#خاطرات_شهدا
#شهید_مرتضی_عطایی
شهیدی که بعد از شهادت اشک چشمانش جاری شد...
نفیسه گفت بابا اگر هستی یک نشانه بده...
حالا مراقب است بغض اش جلوی حرف هایش را نگیرد و می گوید:
هر سه نفر بالای سر آقا مرتضی بودیم.
شروع به حرف زدن کردم. گفتم سلام آقا مرتضی دل مان خیلی برایت تنگ شده؟ نفیسه هم گفت بابا جان می گویند شهدا زنده اند، اگر هستی به ما یک نشانه بده...
نفیسه سر به زیر دارد
و مادر تصویر همسرش را در گوشی تلفن اش نشان مان می دهد و می گوید:
حرف نفیسه که تمام شد دیدیم از گوشه چشم چپ آقا مرتضی یک قطره اشک سرازیر شد و بخشی از پارچه کفن خیس شد.
به درد دل هایمان ادامه دادیم که دیدم از گوشه چشم دیگرش هم قطره اشک دیگری سرازیر شد...
هدایت شده از رسم رفاقت
👥 #قصه_رفاقت
از #همان_نوجوانی با همه فرق داشت. گاهی اوقات التماس میکرد و میگفت: مادر؛ یک تومان به من بده! آن موقع یک تومان پول زیادی بود برای بچه ها. دو #دوست داشت به نامهای مرتضی و رضا.
به زور از من پول میگرفت و میرفت به آنها میداد. هنگام عید نوروز میخواستم برایش لباس بخرم، قبول نمیکرد. چون مرتضی دوستش #پول_نداشت لباس بخرد، او هم میگفت من نمیخواهم. به او گفتم من پول دارم برای دوستت هم لباس بخرم. بالاخره رفتم و یک دست پیراهن و شلوار برای مرتضی خریدم تا غلامعلی راضی شد برایش یک دست لباس بخرم.
💠 شهید غلامعلی مصطفایی
📚 رسم خوبان - رفتار با دوستان
#خاطرات_شهدا #برادر #رفیق_شهدایی
✅کانال رسم رفاقت
🔰 @Rasmerefaghat