eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله ساعتِ گوشی روی چهار و پنجاه دقیقه کوک بود، حداقل ده دقیقه قبل از زمان اصلی باید زنگ بخورد شاید بیدار شوم. کی آلارم را قطع و پتوی مسافرتی گرم و‌نرم را روی خودم کشیده بودم یادم نمی‌آمد؛ ساعت پنج و دو دقیقه صبح بود و چشمان من وق زده بیرون. هنوز دیر نشده بود، بعید بنظر می‌آمد در این دو دقیقه اتمی در کلاس غنی کرده باشند. ولی مغزِ هنگِ هرگز این ساعت بیداری به خودش ندیده‌ام، نمی‌دانست به کجا چه فرمانی بدهد. مدارهایش قاط زده بود. مثل وقتی دستگاه چارلی چاپلین غذا را در چشمش فرو میکرد و به‌جای تمیز کردن دهان دستمال را در دهانش فرو می‌برد. هنوز در لحاف بودم که صدای سلام و احوالپرسی استاد و دوستان در هال خانه پیچید. انگار فنر تشک از جا در رفته باشد پریدم، سلام دادم و خودم را رساندم به اتاق بالا. خوشحال بودم، مثل بچه‌ای که دور از چشم مادرش شکلات کاکائویی خورده. از آرامش سر صبح خانه و شروع کلاس کتاب‌خوانی منادی سرم را به دیوار تکیه دادم. دقیقا در همان لحظه، طفل یک ساله‌ام با چشمانی تا نهایت باز روی پله‌های اتاق بهم لبخند می‌زد. پییییس! بادم خالی شد. انگار مادرم مچم را وقت لیسیدن انگشتان شکلاتی گرفته باشد. همه پروژه با شکست روبرو شده بود. در همه سال‌های عمرم نمی‌توانستم خاطره بیدار بودن بین‌الطلوعین را به یاد بیاورم؛ حتی به تعداد انگشتان دو دست. شب‌های امتحان هم تا اذان صبح درس می‌خواندم و خواب بعد از نماز صبحم قضا نمی‌شد. همه روزشان را با بیداری این ساعت شارژ می‌کنند و من انگار با خوابیدن بین‌الطلوعین شارژ می‌شدم. یکی دوباری هم در کلاس‌های پنج صبح شرکت کرده بودم؛ خواب اما برنده جذابیت کلاس و مباحث شده بود. بیدار می‌شدم اما هر چند دقیقه باید با مشقت وزنه‌های چند تنی روی پلک‌ها را برمی‌داشتم شاید کلمه‌ای از مباحث را بفهمم. مغزم هنوز خواب بود، یادش نمی‌آمد پدیده‌ای به نام هندزفری اختراع شده؛ صدای گوشی را کم کردم. کورمال کورمال در فضای تاریک هال به دنبال پتو و بالشت می‌گشتم. به کنفرانس خانم جعفری درباره کتاب حرفه رمان نویس هاروکی موراکامی گوش می‌دادم و پسرکم را روی پا تکان می‌دادم. پتو را روی سرش کشیده بودم شاید زودتر بخوابد. به قول استاد جعفری با هر ترفندی می‌خواستیم کتاب و کتابخوانی را در خانواده جا بیاندازیم به این اندازه موفق نبودیم. وقتی مطمئن شدم خوابش سنگین شده، با آرامش گوشه اپن آشپزخانه نشستم و به توضیحات تکمیلی دوستان گوش دادم. دینگ! حالا برایم جا افتاد، کتاب و کتابخوانی را دوست دارم که خواب از چند کیلومتری پلک‌هایم حتی رد نمی‌شود. گردو و بادامِ تازه‌ی پوست کنده، چای گرم و صبحانه آماده تفاوت دوشنبه‌های کتابخوانی را به رخ اهل خانه می‌کشید. روزم را با کتاب بخیر کرده بودم و حال دلم بعد از مدت‌ها خوب بود، مثل کسی که برای اولین بار قورباغه‌اش را قورت داده. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef