eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
351 عکس
63 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 دلم در تب و تاب است. جمعیت صدایش کم و زیاد می‌شود. یکی فریاد می‌کشد: حسین! نوحه حاج محمود را پخش می‌کنند. حتی داربست‌های دور قبر شهید که کشیده‌اند برای راحتی تدفین و خانواده شهدا را نمی‌توانم ببینم. کیپِ کیپ ایستاده‌اند. چند نفر با لباس نظامی و لباس‌شخصی سفت جلوی ورودی را گرفته‌اند و نمی‌گذارند احدی غیرِخودی وارد شوند! 🚩 دلم در تب و تاب است. مانده‌ایم پشت جمعیت. الان شهید را دفن می‌کنند! علیرضا هم با من است. قرار شده نگهش دارم. نمی‌دانم درست فهمیده چه شده یا نه؟! قرار است بفهمد چه اتفاقی افتاده؟! آخرین‌بار مادرش گفت: "فعلا به علیرضا نگویید!" 🚩 دلم در تب و تاب است. می‌گویم: + علیرضا بریم پیش مامان؟ _ آره + فقط خیلی شلوغه! بعیده رامون بدن! انگار لحن و ابهت شهید را ریخته‌اند در لحن و بیان علیرضا، پسر شش‌ساله شهید. _ بیا بریم! میگم پسر شهیدم رامون میدن! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 چشمانش پر عفونت است و قرمز. انگار ساعت‌ها گریه کرده. می‌گویند طفل معصوم کرونای چشمی گرفته. از شب قبل شهادت پدر با گریه بابا امیر، بابا امیر می‌کرده. 🚩 دل و دماغ برای هیچکس نگذاشته. از بغل مادر و خاله هم که پایین نمی‌آید و فقط بعد از بابا امیر بغل آن‌ها را قبول دارد. توی این چند روز فقط چند ساعتی آرام بود. آن‌هم دقیقا موقع تدفین بابا. بازی می‌کرد، می‌خندید، خودش آب می‌خورد. آرامِ آرام بود. 🚩 آدم نمی‌داند بترسد یا خوشحال باشد؟! طفل معصومی هم در شام همین‌طور بعد از رسیدن به بابایش و در آغوش گرفتن سر بابا آرام آرام شد. آنقدر آرام که در شام ماند و دیگر نیامد! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 عکس شهدای علی‌آباد را طراحی کرده بود. وسطش یکی جای خالی گذاشته بود. مدام می‌گفت: "بزودی عکس منم بین اینا می‌بینید!" 👤 راوی: پدر شهید 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 «چی شده رئیس؟!» تکیه‌کلامش رئیس بود. توی اتاق که آمد، فهمید آب و روغن قاتی کرده‌ام! گفت «چی شده رئیس؟! تو فکری؟!» در مورد تغییر مواضع توپ‌های پدافندی به‌ش گفتم و اینکه مهندسی نمی‌تواند توی این ماجرا به ما کمک کند. 🚩 دستمان توی پوست گردو بود. استادِ بنا نداشتند و گیر بودیم. شیرینِ قضیه این بود که یک‌ماهه باید کار را جمع‌وجور می‌کردیم. گزارشش را هم باید تصویری می‌فرستادیم بالا... 🚩 حسین که شنید، خاطرجمع و محکم گفت: «بسپار به من رئیس...!» آستین بالا زد. همه‌فن حریفِ گردان افتاد جلو؛ فرمانده آتش‌بار بود، شد استادِ بنا! و با کمک بقیه، سه روزه کار را تمام کرد... 👤 راوی: آقای خراسانی ✍️ احمد کریمی 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
19.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 هر کسی خبر می‌داد که «راهی کربلام» می‌گفت: «خوش به حالتون... به امام حسین بگین منم می‌خوام بیام...» تا جایی‌که یکی از بچه‌های گردان پارسال رفت کربلا و براش فیلم مستند آورد که «اونجا یادت کردم و از ارباب خواستم بطلبه بری کربلا» 🚩 شور و شوقش را بارها دیده بودم. یکبار کشیدمش کنار «خب برو کربلا... چرا نمی‌ری؟!» گفت «قرض دارم» گفتم «کمک می‌کنم؛ تو آماده رفتن باش» خندید. گفت «رئیس، با پول مردم که نمیشه رفت کربلا! اونی که ازم طلب داره که نمی‌دونه قرض کردم و رفتم؟!» و قسمتش نشد تا اینکه به شهادت رسید! 👤 راوی: آقای خراسانی ✍️ احمد کریمی 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 اگر خودش راننده نبود، اصرار می‌کرد نگه داریم! جایش مهم نبود، پمپ بنزین، مجتمع رفاهی و خدماتی یا ... این مال زمانی بود که همراه می‌رفتیم اصفهان. برای آموزش باید ساعت 7 صبح خودمان را می‌رساندیم دانشکده امیرالمومنین علیه السلام. صدای اذان که می‌آمد می‌زد کنار، یا باید می‌زدیم کنار. مهم بود نماز اول وقتش از دستش نرود... 🚩 یک‌بار هم پسرهاش را آورد مغازه برای اصلاح. گفت «اینجا باشن... کار دارم... میرم و بر می‌گردم، می‌برمشون!» نایستاد. سریع رفت. از پسر بزرگش که نشست برای آرایش موهاش پرسیدم «بابات کجا رفت؟!» گفت «رفت مسجد... برای نماز جماعت...» 👤 راوی: کمالی ✍️ خانم منتظرالحجه 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 یادگاری‌ام از سوریه و جنگ با داعش، موج انفجار و فراموشی است. کوچکترین موضوعات روزمرهٔ زندگی را فراموش می‌کنم. هشت‌سالی می‌شود که حسابی درگیر تبعات جنگ سوریه‌ام. اما یک چیزی را بعد از هشت سال، آن هم درست روز تشییع جنازه‌ی حسین یادم آمد! 🚩 آذر ٩۵ بود. آقای جمالی مسئول پشتیبانی، ما را رساند به مَشهَدالسِّقْطْ، زیارتگاه و مرقد محسن‌بن‌الحسین(ع) که توی حلب است. پارچه متبرکِ معطری آنجا دستم را گرفت. یک عطر آسمانی داشت؛ مثلش را هیچ‌وقت نشنیده بودم. حسین که فهمید، خواست تکه‌ای هم به او بدهم. قول و قرار گذاشتیم به‌ش برسانم. بعداً...! اما هر دو یادمان رفت. هم من، هم او. من آن‌قدر درگیر فراموشی و سرگیجه و سیاهی رفتن چشم هستم که اتفاقات چند دقیقه قبل را یادم می‌رود. چه برسد به موضوعی که ازش گذشته باشد. 🚩 گذشت تا رسید به روزی که می‌خواستند حسین را تشییع و دفن کنند. یادم آمد! ناگهانی! انگار الهام شده باشد به من که قول و قراری داشتی با کسی! پارچه متبرک را که هنوز بوی عطر می‌داد، بریدم و رساندم به پدر شهید: «امانتیِ حسین است.» راوی: همرزم شهید ✍️ خانم حُسنو 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 قرار بود یک کار عملیاتی برای تربیت مخاطبین هیئت انجام دهیم؛ کاری متفاوت با مجلس روضه و عزا. در همان راستا، اما میدانی و مردمی. یک کار که دعای خیر بقیه آن را ثمر دهد. بهترین سر خط را هم رهبرمان داده بود؛ 🚩 برنامه ریختیم، آدم گذاشتیم. همه چیز در عین سختی آسان بود، از این کارها زیاد کرده بودیم. فقط یک چیزش سخت بود؛ باید امین پیدا می‌کردیم. از آن واسطه‌های خیری که حسابی بلدند هم عزت مومن را نگه دارند، هم افطاری را تحویل مستحقش بدهند... 🚩 فقط یک سوال ساده پرسیدیم: «چه کسی این کار را می‌کند؟!» همه بالاتفاق انگشت اشاره‌شان را بردند سمت آقای حسن‌نژاد. «سالهاست این کار را می‌کند» «اصلا انقدر آدم فقیر می‌شناسد که هیچ کس خبر از احوالشان نمی‌گیرد جز او و گروهش» «قرار نیست شما را ببرد دم منزل فقرا عزت نفس فقرا چه...» 🚩 مطمئن بودیم این واسطه خیر، این کار تربیتی را ثمر بخش می‌کند، قرار است دعای ضعفا پشت این حرکت باشد. آخر سال‌هاست کاربلد است. شهیدِ رمضان، شهیدِ حاجت گرفته در شبهای قدر، عین مقتدایش امیرالمومنین... ✍ طاهره ابوالحسینی 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 عاشق این بود بشود مدافع حرم. سال 95. تیپ الغدیر کم‌کم آمادی رفتن به میدانِ جنگ با داعش می‌شد و حسین پیگیرتر از همیشه برای راهی شدن. 🚩 با من در این مورد صحبت کرد. می‌گفت «خانمم راضی نیست!» همسرش به‌ش گفته بود «من توی یتیمی بزرگ شده‌ام، خیلی هم سختی کشیدم؛ نذار بچه‌هامون توی یتیمی بزرگ بشن...!» به حسین گفتم «اعزام به سوریه داوطلبانه هست نه اجباری؛ با خانمت صحبت کن و راضی‌ش کن...» 🚩 بالاخره رضایت همسرش را گرفت. به غیر از آن سال، دو بار دیگر هم رفت سوریه برای جنگ با داعش. قسمت‌ش اما، شهادت توی وطن خودش بود... 👤 راوی: آقای خراسانی ✍ احمد کریمی 🆔👇 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 چهار ساعت جلسه! این جدا از کارهای صبح بود که رمق‌مان را گرفته بود! باز هم عملیات و منطقه دلتا و تدارک برنامه‌ها. موقع اذان مغرب برگشتیم. خسته و کوفته. حسین نزدیک چادر فرماندهی پیاده‌ام کرد. راهش را کشید برود سمت نیروهای تدارکات که سرشان گرمِ بارگیری مهمات بود. «حسین کجا؟!» «بچه‌ها دست تنها هستن، میرم کمک!» گفتم «تو دیگه چه جونی داری به خدا!» 🚩 خستگی حالی‌ش نمی‌شد. دنبال بهانه بود خودش را مشغول کاری کند. سال 95 و توی سرمای حلبِ سوریه در سالنی اسکان داشتیم که یک آبگرمکن کوچک بیشتر نداشت. دو نفر می‌رفتند حمام کارش به تته‌پته می‌افتاد و دو تا قاشق آب گرم پس نمی‌داد. 🚩 هوا آن‌قدر سرد بود که توی دو ماهی که آنجا بودیم، چهار بار برف آمد. مکافاتی داشتیم سر حمام‌رفتن و نظافت خودمان. کار که بیخ پیدا کرد، آبگرمکن را خِفت کردند و بردند بیرون. دوده زده بود و ناساز کار می‌کرد. دوتا دیگر از بچه‌ها هم بودند. با حسین افتادند به جان آن و سر و سامانش دادند. وقتی آمد داخل، شده بود مثل نیروهایی که توی دل شب صورت خودشان را سیاه می‌کنند برای استتار! چهره‌ی دودزده‌اش از جلوی چشمم دور نمی‌شود! 👤 راوی: آقای خراسانی 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 روزی که حاج قاسم در بوکمال نابودی حکومت داعش را اعلام کرد با بچه‌های تیپ الغدیر یزد آن‌جا بودیم. سه روز بعد گروهان ما مامور محافظت از حاشیه شهر بوکمال شد. داعش نباید هوس برگشت به شهر به سرش می‌زد. 🚩 بچه‌های گروهان۳، چهل نفر بودیم. با ماشین تا نزدیکی‌های محل رفتیم. عملیات سری بود و باید پیاده خودمان را به مقر می‌رساندیم. ابویاسین؛ جانشین فرمانده، ما را با خمپاره‌های شصت راهی کرد. قرار شد با ماشین، گلوله‌های خمپاره را بیاورد. 🚩 به ستون راه افتادیم. نزدیک ساختمان نیمه‌کاره‌ای شدت انفجار بالا گرفت. هرکس برای خودش به دنبال پناه‌گاهی می‌گشت. چشم چشم را نمی‌دید و نفس در سینه‌ها حبس شده بود. کوچکترین خطا می‌توانست آخرینش باشد. گلوله‌ موهایمان را آتش می‌زد و رد می‌شد. 🚩 از سوراخ دیوار گروهی را دیدم به سمت‌مان می‌آمدند. نه هیبت و نه لباس‌شان به بچه‌های خودمان شبیه نبود. تفنگ را در سوراخ قرار دادم و آماده شلیک شدم. بچه‌ها فریاد می‌زدند:« خودی‌ان نزنیدشون!» آخرین نفرشان اما، بنظر آشنا می‌آمد. قد و هیکلش غریبه نبود. چشمانم را نیمه بسته متمرکز کردم تا بشناسمش؛ ابویاسین با زیرپوش و کوله‌ای بر پشت به سمتمان می‌دوید. 🚩 سرش می‌رفت قولش نمی‌رفت. نتوانسته بود ماشین بیاورد، گلوله‌ها را در لباس نظامی‌اش ریخته و برایمان آورده بود. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 "اگر دفترچه‌ام را خواندید یا چاپ شد به مردم بگویید: کتاب را حتما بخوانند که درس‌ها و نکته‌های خوبی را می‌توان از این کتاب گرفت." ✍️ دستنوشته شهید 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef