eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
جمهوری اسلامیِ نیمه‌کاره همیشه یکی از شیرین‌ترین خواندنی‌ها برایم، روایت دیدار حضرت آقا با اقشار مختلف مردم است. راهنمایی بودم که تا یازده دوازده شب می‌نشستم پای بیانات رهبری با اساتید دانشگاه و نخبگان. طوری که گویا صبح علی‌الطلوع باید ابلاغ‌شان کنم به سازمان‌های مربوطه. از این دیدار چند سالیست دیدار با بانوان را حتما می‌خوانم. یعنی گوش تیز می‌کنم ببینم وجود مبارکشان چه خطی را در بیاناتشان دنبال می‌کنند. حدسم درست بود و هر دو را با زکاوت همیشگی‌شان مختصر و مفید تبیین کردند. سوال خیلی‌ها در مورد موضع ایشان در رابطه با کشف حجاب‌ها! به نظرم خیلی ریز این آش شله قلمکار نظریات مسئول و غیر مسئول را هم زدند و ته قصه را بالا آوردند؛ جاذبه جنسی در اجتماع! خودش یک دنیا حرف دارد. دوم وظیفه اصلی زن؛ بحث فرزندآوری و خانه‌داری و اجتماع‌داری. الان که می‌نویسم خیلی عصبانی‌ام از این‌که وسط این همه خط و ربطی که امام جامعه کشیدند و هر کدامشان هزار من کاغذ می‌خواهد تا تبدیل به ایده و برنامه و قانون و فرهنگ بشود چرا هر چه تیتر و عنوان دیدم فقط روی یک جمله تمرکز داشت " کارِ خانه مطلقا وظیفه زن نیست." اینکه حضرت آقا با صراحتی عجیب و بدون تعصب لفظ جمهوری اسلامی نیمه کاره را به کار بردند در جایگاه رهبری این جامعه خودش یک دنیا درس دارد. از مظلومیت این حکیم عصر ظهور همین بس که حتی محبانش هم نمی‌توانند مختصات فکری او را فهم کنند و تبیین. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
غم آخر می‌شود همین لحظه با یک سکته تمام کنی. می‌شود درگیر بیماری طولانی باشی و از اتاق عمل جان به در نبری. می‌توان از بلندی پرتاب شد و تمام. می‌شود در همین لحظه سرت گیج برود و بخوری زمین و بگویند ضربه مغزی شدی. تصادف که دیگر نگو. کف خیابان یا گوشت و پوست لهیده‌ات را جمع کنند یا پودر استخوان سوخته‌ات را. نمی‌شود؟! اصلا همان لحظه وسط مهمانی یک حبه قند یا یک دانه برنج جاخوش کند ته گلویت و راه نفس را برای همیشه ببندد. یک حساسیت غذایی و دارویی حتی. اصلا آن‌قدر این لحظه تنوع دارد که به عدد آدم‌ها می‌شود برایش قصه ساخت. حالا وسط این همه حکایت تو راه افتاده باشی پی زیارت. زیارت دوست و آشنای خونی و نسبی نه. زیارت یک شهید. دوست و آشنای خدا! دشمنان خدا از سر نفرت از تو و افکارت و از راه روشنی که می‌روی خونت را بریزند. این کم سعادت‌است. یک دل سیر حسرت نمی‌خواهد؟! یک دل سیر اشک؟! آن وقت آدم‌هایی که حسرت این سعادت را می‌خورند پا به فرار می‌گذارند؟ یا دلشان پر می‌کشد پای جای سردارشهیدشان بگذارند؟! سلامی پر از حسرت و داغ به تمام شهدای کرمان که امشب مهمان سیدالشهدای مقاومت و اربابش حضرت حسین علیه‌السلام هستند... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔸دقیقا خود شما! اصلا با دوستان داخلی و خارجی اسرائیل کاری ندارم. با آن‌ها که جهاد در راه خدا را جنگ می‌دانند هم. قصدم اصلا مردم عادی کوچه و میدان نیست. دقیقا تویی که شهید سید عباس موسوی را می‌شناسی. العاروری را! ابومهدی المهندس را! تو خودت واقعا اگر رستوران داشتی توی یک محله استرلیزه حزب‌اللهی! اسم شولی را می‌گذاشتی "موشک برکان" آش رشته را "موشک قسام" اکبر جوجه را "موشک طوفان‌الاقصی" نمی‌دانم آن‌جا چه اتفاقی افتاده. یعنی باید گفت غیرت عربی‌شان گل کرده؟! اگر نه، هر جواب دیگری بدهیم می‌افتیم توی یک چاه عمیق! آیا جواب غیرت دینی‌شان است؟! جواب فهم عمیق منطقه‌ای آن‌هاست؟! خب این فهم و تحلیل از کجا امده؟! جواب کار فرهنگی رسانه‌هایشان است؟! عمل درست سیاستمداراهاست؟! اصلا شاید شما به سوژه امشب من کرکر بخندید... ولی سوزن ذهنم همین‌جا درجا می‌زند... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
حافظه تاریخی یک اصطلاح لاکچری‌ست که جدا از شیک بودنش باید برای ساختن و ماندنش زحمت کشید. ردیف بودجه قرار داد و کار فرهنگی کرد. آنقدر جریان حوادث سریعند که هر چه تلاش کنیم برای تحلیل و روشنگری عقبیم و موج بعدی می‌آید و ما هنوز در روایت مسئله سابق درمانده‌ایم. توی چنین شرایطی حداقل می‌شود نگذاریم هر چه از واقعه بر زمین مانده از بین نرود. کمیت‌مان اینجاها می‌لنگد که تا تقی به توقی می‌خورد تاریخ تحریف می‌شود و گاه واژگونه. اندکی بعد از هر ماجرا طوری آثارش از بین رفته که می‌شود قصه را زمین تا آسمان متفاوت با اصلش تعریف کرد. واقعا چرا باید آثار حادثه تروریستی که هنوز یک هفته از آن نگذشته به این سادگی رها شود؟! یعنی این قسمت خیابان که ترکش‌های صهیونیستی خال‌خالی‌اش کرده با تکه دیگر آسفالت که بر اثر باد و باران خراب شده یک ارزش و مفهوم دارند؟! آیا نباید این‌ها را به حافظه تاریخی مملکت افزود؟! چقدر باید هزینه کرد تا نسل‌های بعد بفهمند که این سرزمین به چه قیمتی سرپاست؟! به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک جوری هستیم مکدرتان نکنم و معطل! اگر حضرت آقا نگفته بودند و باید مثل خیلی‌ها کسی بیاید با ترس از آینده جمعیتی من را هشیار بیدار کند که "آی ننه بچه بیار!" قرار بود بروم توی نخش؟! گمانم حضرت آقا برای منی که به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شوم فرمودند خب شما بروید به این دلیل بچه بیاورید که من گفتم، تا من بروم فکری برای بقیه‌ای بکنم که عاقلند و اهل دو دو تا چهارتا!؟ یعنی تا این حد بعضی‌هایمان غیرقابل هدایتیم به قرآن؟! تا این حد تربیت دینی ما غیراصولی و غیرمنطقی شکل گرفته! یعنی به والله مومن اگر همین‌طوری خودش با ذهن آزاد فلک نزده "بخوانید اسیر ژورنالیسم نشده‌اش" فهمید ما تو سال دو هزار و سی و پنج می‌رویم تو فاز کشورهای سالمند. سرمایه‌دارها باید بروند مغازه تجهیزات پزشکی بزنند و مهندسی پزشکی‌ها و دانش‌بنیان‌ها توی فکر لوازمی که پیرها محتاجش شدند؛ مثلا وسیله‌ای که طرف را از طبقه دوم ببرد توی حیاط یا عصاش چه طوری باشد و عینکش را چه‌جوری توی تاریکی پیدا کند. طبعا وقتی دور و بر بچه نیست، پرستار هم نیست و اگر هست نرخش بالاست و ... بس است خب! مگر برای فهمِ بیست سال دیگر چقدر دلیل لازم است؟! نکردیم آقا؟! این مدلی ذهنمان را تربیت نکردیم؟! حالا بیا قصه را جمع کن! چاله سیاه جمعیتی یا سیاهچاله‌های فرهنگی و سیاسی و غیره! ملت احساسی به دلشان نمی‌نشنید انگار! باید حتمی برویم رو بیندازیم پیش روانشناس‌ها. آدمی را چه می‌شود که مغزش را بها نمی‌دهد موقع تصمیم‌گیری. یک جوری هستیم یا شدیم که وقتی با صد تا دلیل برای یکی ثابت می‌کنیم باید بچه بیاورد انگار به دل خودمان هم نمی‌نشیند. خسته نیشتر می‌زنیم کاش ولایتمدار بود یک کلمه می‌گفتیم آقا گفته و جانم آزاد!! قطع و یقین الان دارید زیر لب غُرَم می زنید که "بله! تو چه میفهمی طعم اطاعت از ولی را؟!" ولی سوگند به جان شریفم که فدای تار موی سپیدش به هزار منت... مملکت هزار درد دارد که حضرتش هنوز نرسیده بیفتد به دست و پای من و توی ولایتی و هنوز آبرو گرو نداده که من و تو بگذاریمش سرسلسله ادله و بی‌خیال منطق شویم... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔸شیخ حسین انصاریان را نمی‌دانم امروزی‌ها چقدر می‌شناسند! یک منبری مشتی و باحال! 🔸یازده، دوازده ساله بودم که کتاب عرفانش را خواندم. تابستان، پشت بام، روی پشته لحاف و پشه‌بند، می‌نشستم و طوری محو می‌خواندم که گویا باید ازش تست بدهم. از آن موقع‌ها یک شوریدگی افتاد به سرم بروم ببینم اصلا خدای مشتی‌ها چه کسی است؟ گویا با خدای بقیه یک نمه که چه عرض کنم یمی توفیر دارد؟! یک مدل خدایی هست که باید بروی یک جایی، چادر سر کنی، بنشینی جلویش. زیاده هم مزاحم اوقات شریفش نشوی. یک جوری هم بگویی غلط کردم که صدایت تا ته عرش برسد. خیلی هم باید استاد باشی که پای چشمت پف کند تا آن آتش مهیبی که "یَتَقَلقَلُ بَینَ اَطباقِها" است دامنت را ول کند. خلاصه سخت است باهاش گرم گرفت. 🔸خدای مشتی‌ها اما اینطوری نیست. ناغافل می‌بینی وسط بازار کنار یخ‌فروش نشسته و دارد دست نوازش می‌کشد روی سرش. راحت می‌توانی زُل بزنی توی چشم‌هایش و بگویی اگر یخ‌هایم را نخری سرمایه‌ام صفر می‌شود که؟! بی‌هوا کنار حیاط دارد با سید مهدی قوام چایی می‌خورد و جنس قالیچه سید را که دارد می‌دهد دست دزد وارسی می‌کند و ذوق می‌کند. تنهایی نشسته توی کوچه‌ی باریکِ تاریکِ برفی، کنار سگ تازه‌زا و شیخ را می‌پاید که آمده غذایش را بگذارد کنار سگ‌توله‌ها تا مادرشان شیر بیاید. اصلا دلش لک زده برای صدای سلیمانی‌اش که به فکر آهوهاست وسط بریز‌بریز برف و محتاج دعایشان! 🔸آه! ای خدای سلیمانی و قوام و حلاج و امام! ای خدای مشتی‌ها...می‌شود نشانی خدای علی(ع) را بدهی... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم‌الله‌النور 🔸سال نو؛حال نو! دروغ چرا؟! آدم اول سال تا عیدی نگیرد عیدش نمی‌شود. دلم می‌خواهد یکی جیب‌هایم را پر کند؛ مثل وقتی بی‌بی روز عید دم آخرکاسه آجیل را خالی می‌کرد توی جیبم؛ آنقدر که پف می‌کرد و جوری جلوی بقیه بچه‌ها پُزبرانگیز بود که نگو! یعنی من یک بی‌بی دارم از آن مدل‌ها که شما آرزویتان است. 🔸خب! زمین یک دورش را دور خورشید زد و رسید درست نقطه‌ای که پارسال دقیقا همین لحظه بود بدون ذره‌ای بالا و پایین شدن...عجیب است، قبول! خیلی خدایی جانا! ولی باور کن توی این یکسال ما بنده‌ها خیلی بالا و پایین شدیم. گاهی مثل قالی کرمان پا خوردیم! سَرِ قصه سالگرد حاج‌قاسم و آن همه شهید توی گلزار... گاهی نخ‌کش شد قلب و روح‌مان! از آن وقت‌هایی که فقط خودت بلدی و می‌شود جبرانش کرد؛ مظلومیت غزه اندازه چندین سال پیرمان کرد. یک چیزهایی البته بین من و تو گذشت! پته‌ام را نریزم روی آب بهتر باشد. از همان‌ها که تو رو نداری به فرشته‌هایت هم نشان بدهی و من کردم. تلخی نکنم امروز را! 🔸اولین روز سال دلم می‌خواهد دهانت را شیرین کنم...الهی بِعَلِيٍّ! بِعَلِيٍّ! بِعَلِيٍّ! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔸روز اول وقتی جاگیرواگیر شدیم دم غروب آقای همسایه آمد پشت در. تق‌تق زد به شیشه! گفت " ابوحیدرم! من هر روز برای شما سحری و افطاری می‌آورم." هیچ جوری باورم نمی‌شد. توی دلم حرف‌های ملت را مرور کردم. " این‌ها فقط برای اربعین به زائر خدمت می‌کنند. حالا مجبورند چون ایران توی جنگ کمکشان کرده. این‌ها دشمنی و کینه قدیمی از ایران دارند." تازه وقتی ذهن آدم از این حرف‌ها پر شد از هوا هم کوفته می‌آید و مقدمات آدم را برای تکمیل کردن این نتیجه محکم می‌کند. چه بسا خودم هم سر چند تا اتفاق گفتم: "آره، دیدی!" 🔸چند روزی که مهمان ضیافت رمضانی امام‌حسین(ع) بودیم طوری "علی عینی"،" علی راسی"، "انا بخدمتکم" از این آدم‌ها شنیدیم که با گوشت و خون معنای غریب‌نوازی و مهربانی را چشیدیم. یک نتیجه این‌طوری: " این‌ها ذاتا خیلی مهربانند!" سه تا بچه فنجول به خاطر نبود تلویزیون یک‌ریز با وای‌فای ملت مجانا بارها "پایتخت" و ایضا کارتون دانلود می‌کردند. آب خوردن هم خریدنی بود و یک‌سره از خانه ابوحیدر می‌گرفتند. افطاری و سحری چشم‌شان زل بود به در که کی با آن سینی بزرگ پر از غذای عربی سرمی‌رسد... 🔸حرف خیلی می‌شود زد سر این رفتارها! اما چرا این انسان‌ها با این حجم از محبت توانستند روزگاری چند قطره آب را از طفل شیری دریغ کنند حرفی‌ست... برای فهمش برنامه این سحرهای ماه من و صحبت‌های حاج آقا پناهیان را خوب است ببینیم... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
پا که گذاشتم تو عرصه نوشتن تصور کردم کتابی نوشتم قابل برای نقد. تو رؤیا عین بچه‌های کلاس اولی که وسایل مدرسه‌شان را شب اول مهر می‌چینند بالای سرشان شب قبل از جلسه نقد لباس‌هایم را از خشکشویی گرفته بودم.به همه التماس کرده بودم دسته‌گل ظریفی برای تقدیر بگیرند و گل پول توی جوب است. بعد عین جودی ابود یک متن بلند بالا از عرقی که برای نوشتن کتاب ریخته بودم روی کاغذ دستنویس کرده بودم. یه گارد سنگین هم برای ریختن شتک و پتک منتقدان گرفته بودم و عین برندگان جشنواره فیلم فجر با سیمرغ بلورین داشتم از پله‌های جایگاه می‌آمدم پایین. خب دنیا این‌طوری‌ست دیگر. کاری با آدم می‌کند که یادم تو را فراموش! شب قبل از جلسه تا پاسی از شب مهمان‌داریِ روز مزد و ختم روضه خانگی‌مان بود. تف تو ریا بعد از چهارده روز، وقتی خانه خالی شد عین قیری که سر ظهر خرماپزان توی یک کوچه در حال آسفالت می‌چسبد ته کفش و هیچ جوری کنده نمی‌شود چسبیدم ته هال و تا ظهر روز بعد هیچ جوری از زمین کنده نمی‌شدم. دم غروب کلی گشتم تا یک دست لباس شسته رفته برای خودم جفت‌جور کنم. هر چه گشتم کتابم را پیدا نکردم. وقتی از همسرم یک کتاب نو گرفتم یک ساعت بیشتر به جلسه نقد نمانده بود. بعد از شش سال دو تا مجلس اول کتاب را مرور کردم و فهمیدم اصلا یادم نیست چی نوشتم. بچه‌ها سر لباس پوشیدن غر می‌زدند. تلفن چند بار زنگ خورد که چه کسی می‌تواند برود پیش مامان‌بزرگ‌ها بماند و خیل مشتاقان و چالش‌های کذایی. هر سه با هم گفتند می‌خواهیم با هم بیاییم جلسه. جوجه‌ها را عین مرغابی تو کارتون نیلز ردیف کردم پشت سرم و رسیدیم به حسینیه خلف‌باغ... دنیا جایی‌ست که مچ خودش را دیر بازمی‌کند برای آدم و من در غیرقابل قابل پیش‌بینی‌ترین حالت ممکن نشستم جلوی کارشناس کتابم جناب آقای حکیمیان. جای آن‌ها که نیامدند خالی بود و آن‌ها که قدم‌رنجانده و آمده بودند بر دیده منت. توی جلسه هر وقت چشمم می‌افتاد به آقای جعفری همسر محترم، چالش سفرش برای روایت‌نویسی درست روز بعد جلسه، حواسم را پرت می‌کرد. تجربه‌ای جدیدتر از قبلی‌ها بود و خب به یادماندنی‌تر! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
از پریشب بی‌خوابی زده به سرم! با این حال امروز ظرف‌ها را محکم‌تر شستم؛ طوری که صدای برق‌افتادنش بلند شد. لباس‌ها را با دست محکم چنگ زدم و شستم. دسته جاروبرقی را محکم گرفتم و جاروکشیدم. حتی محکم‌تر راه رفتم. حتی صریح‌تر قانون‌های خانه را به بچه‌ها تذکر دادم. دردسرم محکم‌تر از همیشه می‌کوبد. چای ماسالا را عین ارده شابلی، غلیظ‌تر از همیشه ریختم توی لیوان‌ها. امروز با اینکه سه روز است درست نخوابیده‌ام زنده‌ترم. از زمان بمباران ضاحیه و خبر "سید سالم است!" چیزی ته دلم می‌گفت: "نه،نیست!". یک حس ششم آخرالزمانی! ولی حتی یک قطره اشک نریختم. هال خانه را گز نکردم. آخر پیام‌هایم استیکر گریه نگذاشتم. پیام‌های تسلیت را برای این و آن فوروارد نکردم. کانال‌های مجازی را بالا و پایین نکردم. به دلیل‌های واضحی برایم مبرز بود همین روزها داغدار این بزرگ‌مرد می‌شویم. بار این غم چیزی از جنس خشم و نفرت است. از جنس مقاومت و بیداری! امروز فکر نمی‌کنم؛ بلکه به مغزم التماس می‌کنم! لطفا سریع‌تر مدل تکلیف و جهادت را پیدا کن! قبل از آن‌که دیرتر بشود! ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef