پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۱۶ سال هاي آخر، قبل از انقاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت .
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۱۷
عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه
شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول
!صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت
.مي خواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد
چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا مي خواســت از دختر
.خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آن هاست
.دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت
ابراهيم شــروع کرد به سام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود
اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست
او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و
محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل مي شناسم، تو
...اگه واقعاً اين دختر رو مي خواي من با پدرت صحبت مي کنم که
جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من
... اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو
هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت
مي کنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي مي خواي؟
جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه
بفهمه خيلي عصباني مي شه
ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من مي شناســم، آدم منطقي
وخوبيــه. جوان هم گفــت: نمي دونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم
.خداحافظي کرد و رفت
.شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد
اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر
مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد
.پيش خدا جوابگو باشد
.و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوان ها را در اين زمينه کمک کنند
حاجي حرف هاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد
!اخم هايش رفت تو هم
ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه
نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟
!حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه
فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر
...دختر و بعد
.يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برمي گشــت شب بود
.آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست
رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک پيوند الهي تبديل
کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون
.برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا مي دانند
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
4_6015002845080716051.mp3
3.8M
🌹سخنران : آیت الله مجتهدی تهرانی
◾️غربت #امام_جعفر_صادق (ع)...
❤️ شهادت #امام_صادق #صلوات الله علیه
🌺 @montazar
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 همدلی؛ عهدی با امام زمان
👤 استاد #رائفی_پور
❓چرا آمریکاییها با دین ما مخالف هستند؟
✔️چون به نفع ما و به ضرر آنهاست!
🔸چرا آمریکاییها با دین ما مخالف هستند؟ اگر ما گاوپرست بودیم باز هم با دین ما مخالفت میکردند؟ نه! پس چرا با این دین(اسلام) مخالف هستند؟چرا وقتی ۲۰میلیون نفر دور حرم أباعبداللهالحسین(ع) جمع میشوند و سینه میزنند، آنها واقعیت را نمیگویند و سانسور میکنند و مثلاً میگویند: دویست هزار نفر آمدهاند! اما در رودخانهای در هند، اگر ۲۰میلیون نفر جمع بشوند آنها دقیقاً میگویند ۲۰میلیون نفر برای فلان مراسم در هند جمع میشوند! چرا ما را سانسور میکنند؟ چرا از ما میترسند؟ چون دین ما به نفع ما و به ضرر آن جنایتکاران است! ولی آنجا هرچه گاو بپرستند، به ضرر آمریکا نیست و به نفع خودِ آن مردم هم نیست، لذا میگویند «بگذارید بپرستند!»
🔸شما فکر کردید که آمریکاییها و انگلیسیها کلاً ضد دین هستند و هرکسی دین داشته باشد، با او مخالفت میکنند؟! اصلاً اینطور نیست، اتفاقاً اگر آنها بتوانند با دین، یک ملتی را تحت ستم قرار بدهند، طرفدار دین هم میشود، اصلاً خودشان دین درست میکنند، کمااینکه انگلیسیها در همین مملکت ما، دین درست کردند؛ بهائیت دینی است که انگلیسیها درست کردند! پس چرا با این دین ما مخالفت میکنند؟ چون میبینند که این دین به نفع ما و به ضرر آنها است.
#گناه_و_توبه 18
علیرضا پناهیان ۹۸.۲.۲۴
✅ @montazar
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۱۷ عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شــ
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۱۸
ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي به امام خميني)ره( داشت
هر چه بزرگتر مي شــد اين عاقه نيز بيشتر مي شد. تا اينکه در سال هاي قبل از
.انقاب به اوج خود رسيد
در ســال 1356 بود. هنوز خبري از درگيري ها و مسائل انقاب نبود. صبح
.جمعه از جلسه اي مذهبي در ميدان ژاله )شهدا( به سمت خانه بر مي گشتيم
از ميدان دور نشــده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. ابراهيم
.شروع کرد براي ما از امام خميني )ره(تعريف کردن
»بعد هم با صداي بلند فرياد زد: »درود بر خميني
ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند. تا نزديک
چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم. دقايقي بعد چندين ماشين پليس
.به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم
دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم درگوشه
ميدان جلوي سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم. جمعيت
.که از جلسه خارج مي شد همراه ما تکرار مي کرد. صحنه جالبي ايجاد شده بود
دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد. بعد
.با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم
دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شــدم جلوي ماشــين ها را مي گيرند و
مســافران را تک تک بررسي مي کنند. چندين ماشــين ساواک و حدود
مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشين ها را
!نگاه مي کرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود
به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در
را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش
...را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش
مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آن ها هم به
دنبالش بودند. حواس مأمورها که حســابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين
...خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم
ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از
.ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آن ها هم خبري نداشتند
.خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم
. يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم
دويــدم دم در، باتعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگي
در ايســتاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نمي دانستم
خوشحالي ام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟
.نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، مي بيني که سالم و سر حال در خدمتيم
.گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست
.ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم
رفتيم داخل ميدان غياثي) شهيد سعيدي( بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن
قــوي همين جاها به درد مي خوره. خدا كمك كــرد. با اينکه آن ها چند نفر
.بودند اما از دستشون فرار کردم
آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم
.شب ها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي
پشت ِ
شــب بود کــه با ابراهيم و ســه نفراز رفقا رفتيم مســجد لــرزاده. حاج آقا
خيلي نترس بود. حرف هائــي روي منبر مي زد که خيلي ها جرأت گفتنش را نداشتند
حديث امام موســي کاظم که مي فرمايد: »مردي از قم مردم را به حق
فرا مي خواند. گروهي استوار چون پاره هاي آهن پيرامون او جمع مي شوند
.خيلي براي مردم عجيب بود. صحبت هاي انقلابي ايشان همينطور ادامه داشت
ناگهان از ســمت درب مسجد سر و صدايي شــنيدم. برگشتم عقب، ديدم
.نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را ميزنند
جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها، هر کسي را که رد مي شد
.با ضربات محکم باتوم مي زدند. آن ها حتي به زن و بچه ها رحم نمي کردند
ابراهيم خيلي عصباني شــده بود. دويد به ســمت در، با چند نفر از مأمورها
.درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را مي زدند. توي اين فاصله راه باز شد
.خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند
ابراهيم با شجاعت با آن ها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد
و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که
.درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم شهيد و مجروح شدند
ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، کمردرد شديدي براي او ايجاد
.کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت
با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقاب و امام معطوف
.بود. پخش نوارها، اعاميه ها و... او خيلي شــجاعانه کار خود را انجام مي داد
اواسط شهريور ماه بسياري از بچه ها را با خودش به تپه هاي قيطريه برد و در
نماز عيد فطر شهيد مفتح شرکت کرد. بعد از نماز اعلام شد که راهپيمائي روز
.جمعه به سمت ميدان ژاله برگزار خواهد شدرسید
💕join ➣ @montazar