eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱قلب آینه‌ای🌱 ♦️ وسط ظلمات یک استادیوم تاریک، پرژکتورها یک عالمه نور هوار کنند سرِ زمین چمن. چه حالی می‌شوید؟ مشتی نور بپاشد توی صورتتان چه؟! شک ندارم با ترس، چشم‌ها را مژه به مژه باز می‌کنید مبادا از فرط نور، سرگیجه بگیرید. اما اگر چراغ‌ها دانه دانه چشم باز می‌کردند. مزه روشنایی، نرم می‌پیچید توی فضا. حال دنیا هم همین است. اگر یکهو رحمت خدا هوار می‌شد سرِ زمینی‌ها معلوم نبود، آدم‌ها چه حالی داشتند! گیج و حیران دور خودشان می‌چرخیدند. بی آنکه قدرش را بدانند. راهش فقط یکی بود. قلب‌های آینه‌ای دخترها. طوری که دور مرکز نور حرم بسازند. نوری تمام‌عیار در عرش. اصل اصلش از دختر حبیب خدا شروع شد. و هر بار خدا یک آینه نورنما، راهی زمین می‌کرد. یک بار قلب آینه‌ای دختران شعیب. یا ماجرای مریم و قلب آینه‌اش. یکی دوتا‌ که نیستند برای شمردن. هر کدامشان قصه‌ای دارند. ماجرای نورنما شدنشان، برای نور تمام‌عیار در عرش. اول ذی‌القعده شروع زندگی دختری است که خیلی‌ها آرزوی شفاعتش را دارند. قلبی آینه‌ای که رحمت خدا را با خودش وسط قلب قم جاری کرده. و چه دل‌هایی که دور حرمش آینه‌کاری‌ شده‌اند. خدا خاطر هر بنده‌ای را بخواهد، اهل خانه را دختردار می‌کند. با یک قلب ‌آینه‌ای. ✍️ کوثر شریف‌نسب 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════ ════
🌱 کاش دختر نداشتم! این جمله لعنتی از پارسال چسبید روی مخم. وقتی پایش را کرد توی یک کفش. می‌خواست برود اعتکاف. هنوز روزه کامل نگرفته بود. می‌ترسیدیم تاب نیاورد، جسمش نکشد، جا بزند. نمی‌خواستیم از اولین روزه‌داری‌اش تجربه تلخ به یادگار بماند. حریف نشدیم. شماره مسئول اعتکاف را گیر آوردم. زنگ زدم. ماجرا را گفتم. پیشنهاد داد روز اول را تست بزنیم؛ اگر اذیت شد بهانه‌ای بتراشیم و ببریمش خانه. آخر شب بردمش مسجد. پشت سرش رفتم تا توی چارچوب ورودی. وسایلش را دادم دستش. بوسیدمش. خداحافظی کرد و رفت. شب سردی بود. دستم را ها کردم. نشستم پشت فرمان. سوئیچ توی دستم نچرخید. فریز شدم. قلبم مچاله شد، شکست و ریخت. این بچه کی بزرگ شد؟ فکر و خیال آوار شد روی سرم. پیشانی چسباندم به فرمان. عاشق‌شدنش را دیدم؛ شب خواستگاری‌اش هم، با هم آشنا شدن‌شان هم، خرید عقدرفتن‌شان هم، سفره عقدشان هم، عاقدشان هم. سر زانویم گرم شد. دست کشیدم. خیسِ اشک بود. نمی‌توانم وقتی گفت: "با اجازه پدر..." را بشنوم. دق می‌کنم. از الان نمی‌خواهم آن لحظه را تجربه کنم. حالا به من حق می‌دهید بگویم: "کاش دختر نداشتم"؟ ✍️ محمدعلی جعفری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════