🚩 همدانشگاهی بودیم و هموزن و رفیقجینگ. رفتیم مسابقات کونگفو انتخابی تیم استان برای اعزام به مسابقات انتخابی تیم ملی. دوتایی رسیدیم فینال. صدایمان زدند. رفتم روی تاتامی. بلندگو چندبار حسین سرسنگی را صدا زد. نیامد. پدرش آمد گفت: "رفته که نیاد بالا!"
نخواست با رفیقش مبارزه کند. باخت تا رفیقش برنده شود!
👤 راوی: محمدصادق شیخی
#شهید_حسین_سرسنگی
#راسک
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 دلم در تب و تاب است. جمعیت صدایش کم و زیاد میشود. یکی فریاد میکشد: حسین!
نوحه حاج محمود را پخش میکنند. حتی داربستهای دور قبر شهید که کشیدهاند برای راحتی تدفین و خانواده شهدا را نمیتوانم ببینم.
کیپِ کیپ ایستادهاند. چند نفر با لباس نظامی و لباسشخصی سفت جلوی ورودی را گرفتهاند و نمیگذارند احدی غیرِخودی وارد شوند!
🚩 دلم در تب و تاب است. ماندهایم پشت جمعیت. الان شهید را دفن میکنند!
علیرضا هم با من است. قرار شده نگهش دارم. نمیدانم درست فهمیده چه شده یا نه؟! قرار است بفهمد چه اتفاقی افتاده؟!
آخرینبار مادرش گفت: "فعلا به علیرضا نگویید!"
🚩 دلم در تب و تاب است. میگویم:
+ علیرضا بریم پیش مامان؟
_ آره
+ فقط خیلی شلوغه! بعیده رامون بدن!
انگار لحن و ابهت شهید را ریختهاند در لحن و بیان علیرضا، پسر ششساله شهید.
_ بیا بریم! میگم پسر شهیدم رامون میدن!
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#راسک
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 چشمانش پر عفونت است و قرمز. انگار ساعتها گریه کرده. میگویند طفل معصوم کرونای چشمی گرفته. از شب قبل شهادت پدر با گریه بابا امیر، بابا امیر میکرده.
🚩 دل و دماغ برای هیچکس نگذاشته. از بغل مادر و خاله هم که پایین نمیآید و فقط بعد از بابا امیر بغل آنها را قبول دارد. توی این چند روز فقط چند ساعتی آرام بود. آنهم دقیقا موقع تدفین بابا. بازی میکرد، میخندید، خودش آب میخورد. آرامِ آرام بود.
🚩 آدم نمیداند بترسد یا خوشحال باشد؟! طفل معصومی هم در شام همینطور بعد از رسیدن به بابایش و در آغوش گرفتن سر بابا آرام آرام شد. آنقدر آرام که در شام ماند و دیگر نیامد!
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#راسک
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 عکس شهدای علیآباد را طراحی کرده بود. وسطش یکی جای خالی گذاشته بود. مدام میگفت: "بزودی عکس منم بین اینا میبینید!"
👤 راوی: پدر شهید
#شهید_حسین_سرسنگی
#راسک
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 «چی شده رئیس؟!»
تکیهکلامش رئیس بود. توی اتاق که آمد، فهمید آب و روغن قاتی کردهام!
گفت «چی شده رئیس؟! تو فکری؟!»
در مورد تغییر مواضع توپهای پدافندی بهش گفتم و اینکه مهندسی نمیتواند توی این ماجرا به ما کمک کند.
🚩 دستمان توی پوست گردو بود. استادِ بنا نداشتند و گیر بودیم. شیرینِ قضیه این بود که یکماهه باید کار را جمعوجور میکردیم. گزارشش را هم باید تصویری میفرستادیم بالا...
🚩 حسین که شنید، خاطرجمع و محکم گفت: «بسپار به من رئیس...!» آستین بالا زد. همهفن حریفِ گردان افتاد جلو؛ فرمانده آتشبار بود، شد استادِ بنا! و با کمک بقیه، سه روزه کار را تمام کرد...
👤 راوی: آقای خراسانی
✍️ احمد کریمی
#شهید_حسین_انتظاریان
#راسک
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
19.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 هر کسی خبر میداد که «راهی کربلام» میگفت: «خوش به حالتون... به امام حسین بگین منم میخوام بیام...» تا جاییکه یکی از بچههای گردان پارسال رفت کربلا و براش فیلم مستند آورد که «اونجا یادت کردم و از ارباب خواستم بطلبه بری کربلا»
🚩 شور و شوقش را بارها دیده بودم. یکبار کشیدمش کنار «خب برو کربلا... چرا نمیری؟!» گفت «قرض دارم» گفتم «کمک میکنم؛ تو آماده رفتن باش» خندید. گفت «رئیس، با پول مردم که نمیشه رفت کربلا! اونی که ازم طلب داره که نمیدونه قرض کردم و رفتم؟!» و قسمتش نشد تا اینکه به شهادت رسید!
👤 راوی: آقای خراسانی
✍️ احمد کریمی
#شهید_حسین_انتظاریان
#شب_جمعه
#راسک
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 اگر خودش راننده نبود، اصرار میکرد نگه داریم! جایش مهم نبود، پمپ بنزین، مجتمع رفاهی و خدماتی یا ...
این مال زمانی بود که همراه میرفتیم اصفهان. برای آموزش باید ساعت 7 صبح خودمان را میرساندیم دانشکده امیرالمومنین علیه السلام.
صدای اذان که میآمد میزد کنار، یا باید میزدیم کنار. مهم بود نماز اول وقتش از دستش نرود...
🚩 یکبار هم پسرهاش را آورد مغازه برای اصلاح. گفت «اینجا باشن... کار دارم... میرم و بر میگردم، میبرمشون!»
نایستاد. سریع رفت.
از پسر بزرگش که نشست برای آرایش موهاش پرسیدم «بابات کجا رفت؟!» گفت «رفت مسجد... برای نماز جماعت...»
👤 راوی: کمالی
✍️ خانم منتظرالحجه
#شهید_حسین_انتظاریان
#راسک
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
📣 #محفل_نویسندگان_منادی با همکاری: اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری و حوزه هنری برگزار میکند:
🔅 چهارمین نشست نقد کتاب #سِره
📚 با محوریت کتاب: "به من نگو فرمانده"
با حضور:
✍️ نویسنده اثر، خانم نجمهالسادات موسوی بیوکی
📕کارشناس، آقای محمد قاسمیپور
⏰ زمان: دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۹
📍مکان: ابتدای خیابان آیتالله کاشانی، کوچه آزادی، حوزه هنری استان یزد
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
منادی
📣 #محفل_نویسندگان_منادی با همکاری: اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهردار
⭕️ نشست نقد کتاب لغو شد!
♦️ به دليل وقوع شرايط خاص و كنسلي ناگهاني برخي پروازها، نتوانستیم در خدمت مهمان نشست نقد كتاب باشیم.
♦️ نشست نقد کتاب به دوشنبه سوم ارديبهشت موكول شد.
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 یادگاریام از سوریه و جنگ با داعش، موج انفجار و فراموشی است. کوچکترین موضوعات روزمرهٔ زندگی را فراموش میکنم. هشتسالی میشود که حسابی درگیر تبعات جنگ سوریهام.
اما یک چیزی را بعد از هشت سال، آن هم درست روز تشییع جنازهی حسین یادم آمد!
🚩 آذر ٩۵ بود. آقای جمالی مسئول پشتیبانی، ما را رساند به مَشهَدالسِّقْطْ، زیارتگاه و مرقد محسنبنالحسین(ع) که توی حلب است. پارچه متبرکِ معطری آنجا دستم را گرفت. یک عطر آسمانی داشت؛ مثلش را هیچوقت نشنیده بودم. حسین که فهمید، خواست تکهای هم به او بدهم. قول و قرار گذاشتیم بهش برسانم. بعداً...!
اما هر دو یادمان رفت. هم من، هم او. من آنقدر درگیر فراموشی و سرگیجه و سیاهی رفتن چشم هستم که اتفاقات چند دقیقه قبل را یادم میرود. چه برسد به موضوعی که ازش گذشته باشد.
🚩 گذشت تا رسید به روزی که میخواستند حسین را تشییع و دفن کنند. یادم آمد! ناگهانی! انگار الهام شده باشد به من که قول و قراری داشتی با کسی!
پارچه متبرک را که هنوز بوی عطر میداد، بریدم و رساندم به پدر شهید: «امانتیِ حسین است.»
راوی: همرزم شهید
✍️ خانم حُسنو
#شهید_حسین_انتظاریان
#راسک
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef