📌 متولیِ نویسندهگریز
از همان دیشب که شمارهی متولی را پیدا کردم، خواب با چشمانم قهر کرده.
فکر اینکه چگونه متولی را راضی کنم با من مصاحبه کند، مثل خوره به جانم افتاده.
نگاهم هر چند دقیقه روی ساعت گوشیام قفل میشود.
گوشهی مبل چمپاتمه میزنم تا آفتاب بالا بیاید. تمام ترفندهای مصاحبه کردن و راضی کردن افراد را، در ذهنم مرور میکنم و در آخر میمانم که چگونه پیرمرد را راضی کنم.
اگر هم بدعُنُق باشد که کارم سختتر میشود.
برای گرفتنِ شمارهیِ متولی، هفتخوانِ رستم را رد کردم. پدربزرگم راضی نمیشد شمارهاش را بدهد. پایش را کرده بود در یک کفش و میگفت: "این باهات راه نمیآد، اخلاقهای خاصی دارد، اذیتت میکند!!"
امّا من هم که لجبازیِ پدربزرگ را به ارث بردهام، حرفم یکی بود: "شما شماره رو بدید یه راهی پیدا میکنم."
غرق در افکارم بودم که چشمانم سنگین شد. با صدای اذانِ گوشیام از جا پریدم.
سر از سجده برداشتم. در دلم توسل کردم که کارم به مشکل برنخورد.
حدود ساعت ۸صبح بود که شماره را گرفتم. بعد از دو بوق، صدای خشدار پیرمردی در گوشم پیچید.
سلام و عرض ادبم را نشنیده گرفت.
حرفم را کامل نگفته بودم که با جدیت تمام گفت: "نیمساعت دیگه زنگ بزن!"
دهانم از این رفتارش باز مانده بود.
نیمساعت برایم به اندازهی نصف روز گذشت.
دوباره شماره را گرفتم. بعد از سلامی مختصر، سوالی که جوابش فقط، بله یا خیر بود را پرسیدم.
باز با آن لحن خشک و جدیاش جواب داد: "من الان کار دارم، حضوری بیا حرف بزن. فردا ساعت شش بیا حسینیه."
تا آمدم جوابش را بدهم، گوشی را قطع کرد.
خروسخوان بود که به سمت حسینیه حرکت کردم. استرس کل وجودم را گرفته بود. بسماللهگویان وارد حسینیه شدم و با پرسوجو متولی را پیدا کردم. یک مرد نسبتا چاق، هِنهِنکُنان از پلهها بالا آمد. مقابلم ایستاد. دستی به سبیلش کشید. با همان لحن مخصوص خودش لب زد: "امرتون؟"
صورتش را کاویدم. نه آنقدر پیر و فرتوت بود که حوصله جوان جماعت را نداشته باشد و نه آنقدر ...
در همین افکار بودم که با حرفش رشتهی افکارم پاره شد.
"_خانم چرا حرف نمیزنی؟"
صدایم را صاف کردم و با تسلط کامل شروع کردم:
"_من نویسنده هستم، میخوام در مورد حسینیه دوتا سوال ازتون بپرسم."
بازهم هنوز حرفم تمام نشده بود که غرید:
"_الان وقت ندارم، برو هفتهی دیگه بیا."
با عجز نالیدم:
"_من زیاد وقتتون رو نمیگیرم، در حد دوتا سوال هست. اصلا خودتون گفتین امروز بیام!"
با عصبانیت جواب داد:
"_همین که گفتم. برو یک هفتهی دیگه بیا!"
بغض کرده بودم. زبانم قفل شده بود. تمام توانم را در پاهایم ریختم و به طرف ماشین رفتم. سرم را روی فرمان گذاشتم. از حرص نه تنها نفسم، بلکه اشک هم در نمیآمد.
به حرف پدربزرگم رسیدم. به اندازهی تمام موهای سفیدش، به حرفهایش ایمان آوردم.
از شدت عصبانیت نفسم به سختی بالا می آمد. گوشیام را برداشتم تا پیام بلندبالایی به او بدهم و تمام عصبانیتم را روی کیبورد گوشیام خالی کنم.
سلام را تایپ کردم. چشمم خورد به عکس پروفایلش. بازش کردم. نوشته بود: "یه وقتایی به خودم میگم چرا کسی حالمو نمیپرسه، بعد یادم میفته حتما کارشون گیر نیست."
پوزخندی زدم و فقط یک جمله نوشتم:
"شاید بخاطر اخلاقتونه!"
#روز_نوشت
✍ #مریم_عرفانی_راد
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
حال خوب، حال بد
به بیمارستان که رسیدم فشارخونِ 7 روی 6 من پرستاران را وادار به تقلا و جنب جوش میکرد.
سوزش سرمی که به دستم زده بودند
صورتم را جمع کرد.
صدای گریهی زنی که روی تخت بغلی خوابیده بود روحم را خراش میداد. سر چرخاندم، مثل مادر مرده ها اشک میریخت. به خودم جرئتی دادم و دلیل گریه اش را پرسیدم، لا به لای فین فین کردن هایش جواب داد:
«خدا ازشون نگذره، الهی به زمین گرم بخورن بچه مو کشتن چند روزه خواب و خوراک ندارم» و باز انگار که چیزی یادش آمده باشد شیون را از سر گرفت.
سر تکان دادم و خیره به حرکاتش شدم، فحشی بود که زیر لب نثار کسی میکرد!
«چهار ماهه حامله بودم که تو سونو و آزمایش غربالگری مشخص شد بچم مشکل ژنتیک داره، سالم نیست و احتمالا باید سقط کنم.
گفتن آزمایش مجدد بده تا نظر قطعیمو بگم؛
تا جواب آزمایش مرحله ی دومم اومد،
از بس ناراحتی و استرس کشیدم
فشار خونم رفت بالا و بچم تلف شد!»
دو دستش را روی صورتش قرار داد بیصدا اشک میریخت.
دلم برای گریه هایش ریش شد، جوری منقلب شده بودم که حال بد خودم را فراموش کردم.
صدایش را صاف کرد، ادامه داد: «بیست روز بعد جواب آزمایشم که اومد فهمیدم بچم سالم بود»
و دوباره گریه...
شوکه شده بودم
مگر همیشه جان آدمیزاد ارزش نداشت؟
حتی اگر سالم نباشد!
در کجا خدا اجازه داده بود اگه مخلوق من سالم نبود اورا بکشید؟
مگر همیشه از قدیم نگران حال و روحیه ی مادر باردار نبودند؟
مگر غیر از این است که او آدمیزادی را در بطن خود میپروراند و باید مراقب او بود؟
یک عالمه سوال بی جواب در ذهنم جولان میداد حالم را بدتر میکرد.
دیگر حال بد خودم را فراموش کرده بودم
حال من بد نبود، تا وقتی قلب فرزندم، نبض زندگی ام میزند چرا حالم بد باشد؟
مگر یک مادر از این دنیای بی رحم چه میخواهد؟
مشغول فکر و خیال خودم بودم
که زن پرسید:شما چرا اینجایی؟
دستم را روی شکمم گذاشتم و زیر لب نالیدم:
«برای اینکه بفهمم هنوز حالم خوبه!»
✍ #مریم_عرفانی_راد
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
کندوی عنکبوت
کندوی عنکبوت رو که خوندم؛
فهمیدم چقد ماها یعنی ما آدم ها، مخصوصا ما خانم ها!
مورد هجمه ی شیطانیم، چقد دارن تلاش میکنند مارو زمین بزنند؛
مخصوصا تو قسمت فرزند آوری!
شايد بنظرتون خنده دار و مضحک باشه.
اما بیاید همت کنیم برای یکبار که شده این کتاب رو بخونید.
محشره...
اینم بگمها! بعد از خوندنش چنان عذاب وجدان میگیری که میخوای خودتو...
ولش کن!
برو کتابو بخون...!
✍ #مریم_عرفانی_راد
#جمعیت
#فرزند_آوری
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
طناب پشت کامیون را محکم میکنم و داد میزنم «حله داداش برو»
چرخ کامیون که میچرخد، خودم به همراه چند نفر دیگر، سوار ماشین شده به سمت کرمان حرکت میکنیم.
به محض رسیدن موکب را برپا میکنیم.
بعد از ساعتی کمکم جمعیتی میشود که آن سرش ناپیدا...! تمام توانمان را برای خدمت به زوار میگذاریم اما ذره ای خسته نبودیم. انگار خدماتی که به زوار میدادیم، یک جان به جانمان اضافه میکرد؛ آخر وقت، خبر رسید
دوازدهم باید برگردیم؛ با این خبر حالمان گرفته شد، هنوز روز شهادت نرسیده باید برمیگشتیم، تصمیم گرفتیم با مسئول مربوطه حرف بزنیم و راضی اش کنیم...
راضی شد. قرار شد تا عصر روز سیزدهم هم بمانیم؛ احساس میکردم در مسیر نجف تا کربلا خدمت میکنم.
طبق قرار، بعد از ظهر وسایل را جمع کردیم تا حرکت کنیم به طرف ماشین، به اول گلزار که رسیدیم، در ثانیهای پرتاب شدم، آن هم با صدایی مهیب...
انگار که صدای انفجار باشد.
چشمانم بشدت میسوخت، گوشهایم سوت میکشید. خراشیدگی هایی روی بدنم نشسته بود. آمپر بدنم از شدت حرارت بالا رفته بود. با هر جانکندنی از جا بلند شدم؛ یکی از دوستانم آنطرف افتاده بود. گیج و منگ چشم میچرخاند. قیامتی شده بود. هرکسی به طرفی میدوید و گریه میکرد. بچه ها از شدت ترس میلرزیدند
به خاطر جنازهها و مجروحان، جوی خون راه افتاده بود. دیگر بوی اسپند و گلاب نمیآمد، بوی خون و خاک بود که به عمق جان نشسته بود. خودم را به دل ازدحام رساندم. قلبم داشت از سینه کنده میشد، دهانم مانند کویری خشک شده بود.
سردرگم دنبال دوستانم میگشتم. با احتیاط قدم برمیداشتم مبادا پایم به جنازهای یا تکهتکهی بدنها بخورد، به هر جنازهای میرسیدم با ترس صورتش را کنکاش میکردم. داشتم در دل حضرت زهرا را صدا میزدم که نگاهم گره خورد به دو آشنا... دو آشنایی که تا چند لحظه ی پیش هم قدم بودیم...
دو آشنایی که حالا روی زمین بی جان با بدنی غرق خون خوابیدهاند، انگار که سالهاست خوابیده اند...
#کربلای_کرمان
✍️ #مریم_عرفانی_راد
مصاحبه از: محمد حیدری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir