چگونه یک کتاب، نویسندهاش را میکشد؟!
تفاوت آدم حرفهای و آدم مبتدی، توی میزان اشتیاقشان برای انجام یک کار است. اگر موقع انجام محاسبات ریاضی سر از پا نمیشناسید، پس شما یک آدم حرفهای در ریاضی هستید. حالا چه بالقوه، یا بالفعل. اما اگر حالتان از آن به هم میخورد و هربار دارید با انجام حساب و کتاب، جان میکنید،خوب! حتی اگر حسابدار بزرگترین کارخانهی جهان هم باشید، حرفهای نیستید. دارید ادای حرفهای هارا در میآورید.
حرفهای بودن یعنی ترکیب استعداد با مهارت، هرکدامش بلنگد شمارا زمین میزند. حالا دوباره مرور کنید، توی چه چیزهایی حرفهای هستید؟ توی کدام ها حرفهای نما هستید؟
نویسندگی هم یک حرفه است و حرفهای های خودش را دارد. جرج اورول یکی از همان هاست. آدمی که سر نوشتن ۱۹۸۴، زندگیاش را به معنای واقعی بر باد داد. ۱۹۸۴ را میشناسید، نه؟! ساده بگویم. یک رمان دیستوپیایی ضد توتالیتر است که سوسیالیسم اجتماعی را مورد نقد قرار میدهد. از این ساده تر آخر؟! ( خوب به زبان آدمیزاد، دارد میگوید اگر شوروی پیروز شود بدبخت میشوید، البته این را خیلی خوشگل و هنری میگوید.)
بگذریم. میگویند برای نوشتن این رمان، جرج اورول میرود ینگهی دنیا. توی کلبهای در جزیرهای به نام جورا، در پرت ترین نقطهی اسکاتلند خودش را حبس میکند تا کارش تمام شود. دلیلش هم سادهاست، نمیخواسته کسی مزاحمش شود.
جرج و همسرش، یک فرزندخوانده به نام ریچارد داشتند. آنها داشتند خیلی خوشبخت بودن را صرف میکردند که نازی ها خانهشان را خراب میکنند. بعد هم وقتی جرج میرود جنگ، همسرش بر اثر تزریق اشتباه داروی بیهوشی، پرواز میکند به آن دنیا. حالا جرج مانده و بچهای یتیم و تک تنها.
بر اثر همین حوادث، جرج اورول همهی زندگیاش را صرف نوشتن میکند. تا آنجا که در جورا، میفرستد خواهرش را بیاورند تا از ریچارد مراقبت کند. خودش میماند و طرح یک داستان پرطمطراق که میشود یکی از پرفروش ترین رمانهای تاریخ.
مسئله اینجاست که ظاهراً تهویهی اتاق نویسندگیاش مشکل داشته، آب و هوای اسکاتلند به مذاقش خوش نمیآمده و از سیگار کشیدن بیش از حد رنج میبرده. همین ها باعث میشوند ذاتالریه کند، بعد هم سل بگیرد. اینطور توصیفش میکردند که خودش را در مهی از دود سیگار غرق میکرده و مشغول نوشتن میشده. پس ریهاش حق داشته به فنا برود.
آن روزها سل بیماری قابل درمانی نبود. یکی از دوستانش که از قضا جزو بالادستی ها هم بود، با هزار زحمت برایش دارویی خاص گیر میآورد که درمانی تازه برای سل بوده و هنوز توی مرحلهی تست بالینی قرار داشته. دقت کنید، جرج اورول میشود موش آزمایشگاهی این دارو. دارو باعث واکنش های وحشتناکی در بدن جرج میشود، اما قرار نیست اینجا تمام کند. الکی دلتان را صابون نزنید. درمان جواب میدهد و او از شر سل خلاص میشود.
وقتی پیشنویس رمان را تمام میکند، کسی را گیر نمیآورد که نسخه را تایپ کند. (نتیجه میگیریم همان موقع که دارید پیشنویس مینویسید، ذره ذره تایپش کنید که به فنا نروید!) پس خودش دست به کار میشود، اما سر این یکی کم میآورد و بیماریاش عود میکند.
سه سال بعد از انتشار رمان، اریک آرتور بلر یا همان جورج اورول، بر اثر خونریزی ریه فوت میکند، اما میراثی گرانبها از خود به جا میگذارد، ۱۹۸۴! یک آدم حرفهای، جانش را هم بر سر حرفهاش میگذارد. همینقدر شسته رفته و اتوکشیده. اینطوری حرفهای باشید، البته نه در این حد که بیفتید بمیرید، ولی خوب گسسته هم نباشید. آفرین!
#زهرا_جعفری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
یا اهل الاسلام!
ما اینجا داریم میمیریم، هر صبح و شام!
شما مشغول باشید با مهمانیهایتان، ما نیز ضیافت خون میگیریم.
در کنار فرزندانتان خوش باشید، ما مشغولیم با غسل و کفن پاره های جگرمان!
خود را سرگرم کنید، با سریال ها و جشنواره ها و جشن ها. ما با مرگ میرقصیم.
یا اهل الاسلام!
همسرانتان و دخترانتان در آرامشند،ناموس ما در شفا... آه!
بچه هایتان در آغوشتان هستند، بچه های ما در آغوش بمب و موشک.
خانهتان امن است، خانهی ما ناامن.
یا اهل الاسلام!
ما خواهیم مرد، شما خواهید ماند و وجدانتان...همین!
#زهرا_جعفری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
میمانم خانه، امشب. بچه تحمل نمیکند برود توی جمع غریبه. نه میگذارد من بفهمم قرار است چه کنم، نه میگذارد بقیه چیزی بفهمند. ماندن در خانه برایم تا حدی غریب است و آشنا.
معمولا با مامان میرفتم مکتب الزهرا. معمولا یعنی همان موقعی که باید دستم را میگرفتند تا گم نشوم و سر از کوچه بغلی در نیاورم. حیاطش بزرگ بود، با دو تا ساختمان. یکی یک طبقه و قدیمی، دومی دوطبقه و نوساز.
مراسم توی ساختمان قدیمی برگزار میشد، و ساختمان دوطبقه و بزرگ شبیه خانهی متروکهای میماند که ما بچههای سرتق باید میرفتیم داخل ببینیم چه خبر است. سه شب آزگار میگشتیم دور ساختمان، تا راه ورودیای پیدا کنیم.
گاهی از دستشان در میرفت و در اصلی باز میماند. آنوقت پسرها با دخترها شرطبندی میکردند که چه کسی شیرتر است تا برود توی تاریکی و سالم بیاید بیرون، بدون آنکه لولو بخوردش.
ساختمان متروکه دوتا در داشت، یکی روبهروی ساختمان قدیمی، دومی پشت ساختمان. وروردی در دوم محصور بود بین دوتا باغچه خیلی بزرگ که پایینشان پله میخورد و سر از زیرزمین و پنجرههای آن در میآورد. باغچه پر از شکوفهی انار بود. وقتی مراسم تمام میشد، هیچکدامشان سرجایش نبودند. یا گوشهی روسریهایمان خودنمایی میکردند، یا توی دست پسرها به عنوان بمب.
یادم هست یک شب، کنار مامانم توی مراسم نشسته بودم. یکی از دوستانم بدو بدو آمد و گفت بیا ساختمون متروکه، یه چیزی پیدا کردم. تا مامان آمد بفهمد طرف کی بود و چه شد، فلنگ را بستم و دویدم پشت بند دوستم، سمت ساختمان.
از پلههای یکی از باغچهها رفت پایین، آویزان شد از پنجره و ناپدید شد. یه لحظه هنگ کردم، کجا غیبش زد؟ داشتم با ترس میرفتم سمت پله ها که از آن یکی پنجره سرش را درآورد و گفت بیا تو دیگه. دستم را گرفت و از لبهی پنجره پریدم داخل.
یک کلاس درس بود، با تخته و صندلیهای دستهدار. گوشهی کلاس هم یک تشک بچه بود با یک کیف بچه. باورم نمیشد ساختمان متروکه در اصل یک مدرسه است، پر از کلاس درس. بچه های دیگر وقتی دیدند ما رفتیم داخل، پشت بندمان یکی یکی آمدند تو و شروع کردند به جست و جو. یکی از پسرها در را باز کرد و بقیه ریختند داخل سالن. خلاصه که اوضاعی بود.
فردا شب همهی پنجرهها را چفت و محکم بسته بودند، درها را هم. وقتی پشت بلندگو خسارات را اعلام کردند فهمیدیم شبیخونمان به ساختمان چه عواقبی داشته، ریز ریز خندیدیم و از جایمان تکان نخوردیم.
خاطراتم از شب قدر دارد جلوی چشمانم رژه میرود، با هر فراز جوشن کبیر پرت میشوم داخل یکیشان. این شب برایم بدجور آشناست.
#زهرا_جعفری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔻۹۹۴ مایل
۹۹۴ مایل، یا ۱۴۰۰ کیلومتر، حدودا. این فاصلهی ماست تا خاکی که اشغالیست. فاصلهی زیادیست، حتی همسایه هم نیستیم.
یادم هست وقتی کلاس هفتم بودم و درمورد یهود میخواندم، آرزو داشتم یک روز بروم آنجا، ببینم چه شکلی است. خواب آزادی مناطق مختلفش را میدیدم، اینکه میتوانم توی کوچه پس کوچه هایش بچرخم و تاریخ ادیان را ببینم. حتی همین الان هم آرزو دارم اولین مسافرتم، به فلسطین باشد، به قدس. خلاصه که کلی درموردش رویا میبافتم. درگوشی میگویم، کداممان آرزو ندارد که شهیدالقدس شود. بگذریم
امروز، فهمیدم این فاصله میتواند خیلی نزدیک تر از این حرف ها باشد. میتواند بیخگوشمان باشد، همین بغل. کافیست خدا بخواهد، تو توی ایران میشوی شهید راه قدس. همین چند ساعت پیش، کل سپاهی های یزد عزادار شدند.
طبق اطلاعات واصله از منابع معتبر، سپاه مناطق مرکزی معمولا کمک کار سپاه مناطق مرزی است. یعنی مثلاً سپاه الغدیر، مسئول تأمین امنیت سیستان و بلوچستان است و با سپاه آنجا همکاری میکند. سپاهی های یزدی هم برای طرحشان میروند آنجا. اگر آشنای سپاهی داشته باشید احتمالا یک سفر توریستی طولانی مدت رفته است زاهدان، یا چابهار. بعید هم نیست اصلا نفهمید چطور یکهو غیبشان میزند و دوباره بر میگردند.
یکی از بچه ها تعریف میکرد شب قدر، یا خانوادهی شهید حسن نژاد، کنار همدیگر نشسته بودند. شهید هم بود. شهید انتظاریان، رفیق فاب بچه های سپاه میبد بود. شهید سرسنگی، تازه وارد سپاه شده بود. حالا روی کفن هرسهتایشان نوشته شهیدالقدس.
متوجهید دارم چه میگویم؟ نیازی هست دوباره توضیح بدهم؟ اینها بیخ گوشمان بودند. کنار دستمان. بعضی هایشان آنقدر معمولی بودند که اصلا بهشان نمیخورد چنین فاصلهای را اینقدر سریع طی کنند. آنها شهید مکانی شدند که ۹۹۴ مایل با ما فاصله داشت، ۱۴۰۰ کیلومتر. آنها را اسراییل زد، با خنجر منفورترین موجودات عالم کشته شدند.
شهادت ظاهراً آنقدر ها هم سخت نیست، ما عرضهاش را نداریم. کاش خدا به داد ما بیعرضه ها هم برسد. فردا قرار است تشییعشان کنند. مارا روسفید کردند. حداقل میتوانیم سر بلند کنیم و بگوییم ماهم داریم میجنگیم.
پ.ن: نمیدانم این چند شب چه رزقی را خدا پخش کرده بین بنده های مقربش. همینقدر میدانم که دیر رسیدم، دیر فهمیدم، دیر دریافتمش، همین...
#زهرا_جعفری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🏜ناداستان در شش صبح
این ناداستانی که گفتی چیه حالا؟!
توی آشپزخانه داشتم صبحانه را آماده میکردم. مواجهه با این سوال، درست ساعت ۶ صبح بیشتر شبیه یک شوخی است، آن هم از طرف پدرت!
خیلی جدی پرسید: مگه فقط داستان نبود قبلا؟! اینا چیه دارید مد میکنید!
چرا باید این سوال پیش بیاید؟! به خاطر دو داستان از یک کتاب داستان کوتاه.
کتاب خوبی خدا، برعکس اسمش اصلا درمورد خوبی خدا نیست. بیشتر شبیه تقدیریست غیرقابل گریز و دشوار. تقریبا تمام داستان هایش از همین قاعده تبعیت میکنند، تقدیری از پیش نوشته شده، هرچقدر هم تلاش کنی قرار نیست تغییری در آن به وجود بیاید.
مثل این سوال عجیب ساعت ۶ صبح. مطمئن بودم هرقدر توضیح دهم، بازهم تغییری در تعریف داستان برای پدرم به وجود نمیآید. داستان برای نسل پیش، خلاصه میشد در داستان راستان و قصههای خوب. برای حرفهای ها هم کتاب های همینگوی و داستایوفسکی و صادق چوبک. ناداستان، انگار موجود عجیبالخلقهای است تولید شده توسط مجامع دانشگاهی غیرقابل فهم، همینقدر عجیب. حالا جدا، ناداستان چیست؟!
ساده است. تخیل محض را از داستان حذف کنید و واقعیت را به جایش بگذارید. داستان، روایت زیبا از یک ماجرای خیالی است. ناداستان، روایتی زیبا از ماجرایی عجیب در واقعیت. میتواند عجیب نباشد، اما باید خاص باشد. خواننده دلیلی برای خواندن میخواهد.
مثلا اگر تا اینجا آمدهاید، شاید به خاطر این سوالات باشد: چرا پدرش اول صبح باید آن سوال را بپرسد؟! این نویسنده مارا ایستگاه گرفته، چرا نمیگوید ناداستان یعنی چه؟! با خودش حرف میزند، دیوانه نیست احیانا؟!
همین سوالات ساده، دلیل قانع کنندهای برای خواندن این متن است. اگر میخواهید یک ناداستان بیافرینید، باید دلیلی برای خواننده پیدا کنید تا ماجرایتان را ادامه دهد. مثل داستان جهنم بهشت از کتاب خوبی خدا. پیشنهاد میکنم بخوانیدش و به ما بگویید: چرا تا انتها ادامهاش دادید؟!
✍️ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🖤صدای او باش!
امروز، رژیم یک اپوزوسیون را کشت. او یکی از مهمترین زندانیان سیاسی بود. در ۲۷ سالگی، وقتی میخواست یکی از مأموران جنایتکار رژیم را به جهنم ارسال کند، اورا دستگیر کردند. با چند اتهام موهوم، به حبس ابد محکوم شد. قرار بود تا آخر عمر زیر شکنجه ها و آزارهای مخالفان آزادی بماند.
او تسلیم نشد، سه زبان مختلف را یاد گرفت، چند کتاب تحلیل سیاسی نوشت و حتی یکی از پرفروش ترین رمان آمازون را نگاشت. رمانی که این رژیم، با نفوذ و شیادی انتشارش را در جهان ممنوع کرد. چه توقعی از مخالفان آزادی ما دارید؟! جز فیلتر و سانسور و دروغ؟!
بازجویان بعدا اعتراف کردند او مقاوم تر از آنان بود. انگار، آنها در چنگش بودند نه او در چنگ آنها. یکبار گفته بود به زودی من آزاد خواهم بود و تو زندانی. هرچقدر بیشتر به او سخت گرفتند، بیشتر و بیشتر مقاومت کرد. سرانجام آزاد شد، اما مبارز ماند.
اورا رژیم کشت. هنگامی که در میانهی اعتراضات خونین، در یک ساختمان پناه گرفته بود. به رسم همهی ما، چهرهاش را پوشاند تا پهپادهای لعنتیشان نتوانند اورا شناسایی کنند. زخمی بود، خسته، و مدفون در گرد و غبار. تنها سلاحی که داشت، یک تکه چوب بود و بس. قهرمانانه، به پهپاد نگریست و آن را پرت کرد. ماموران جنایتکار رژیم، حتی جرئت وارد شدن به ساختمان را نداشتند. میدانستند او مرد مبارزهی تن به تن است.
حالا، یک هنرمند، تحلیلگر سیاسی، مبارز آزادی و معترض، جمع ما را ترک کرده است. هموطن، صدای او باش. صدای یحیی سنوار، بزرگترین اپوزوسیون رژیم اشغالگر.
✍️ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🚀 پشتبام-پناهگاه
موقعیت: بئرشوا، ساعت ۱۹.۴۰
صدای آژیر خطر، دیرتر از موشک ها آمد. آسمان شکافته شد و نورهایی داغ و سوزان، به سمت زمین فرود آمدند. مرد، به سمت پناهگاه دوید. باید سرجایش توی پست میماند، اما نه حالا. وقتش نبود. همین نیم ساعت پیش، خبر عملیات دو فلسطینی را در تلآویو شنیده بود. نمیتوانست روی پا بند شود. پدربزرگش را از لهستان به اینجا کشانده بودند، به بهانهی سرزمین شیر و عسل، کشوری امن برای همهی یهودیان. میخواست از گور در بیاوردش و بپرسد کجای این مملکت امن است؟!
باید سریعتر میدوید. حاضر بود تا خود ساحل بدود و توی آب شنا کند، اما دیگر صدای انفجارها را نشنود. با موشک بعدی، خیز برداشت روی زمین.
موقعیت: ایلام، ساعت ۲:۳۳
اول خبرش آمد، بعد صدایش. انگار چهارشنبه سوری آمده بود وسط آبان. نه، توی چهارشنبه سوری که نمیشد خوابید.
باید فردا میرفت سرکار. بعید میدانست این تک و توک صدایی که شنیده جایی را تعطیل کند. مبینا هنوز خواب بود. رعد و برق های دیشب بیدارش کرده بود، این صداها نه.
هوسش شد برود بالا ببیند چه خبر است. همسرش داشت بالای سر مبینا گوشی را چک میکرد و ناخن میجوید. پتوی مسافرتی اش را پیچید دور خودش و بلند شد.
نزدیک در، همسرش سر از گوشی درآورد: کجا؟!
با پوزخند جواب داد: میرم موشک ببینم.
در را باز کرد. نگاهی به پله ها انداخت. حسش نبود، ولی به خاطره اش میارزید. دوتا یکی رفت بالا. هنوز صدا میآمد، تک و توک. کاش چهارشنبه سوری بود.
✍️ #زهرا_جعفری
https://eitaa.com/monaadi_ir
✍برای ارائه
دیوانه کننده است. آبمان نبود، نانمان نبود، دورهمی کتابخوانیمان چه بود. آن هم ۵ صبح! من برای نماز هم میخواهم بلند شوم، آلارم را تنظیم میکنم برای نیم ساعت مانده به طلوع. حالا باید یک ربع قبل از اذان بلند شوم، سرحال بیایم، نت بخرم، ارائهام را چک کنم، به همه خبر بدهم خواب نماندهام و دارم نمازم را میخوانم، لینک جلسه را پیدا کنم و دعا کنم خراب نباشد.
استرس باز شدن دوربین و پخش صدا و گریهی نینی هم بماند. هر هفته هم دارم خودم را پای گوشی چهار قسمت میکنم تا ارایهی بعدی برای من باشد. چرا جدا؟! جماعتی سادومازوخیست هستیم عاشق آزردن خویش و بقیه؟! نه جانم. اینقدر تند نرو. فقط تشنه قدر آب میداند. چندسال آزگار است جمعی پایه نداشتهام برای خواندن و گفتن از آثار جهانی. هرسری، باید مینشستم برای دل خودم میخواندم و زمزمه میکردم: جدی به این میگن خوب؟؛ هری بابا!
الان ولی فرق میکند. کسی نیست،کسانی هستند. مینشینند پای حرفهای ده من یک غاز من و با حوصله (خواب، بیدار یا نیمه خواب بیدار) نظرم را میشنوند و نقطهای میگذارند. من هم دیوانهی ارائه، حاضرم برای کشیدن جور همهشان. همان یکی دوبار که نوبتم میشود را حسابی قدر میدانم. ارائهی بقیه را گوش میدهم و حض میبرم. دلم برای حرف زدن لک زده بود، برای شنیده شدن، برای نقد شدن. حالا، باید ساعتم را بگذارم برای دوشنبه، نیم ساعت مانده به پنج، ارائه دارم.
پ.ن: نویسندهی این متن ساعت را اشتباه تنظیم کرد و یکشنبه، ساعت ۴ و چهل دقیقه از خواب بیدار شد.
#زهرا_جعفری
#همخوانی_منادی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
خیلی بزرگ!
بچه که بودم، با خودم میگفتم آدمی که خانهاش اینقدر بزرگ است، خودش چقدر بزرگ است؟! با قد کوچکم میخواستم سقف رواق را نگاه کنم، پس میافتادم. هرچقدر با پاهای کوچکم میدویدم به ته حیاطش نمیرسیدم. هر اتاقش چهار پنج تا خانهی ما بود لااقل. سوال بود برایم، چقدر پول دارند که فرش جلوی در هر اتاقشان آویزان میکنند؟ دردشان نمیگیرد با هر بار رفت و آمد میخورد توی سرشان؟ تازه سقفشان هم از طلاست.
هنوز هم همینطوری فکر میکنم. آخر حرم یک مدلی است که اگر زبانم لال گوشیات یک گوشهاش جا ماند، باید بروی یکی دیگر از دم در بخری. یا مثلاً شک در وضو حرام مطلق است، در غیر اینصورت برو یک گوشه تیمم کن و نمازت را بخوان رفیق، بیرون سرد است. در این حد نمیصرفد آن همه راه را برگردی، مخصوصا وسط سوز و سرما. گرما را میشود یک کاریش کرد. حقیقتش مشهد توی گرم ترین حالتش بهار یزد است.
یا اگر بچهات را تازه از پوشک گرفتهای، برو یک بستهی کمکی بخر حتما. وسط رواق تا بخواهی به هم بجنبی و خودت را برسانی به اول سرویس مدنظر، بچه و فرش و همه چیز رفته هوا. دارم این حرف هارا وسط روضهی فاطمیه مینویسم و قباحت دارد، پس میدهم زودتر منتشرش کنند قباحتش بریزد.
وسط سرما آمدهایم حرم. فقط همین موقع سال جا گیرمان میآمد، نشد زودتر بیاییم. همین موقع از سال هم اینقدر شلوغ است، نمیتوانم به بیرون رفتن فکر کنم، خودتان حسابش را بکنید. الان توی تاکسی، راننده با لهجهی مشهدی قشنگش میگوید توی تابستان مسافرها میگویند گرم است، توی زمستان سرد است. امام رضاع اما سرجایش است. مهربان، خوش آب و هوا، بزرگ. خیلی بزرگ...
پ.ن: تشکری باید بکنیم از خدام دم در، همان انتظامات. به خاطر ایکس_ری و اسکن کیفها. همچنین بابت چادر رنگی آستینداری که میدهند به خانمها شاید چادرشان را بهتر بتوانند نگهدارند، که خوب نمیتوانند. به هرحال، مرسی از همهتان، دمتان گرم. خوش به حال امام رضا (ع) که همچین خادمانی دارد.
✍ #زهرا_جعفری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
سیاه سیاه
یک لیست درست کردهام از کتابهایی که باید بخوانم، نیازی به توضیح نیست که همهشان فانتزی هستند. کتابهایی که از دو سال پیش به این لیست بلند بالا اضافه کردهام، من را به این برداشت مهم رساندهاند: عصر پیروزی آدم خوب ها تمام شده، حالا نوبت آدم بدهاست.
ایزدان خوب رفتهاند، شوالیههای سفید مردهاند، و قهرمان ها پوشالیاند. این نکته ها در تک تک کتابهای جدیدالچاپ موج میزند. ساحران باروت(سه جلدی)، شش کلاغ(دو جلدی)، ماجراهای لاک لامورا(سه جلدی و بیشتر)، نخستین قانون(سه جلد اصلی)، خون خورده، مهزاد( شش جلدی)، تلماسه(سه جلد به بالا) و... .
عنصر مشترک همهی این کتابها، دنیایی سیاه، قهرمان هایی تباه و فاسد، و ضد قهرمان هایی متعفن و درب و داغان است. خبری از خوبی نیست، آدم خوب ها هیچ هم حساب نمیشوند، و صد البته سرنوشت خوبی در انتظار هیچ کس نیست. میدانم ذائقهی امروزم با پنج سال پیش فرق کرده، تغییرش دادهاند. حالا حالم از این همه تاریکی به هم نمیخورد. یک نگاه به دنیا میاندازم و میبینم دنیا هم انگار همانقدر تاریک است.
بیخ گوشمان یک گروه تروریستی حاکم یک کشور شده. در کمال عدم تعجب، مدعیان آزادی کراواتی، دارند بال بال میزنند تا با این پیشانی پینه بسته های ریشو دست بدهند و بهشان تبریک بگویند. یک روز داد میزدند میخواهند بروند با طالبان بجنگند، حالا از خوشحالی نمیدانند چطور بپرند بغل طالبان. قهرمان های پوشالی، رسانه های دروغگو، و حزب های تهوعآور. حالا جمعشان جمع است.
دنیای امروز عین رمان هایی که گفتم تاریک و سیاه شده. میگویند نور، دور است. باید امیدوار باشم؟ صدف سیاه است، مروارید درونش نه. دنیا هم همینطور. باید امیدوار باشم و توی کتابها، دنبال دنیایی سفید بگردم.
✍ #زهرا_جعفری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
زندگی یا زندهگی؟!
زندگی چیز عجیبیست. خیلی از آدمها برایش دست و پا میزنند. میگویند راز این دست و پا زدن، غریزهی بقاست. تنها یک غریزه که از نیای حیوانیِ داروین، سرایت کرده به نسل بشری. صد البته که بشر از آدم است و داروین جد خودش را مد نظر داشته. بگذریم.
برای زندگی، خیلی ها دست و پا میشکنند. فیلم های فرار از زلزله و تیراندازی و سونامی، شاهد مثالند. اصولا با تماشایشان نچ نچ کنان میگوییم چرا افراد حاضر در فیلم، زن و بچه را ول کرده اند پی امان خدا و دویدهاند سمت نجات. پس بقیه چه؟! خودمان توی آن موقعیت، قطعا سریعتر خواهیم دوید، به سمت نجات.
عزیزی میگفت آنها میدوند سمت زنده ماندن، نه زندگی. آخر زندگیشان لا به لای همان خرابه ها جا میماند. خاطراتشان، کودکیشان، خانوادهشان. آنها بعد از این فقط نفس خواهند کشید، همین. یک زندگی نباتی، یک زندگی بی معنا.
رمانی میخواندم، درمورد فلسطین. اسمش را نمیآورم تا راحت داستانش را لو بدهم. یکی از شخصیت ها، مبارزیست همراه با یاسر عرفات، عضو فتح. وقتی قرارداد اسلو بین فتح و اسرائیل بسته میشود، مجبور میشود زن باردار و فرزندش را ببرد به اردوگاه صبرا و شتیلا. خودش هم فرار میکند مصر یا اردن. آریل شارون، صبرا و شتیلا را محاصره میکند و همه را از دم میکشد، و او همهی این صحنه ها را از تلویزیون میبیند. تا آخر عمر، خود را سرزنش میکند که چرا رفته پی زنده ماندن، نه زندگی.
کسی را میشناسم، برعکس آن مبارز فتح، که زندگی را رها نکرد. او ماند، میان تک تک آثار زندگیاش. نشست روی مبل هموطنش، چوبی را به دست گرفت، آخرین سلاحش را، و با لب های خشکش ذکر گفت و پرتابش کرد. او زنده نماند، اما زندگی میکند، تا ابد.
کسی راهم میشناسم، که زندگی و زندهماندن یک کشور را تاخت زد با اعتماد بیجایش. نشست توی هلیکوپتر و فرار کرد، و حالا معلوم نیست کجاست، کجا قرار است نفس بکشد و زنده بماند، و شاید حسرت بخورد برای زندگی.
قهرمان هارا اینجا میشود شناخت. رهبرهای واقعی را هم. یک رهبر قهرمان، روی مبلی فرسوده مینشیند و با تشنگی، آخرین تیرش را پرت میکند. یک رئیس ترسو، دوستانش را از خود میراند. قهرمان ها، تا ابد زندگی میکنند. ترسوها، فقط زنده میمانند، با حسرت، تا ابد...
✍ #زهرا_جعفری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
😶🌫️موضوع حساث!
اولین قسمت مختارنامه که با آن لالایی عجیب و مادرانه پخش شد، صدای واحیرتای خیلی ها درآمد. صدای زن، وسط صدا و سیمای مملکت اسلامی؟! عجیب و غریب بود. تحمل ناپذیر و دشوار، آنهم برای یک سریال کاملا مذهبی. به آن میگفتند شروه خوانی، یک رسم محلی و قدیمی. خیلی ها با آن کنار نیامدند. بعدا، توی معراجی ها هم ماجرا تکرار شد. ولی اینقدر خود فیلم حاشیه داشت که صدای همخوانی نسیم بدیسار، لا به لای سر و صداها شنیده نشد.
*
حاج قاسم، یک جا از یک خوانندهی زن نام برد، خواننده ای که نعلین سید را تاخت میزد با زندگیاش. خیلی ها میشناختند آن خواننده را. مذهبی ها هم شامل آن خیلی ها میشدند. کانالی رسمی و فارسی زبان توی آپارات و تلگرام و ایتا، کلیپ هایش را میگذارد و کنسرت هایش را پوشش میدهد. نامش جولیا پطرس است. یک جورهایی صدای زنانهی حزبالله است، با آن نوای خاص و محکمش. سر این یکی هم بحث ها زیاد است، یک عده آرزومندند کنسرتش در تهران را ببینند، یک عده محکم ایستاده اند و میگویند حکم خدا گفته نه. حالا واقعا گفته نه؟! مستندش را هم ساختند، حلال ممنوعه. حرف داریم درموردش، ولی همینکه یکی به داد این قضیه رسیده شکر.
*
توی یکی از قسمت های خاتون، یک مهمانی برگزار میشود. شیرزاد میرود پشت پیانو و فهیمه اکبر، که نقشش را غزل شکور بازی میکند، والس نوروزی را میخواند. صدای غزل شکور غالب است، خودمان را گول نمیزنیم. زیبا هم میخواند. این قطعه، یک فولکلور شمالیست.کسی سریال را توقیف نمیکند، کسی هم گیر نمیدهد. توی دینامیت هم، زیبا کرمعلی تقریبا دو سه خط آهنگ سیاوش قمیشی را بازخوانی میکند. صد البته مورد تذکر آقا محمد حسین، یکی از طلبه های فیلم قرار میگیرد که: مکروه است خانم.
*
اپرای سیصد را کامل نگذاشته اند، اکتفا میکنم به یکی دو اجرا. برجسته ترین تیتر خبرگزاری ها برایش این است، درخشش دلنیا آرام در کنسرت تئاتر سیصد. فیلم هایش را باز میکنم. الحق صدای سوپرانوی خاصی دارد، قوی و پر کشش. شنیدهام کنسرت خصوصی هم برگزار میکند. پدیدهی جدیدیست، هرکس را میخواهی بیاور بخواند، هرکس را هم میخواهی دعوت کن. راحت راحت. البته، پولتان نرسید، یک دی جی خانم را دعوت کنید هم کارتان را راه میاندازد. توی اینستا اجراهای حاج خانم دی جی ها هست، برای همهی سلیقه ها.
*
سرچ کنید خوانندگان زن ایرانی، یک عکس جالب است، خانمی میانسال و با شال فیروزه. پری ملکی. رئیس گروه خنیا. کنسرتش تماما با همخوانی خانمها برگزار میشود و تکخوانی هم دارد، ورود برای همه آزاد است. کتابش هم چند سال پیش چاپ شد. توی رونمایی، خبرنگار پرسید چرا کسی شمارا نمیشناسد؟! گفت مهم نیست، من رسالتم را انجام دادهام.
*
کلی سایت و خبرگزاری تیتر زدهاند اولین اجرای کنسرت تک نفرهی زن، با حجاب اختیاری. شبیه اولین اکبرجوجهی ایران، با سس باربیکیو. در همین حد تکِ خاج. صرفا چون لباسش تقریبا تا نصف بدنش وجود خارجی ندارد، همین و بس. مهم نیست تاحالا چند زن توی ایران اجرای عمومی و موفق داشتهاند. «کنسرت فرضی» خانم پرستو احمدی، مخاطب حقیقی ندارد. یک چیز مجازیست، در حد موزیک ویدیوی دیجی های خانم. برعکس کلی کنسرت حقیقی زنانه که آن هم مخاطبی ندارد.
*
چرا زن ها همدیگر را قبول ندارند؟! تا چهارتا مرد ننوازند و چهارتا مرد تشویق نکنند، باورشان نمیشود آزادند. توی ورزشگاه میآیند برای بازی مردها و به شجاعتشان افتخار میکنند، آن طرف ماجرا بازی فوتبال بانوان بدون تماشاچی برگزار میشود. نمیدانم. شاید من اشتباه میکنم، شاید واقعا صدای هیچ زنی در ایران نپیچیده است، این را ولی میدانم. از زن، فقط صدایش را نمیخواهند.
✍ #زهرا_جعفری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir