زجرکش شدن امیرحسین برای جمع کردن این مراسم را سِیر کردم.
انتظار نداشتم، حتی خودِ روای کتاب هم انتظار نداشت؛ اما خوب اجرا شد؛ و حرفهاش که تمام شده به بهانهی همراهیش فرار کردم! دیروز و بعد از آمدن خبر انتشار چاپ دوم کتاب تحفه تدمر، به امیرحسین هم گفتم؛ خدا را شکر خاطرات یک آدمِ حیِ حاضرِ زنده را روایت کردم، که هر جا دعوت کردند، خودِ راوی را بفرستم روی مینِ سخنرانی؛ مثل این بار که اصلاً ثابت کرد استعدادِ عموپورنگ شدن را هم دارد...!
✍ #احمد_کریمی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
یک قُلپ چای
لای انگشتهام نشتیِ لیوانِ بیکیفیت، چایی میچکاند.
پیر و جوان دور هم جمعند و انتخابات را تحلیل و کارشناسی میکنند. نقلِ قول و قرارهای انتخاباتی است و وعده وعیدهای آبکی بعضی تازه به قانون رسیدهها!
دارم فکر میکنمْ مردم همیشه شاکیند از کمکاری مسئولین، از وعدههای عملی نشده! سرچشمهاش همین وقتهای انتخابات است و هول و ولای رأی آوردن که بعضی میزنند به شعار مفت کردن ارزاق و کم کردن آلودگی و آسفالت کردنِ زمینهای فوتبال و چه و چه...!
فردای رأی آوردن است که با دنیای پیچیدهی قانون و قانونگذاری مواجه میشوند و میفهمند ای دل غافل! فقط میتوانند بنشیند و چایی مجلس را بخورند...
کاش بعضیها را پیدا میکردم و همین لیوانِ سوراخِ چایی را میدادم دستشان تا بروند و خودشان را درگیر هزار تا حاشیه نکنند!
✍️ #احمد_کریمی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آن آدمهای خاصالحال و احوالیم که بعد از ماجرای تلخِ مهسا امینی کمتر از خانه بیرون میروم! نمیخواهم موضوع را بپیچانم یا هِی روی کلمات مانور بدهم که متن را با ابهام پیش ببرم. میخواهم صریح و روشن بگویم که «دیدنِ دخترها و خانمهایی که به یک خطایِ برداشت دچار شدهاند و به قولِ دکتر شریعتی، زیبایی اندیشه از دست دادهاند و زیباییِ تنشان را به نمایش گذاشتهاند، آزارم میدهد!» خیلی هم مثل بعضیها عذابِ این را نمیکشم که کشورِ امام زمان را فلان و بهمان کردهاند که بعضی از همین دخترها و خانمها را و عشقی که به امام و ائمه دارند را میشناسم و میدانم. و ایمان دارم هر چه وضع بدتر بشود، باز کار از دست خدا و امام زمان در نمیرود که این خانه را صاحبیست که خود هوایش را دارد...
الغرض توی همهی کلاسها، جلسات و جاهایی که حرف و حدیث به حجاب و عفاف میکشد، کمتر از قالالصادق و قالالباقر و قولِ قرآن و بیشتر از مسائل اجتماعیِ حجاب و مسائلِ عینی آن حرف میزنم. برای دخترها از استادِ دانشگاهی میگویم که توی قلبِ آمریکا از عفافِ دخترِ آمریکایی دفاع میکند با اینکه خودش یک زنِ فِمنیست است! از نتایجِ بی بندوباریِ در غرب میگویم و آسیبی که جنسِ زن به تبعِ آن خورده. کنار اینهاست که از نگاهِ عمیق و دوستانه و مهربانانهی دین به جنس زن و خدایی که با دستورِ حجاب هوای اینِ جنسِ خلقت را داشته میگویم.
الغرض امروز این فیلم کوتاه از «مارتا بیسمان» نماینده پارلمان اتریش را دیدم؛ خواستم با این متن کوتاه، بهانهای پیدا کرده باشم برای بازنشر این فیلم.
تقدیم نگاهتان...
#احمد_کریمی
منادی👇
@monaadi_ir
کتابخوانهایی که ادبیات غربی مطالعه میکنند به این نکتهای که میگویم اذعان دارند؛
اینکه کتابهای ادبیات کلاسیک در غربْ نمودهایی از معنویت در خود داشته و مثل همین تصویری که از «بر باد رفته»ی مارگارت میچل گذاشتهام و حدود صد سال از نوشتنش گذشته، اثری از خدا و اعتقادات داشتهاند ...
وقتی مقایسه میکنیم با کتابهایی که طی همین چند سال گذشته به فروش بالایی رسیدهاند، در مییابیم که غرب تا چه حد از الهیات و معنویت فاصله گرفته!
دیگر آنچه در کتابهای امروز میخوانیم، سوای از سخیف بودنِ بسیاریشان، هیچ ردی از اعتقاد درِشان نیست! و به نظرم دیگر در آن تمدن منحط قرار نیست آثار درخشانی چون بینوایان نوشته شود، ولو اینکه یکی پا به عرصهی نویسندگیشان بگذارد که صد برابر ویکتور هوگو هنر نوشتن داشته باشد!
پینوشت:
انصافاً توی متن این کتابِ آمریکایی، نشانهای از عمیقترین مسائل اخلاقی و عرفانی اسلامی نمیبینید؟
#احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
معذرت میخواهم؛ اما این حرف که «مشکلاتِ اقتصادی، مردم را از دین فراری داده» حرفِ مفت است! یعنی نود و نه درصد این ماجرا چیزی توی مایههای اراجیفی هست که یک مشت ضد دین سر زبان مردم انداختهاند و جوری شده باور عامه! در حالی که اصلاً اینطوری نیست!
نیم نگاهی اگر به دور و اطرافتان بیندازید میفهمید اتفاقاً آن آدمِ مایهدار از آدمهای متوسط به پایین جامعه، دینداریاش ضعیفتر است؛ من حتی کمی دقیقتر بگویم؛ خانمهای کشفِ حجابی را بیشتر توی ماشینهای مالِ از ما بهتران میبینیم تا همین قراضههای وطنی که زیر پای ما زیرِ خط فقرها و روی خط زلزلههاست!
البته نمیخواهم جمع ببندم، چون این موضوع میتواند برعکس هم باشد؛ پولدارهای مومنی هم دیدهام و دیدهاید که دیندار هستند، هر چند به نظرم دینداری انها زیاد هم به پولداریشان ربطی ندارد؛ یعنی همین آدمها بدون آن ثروتی که دارند هم دیندار خواهند بود؛ این یک موضوع عقلی، معرفتی و فطریست که نمیتوان با پول داشتن یا نداشتن وزن کرد، تائید کرد یا رد کرد...!
به هر حال این روزها غزه جلوی چشم ماست! این متن را نوشتم که گریزی بزنم به ناجورترین شرایط ممکن برای زندگی در قرن معاصر یا حتی در تاریخ زندگیِ بشر! گریزی به آدمهایی که جلوی چشم همه دنیا دارند سلاخی میشوند، زیر و زِبر میشوند، آش و لاش میشوند و همه چیزشان را از دست دادهاند، اما بر سر دینشان و اعتقادشان ماندهاند!
فارسیش میشود این که «به بهانهی واهی خدایشان را کنار نگذاشتهاند!» این ثابت قدمی اتفاقاً توی مشکلات هم به دادشان رسیده؛ یعنی شما چه بلایی بدتر از این بلایی که سر اینها میآید را در مدتِ طولِ زندگیتان دیدهاید که اینها ندیده باشند؟! اما خدای اینها خدایِ پای کاریست که توی مشکلات بهشان قوت قلب داده و میدهد. آنها هم تا پای جانشان پای کار این خدا ایستادهاند. و نشدهاند مثل بعضی که وقتی دو تا دانهی پسته توی سبد آجیلِ شب عیدشان کم میشود، تریپِ ضدِ خدایی و ضد دینی بر میدارند!
توی این ماه عزیز همه تلاشمان را بکنیم که پای کار خدا باشیم، در هر حالی و در هر احوالی؛ به خدا که کم پیدا میشود کسی شرایطِ ما را داشته باشد و بتواند این قدر راحت به زندگیش برسد...
#احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
لابد واژهی زامبی را تا حالا شنیدهاید؟ کمی به روزتر باشید، حتماً تا حالا یک فیلم هم که شده، در مورد این موضوع دیدهاید؟!
توی فیلمها زامبی همان مرده از گور برخواستهست با همان قیافهی چندشش که میافتد دنبال آدمهای یک جامعه و آنها را میکُشد یا شبیه خودش میکند! و قهرمانان فیلم تا آخرِ فیلم درگیر نابودی این موجوداتند!
کارِ سینمای استراتژیک همین است! یک چیزِ توهمی از خودش خلق میکند، به خورد مخاطب میدهد و آن را مسئله میکند؛ و به نوعی اذهان را از واقعیتهای موازیِ موجود در واقعیتِ جامعه دور میکند!
منظورم این است که زامبی در واقعیت هم هست، اما کار این محور سینما، تغییر تعریف آن است برای اشتباهِ مخاطب! میدانید چرا؟! تا امثالِ من و شما ذهنمان دنبال توهماتِ پرداختهشدهی هالیوودی باشد، تا واقعیتهای دنیا...
اما زامبیها وجود خارجی دارند! و کاملاً واقعی هستند!
توی عکسی که گذاشتهام دو تا زامبی را با هم نشانتان دادهام. سمت راستی زامبیِ معرفی شده توسط سینمای استراتژیک است و سمت چپی زامبیِ واقعی این زمان است!
تفاوت این دو زامبی هم به راحتی قابل تشخیص است! سمت راستی زشتتر است، اما توی همان فیلمها حتی تخریب و توحش و دریدگی و کشتارش کمتر از توحش و تخریبِ زامبی سمت چپ است، که در ظاهر بسیار هم زیباست!
باور کنید!
تا حالایی که این متن را مینویسم، نمونههای زامبیِ سمت چپ، فقط حدود 33 هزار کشتهی ثبت شده را توی غزه به جا گذاشتهاند! این سوای از هزاران آدمیست که زیر آوار مانده و جنازهی آنها پیدا نشده، که احتمالاً باید به عدد 50 هزار هم رسیده باشد! و حتی سوای از تخریبِ بی نظیریست که توی غزه اتفاق افتاده!
زامبی واقعیست؛ فقط آن هیکلهای زشت خونآلود را از ذهنتان پاک کنید و جایش را به سربازان خوشگل و زیبا و جوان صهیونیست بدهید. ایضاً هنرپیشههای بادیبیلدینگیِ پفکیِ هالیوودی را فراموش کنید، قهرمانان امروز مقابله با این هیولاهای خونخوار، همین بچههای مقاومت اسلامی در لبنان و یمن و عراق و ایران و دیگر کشورهای اسلامی هستند...
#احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
یکْ نماز یاد گرفتهایم، زمان پارینهسنگیِ زندگیمان! همان یکِ یکِ یکِ زیستمان توی این دنیا و دست نخورده همانی که یاد گرفتهایم را بدون کموکاست تا لحظهی مرگ ادامه میدهیم! اگر یکی بیاید بپرسد که «نماز برای تو، مثل پیامبر، مثل آن چیزی که توی احادیث برای مومنِ کاردرست گفتهاند، آیا معراج هست یا نه؟!» نگاه عاقل اندر سفیه میکنیم که «چی میگی عمو؟! نمازت را بخوان و برو دنبال زندگیت، این کلمههای قلمبهسلمبه چیست که بلغور میکنی؟!»
موضوع اما یک جایی ترسناک میشود! بله، ترسناک! آن وقتی که بفهمیم نماز، به قولِ مرحوم حایری شیرازی، نه تقلید است، نه تلقین است و نه القا...! بلکه نماز «ذکر» است، یعنی به خاطر آوردنِ چیزی که در حالت عادی از آن غافل شدهایم و باید که نماز، ما را نسبت به آن هوشیار کند. و آیا نماز ما، آن یاداوریِ خدا وسط بلبشو و روزمرگی زندگی هست؟! آیا رشد هست؟! یا فقط عادت کردهایم به خواندنش؟!
غرض از نوشتن این مطلب معرفی کتابهایی بود که برای بهتر شدن نمازمان به درد میخورد. و از بهترین کتابهایی که درباره نماز دیدهام و با وجود حجم کم، غنای مطلب خوبی دارد، همین کتاب «اسرار قلبی نمازِ» شهید ثانیست. یک کتابِ فوقالعاده که باید یکیش را بخرید و بگذارید کنار دستتان توی خانه و هر از گاهی بهش رجوع کنید.
حواستان بود؟
دو تا کتاب معرفی کردم! یکی کتابِ «نماز» از مرحوم آیتالله حایری شیرازی، یکی کتابِ «اسرار قلبی نمازِ» شهید ثانی. البته پیشنیاز این دو کتاب به نظرم باید کتابِ «چگونه یک نماز خوب بخوانیمِ» استاد پناهیان باشد. یعنی اول کتاب پناهیان را بخوانید، بعدش بروید سراغ این دو تا کتابِ خوب...
#احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بچهای در سفر سید ابراهیم به یزد، روی پرچم مقدسمان نامه نوشته بود!
مسئولین روابط عمومی نهاد ریاست جمهوری تذکر داده بودند کاری به محتوای نامهها نداشته باشم، اما من قبل از تذکرشان با دستاندرکاران ثبت و بررسی نامهها بسته بودم!
یکی از نامهها که عکسش را گرفتم همین نامه بود! بچهای نمیدانم چند ساله برداشته بود روی پرچم برای «سید بزرگ» نامه نوشته بود...
و حتی همین نامه را هم مُهر زدند و گذاشتند بین بقیه نامهها برای رسیدگی و ...!
بله...
کودکی میتواند روی یک پرچم برای رییسجمهورش نامه بنویسد و نامه توی جریان پیگیری و بررسی قرار بگیرد، وقتی رییسجمهورش سید ابراهیم باشد...
✍️ #احمد_کریمی
#سیدالشهدای_خدمت
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
◾️ اوریانا فالاچی نویسنده، روزنامهنگار و مصاحبهگر ایتالیایی، گفتگوهایی داشته با افرادی مانند امام خمینی(ره) تا کسانی مثل محمدرضا شاه پهلوی که در کتاب گفتگوهای اوریانا فالاچی آمده است.
◾️ از او در روزنامههای پر تیراژ ایتالیا گفتوگویی با امام خمینی چاپ شده که ابتدای آن، متن زیر خودنمایی میکند:
«خمینی خوش قیافهترین پیرمردی بود که در عمرم دیدهام. زمین تا آسمان با دیگر رهبران خاورمیانه مثل قذافی و عرفات که مثل عروسکهای خیمه شب بازی بودند فرق داشت. خمینی چیزی مثل پاپ یا یک سلطان مقتدر بود، یک رهبر واقعی. مردم ایران بیش از اندازه او را دوست داشتند. در حد یک پیامبر، یا از آن بالاتر، در اندازه یک خدا...»
#امام_عزیز
✍️ #احمد_کریمی
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ما جمعهها خانه پدری هستیم! همهی دختر پسرها، داماد و عروسها، نوهها، کوچک و بزرگمان!
بچهها گاهی اصلأ منتظر دعوت بابا هم نیستند؛ خودشان روی دور اتوماتیک ظهر جمعه آمادهاند بریزند آنجا و سینهکش در و دیوار خانه بالا و پایین بروند...
گاهی وقتها که یکیمان به دلیلی آنجا نیستیم، دلمان آنجاست، بقیه حتی یادی میکنند ازش و جایش را خالی میکنند...
خانه پدری، خانهی ماست، آنجا باشیم یا نباشیم و بابا دلتنگِ همهی بچههاش هست و دعاشان میکند و خاطرشان را میخواهد...
اینجا و الان نبودید، از خانه پدری این عکس توی موج شلوغی را گرفتم و گذاشتم اینجا که بدانید جایتان خیلی خالیست؛ آهای همهی خواهر برادرها، عروس و دامادها، نوه و نتیجهها، کوچک و بزرگِ این خانواده، به جای همهتان «عالیةالمضامین» خواندم...
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
جاده پر است از آدمهایی که ظاهراً جسم سالمی ندارند و من توی یکجایی از مغزم با خودم تکرار میکنم: «پایِ رفتن اینجا مهم نیست، دلِ رفتن را باید پیدا کرد!»
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
هر سال یک پوستر جدا طراحی میکنیم برای پشتِ کولههامان. هر سال هم بازخوردهای جالبی میگیریم. امسال دورْ دورِ طوفانالاقصیٰست و بهترین طرح، پرچم فلسطین، با جملهی طلایی رهبری انقلاب که «تقدیر خداوند این است که فلسطین آزاد خواهد شد»
دوازده نفر هستیم و من پانزده تا آماده کردم. همان اول هم به بچهها گفتم اینها سرِ سالم به کربلا نمیرسند؛ و وسط راه یکییکیشان را ازتان میگیرند.
همان بِ بسمالله سه تا خانم سالمند ایرانی آمدند سراغمان. شیخ علی فرستادشان پیش من. سه تا داشتم و سهتایش را دادم «دستهی مادربزرگها»
چند قدم جلوتر جوانی عراقی که پا تند کرده بود و ازم رد شد، «سوف تحرر» را چند بار تکرار کرد و من گفتم «انشاءالله... به حقالحسین» الحمدلله کولهای نداشت که دستِ نیازی دراز کند و مجبور به دادن پوسترم بشوم!
ما جزئی ناچیز از جادهایم. اگر فرصت میشد و امکان داشت عکس همهی پشتکولهایهای جاده را میگرفتم و میگذاشتم ببینید!
اینطوری بگویم که دنیای پشتنویسیِ ماشینبازها و تریلیسوارها و نیسانآبیها، جلوی پشتکولهایهای مشّایه بچهبازیست!
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
تعریفِ «سربازِ عراقی» از دههی شصت تا دههی نود به بعدْ زمین تا آسمان فرق کرده!
کار به سربازِ دههی شصت عراق ندارم؛ اما سرباز دههی نود به بعد همینیست که دارید توی عکس میبینید...
پوزهی داعش را خاکمال کرده و دارد امنیتِ زائران سیدالشهداء را تأمین میکند و وقت بیکاریش را با پذیرایی از زائران پر میکند...
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
یکی رنگینپوست ایستاده دمِ در موکبی با لباسهای یکطور چهطوریِ خاصی و دارد داد میزند که زائر بیاید داخل!
قبل از ورود یک عکس یادگاری میگیرم و با علی و ناصر میرویم تو. شیعیان آفریقاییِ جامعهالمصطفی هستند انگار و دارند از شرایط شیعیان آفریقا و تاریخ کشورشان و آن چیزی که در آینده متصور هستند، میگویند.
کنار یکیشان میایستم که دارد انگلیسی با یکی صحبت میکند که نمیدانم شیعهی کدام کشور است و من انگلیسی بلغور میکنم «وِر آر یو فِرام...؟!»
انگشتش را میگذارد روی «غنا» و در جواب سوال همان آقای انگلیسی بلد، که حالا به عربی چیزی پرسیده، شروع به عربی حرف زدن میکند!
و جواب یک زنِ ایرانی که یادم نیست چه پرسید را به فارسی داد! یک آفریقایی سه زبانه که فقط میتواند حاصل تربیتِ جامعهالمصطفی باشد...
دور میزنم توی موکبنمایشگاهشان که گعدههایِ روشنگرانهای با مراجعینِ کشورهای مختلف در آن برگزار میشود. و مشّایه مکانِ مقدسی برای دیدار و گفتگوی همه اقوام از شش گوشهی دنیاست...
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🆔
قبول دارم که برای دیدنِ نقطهضعفهای مشّایه چشم ضعیفی دارم! مثلاً حالا که میخواهم از قطعِ برقِ روزهای گرم نجفکربلا بنویسم، دست و دلم میلرزد.
اما به هر حال میزان مصرفِ فوقالعاده زیادِ برق در پیادهروی میلیونی اربعین، یک واقعیتِ ناگزیر است.
امروزِ ۴۸ درجه که برق رفت از موکب زدم بیرون. دیدنِ جمعیتِ کودکِ کالسکهنشین تا پیرهایِ ویلچرنشینْ که زیر آفتاب داغ نجف پیادهروی میکنند، یکجورهایی خنکم میکند.
موکبدارِ چاقِ موکبِ روبرویی چایی داشت. رفتم سراغش. لیوانِ یکبار مصرفِ چایی عراقی را که داد دستم، راه افتادم موکبهای اطراف. به زورِ موتور برق اکثراً برق داشتند. ربع ساعتی همان اطراف جمعیت را سِیر کردم تا برق آمد. و آمدن برق شوری انداخت توی جمعیتی که زیر سایبان جلوی موکب نشسته بودند. ملت ریختند توی موکب و من نشستم همان بیرون، جلوی کولر آبیِ خنک.
جوانِ داشمشتیِ روی فرمی که سیگار گیرانده بود ازم پرسید اینها چرا اینطوری کردند؟! و من درباره گرمای داخل گفتم و...
همان وقت بود که پیرمردی عصا به دست آمد کنارمان نشست. چیزهایی گفت و گریه کرد. جوانِ داشمشتی ترجمه کرد که «میگوید دولت ما فقیر است و ما اینطوری باید خجالت زائر اباعبدالله را بکشیم!»
برگشتم سمت پیرمرد که چشمهاش انگار آب مروارید آورده بودند و دیدههاش بی حال و مریض بودند: «انت صاحبِ هذا الموکب؟!» دستها را به نشانه دعا و شکرگزاری بالا برد و سرش را به نشانه تایید تکان داد...
و گوشهی ذهنم سپردمْ وقت رفتن هدیهای که همراه داریم به رسم تشکر و قدردانی بدهم
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
https://eitaa.com/monaadi_ir
اصرار داریم نمازمان جماعت باشد؛ منظورم تو مشّایهست. اصلأ حال نمیدهد آدم یله و تنها بایستد دولا راست شود، وسط میلیونها آدم! اصلأ به قولِ آن شخصیت فیلمِ مارمولک «فرشتگان به صورت آدم تف میکنند!»
هر سال یکی میشد امام جماعت و بقیه میایستادند پشت سرش؛ از شما چه پنهان که خودم هم امام جماعت همراهانم شدهام.
امسال خدا ساخته و شیخ علی همراهمان هست و نمازی بیجماعت نرفتهایم. البته مواکب هم نماز جماعت دارند. امشب پشت سر امام جماعت پیرمردی نماز خواندیم، دیشب پشت سر یکی جوانشان.
نماز جماعتهای جاده آدم را حالی به حالی میکند! بیدغدغه و بیتوجه به همهی مسخرهبازیهای دنیا، کنار جادهای که سیل آدم توش روان است، نمازت را بیتکلف میخوانی... خدا نصیبِ نیامدهها کند انشاءالله...
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
خیاطِ جاده! البته جاده همه چیز توی خودش دارد. یک شهرِ کامل و جامع با همهی مشاغل و با آدمهایی که دارند در مسیر میروند!
مثال همان دنیاست، فقط با دور تندش! دارد میگوید که اتفاقاً زندگی دنیای ما هم همین است. همهی ما در جاده دنیا از تولد به مرگ میرویم با همین سرعت. فقط باید باورش کنیم...
خیاط جاده را میگفتم؛ رفتم سراغش. مشتریش را راه انداخته بود که رسیدم روبروش. گفتم «حاجی لبخند بزن ازت عکس بگیرم!» و ناصر تیکه میاندازد: «حاجی فابریک خندون هست!»
خیاط جاده راستی راستی فابریک خندان است! یعنی اگر التماس میکردم لبخند نزند هم میزد. و لبخند و محبت از خلقیات جادهست. لبخندش تقدیم به شما...
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
رفتم توی موکبی و خنکیِ جلوی کولر گازیاش پسندم شد. کوله را گذاشتم و دراز شدم جلوی باد خنکِ حالخوبکن...
جاگیر نشدهْ دست کوچکی بازوم را فشار داد. وسط نوشتنِ توی ایتا بودم که برگشتم سمت نوجوانی عراقی. به هم سلام کردیم. نرفت. طبیعتاً قصدش فقط سلام و علیک نبود. گفتم «إشلونک» گفت «الحمدلله...» تاکید کردم «زٖیِن الحمدلله...» تایید کرد «إی... زین الحمدلله»
پیرمردی کنارش نشسته بود. سلام کردم. اشاره کرد پدرم است. دوباره سلام کردم. و به امیرمحمد گفتم که یکی از چفیههایِ متبرک حرم امام رضا را بدهد. گفت «برای چی؟!» حق داشت چون چفیهها را برای صاحب موکبها آماده کرده بودیم. گفتم «ازش خوشم اومده... میخوام بهش بدم»
یکی بیرون کشید و داد. برگشتم سمت پسرک عراقی. و جلوی چشم پدرش بهش حالی کردم این چفیه متبرک به حرم امام رضاست. چشمهای پیرمرد اشکی شد. این وقتها همهی زورم را میزنم زمخت و بیخیال بروم دنبال کار خودم. برگشتم توی گوشی و با هدیهی خواستنی، تنهاشان گذاشتم. دو دقیقه نشده پسرک تکانم داد. و اشاره کرد به دست پدرش که چفیه را دور آن بسته بود. چیزهایی گفت. منظورش را میفهمیدم که دست پیرمرد درد میکند و برای شفا بسته. سری تکان دادم و بلند شدم. جای ماندنم نبود.
تا کوله را بردارم و بیندازم پشتم پیرمرد دراز شده بود به استراحت. پسرک یکسرِ هندزفری را گذاشته بود توی گوش پدرش و یکسرش را توی گوش خودش. و سرش را گذاشته بود روی بازوی او. با هم چیزی را از موبایل گوش میکردند.
خیال شیرینی برمداشت که شاید صلوات خاصه امام رئوف باشد...
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
https://eitaa.com/monaadi_ir
سال اولی که پایمان رسید مشّایه، آلیس بودیم در شهر عجایب؛ چیزی شبیه یکی از رفقام وقتی اولین بار هواپیما سوار شد! که مثلاً مدام مثل برق گرفتهها چشمش به در و دیوار و صندلی و مهماندارهای سانتیمانتال طیاره بوده و کفشش را همان اول ماجرای ورود به آنجا در میآورد و میزند زیر بغل که فرش هواپیما کثیف نشود! مثل ما. که هر چه در مشّایه دیدیم تعجب کردیم!
یکی از ابزارهای تعجب همین گرهزدن پرچمهای دست این و آن است. اول فکر میکردم ملت چقدر فانتزی فکر و عمل میکنند! و کارمان شده بود باز کردنِ خرابکاریهای آنها...
بعد از مدتی تازه فهمیدم این کار ماجرا دارد! آدمهای حاجتدار، دل میگیرند و گره حاجتمندی میزنند به گوشهی پرچمها و علمهای مشّایه؛ و بعضی هم همین گرهها را باز میکنند با نیت رفع مشکلات مردم. یک بده بستان دلبرانه برای رفع مشکلات زائرینی که به نیت خودشان یا دیگران، عرض حاجت میکنند...
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ما برعکس نود و نه درصد زائرین مشّایه که نزدیکِ عمود ۱۳۰۰ میچرخند سمت راست، مستقیم میرویم! اکثراً نمیدانند. شاید هم میدانند و نمیخواهند.
من اما مستقیم رفتن را دوست دارم چون توی جادهای قرار میگیرم که حرم حضرت عباس علیه السلام چند کیلومتر در شعاع دیدم است. یک صحنهی برای من خیلی دوستداشتنی. تومانی هفتصنار توفیر دارد با جادهای که یکهو و سر یک پیچ حرم را میبینید!
سیصد چهارصد عمود آخری توی تراکم شهریِ کربلاست. آدم را حسابی خسته میکند. آدم نمیخواهد بزند توی موکبهای چادری. زمان رسیدن، آدم دل توی دلش نیست برود حرم...
و لحظههای عجیبیست این لحظههای آخرِ پیادهروی.
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
اربعین یکچیزی را کمکم حالیت میکند! سفرِ بدونِ زیارتِ دلِ صبر! یعنی اولهاش آدم یکطوریش میشود. چرا که فکر میکند باید بیاید سرِ صبر برود یک زیارتنامه دستش بگیرد و جلوی حرم راستراست بایستد و توی حالِ معنویِ قاضیطور ارتباط با امام بگیرد.
نهخیر. از این خبرها نیست! اربعین یک اتفاقِ خاصِ برای خودشْ دارایِ شخصیت است! یعنی نمیشود گفت که من عاشورا تاسوعا میروم و اربعین را بیخیال؛ نمیشود گفت من ده بار توی سال میروم و اربعین را بیخیال!
اربعین خودش است؛ یک خودِ خودِ مستقل که باید تجربه شود. حتماً هم نوع زیارتش، نوع دیدارش، نوع دلبریش و حتی نوعِ پذیرفته شدنِ زائر فرق دارد. به قول عربهای عراقی، این یک لشکرکشیِ برای جنگ است! برای لبیک گفتن به امام. همهی قواعد مرسومِ زیارت هم درش به هم میخورد...
من دیشب کمرم دو تا شد از ورودی حرم حضرت ابوالفضل بروم تو؛ یک جای خالی که حتی چند ثانیه بایستم نبود. لاجرم از دری که میرود بینالحرمین آمدم بیرون. تویِ فشارِ درست و حسابی خودم را کشاندم تا حرم امام حسین. آنجا شلوغتر از حرم برادر. فرصت یک سلام شد و دو رکعت نماز زیارت که آن هم به لطف جا خالی دادن مسعود نصیب شد.
و با کمر و زانوی خرد و خمیر در عرض کمتر از یک و نیم ساعت تمام کردیم که بیاییم بیرون یک جا برای نشستن توی خیابان پیدا کنیم!
همین...
فقط آمدیم که بگوییم «وَ قَلْبِی لِقَلْبِکُمْ سِلْمٌ وَ أَمْرِی لِأَمْرِکُمْ ...»
و هنوز سفر تمام نشده، فکری شدهام! از حالا باید تمرکز کنم روی اربعین سال بعد! انشاءالله.
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
https://eitaa.com/monaadi_ir
توی بخشِ موکتشدهی سالن انتظار فرودگاه نجف دراز به دراز خوابیدهام جلوی کولر گازی.
دارم فکر میکنم به لحظههایی که تجربه کردم؛ به قدمهایی که زمین بین نجف تا کربلا را بوسیدهاند. به موکبها، به موکبدارها، به کوچولوهای آلبالو گیلاسِ توی جاده، به پیرهای فرتوتِ ویلچر نشین و عصا به دست، به یزلههای جوانان عراقی، به کارواشهای خنککنندهی هوای تن زائرها، به سقفهای توریِ سبز، به فریادهای هلابیکمِ میزبانهای خیسِ عرق، به وفورِ کولرهای روشن در موکبها و مسیر جاده، به صدای مداحیِ عربی و فارسیِ گُلهبهگُلهی مسیر و به هر چیز دیگری و حتی به زبالههای توی مسیر که با هر زبالهای در دنیا فرق دارند؛ و دارم فکر میکنم مشّایه هنوز در جریان است و تا روز اربعین هم ادامه خواهد داشت. با اینکه من و میلیونها نفر زودتر رفته و برگشتهاند...
و من برای همهچیز این سفر دلم تنگ میشود. حتی برای پرایدِ پوکیدهای که یکجای سالم توی تنش نبود و همان یک دستگیرهی سالمی که داشت هم، وقت بستنِ توسطِ ناصر کنده شد! حتی برای رانندهاش که هنرمندترین آدم عراق است! هنرمندی که توانسته این کُلِ آهن پاره را براند و حداقل ما را برساند مطار...
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ناجورترین کلاسها مال آن ساعت آخر مدرسهها هستند! یک تا دو و ربع. و شما خستهترین، کسلترین، گشنهترین و بی اعصابترین بچههای دنیا را تحویل میگیرید که با آنها کلاس داشته باشید.
حجم شوخیهای من توی این کلاسها از همه بیشتر است! به قول پزشکها دُزِ طنز و کمدی حرفها را توی این کلاسها بالاتر میبرم که خستگی سه تا کلاسِ ماقبل از آن را بشورد ببرد. یک جورهایی سختی دو تا کار میافتد روی دوشم؛ کم کردنِ خستگی و سنگینی درسهای قبلی، ارائه کردنِ بحثِ خودم به صورتی که به دردشان بخورد...
البته معلمها، مربیها و آموزگارها هم مثل همهی آدمهای دیگرند! و بالاخره روزهای بد هم دارند. روزهایی که خودشان تمرکز ندارند، از طرفی شرایط جوری پیش میرود که در ارتباط و ارائه مباحث به مشکل میخورد؛ این را بگذارید کنار عواملِ رسیده از ساعتهای قبلی و کلاسهای درسِ پشت سری! چیزی که سرِ کلاسِ دخترانِ دهمی دچارش شدم!
از طرفی ساعت آخر بود و خستهترین، کسلترین، گشنهترین و بی اعصابترین بچههای دنیا را تحویل گرفته بودم؛ بچههایی که همهی فکر و ذکرشان زودتر رسیدن به خانه بود! و از طرفِ دیگر، اولین کلاسی بود که بعد از تعطیلات میرفتم و هنوز زبانم گرم نشده بود. و از بد اقبالی، خورده بودم به پستِ بچههایی که از وسط همه مسائل مختلف، سوال و ابهامشان دربارهی حمله موشکی ایران به اسرائیل و طبیعتاً سوال درباره جواب اسرائیل و تبعات بعد از آن بود!
همهی اینها را بگذارید پشت سر یک موضوع دیگر؛ به ذهنم رسیده بود ریشهی دشمنی یهود و جریانِ شکل گیری حاکمیت اسرائیل را با اشاره به مباحثی از تلمود و پروتکلهای دانشوران صهیونیست و تاریخ بنیاسرائیل بگویم! طوری که بچهها بفهمند از اولِ ماجرا قضیه چه بوده و قرار است به کجا برسد! هر چند با داستان و شوخی و خنده و اینها...!
به نظرتان باید منتظر چه نتیجهای میشدم؟!
نیمی از کلاس به زور خودش را روی صندلی نگه داشته بود، شش هفت نفری توی خواب و بخشی از کلاس هنوز دنبال جواب، با اینکه چیزی از مباحث را نمیفهمیدند! نزدیکهای زنگِ خانه وقتی کلاسِ شوربا طورِ به هم ریخته را سِیر کردم، برای دفاع از خودم گفتم که سعی کردم موضوع را ساده و قابل فهم بیان کنم، تا بفهمید! یکی از طفلها گفت «آقا تازه داشتی ساده میگفتی؟!»
کلاس از دست رفته بود اما سعی کردم آخرین حرفم را جمع و جور کنم و خیالشان را راحت کنم: «خیالتون راحت، اتفاقی برای شما نمیفته، شما به درس و زندگیتون برسید...» و یکی از بچهها در حال جمع کردن کتاب و کیفش جواب داد: «آقا اگه زنده موندیم، چشم!» :)
✍️#احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir