5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥در ماجرای شهید سیدرضی، ایران توان پاسخگویی به رژیم صهیونیستی رو نداره؟!
💥چرا ایران انتقام نمیگیره و منفعل عمل میکنه؟!
✅کانال #میثم_تمار 👇
@meysame_tammarr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌹به مناسبت شهادت سید رضی🌹
تفاوت بزرگان ما و بزرگان پهلوی👌✔️
#پهلوی
#کلیپ_تصویری
✅ #حسین_ابراهیمیان |بیـکـران👇
♾️ @bikarran ♾️
.
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 شعار جدید حامیان فلسطین در نیویورک :
" یمن، یمن، ما را سرافراز کن!
کشتی دیگهای رو برگردون"
✅کانال #میثم_تمار 👇
@meysame_tammarr
11.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥داستان بسیارجالب
ازدواج دکترعزیزی👌👏
💥خداوکیلی خیلی جالبه
گوش بدید
✅کانال #میثم_تمار 👇
@meysame_tammarr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥شهید سیدرضی کپی حاج قاسم بود
✅کانال #میثم_تمار 👇
@meysame_tammarr
امضا کنید و لطفا نشر بدید: کارزار درخواست ورود دادستان برای جلوگیری از مازوتسوزی در نیروگاه شازند
https://www.karzar.net/96482
لطفا هم خودتون امضا کنید هم تو گروه ها تون انتشار بدید به خاطر سلامتی خودتون و خانواده ها تون
شازند تنها پالایشگاهی هست تو کشور که مازوت میسوزاند
9.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥زن در نگاه فیلسوفان غربی
💥قسمت دوم: مقایسه زن در نگاه فیلسوفان غربی با تفکر اسلامی
💥قرمز ترین خط قرمز خداوند حقوق زنه...
💥استاد رحیمپور ازغدی
✅کانال #میثم_تمار 👇
@meysame_tammarr
🔳 إنَّـا لِـلَّـهِ وَ إِنَّـا إِلَـیْـهِ رَاجِـعُـونَ
شهادت مظلومانه تعدادی از هموطنان عزیزمان در حادثه تروریستی زائران گلزار شهدای کرمان تسلیت عـــــرض مینماییم
#کرمان_تسلیت
#کرمان
#حادثه_تروریستی
✍️✍️ دبستان پسرانه حضرت رسول اکرم(ص).
•┈••••✾•🍃🌸🌸🍃•✾•••┈
@dabestan_hazraterasool
سید حسن نصرالله:
شهدای امروز مزار شهید سلیمانی مرا به یاد این صحبت امام خامنهای انداخت: دشمنان و صهیونیستها از #قاسم_سلیمانی_شهید بیشتر میترسند ...
9.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنوید صحبتهای مردی که چندین نفر از اعضای خانواده اش شهید شدند....
همینقدر مظلوم
همینقدر مقاوم
#کرمان 💔
@hosein_darabi
روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانههایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابهلای روسری روی گونهاش ریخته بود. لبهایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زندهست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بیجانش را نگه داشت.
نگهبان همانطورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش میکنی؟"
زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضیهاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده سالهی او. سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچهی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که بهسرعت داشت از کنارش میگذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه اینجا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو اینجا آلودهست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکییکی اتاق ها رو نگاه کنی."
زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاقها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک میشد دلش بیشتر راضی میشد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاقها بیابد.
آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه میرفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سالخورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله میکرد.
جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز میکنم"
در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشمهایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم."
بیرمق با لبهایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آنکه جملهاش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون میآمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU"
از لابهلای درِ باز شدهی اتاق و رفتوآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفتهاش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان میداد آرام گرفت ...
روایت از فاطمه مهرابی
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح امروز مسير گلزار شهداي كرمان