تهی از هرگونه تمرکز، با حال غریب، محزون، متحیر و داغدیده به کتاب ۳۲۰ صفحهای روبهروم که باید فردا امتحانش را بدهم نگاه میکنم. یک خط میخوانم و هزار خط به شانههای پدری که باید داغ ۹ شهید را تحمل کند، فکر میکنم. یک صفحه را ورق میزنم و به مصحف سوخته و نامرتب تن هموطنان شریفم فکر میکنم.
غم تا مغز استخوانم نفوذ کرده. گوشوارههایم بر گوشم سنگینی میکنند، حجم زیادی از غم، دست انداخته توی گلویم و چنگ میزند. انگار ساچمهها نه فقط به ۸۴ شهید و ۲۸۴ مجروح و نه حتی به منِ کرمانی، که به قلب ملّتی اصابت کردهاند.
سعی میکنم تمام حواسم را جمع کنم اما نمیتوانم. عطر زندهی خون را استشمام میکنم، صدای مستأصل اورژانسها توی گوشم میپیچد. به گواه همان چشمی که از بالای درخت کاجی در جنگلهای قائم داشت زیبایی حیات عِنْدَ الرب را تماشا میکرد؛ تا چشم کار میکند، دارم عظمت شهادت را میبینم. احساس میکنم، پارههای تن دختر دوساله با کاپشن صورتی را کف دستم گذاشتهاند و گفتهاند برایش مادری کن، تا خانوادهاش پیدا شود.
در دلم پیرغلامی روضهخوان است و جوانان دمام میزنند. کرمان من هیچوقت با خودش فکر نمیکرد، روزی پازل کوچکی از کربلا بشود. خیابانهای شهر من هیچوقت تصور نمیکردند، با خون شستشو شوند. آن درخت کاج، هرگز نمیدانست، در تقدیر شاخههایش نوشته شود: «امانتدار چشمهای روشن شهید حادثه تروریستی کرمان.» سلولهای تنم تابوت شهدا را روی دست گرفته و تشییع میکنند و من هنوز فکر میکنم که ای کاش ۱۳ دیماه ۱۴۰۲ در تقویم شمسی وجود نداشت.
#کربلای_کرمان
✍️ #زهره_صابر
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir