⚫️ عنایاتِ پدر°پسری
من از یک کاروان مشهدی شده بودم. زهرا از کاروانی جدا. قرارمان برای تازه کردن دیدار، شد نمازهای مغربِ صحن جامع رضوی(قدیم). روز سوم دو رکعت نماز آخر عشا را گذاشتیم پای حرفهای مانده سرِ دل. دردِدلها زیاد بود، آنقدر که امینالله هم از دستمان رفت. جامعهکبیره هم. از خیر ثوابهای معمول ریخته کف صحن امام رضا گذشتیم. چشممان دنبال گوشهای دنج میگشت برای ادامهی باقی صحبتها. تای چادر مشکی را باز نکردیم و با همان چادر رنگی دور تا دور صحن را قدم زدیم تا رسیدیم به غرفهی تعمیر و تنظیم ساعتهای حرم. تهِ صحنِ جامع. زمینگیر که شدیم، نمِ باران شروع شد. دوتا چادر داشتیم و خیس شدنمان مسئلهای به حساب نمیآمد. اما مسئلهی مهمتر همان دغدغهی همیشگیِ زائران توی سفر، مخصوصا سفر زیارتی بود. گرسنگی!
زهرا از ابتدای ساعات دیدار آنروزمان قصد داشت سفرهداری کند. قرار بر این شد که شام را در هتل آنها و با مادرخرجیِ او بخوریم. اما ساعت از دستمان در رفت تا زمانی که زنگِ هشدارِ قاروقور شکممان بلند شد. پنج دقیقه به زمان پایانِ ارائهی خدمات هتل باقی مانده بود. خلوتیِ دلچسب حرم، اجازهی برگشتن به هتل را نمیداد. انعکاس گلدستههای صحن روی زمین نمدار از آن تصاویر نابی شده بود که هر زائری آرزوی دیدنش را دارد. اما خب نیرویِ محرک ما برای دلکندن از هوای شمالیِ حرم قویتر بود.کاش این هتلها ۲۴ساعت دیگشان روی گاز قل میزد. کاش حواسشان به حالِ دل زائر بود.
تایِ چادرمشکی را بازکردیم و چادر رنگی را مچاله شده، چپاندیم توی کیف. باید مسیر دهدقیقهای تا هتل را میدویدیم. از عنایات خاصهی حضرت این بود که باران نمنمِ مشهد، شبیه شرشر باران عراق نبود. اما با این حال خیس و چلانده به هتل رسیدیم. بوی مرغ پیچیده توی رستوران، حساسیتِ زنگ هشدارِ شکممان را دوچندان کرده بود. مدام صدایش هوا میرفت و آبرو برایمان نگذاشته بود. صدای مسئول رستوران که گفت: "خانمها چقدر دیر؟! غذا تمام شد." زنگ هشدار را یکسره کرد. ماندن را جایز ندانستیم. صدای قاروقور شکم گرسنه توی حرم بپیچد خیلی بهتر است تا هتل. حداقل آنجا یک سمیعالاصوات دارد که "لا یشغله سمع عن سمع."
باران سه تا درمیان چکه میکرد. روبروی بابالجواد زهرا گفت: " مریم! این سری اومدم مشهد و یادم نبود حتی یه دفعه از بابالجواد وارد حرم بشم."
"چه فرقی میکند"ی گفتم و دنبالش راه افتادم و از بابالجواد رفتیم صحن جامع. نشستیم همان گوشهی دنج. صدای مداحیِ گوشی را بالا بردیم تا صدای قاروقور شکم گم شود تویش. نگاهی انداختم به زهرا و گفتم: " ببین! هوا خوبه، الانم واقعا داره بهمون خوش میگذره. ولی واسه امامِ مهربونی مثل امام رضا زشته زائرشو گشنه وسط شهر نگه داره. تازه حالا که پای پسرشون رو هم کشیدیم وسط."
غرق توی مداحی و حال و هوای حرم بودیم. کمکم داشت گرسنگی فراموشمان میشد.
درِ غرفهی مربوط به ساعتهای حرم را باز کردند. شیفت آقای خادمِ مسئول تمام شده بود و با کیسهی وسایلش به سمت خانه میرفت. از جلویمان گذشت. چهار پنج قدم که دور شد، مکثی کرد و برگشت روبرویمان ایستاد. از توی کیسهاش ظرف یکبار مصرفی را درآورد. گرفت جلوی صورتمان. هندزفریِ توی گوشمان اجازهی شنیدن نمیداد. چیزهایی را گفت و رفت. گرسنگی از یادمان رفته بود ولی عواقبش زده بود به مغز. از حسهای دنیا فقط بویاییاش مانده بود برایمان. با گیجی و بهت در ظرف را باز کردیم.
بوی قیمهی حضرتی، تمام آن حسها را زنده کرد. امامرضا، پدری را در حق پسرشان و مهربانی را در حق ما تمام کرده بودند. شعرِ آمده توی ذهنم را برای زهرا به زبان آوردم.
"بابالجواد حاجت ما را چه زود داد
مشهد پر است از نَفَس مهربانیاش....."
✍ مریم شکیبا
#روزی_نوشت
#یاجواد_الائمه
#باب_الجواد
#مریم_شکیبا
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
🆔️ @monaadi_ir