پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۴۱ ،براي اولين عمليات هاي نفوذي در عمق مواضع دشمن آماده شديم. ابراهيم .جواد
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۲
امــا با اصرار بچه ها خيلــي آرام اذان گفت و بعد بــا حالت معنوي خاصي
مشغول نماز شد. ابراهيم در اين مدت شجاعتي داشت كه ترس را از دل همه
بچه ها خارج مي كرد. حالا ديگر شب شده بود. از آخرين باري كه ابراهيم را
.ديديم ساعت ها مي گذشت
به محل قرار رسيديم، با ابراهيم و جواد قرار گذاشته بوديم كه خودشان را
.تا قبل از روشن شدن هوا به اين محل برسانند
چند ساعت استراحت كرديم ولي هيچ خبري از آن ها نشد. هوا كم كم در
حال روشن شدن بود. ما بايد از اين مكان خارج مي شديم. بچه ها مرتب ذكر
.مي گفتند و دعا مي خواندند. آماده حركت شــديم کــه از دور صدايي آمد
.اسلحه ها را مسلح كرديم و نشستيم
چند لحظه بعد، از صداها متوجه شديم كه ابراهيم و جواد هستند. خوشحالي
.در چهــره همه موج مي زد. با كمك بچه هاي تازه نفس به كمكشــان رفتيم
.سريع هم از آن منطقه خارج شديم
نقشــه هاي به دســت آمده از اين عمليات نفوذي در حمله هاي بعدي بسيار
كارســاز بود. اين جز با حماسه بچه هاي شجاع گروه از جمله ابراهيم و جواد
به دســت نمي آمد. فردا ظهر ابراهيم و جواد مثل هميشه آماده و پرتوان پيش
بچه هــا بودند. با رضــا رفتيم پيش ابراهيــم. گفتم: داش ابــرام، ديروز وقتي
هلي كوپتر رسيد چه كار كرديد؟
با آرامش خاص و هميشــگي خودش گفت: خدا كمك كرد. من و جواد
از هــم فاصله گرفتيم و مرتب جاي خودمان را عوض مي كرديم و به ســمت.هلي كوپتر تيراندازي مي كرديم
او هم مرتب دور مي زد و به سمت ما شليك مي كرد. وقتي هم گلوله هايش
تمام شد برگشت. ما هم سريع و قبل از رسيدن نيروهاي پياده به سمت ارتفاع
!حركت كرديم. البته چند تركش ريز به ما خورد تا يادگاري بمونه
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست🔹
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۴۲ امــا با اصرار بچه ها خيلــي آرام اذان گفت و بعد بــا حالت معنوي خاصي مشغ
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۳
از ويژگي هاي ابراهيم، احترام به ديگران، حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين
حرف را از ابراهيم مي شنيديم كه: اكثر اين دشمنان ما انسان هاي جاهل و ناآگاه
هستند. بايد اسام واقعي را از ما ببيند. آن وقت خواهيد ديد كه آن ها هم مخالف
حزب بعث خواهند شد. لذا در بسياري از عمليات ها قبل از شليك به سمت دشمن در
.فكر به اسارت درآوردن نيروهاي آن ها بود. با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت
.سه اسير عراقي را داخل شهرآوردند. هنوز محلي براي نگهداري آن ها نبود
مسئوليت حفاظت آن ها را به ابراهيم سپرديم. هر چيزي كه از طرف تداركات
براي مــا مي آمد و يا هر چيزي كه ما مي خورديم. ابراهيم همان را بين اســرا
.توزيع مي كرد. همين باعث مي شد كه همه، حتي اسرا مجذوب رفتار او شوند
.كمي هم عربي بلد بود. در اوقات بيكاري مي نشست و با اسرا صحبت مي كرد
دو روز ابراهيم با آن ها بود، تا اينكه خودرو حمل اسرا آمد. آن ها از ابراهيم
سؤال كردند: شما هم با ما مي آيي؟ وقتي جواب منفي شنيدند خيلي ناراحت
شــدند. آن ها با گريه التماس مي كردند و مي گفتند: مــا را اينجا نگه دار، هر
!كاري بخواهي انجام مي دهيم. حتي حاضريم با بعثي ها بجنگيم
٭٭٭
عمليات بر روي ارتفاعات بازي دراز آغاز شد. ما دو نفر كمي به سمت بالای
ارتفاعات رفتيم. از بچه هاي خودي دور شديم. به سنگري رسيديم که تعدادي
.عراقي در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد
106
:فكر نمي كردم اينقدر زياد باشــند! ما دو نفر و آن ها پانزده نفر بودند. گفتم
!حركت كنيد. اما آن ها هيچ حركتي نمي كردند
.طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند
!شايد هم فكر نمي كردند ما فقط دو نفر باشيم
دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دســت اشاره كردم ولي همه عراقي ها به
!افسر درجه داري كه پشت سرشان بود نگاه مي كردند
افسر بعثي ابروهايش را بالا مي انداخت. يعني نرويد! خيلي ترسيدم، تا حالا
در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم
.گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستي نبود
هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از
خدا خواستم كمكم كند. يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم. به سمت ما
مي آمد. آرامش عجيبي پيدا كردم. تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه مي كردم
!گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟
،گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نمي خواد اين ها حركت كنند! بعد با دست
.افسر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقيه فرق داشت و كاماً مشخص بود
ابراهيم اســلحه اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه
افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند
.كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد
تمامي عراقي ها از ترس روي زمين نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر
بعثي مرتب به ابراهيم التماس مي كرد و مي گفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم
،و همينطور ناله مي كرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نمي گنجيدم
تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود. ابراهيم افسر عراقي را به ميان
.اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد
.بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۴۳ از ويژگي هاي ابراهيم، احترام به ديگران، حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۴
عصر روز نيمه شــعبان ابراهيم وارد مقر شــد. از نيمه شب خبري از او نبود
!حالا هم كه آمده يك اسير عراقي را با خودش آورده
پرسيدم: آقا ابرام كجايي، اين اسيركيه!؟
گفت: نيمه شب رفته بودم سمت دشــمن، كنار جاده مخفي شدم. به تردد
خودروهاي عراقي دقت كردم. وقتي جاده خلوت شــد يك جيپ عراقي را
ديدم، با يك سرنشــين به ســمت من مي آمد. ســريع رفتم وسط جاده، افسر
.عراقي را اسير گرفتم و برگشتم
بيــن راه بــا خودم گفتم: اين هم هديه ما براي امــام زمان)عج( ولي بعد، از
.)حرف خودم پشيمان شدم. گفتم: ما كجا و هديه براي امام زمان)عج
همان روز بچه ها دور هم جمع شديم. از هر موضوعی صحبتي به ميان آمد
:تا اينكه يكي از ابراهيم پرسيد
!بهترين فرمانده هان در جبهه را چه كساني مي داني و چرا؟
ابراهيــم كمي فكر كرد و گفت: تو بچه هاي ســپاه هيچكس را مثل محمد
.بروجردي نمي دانم. محمد كاري كرد كه تقريباً هيچكس فكرش را نمي كرد
در كردســتان با وجود آن همه مشــكات توانســت گروه هــاي پيش مرگ
.كــرد مســلمان را راه اندازي كنــد و از اين طريــق كردســتان را آرام كند
.در فرمانده هان ارتش هم هيچكس مثل ســرگرد علي صياد شيرازي نيست
ايشــان از بچه هاي داوطلب ساده تر است. آقاي صياد قبل از نظامي بودن يك
.جوان حزب اللهي و مومن است
،از نيروهاي هوانيروز، هر چه بگردي بهتر از ســروان شيرودي پيدا نمي كني
.شيرودي در سرپل ذهاب با هلي كوپتر خودش جلوي چندين پاتك عراق را گرفت
با اينكه فرمانده پايگاه هوايي شــده آنقدر ساده زندگي مي كند كه تعجب
مي كنيد! وقتي هم از طرف ســازمان تربيت بدني چند جفت كفش ورزشــي
.آوردند يكي را دادم به شيرودي، با اينكه فرمانده بود اما كفش مناسبي نداشت
همان روز صحبت به اينجا رســيد كه آرزوي خودمان را بگوئيم. هر كسي
.چيزي گفت. بيشتر بچه ها آرزويشان شهادت بود
بعضي ها مثل شهيدسيد ابوالفضل كاظمي به شوخي مي گفتند: خدا بنده هاي
خوب و پاك را ســوا مي كند. براي همين ما مرتب گناه مي كنيم كه مائكه
سراغ ما را نگيرند! ما مي خواهيم حالا حالاها زنده باشم. بچه ها خنديدند و بعد
.هم نوبت ابراهيم شد
همــه منتظر آرزوي ابراهيم بودند. ابراهيــم مكثي كرد وگفت: آرزوي من
!شهادت هست ولي حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائيل شهيد شوم
٭٭٭
صبح زود بود. از سنگرهاي كمين به سمت گيان غرب برگشتم. وارد مقر
.سپاه شدم. برخاف هميشه هيچكس آنجا نبود
!كمي گشتم ولي بي فايده بود. خيلي ترسيدم. نكند عراقي ها شهر را تصرف كرده اند
.داخل حياط فرياد زدم: كســي اينجا نيست؟! درب يكي از اطاق ها باز شد
!يكي از بچه ها اشاره كرد، بيا اينجا
!وارد اتاق شدم. همه ساكت رو به قبله نشسته بودند
.ابراهيم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صداي سوزناک مداحي مي كرد
براي دل خودش مي خواند. با امام زمان)عج( نجوا مي كرد. آنقدر سوز عجيبي
.در صدايش بود كه همه اشك مي ريختند
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۴۴ عصر روز نيمه شــعبان ابراهيم وارد مقر شــد. از نيمه شب خبري از او نبود !ح
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۵
يكــي از عمليات هاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را
.فرستاديم عقب
پس از پايان عمليات، يك يك ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده
.بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر مي گشتيم
:ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم
آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم
.موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم
هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به
!ما نزديك مي شود
يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير
نور ماه كاماً مشخص بود. يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل
!مي كرد به ما نزديك مي شد
خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير
!از آن عراقي نبود
وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن
.عراقي قرار گرفتيم
.سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست
يكدفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچه هاي بســيجي خودمان
!است! او مجروح شده و جامانده بود
،خيلــي تعجب كــردم. اســلحه را روي كولم انداختم. بــا كمك بچه ها
مجروح را از روي دوش او برداشتيم. رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجا
چه مي كني!؟
ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان
سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده
شــما از درد به خود مي پيچيد و مولا اميرالمومنين7و امام زمان)عج( را
.صدا مي زد
من با خودم گفتم: به خاطر مولا علي7 تا هوا تاريك اســت و بعثي ها
!نيامده اند اين جوان را به نزديك سنگر ايراني ها برسانم و برگردم
بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان شيعه كه
.مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد
حســابي جاخــوردم. ابراهيم به ســرباز عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي
.مي تواني اينجا بماني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي
ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اين ها
خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آن ها را
.مي كشد
بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه
!!عربي پرسيد: اَنت ابراهيم هادي
همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج
به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب
پرسيد: اسم من رو از كجا مي دوني!؟
!من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقي ها هم رفيق داري
ســرباز عراقــي گفت: يك مــاه قبل، تصوير شــما و چند نفــر ديگر از
:فرماندهان اين جبهه را براي همه يگان هاي نظامي ارســال كردند و گفتند
هركس ســر اين فرماندهان ايراني را بيــاورد جايزه بزرگي از طرف صدام
!خواهد گرفت
در همان ايام خبر رســيد که از فرماندهي سپاه غرب، مسئولي براي گروه
.اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهي گيان غرب شده
.ما هم منتظر شديم ولي خبري از فرمانده نشد
تا اينكه خبر رســيد، جمال تاجيك كه مدتي اســت به عنوان بسيجي در
!گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است
با ابراهيم وچند نفر ديگربه سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت
را معرفي نكردي؟! چرا نگفتي كه مسئول گروه هستي؟
جمال نگاهي به ما كرد وگفت: مســئوليت براي اين اســت كه كار انجام
.شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام مي شود
من هم از اينكه بين شــما هســتم خيلي لذت مي بــرم. از خدا هم به خاطر
.اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم
شما هم به كسي حرفي نزنيد تا نگاه بچه ها به من تغيير نكند. جمال بعد از
مدتــي در عمليات مطلع الفجر در حالي كه فرمانده يكي از گردان هاي خط
.شكن بود به شهادت رسيد
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۴۵ يكــي از عمليات هاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را .فرس
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۶
روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچه هاي رزمنده، عملياتي ديگري را بر
،روي ارتفاعات بازي دراز انجام داده اند. قرار شد هم زمان بچه هاي اندرزگو
.عمليات نفوذي در عمق مواضع دشمن انجام دهند
براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبري
.1 و رضا گوديني و من انتخاب شديم
.شاهرخ نورايي و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهاي محلي با ما همراه شدند
.وسايل لازم كه مواد غذايي و ساح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم
با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به
منطقه دشت گيان رسيديم. با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيدا
.كرديم و خودمان را مخفي كرديم
در مدت روز، ضمن اســتراحت، به شناســايي مواضع دشــمن و جاده هاي
داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه اي ترسيم كرديم. دشت
روبروي ما دو جاده داشــت كه يكي جاده آســفالته)جاده دشــت گيان( و
.ديگري جاده خاكي بود كه صرفاً جهت فعاليت نظامي از آن استفاده مي شد
فاصله بين ايــن دو جاده حدوداً پنج كيلومتر بود. يــك گروهان عراقي با
.استقرار بر روي تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند
با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم
من و رضا گوديني به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكي
رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتي جاده خلوت شــد به ســرعت روي
.جاده رفتيم
دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله هاي موجود كار گذاشتيم. روي
.آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم
از نقــل و انتقالات نيروهای دشــمن معلوم بود كــه عراقي ها هنوز بر روي
بازي دراز درگير هســتند. بيشــتر نيروهــا و خودروهاي عراقي به آن ســمت
مي رفتند. هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت
!سرمان شنيديم. ناگهان هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم
يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتي
گلوله هاي داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شــد. تمام دشــت از
ســوختن تانك روشن شــده بود. ترس و دلهره عجيبي در دل عراقي ها افتاده
.بود. به طوري كه اكثر نگهبان هاي عراقي بدون هدف شليك مي كردند
.وقتي به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آن ها هم كار خودشان را انجام داده بودند
با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادي
داريم. اســلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن، وحشت بيشتري در
.دل دشمن ايجاد كنيم
هنوز صحبت هاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل
جاده خاكي شــنيده شد. يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد. همه
ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. صداي تيراندازي عراقي ها بسيار
زياد شد. آن ها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آن ها نفوذ كرده اند براي
.همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم
روبروي ما يك تپه بود. يكدفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ما
!آمد. آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت
114
بچه ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي
به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالي رتبه عراقي و راننده او
كشته شده بودند. فقط بيسيم چي آن ها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به
.پاي بيسيم چي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله مي كرد
يكي از بچه ها اســلحه اش را مسلح كرد و به سمت بي سيم چي رفت. جوان
.عراقي مرتب مي گفت: الامان الامان
!ابراهيم ناخودآگاه داد زد: مي خواي چيكار كني؟
.گفت: هيچي، مي خوام راحتش كنم
ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي مي كرديم او دشمن ما بود، اما
!حالا كه اومديم بالاي سرش، اون اسير ماست
بعد هم به سمت بيسيم چي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي
.كولش گذاشت و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه مي كرديم
يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار مي كنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي
ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن
!قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته
بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم
عراقي ها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم
.و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم
پس از هفت ســاعت كوه پيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم
با اســير عراقي حرف مي زد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر مي كرد. موقع اذان
صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اســير عراقي هم با ما
!نمازش را به جماعت خواند
آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم.
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۴۶ روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچه هاي رزمنده، عملياتي ديگري را بر ،روي
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۷
هر چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم
:اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد وگفت
من ابوجعفر، شــيعه و ساكن كربا هســتم. اصاً فكر نمي كردم كه شما اينگونه
.باشــيد و...خاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را مي فهميديم
هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار»بان سيران« در همان نزديكي رفتيم و
.استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت
.ســاعتي بعد رضا با وســيله و نيروي كمكي برگشت و بچه ها را صدا كرد
پرســيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به ســمت غار برمي گشــتم يكدفعه جا
.خوردم! جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود. اول فكر كردم يكي از شماست
ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اســير عراقي در حالي كه
اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اينكه او را ديدم رنگم
.پريد. اما ابوجعفر سام كرد و اسلحه را به من داد
بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي
شدم كه از اين جا رد مي شد. براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك
!شدند آن ها را بزنم
.با بچه ها بــه مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشــتيم
.ابراهيم به خاطر فشــاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد
چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم
!را صدا زدم و گفتم: بچه هاي سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند
!باتعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه مي شي
،با ابراهيم رفتيم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر
اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بيسيم چي قرارگاه لشکر چهارم عراق
بــوده. اطاعاتي كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راه هاي
.نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است
بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام
.اطاعاتش صحيح و درست است
،از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راه هاي عبور عراقي ها
تمامي رمزهاي بيسيم آن ها را به ما اطاع داده. براي همين آمده ايم تا از كار مهم
شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره ايم، اين كارخدا
بود. فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تاش
كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش مي كنم من را
.اينجا نگه داريد. مي خواهم با عراقي ها بجنگم! اما موافقت نشده بود
٭٭٭
.مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمده اند
.آن ها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقي ها مي جنگيدند
عصر بــود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي
گفــت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر
!مشغول فعاليت است
:عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم
.هر طور شــده ابوجعفر را پيدا مي كنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق مي كنيم
قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنه اي برخورد كرديم كه باوركردني
نبود. تصاوير شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر
!در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده مي شد
.سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم
.ديگر وارد ساختمان نشديم
.از مقر تيپ خارج شــديم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور مي شد
حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بيســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ
!بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۴۷ هر چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم :اسير عرا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۸
خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهره اش موج مي زد. پرسيدم: چيزي شده!؟
ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه
1 رفت روي مين و
برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزيزي
.شهيد شد. عراقي ها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم
،تازه علت ناراحتي اش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد
!نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال
!مرتب فرياد مي زد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است
بچه ها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبولانس كرديم. اما ابراهيم
!گوشه اي نشسته بود به فكر
كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟
.مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقي ها
.اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود
!كمي عقب تر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن
.نشسته بود منتظر من
٭٭٭
خون زيادي از پاي من رفته بود. بي حس شــده بــودم. عراقي ها اما مطمئن
حالت عجيبي داشت
هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالاي سرم آمد. چشمانم
.را به سختي باز كردم
مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوشه اي امن مرا روي
.زمين گذاشت. آهسته و آرام
.من دردي حس نمي كردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد
!بعد فرمودند: كسي مي آيد و شما را نجات مي دهد. او دوست ماست
.لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صابت هميشگي
مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود
معرفي كرد. خوشا به حالش
.اين ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيان غرب
٭٭٭
ماشــاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخاص وباتقواي
گيــان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در
.جبهه ها و همه عمليات هاحضور داشت
.او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۴۸ خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهره اش موج مي زد. پرسيدم: چيزي شده!؟ ابراهيـ
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۹
قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي در
.چهره اش موج مي زد
صبح، برگه مرخصي را گرفت. بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم
.خسته بود و خوشحال
مي گفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازي دراز عمليات داشتيم. فقط همين
شــهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او
.را بياوريم
خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از
.ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد
مي خواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه
.است
.قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم
٭٭٭
.با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود
.مشغول صحبت و خنده بوديم
پيرمردي جلو آمد. او را مي شناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش
.را از بالاي ارتفاعات آورده بود. سام كرديم و جواب داد
همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مي نمود. انگار مي خواســت
!چيزي بگويد، اما
لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت
!كشيدي، اما پسرم
!!پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است
لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از
!!تعجب، آخر چرا
بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش
:هم لرزان و خسته
ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و
3بي نشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا
!به ما سر مي زد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست
»!پسرم گفت: »شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند
.پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود
به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط
مي خورد و پايين مي آمد. مي توانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا
»!كرده بود. »گمنامي
٭٭٭
:بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد. مي گفت
ديگر شــك ندارم، شــهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا و
.اميرالمؤمنين كم ندارند
.مقام آن ها پيش خدا خيلي بالاست
بارها شنيدم كه مي گفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسين
.دركربا باشد، وقت امتحان فرا رسيده
ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت
.و كمال انساني است
براي همين هر جا مي رفت از شهدا مي گفت. از رزمنده ها و بچه هاي جنگ
تعريــف مي كرد. اخاق و رفتارش هــم روز به روز تغيير مي كرد و معنوي تر
.مي شد
در همان مقر اندرزگو معمولاً دو ســه ساعت اول شب را مي خوابيد و بعد
!بيرون مي رفت
:موقع اذان برمي گشت و براي نماز صبح بچه ها را صدا مي زد. با خودم گفتم
ابراهيم مدتي است كه شب ها اينجا نمي ماند!؟
يك شــب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم براي خواب به آشــپزخانه مقر سپاه
.رفت
فردا از پيرمردي كه داخل آشپزخانه كار مي كرد پُرس وجوكردم. فهميدم
.كه بچه هاي آشپزخانه همگي اهل نمازشب هستند
ابراهيم براي همين به آنجا مي رفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب مي خواند
.همه مي فهمند
اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي به نوف
:بكالي مي انداخت كه فرمودند
».شيعه من كساني هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند«
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روشن_فکری
با صداي شهيد حاج شيخ احمد ضيافتے كافے
نبی اکرم(ص): زمانی خواهد آمد که نگه داشتن دین مانند نگه داشتن گلوله ی آتش در دست است.
#خدا #دین #اسلام #پیامبر #مسلمان #اعتقادات #حدیث #انسانیت #چادری #عفاف #حجاب_و_عفاف #چادر #جنگ_نرم #مکه #حیا #حج #موسیقی #تهاجم_فرهنگی #کهنه_پرستی #حجاب #روشن_فکری #شهید_کافی #مرحوم_کافی #مهدیه_تهران #کافی #صدای_شهید_کافی #ویس
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۴۹ قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي در .چهره اش م
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۵۰
.رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتي در منطقه غرب مجروح شد
پاي او شــديداً آســيب ديده بود. به محض اينكه مرا ديد خوشــحال شد و
!خيلي از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نمي فهميدم
دوســتم گفت: ســيد جون، خيلــي زحمت كشــيدي، اگه تــو مرا عقب
نمي آوردي حتماً اسير مي شدم! گفتم: معلوم هست چي مي گي!؟ من زودتر از
:بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصي رفتم. دوستم با تعجب گفت
!نه بابا، خودت بودي، كمكم كردي و زخم پاي مرا هم بستي
.اما من هر چه مي گفتم: اين كار را نكرده ام بي فايده بود
مدتي گذشت. دوباره به حرف هاي دوستم فكر كردم. يكدفعه چيزي به ذهنم
.رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصي آمد
با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم: كسي را كه بايد از او تشكر كني، آقا
ابراهيم است نه من! چون من اصاً آدمي نبودم که بتوانم کسي را هشت کيلومترآن
!هم در کوه با خودم عقب بياورم. براي همين فهميدم بايد کار چه کسي باشد
يك آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشــد و قدرت بدني بالائي داشــته
!باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است
امــا ابراهيم چيزي نمي گفــت. گفتم: آقا ابرام به جَ ــدم اگه حرف نزني از
.دستت ناراحت مي شم. اما ابراهيم از كار من خيلي عصباني شده بود
گفت: سيد چي بگم؟! بعد مكثي كرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالي
مي آمدم عقب. ايشان در گوشه اي افتاده بود. پشت سر من هم کسي نبود. من
تقريباً آخرين نفر بودم. درآن تاريکي خونريزي پايش را با بند پوتين بستم و
حركت كرديم. در راه به من مي گفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقاي
.شما باشد. براي همين چيزي نگفتم. تا رسيديم به بچه هاي امدادگر
!بعد از آن ابراهيم از دست من خيلي عصباني شد. چند روزي با من حرف نمي زد
.علتش را مي دانستم. او هميشه مي گفت كاري كه براي خداست، گفتن ندارد
٭٭٭
به همراه گروه شناسائي وارد مواضع دشمن شديم. مشغول شناسائي بوديم
.که ناگهان متوجه حضور يک گله گوسفند شديم
چوپان گله جلو آمد و سام کرد. بعد پرسيد: شما سربازهاي خميني هستيد!؟
.ابراهيم جلو آمد و گفت: ما بنده هاي خدا هستيم
.بعد پرسيد: پيرمرد توي اين دشت و کوه چه مي کني؟! گفت: زندگي مي کنم
!دوباره پرسيد: پيرمرد مشکلي نداري؟
.پيرمرد لبخندي زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اينجا مي رفتم
ابراهيم به سراغ وسايل تداركات رفت. يک جعبه خرما و تعدادي نان و کمي هم
.از آذوقه گروه را به پيرمرد داد و گفت: اين ها هديه امام خميني)ره(براي شماست
.پيرمرد خيلي خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شديم
بعضــي از بچه ها به ابراهيم اعتراض کردند؛ ما يك هفته بايد در اين منطقه
!باشيم. تو بيشتر آذوقه ما را به اين پيرمرد دادي
ابراهيم گفت: اولاً معلوم نيست کار ما چند روز طول بکشد. در ثاني مطمئن
باشــيد اين پيرمرد ديگر با ما دشــمني نمي کند. شما شــك نكنيد، كار براي
،رضاي خدا هميشــه جواب مي دهد. درآن شناسائي با وجود کم شدن آذوقه
.کار ما خيلي سريع انجام شد. حتي آذوقه اضافه هم آورديم
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۵۰ .رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتي در منطقه غرب مجروح شد پاي او شــديدا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۵۱
ســال اول جنگ بود. به مرخصي آمدم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب
.به سمت ميدان خراسان در حرکت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود
از خياباني رد شــديم. ابراهيم يکدفعه گفت: امير وايسا! من هم سريع آمدم
!کنار خيابان. با تعجب گفتم: چي شده؟
!گفت: هيچي، اگر وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا
.من هم گفتم: باشه،کار خاصي ندارم
بــا ابراهيم داخل يك خانه شــديم. چند بار ياالله گفــت و وارد يك اتاق
.شديم
.چند نفر نشسته بودند. پيرمردي با عباي مشکي بالاي مجلس بود
به همراه ابراهيم ســام كرديم و درگوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با
.يکي از جوان ها تمام شد
،ايشــان رو کرد به ما و با چهره اي خندان گفت: آقا ابراهيم راه گم کردي
!چه عجب اينطرف ها
ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمي کنيم
.خدمت برسيم
همينطــور کــه صحبت مي کردنــد فهميدم كه ايشــان، ابراهيــم را خوب
.مي شناسد
حاج آقا کمي با ديگران صحبت کرد
وقتــي اتاق خالي شــد رو کرد به ابراهيم و با لحنــي متواضعانه گفت: «آقا
«!ابراهيم ما رو يه كم نصيحت کن
ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو
.خدا ما رو شرمنده نکنيد. خواهش مي کنم اينطوري حرف نزنيد
بعد گفت: ما آمده بوديم شــما را زيارت کنيم. انشــاءالله در جلسه هفتگي
.خدمت مي رسيم
.بعد بلند شديم، خداحافظي کرديم و بيرون رفتيم
،در بيــن راه گفتم: ابرام جون، تو هم بــه اين بابا يه كم نصحيت مي کردي
!ديگه سرخ و زرد شدن نداره
باعصبانيت پريد توي حرفم و گفــت: چي مي گي امير جون، تو اصاً اين
آقا رو شناختي!؟
گفتم: نه، راستي کي بود !؟
جواب داد: اين آقا يکي از اولياي خداســت. اما خيلي ها نمي دانند. ايشــون
.حاج ميرزا اسماعيل دولابي بودند
سال ها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند. تازه با خواندن كتاب
.طوبي محبت فهميدم که جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگي بوده
٭٭٭
،يكي از عمليات هاي مهم غرب كشــور به پايان رســيد. پس از هماهنگي
.بيشتر رزمندگان به زيارت حضرت امام رفتند
با وجودي كه ابراهيم در آن عمليات حضور داشت ولي به تهران نيامد! رفتم
و از او پرسيدم: چرا شما نرفتيد!؟
.گفت: نمي شه همه بچه ها جبهه را خالي كنند، بايد چند نفري بمانند
گفتم: واقعاً به اين دليل نرفتي!؟
مكثي كرد وگفت: ما رهبر را براي ديدن و مشاهده كردن نمي خواهيم، ما
.رهبر را مي خواهيم براي اطاعت كردن
بعد ادامه داد: من اگه نتوانستم رهبرم را ببينم مهم نيست! بلكه مهم اين است
.كه مطيع فرمانش باشم و رهبرم از من راضي باشد
ابراهيم در مورد ولايت فقيه خيلي حساس بود . نظرات عجيبي هم در مورد
.امام داشت
مي گفــت: در بين بزرگان و علمــاي قديم و جديد هيچ کس دل و جرأت
.امام را نداشته
:هر وقت پيامي از امام راحل پخش مي شد، با دقت گوش مي کرد و مي گفت
.اگر دنيا و آخرت مي خواهيم بايد حرف هاي امام را عمل کنيم
.ابراهيم از همان جواني با بيشتر روحانيان محل نيز در ارتباط بود
زمانــي که عامه جعفري در محله ما زندگي مي کردند، از وجود ايشــان
.بهره هاي فراواني برد
شــهيدان آيت الله بهشــتي ومطهري را هم الگويي كامل براي نسل جوان
.مي دانست
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۵۱ ســال اول جنگ بود. به مرخصي آمدم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب .به سمت م
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۵۲
سال اول جنگ بود. به همراه بچه هاي گروه اندرزگو به يكي از ارتفاعات
در شــمال منطقه گيان غرب رفتيم. صبح زود بود. ما بر فراز يكي از تپه هاي
مشرف به مرز قرار گرفتيم. پاسگاه مرزي در دست عراقي ها بود. خودروهاي
.عراقي به راحتي در جاده هاي اطراف آن تردد مي كردند
ابراهيم كتابچه دعا را باز كرد. به همراه بچه ها زيارت عاشورا خوانديم. بعد
:از آن در حالي كه با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه مي كردم گفتم
ابــرام جون اين جاده مرزي رو ببيــن. عراقي ها راحت تردد مي كنند. بعد با
حسرت گفتم: يعني مي شه يه روز مردم ما راحت از اين جاده ها عبور كنند و
!به شهرهاي خودشون برن
ابراهيم انگار حواســش به حرف هاي من نبود. با نگاهش دوردســت ها را
،مي ديــد! لبخندي زد و گفت: چي مي گــي! روزي مي ياد كه از همين جاده
!مردم ما دسته دسته به كربا سفر مي كنند
در مســير برگشت از بچه ها پرسيدم: اســم اين پاسگاه مرزي رو مي دونيد؟
»يكي از بچه ها گفت: »مرز خسروي
بيست سال بعد به كربا رفتيم. نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان كه ابراهيم
!بر فراز آن زيارت عاشورا خوانده بود
گوئي ابراهيم را مي ديدم كه ما را بدرقه مي كرد. آن ارتفاع درست روبروي
منطقه مرزي خسروي قرار داشت. آن روز اتوبوس ها به سمت مرز در حركت
!بودند. از همان جاده دسته دسته مردم ما به زيارت كربا مي رفتند
هر زمان که تهران بوديم برنامه شب هاي جمعه آقا ابراهيم زيارت حضرت
عبدالعظيم بود. مي گفت: شب جمعه شب رحمت خداست. شب زيارتي آقا
اباعبدالله7 است. همه اولياء و مائك مي روند كربا، ما هم جايي مي رويم
.كه اهل بيت گفته اند: ثواب زيارت كربا را دارد
بعــد هم دعاي كميــل را در آنجا مي خواند. ســاعت يك نيمه شــب هم
ًبرمي گشت. زماني هم كه برنامه بسيج راه اندازي شده بود از زيارت، مستقيما
.مي آمد مســجد پيش بچه هاي بسيج. يك شــب با هم از حرم بيرون آمديم
من چون عجله داشــتم با موتور يكي از بچه ها آمدم مسجد. اما ابراهيم دو سه
ساعت بعد رسيد. پرسيدم: ابرام جون دير كردي!؟
.گفت: از حرم پياده راه افتادم تا در بين راه شــيخ صدوق را هم زيارت كنم
چون قديمي هاي تهران مي گويند امام زمان)عج( شــب هاي جمعه به زيارت
مزار شيخ صدوق مي آيند. گفتم: خب چرا پياده اومدي!؟
جواب درستي نداد. گفتم: تو عجله داشتي كه زودتر بيائي مسجد، اما پياده
!آمدي، حتماً دليلي داشته؟
بعد از كلي سؤال كردن جواب داد: از حرم كه بيرون آمدم يك آدم خيلي
محتاج پيش من آمد، من دســته اســكناس توي جيبم را به آن آقا دادم. موقع
!سوار شدن به تاكسي ديدم پولي ندارم. براي همين پياده آمدم
٭٭٭
ايــن اواخر هــر هفته با هــم مي رفتيم زيارت، نيمه هاي شــب هم بهشــت
.زهرا3، سر قبر شهدا. بعد، ابراهيم براي ما روضه مي خواند
بعضي شــب ها داخل قبر مي رفت. در همان حال دعاي كميل را با ســوز و
.حال عجيبي مي خواند وگريه مي كرد
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۵۲ سال اول جنگ بود. به همراه بچه هاي گروه اندرزگو به يكي از ارتفاعات در شــم
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۵۳
قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگي بهتر، بين فرماندهان سپاه و
.ارتش جلسه اي در محل گروه اندرزگو برگزار شد
من و ابراهيم و ســه نفر از فرماندهان ارتش وســه نفر از فرماندهان سپاه در
جلسه حضور داشــتند. تعدادي از بچه ها هم در داخل حياط مشغول آموزش
.نظامي بودند
اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق يك
!نارنجك به داخل پرت شد
دقيقاً وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد. همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم
!سرم را در بين دستانم قرار دادم و به سمت ديوار چمباتمه زدم
براي لحظاتي نَفس در ســينه ام حبس شــد! بقيه هم ماننــد من، هر يك به
.گوشه اي خزيدند
لحظات به سختي مي گذشت، اما صداي انفجار نيامد! خيلي آرام چشمانم
.را باز كردم. از لابه لاي دستانم به وسط اتاق نگاه كردم
.صحنه اي كه مي ديدم باور کردنی نبود! آرام دستانم را از روي سرم برداشتم
ســرم را بالا آوردم و با چشماني كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا
!...ابرام
.بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق سرهايشان را بلند كردند
.همه با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه مي كردند
صحنه بســيار عجيبي بود. در حالي كه همه ما به گوشــه وكنار اتاق خزيده
!بوديم، ابراهيم روي نارنجك خوابيده بود
:در همين حين مسئول آموزش وارد اتاق شد. با كلي معذرت خواهي گفت
!خيلي شرمنده ام، اين نارنجك آموزشي بود، اشتباهي افتاد داخل اتاق
ابراهيم از روي نارنجك بلند شــد، در حالي كه تا آن موقع كه ســال اول
.جنگ بود، چنين اتفاقي براي هيچ يك از بچه ها نيفتاده بود
.گوئی اين نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد
.بعد از آن، ماجراي نارنجك، زبان به زبان بين بچه ها مي چرخيد
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۵۳ قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگي بهتر، بين فرماندهان سپاه و .ارت
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۵۴
مدتي از عزل بني صدر از فرماندهي كل قوا گذشــت. براي درهم شكستن
عظمت ارتش عراق، سلسله عمليات هائي در جنوب، غرب و شمال جبهه هاي
.نبرد طراحي گرديد
)در هشــتم آذرماه اولين عمليات بزرگ يعني طريق القدس)آزادي بســتان
.انجام شد و اولين شكست سنگين به نيروهاي حزب بعث وارد شد
طبق توافق فرماندهان، دومين عمليات در منطقه گيان غرب تا سرپل ذهاب
كه نزديك ترين جبهه به شهر بغداد بود انجام مي شد. لذا از مدت ها قبل،كار
.شناسائي منطقه و آمادگي نيروها آغاز شده بود
مسئوليت عمليات اين محور به عهده فرماندهي سپاه گيان غرب بود. همه
بچه هاي اندرزگو در تكاپوي كار بودند. مســئوليت شناسايي منطقه دشمن به
.عهده ابراهيم بود. اين كار در مدت كوتاهي به صورت كامل انجام پذيرفت
ابراهيم براي جمع آوري اطاعات، به همراه يكي از كردها به پشت نيروهاي
.دشمن رفت. آن ها طي يك هفته تا نفت شهر رفتند
ابراهيم در اين مدت نقشه هاي خوبي از منطقه عملياتي آماده كرد. بعد هم به
!همراه چهار عراقي كه به اسارت گرفته بودند به مقر بازگشتند
ابراهيم پس از بازجوئي از اسرا و تكميل اطاعات لازم، نقشه هاي عمليات
.را كامل كرد و در جلسه فرماندهان آن ها را ارائه نمود
ســرهنگ علي ياري و سرگرد سامي از تيپ ذوالفقار ارتش نيز با نيروهاي
سپاه هماهنگ شدند. بسياري از نيروهاي محلي از سرپل ذهاب تا گيان غرب
در قالب گردان هاي مشــخص تقسيم بندي شــدند. اكثر بچه هاي اندرزگو به
.عنوان مسئولين اين نيروها انتخاب شدند
،چندين گردان از نيروهاي ســپاه و داوطلب به عنوان نيروهاي خط شــكن
.وظيفه شروع عمليات را بر عهده داشتند
فرماندهان در جلســه نهايي، ابراهيم را به عنوان مســئول جبهه مياني، برادر
صفر خــوش روان را به عنوان فرمانده جناح چپ و برادر داريوش ريزه وندي
را فرمانده جناح راســت عمليات انتخاب كردند. هدف عمليات پاكســازي
ارتفاعات مشرف به شهرگيان، تصرف ارتفاعات مرزي و تنگه هاي حاجيان
.و گورك و پاسگاه هاي مرزي اعام شده بود
وســعت منطقه عملياتي نزديك به هفتاد كيلومتر بود. از قرارگاه خبر رسيد
كه بافاصله پس از اين عمليات، سومين حمله در منطقه مريوان انجام خواهد
.شد
همه چيز در حال هماهنگي بود. چند روز قبل از شــروع كار از فرماندهي
،سپاه اعام شد: عراق پاتك وسيعي را براي باز پس گيري بستان آماده كرده
شما بايد خيلي سريع عمليات را آغاز كنيد تا توجه عراق از جبهه بستان خارج
.شود
براي همين، روز بعد يعني بيســتم آذر 1360 براي شــروع عمليات انتخاب
شد. شــور وحال عجيبي داشتيم. فردا اولين عمليات گسترده در غرب كشور
و بر روي ارتفاعات شــروع مي شــد. هيچ چيز قابل پيش بينــي نبود. آخرين
.خداحافظي بچه ها در آن شب ديدني بود
،بالاخره روز موعود فرا رســيد. با هجوم وسيع بچه ها از محورهاي مختلف
بســياري از مناطق مهم و اســتراتژيك نظير تنگه حاجيــان وگورك، منطقه
برآفتاب، ارتفاعات سرتتان، چرميان، ديزه كش، فريدون هوشيار و قسمت هائي
.از ارتفاعات شياكوه و همه روستاهاي دشت گيان آزاد شد
در جبهه مياني با تصرف چندين تپه و رودخانه، نيروها به سمت تپه هاي انار
.حركت كردند. دشمن ديوانه وار آتش مي ريخت
بعضي از گردان ها با عبور از تپه ها، به ارتفاعات شياكوه رسيدند. حتي بالاي
ارتفاعات رفته بودند. دشــمن مي دانست كه از دســت دادن شياكوه يعني از
دست دادن شهر خانقين عراق، براي همين نيروي زيادي را به سمت ارتفاعات
.و به منطقه درگيري وارد كرد
نيمه هاي شــب بي سيم اعام كرد: حســن بالاش و جمال تاجيك به همراه
.نيروهايشــان از جبهه مياني به شياكوه رســيده اند و تقاضاي كمك كرده اند
لحظاتي بعد ابراهيم تماس گرفت و گفت: همه ارتفاعات انار آزاد شده، فقط
يكي از تپه ها كه موقعيت مهمي دارد شــديداً مقاومت مي كند، ما هم نيروي
.زيادي نداريم
به ابراهيم گفتم: تا قبل از صبح با نيروي كمكي به شما ملحق مي شوم. شما
.با فرماندهان ارتش هماهنگ كنيد و هر طور شده آن تپه را هم آزاد كنيد
.همــراه يك گردان نيروی کمکی به ســمت جبهه ميانــي حركت كرديم
در راه از فرماندهي ســپاه گفتند: دشــمن از پاتك به بستان منصرف شده، اما
بســياري از نيروهاي خودش را به جبهه شما منتقل كرده. شما مقاومت كنيد
كه انشاءالله سپاه مريوان به فرماندهي حاج احمد متوسليان عمليات بعدي را به
زودي آغاز مي كند. در ضمن از هماهنگي خوب بچه هاي ارتش و سپاه تشكر
كردند و گفتند: طبق اخبار بدســت آمده تلفات عراق در محور عملياتي شما
بسيار سنگين بوده. فرماندهي ارتش عراق دستور داده كه نيروهاي احتياط به
.اين منطقه فرستاده شوند
هوا در حال روشــن شدن بود. در راه نماز صبح را خوانديم. هنوز به منطقه
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۵۴ مدتي از عزل بني صدر از فرماندهي كل قوا گذشــت. براي درهم شكستن عظمت ارتش
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۵۵
انار نرسيده بوديم كه خبر شهادت غامعلي پيچك در جبهه گيان غرب همه
.ما را متأسف كرد
به محض رسيدن به ارتفاعات انار، يكي از بچه ها با لهجه مشهدي به سمت
!!من آمد و گفت: حاج حسين، خبر داري ابراهيم رو زدن
!بدنم يكدفعه لرزيد. آب دهانم را فرو دادم وگفتم: چي شده؟
.جواب داد: يه گلوله خورده تو گردن ابراهيم
.رنگم پريد. ســرم داغ شــد. ناخودآگاه به سمت ســنگرهاي مقابل دويدم
در راه تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور مي شد، وارد سنگر
.امدادگرشدم و بالاي سرش آمدم
.گلوله اي به عضات گردن ابراهيم خورده بود. خون زيادي از او می رفت
!جواد را پيدا كردم و پرسيدم: ابرام چي شده؟
!با كمي مكث گفت: نمي دونم چي بگم. گفتم: يعني چي؟
.جواب داد: با فرماندهان ارتش صحبت كرديم كه چطور به تپه حمله كنيم
عراقي ها شــديداً مقاومــت مي كردند. نيروي زيادي روي تپــه و اطراف آن
.داشتند. هر طرحي داديم به نتيجه نرسيد
نزديك اذان صبح بود و بايد كاري مي كرديم، اما نمي دانســتيم چه كاري
.بهتره
يكدفعه ابراهيم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقي ها حركت كرد و بعد
!روي تخته سنگي به سمت قبله ايستاد
بــا صداي بلند شــروع به گفتن اذان صبح كرد! ما هــر چه داد مي زديم كه
.ابراهيم بيا عقب، الان عراقي ها تو رو مي زنن، فايده نداشت
تقريباً تا آخر اذان را گفت. با تعجب ديديم كه صداي تيراندازي عراقي ها
قطع شده! ولي همان موقع يك گلوله شليك شد و به ابراهيم اصابت كرد. ما
!هم آورديمش عقب
در ارتفاعات انار بوديم. هوا كاماً روشــن شــده بود. امدادگر زخم گردن
.ابراهيم را بست. مشغول تقسيم نيروها و جواب دادن به بي سيم بودم
يكدفعه يكي از بچه ها دويد و باعجله آمد پيش من و گفت: حاجي، حاجي
!يه سري عراقي دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به اين طرف مي يان
با تعجب گفتم:كجا هســتند!؟ بعد با هم به يكي از سنگرهاي مشرف به تپه
رفتيم. حدود بيســت نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفيد به دست گرفته و به
!سمت ما مي آمدند. فوري گفتم: بچه ها مسلح بايستيد، شايد اين حُ قه باشه
لحظاتي بعد هجده عراقي كه يكي از آن ها افسر فرمانده بود خودشان را تسليم
.كردند. من هم از اينكه در اين محور از عراقي ها اسير گرفتيم خوشحال شدم
با خودم فكركردم که حتماً حمله خوب بچه ها و اجراي آتش باعث ترس
.عراقي ها و اســارت آن ها شــده. بعد درجه دار عراقي را آوردم داخل سنگر
.يكي از بچه ها كه عربي بلد بود را صدا كردم
مثل بازجوها پرسيدم: اسمت چيه، درجه و مسئوليت خودت را هم بگو! خودش
را معرفي كرد و گفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نيروهايي هستم كه روي تپه و
.اطراف آن مستقر بودند. ما از لشكر احتياط بصره هستيم كه به اين منطقه اعزام شديم
!!پرسيدم: چقدر نيرو روي تپه هستند. گفت: الان هيچي
چشمانم گرد شد. باتعجب گفتم: هيچي!؟
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پنجشنبه دهم مردادماه و ياد درگذشتگان😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏 التماس دعا 🙏
🌺 🌿 🌺 🌿 🌺 🌿 🌺
میگویند خیرات برای رفتگان😔
مثال نسیم خنکی ست که🌸
در هوای داغ به صورت انسانی می وزد🌸
به همین لذت بخشی🌸
و به همین لطافت🌸
پنجشنبه است😔
خیرات رفتگان #فاتحه و #صلوات🌸🙏🌸
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
مرحوم دولابی:
در سیر الی الله عجله کردن و تقلا و فشارآوردن نه تنها نتیجه ای ندارد،بلکه راه را مسدود میکند.
آنچه راه را باز و نزدیک می کند ادب و تواضع است. از خدا و اولیای خدا با زور نمی توان چیزی گرفت.به خانه خدا و اهل بیت(ع)باادب و افتادگی می توان راه پیدا کرد.
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
✨آخرین #پنجشنبه مردادماه
و ياد درگذشتگان😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏 التماس دعا 🙏
🌺🌿🌺🌿🌺
🍃در آخرین پنجشنبه
مرداد ماه
جهت شادی روح
تمام مسافران آسمانی
فاتحه ای قرائت کنیم🙏
روحشون قرین رحمت الهی باد 🙏
الهی آمین 🙏
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۷۱ از خيابان 17 شــهريور عبور مي کرديم. من روي موتور پشــت سر ابراهيم .بودم.
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۲
.برخورد خوب و دلايلي که ابراهيم آورد باعث تغيير کلي در رفتارش شد
او به يکي از بچه هاي خوب محل تبديل شــد. همه خاف كاري هاي گذشته
را كنار گذاشت. اين پسر نمونه اي از افرادي بودکه ابراهيم با برخورد خوب و
.استدلال و صحبت کردن هاي به موقع، آن ها را متحول کرده بود
!نام اين پسر هم اكنون بر روي يكي از كوچه هاي محله ما نقش بسته است
٭٭٭
پاييز 1361 بود. با موتور به سمت ميدان آزادي مي رفتيم. مي خواستم ابراهيم
.را براي عزيمت به جبهه به ترمينال غرب برسانم
يک ماشــين مدل بالا از کنار ما رد شــد. خانمي کنار راننده نشسته بود که
.حجاب درستي نداشت. نگاهي به ابراهيم انداخت و حرف زشتي زد
!ابراهيم گفت: سريع برو دنبالش
من هم با سرعت به ســمت ماشين رفتم. بعد اشاره کرديم بيا بغل، با خودم
.گفتم: اين دفعه حتماً دعوا مي كنه
.اتومبيل کنار خيابان ايستاد. ما هم كنار آن توقف کرديم
منتظــر برخورد ابراهيم بودم. ابراهيم كمي مكــث كرد و بعد همينطور که
!روي موتور نشسته بود با راننده سام و احوالپرسي گرمي کرد
راننده که تيپ ظاهري ما و برخورد خانمش را ديده بود، توقع چنين ســام
.و عليکي را نداشت
بعد از جواب ســام، ابراهيم گفت: من خيلي معذرت مي خوام، خانم شما
فحش بدي به من و همه ريش دارها داد. مي خواهم بدونم که... راننده حرف
!ابراهيم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بيجا کرد
ابراهيم گفت: نه آقا اينطــوري صحبت نکن. من فقط مي خواهم بدانم آيا
حقي از ايشــان گردن بنده اســت؟ يا من کار نادرستي کردم که با من اينطور
!برخورد کردند؟
.راننــده اصلا فكر نمي كرد ما اينگونه برخورد كنيم. از ماشــين پياده شــد
صورت ابراهيم را بوسيد و گفت: نه دوست عزيز، شما هيچ خطائي نکردي. ما
.اشتباه کرديم. خيلي هم شرمنده ايم. بعد از کلي معذرت خواهي از ما جدا شد
اين رفتارها و برخوردهاي ابراهيم، آن هم در آن مقطع زماني براي ما خيلي
.عجيب بود
.امــا با اين کارها راه درســت برخورد كردن با مردم را به ما نشــان مي داد
هميشه مي گفت: در زندگي،آدمي موفق تراست که در برابر عصبانيت ديگران
.صبور باشد
.کار بي منطق انجام ندهد و اين رمز موفقيت او در برخوردهايش بود
)ِنحــوه برخورد او مرا به ياد اين آيــه مي انداخت: » بندگان)خاص خداوند
رحمان کساني هستند که با آرامش و بي تکبر بر زمين راه مي روند و هنگامي
که جاهان آنان را مخاطب سازند )وسخنان ناشايست بگويند( به آن ها سلام مي گويند
.از ويژگي هاي ابراهيم اين بود که معمولاً کسي از کارهايش مطلع نمي شد
.بجزکســاني که همراهش بودند و خودشان کارهايش را مشاهده مي كردند
اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهايش حرفي نمي زد. هميشه هم اين
نکته را اشــاره مي کرد که: کاري كه براي رضاي خداســت، گفتن ندارد. يا
.مشکل کارهاي ما اين است که براي رضاي همه کار مي کنيم، به جز خدا
حضــرت علي7نيز مي فرمايد: »هر کس قلبــش را و اعمالش را از غير
»1
.خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت
عرفاي بزرگ نيز در سرتاسر جماتشان به اين نکته اشاره مي کنند که: »اگر
کاري براي خدا بود ارزشمند مي شود. يا اينكه هر نَفَسي که انسان در دنيا براي
».غير خدا کشيده باشد در آخرت به ضررش تمام مي شود
در دوران مجروحيــت ابراهيم به يکــي از زورخانه هاي تهران رفتيم. ما در
گوشه اي نشستيم. با وارد شدن هر پيشکسوت صداي زنگ مرشد به صدا در
مي آمد و کار ورزش چند لحظه اي قطع مي شــد. تازه وارد هم دستي از دور
.براي ورزشکاران نشان مي داد و با لبخندي بر لب، درگوشه اي مي نشست
ابراهيم با دقت به حركات مردم نگاه مي كرد، بعد هم برگشت و آرام به من
.گفت: اين ها را ببين که چطور از صداي زنگ خوشحال مي شوند
بعد ادامه داد: بعضي از آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند. اين ها اگر اينقدر که
عاشق اين زنگ بودند عاشق خدا مي شدند، ديگر روي زمين نبودند. بلكه در
آسمان ها راه مي رفتند! بعد گفت: دنيا همين است، تا آدم عاشق دنياست و به
.اين دنيا چسبيده، حال و روزش همين است
اما اگر انســان سرش را به ســمت آســمان بالا بياورد و کارهايش را براي
رضاي خــدا انجام دهد، مطمئن باش زندگيش عوض مي شــود و تازه معني
زندگي كردن را مي فهمد.
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۷۲ .برخورد خوب و دلايلي که ابراهيم آورد باعث تغيير کلي در رفتارش شد او به يک
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۳
بعد ادامــه داد: توي زورخانه خيلي ها مي خواهند
.ببينند چه کسي از بقيه زورش بيشتر است و چه کسي هم زودتر خسته مي شود
اگر روزي مياندار ورزش شدي تا ديدي کسي خسته شده، براي رضاي خدا
،سريع ورزش را عوض کن. من زماني مياندار ورزش بودم و اين کار را نکردم
!البته منظوري نداشتم اما بي دليل بين بچه ها مطرح شدم ولي تو اين کار را نکن
ابراهيم مي گفت: انسان بايد هر کاري حتي مسائل شخصي خودش را براي
.رضاي خدا انجام دهد
آگاه باش عالم هستي ز بهر توست غيراز خدا هرآنچه بخواهي شکست توست
٭٭٭
!نزديک صبح جمعه بود. ابراهيم با لباس هاي خون آلود به خانه آمد
:خيلي آهســته لباس هايش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت
.عباس، من مي رم طبقه بالا بخوابم
!نزديک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. كسي بدون وقفه به در مي كوبيد
:مادر ما رفت و در را باز كرد. زن همسايه بود. بعد از سام با عصبانيت گفت
،اين ابراهيم شما مگه همسن پســر منه!؟ ديشب پسرم رو با موتور برده بيرون
!بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته
بعد ادامه داد: ببين خانم، من پســرم رو بردم بهترين دبيرســتان. نمي خوام با
!آدم هائي مثل پسر شما رفت و آمد کنه
مادر ما از همه جا بي خبر بود. خيلي ناراحت شد. معذرت خواهي کرد و باتعجب
...گفت: من نمي دانم شما چي مي گي! ولي چشم، به ابراهيم مي گم، شما ببخشيد و
!من داشتم حرف هاي او را گوش مي کردم. دويدم طبقه بالا
!ابراهيم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيکارکردي؟
ابراهيم پرسيد: چطور مگه، چي شده!؟
پرسيدم: تصادف کرديد؟ يكدفعه بلند شد و با تعجب پرسيد: تصادف!؟ چي
...مي گي؟ گفتم: مگه نشنيدي، دم در مامان ممد بود. داد و بيداد مي کرد و
!ابراهيم کمي فکرکرد و گفت: خُب، خدا را شکر، چيز مهمي نيست
عصــر همــان روز، مــادر و پــدر محمــد بــا دســته گل و يــك جعبــه
شــيريني به ديــدن ابراهيــم آمدنــد. زن همســايه مرتب معــذرت خواهي
مي کــرد. مــادر مــا هم بــا تعجــب گفت: حــاج خانــم، نه بــه حرف هاي
صبــح شــما، نه بــه کار حالاي شــما! او هــم مرتــب مي گفت: بــه خدا از
.خجالــت نمي دونم چي بگــم، محمد همه ماجــرا را براي مــا تعريف کرد
.محمد گفت: اگر آقا ابراهيم نمي رســيد، معلوم نبود چی به سرش مي آمد
بچه هاي محل هم براي اينکه ما ناراحت نباشــيم گفته بودند: ابراهيم و محمد
بــا هم بودند و تصادف کردند! حاج خانم، مــن از اينکه زود قضاوت کردم
،خيلي ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشيد. به پدر محمد هم گفتم که خيلي زشته
آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شــده و هنوز پاي ايشون خوب نشده ولي ما به
.ماقاتشون نرفتيم، براي همين مزاحم شديم
مادر پرسيد: من نمي فهمم، مگه براي محمد شما چه اتفاقي افتاده!؟
آن خانم ادامه داد: نيمه هاي شبِ جمعه بچه هاي بسيج مسجد، مشغول ايست و
بازرسي بودند. محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يكدفعه دستش روي
.ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پاي خودش اصابت مي کنه
.او با پاي مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادي از پايش مي رفت
آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه مي رسد. سريع به سراغ محمد رفته و با کمک.يکي ديگر از رفقا زخمپاي محمد را مي بندد. بعد اورا به بيمارستان مي رساند
صحبت زن همســايه تمام شد. برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش
خاصي کنار اتاق نشســته بود. او خوب مي دانست کسي که براي رضاي خدا
.کاري انجام داده، نبايد به حرف هاي مردم توجهي داشته باشد
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 پولی که ابو حنیفه بابت دشمنی با امام علی علیه السلام گرفت
#فضائل_علی_علیه_السلام
🎤سخنرانی طوفانی سید علی علوی
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۷۳ بعد ادامــه داد: توي زورخانه خيلي ها مي خواهند .ببينند چه کسي از بقيه زور
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۵
بــا ابراهيــم از ورزش صحبت مي كرديم. مي گفت: وقتــي براي ورزش يا
.مسابقات کشتي مي رفتم، هميشه با وضو بودم
هميشــه هم قبل از مسابقات کشتي دو رکعت نماز مي خواندم. پرسيدم: چه
!نمازي؟
،گفت: دو رکعت نماز مســتحبي! از خدا مي خواستم يك وقت تو مسابقه
!حال کسي را نگيرم
ابراهيم به هيچ وجه گرد گنــاه نمي چرخيد. براي همين الگوئي براي تمام
دوستان بود. حتي جائي که حرف از گناه زده مي شد سريع موضوع را عوض
.مي کرد
هر وقت مي ديد بچه ها مشغول غيبت کسي هستند مرتب مي گفت: صلوات
.بفرست! و يا به هر طريقي بحث را عوض مي کرد
.هيچگاه از کسي بد نمي گفت، مگر به قصد اصاح کردن
هيچوقت لباس تنگ يا آستين کوتاه نمي پوشيد. بارها خودش را به کارهاي
.سخت مشغول مي کرد
زماني هم که علت آن را ســؤال مي کرديم مي گفت: براي نَفس آدم، اين
.کارها لازمه
شــهيد جعفر جنگروي تعريف مي کرد: پس از اتمام هيئت دور هم نشسته
بوديم. داشــتيم با بچه ها حرف مي زديم. ابراهيم دراتاق ديگري تنها نشسته و
!توي حال خودش بود
.وقتي بچه ها رفتند. آمدم پيش ابراهيم. هنوز متوجه حضور من نشده بود
باتعجب ديدم هر چند لحظه، سوزني را به صورتش و به پشت پلک چشمش
!مي زند! يکدفعه باتعجب گفتم: چيکار مي کني داش ابرام؟
تازه متوجه حضور من شــد. از جا پريد و از حال خودش خارج شــد! بعد
!مكثي كرد و گفت: هيچي، هيچي، چيزي نيست
.گفتم: به جون ابرام نمي شه، بايد بگي برا چي سوزن زدي تو صورتت
مکثــي کرد و خيلــي آرام مثل آدم هائي که بغض کرده اند گفت: ســزاي
.چشمي که به نامحرم بيفته همينه
،آن زمــان نمي فهميدم که ابراهيم چه مي کند و اين حرفش چه معني دارد
ولــي بعدها وقتــي تاريخ زندگي بــزرگان را خواندم، ديدم کــه آن ها براي
.جلوگيري از آلوده شدن به گناه، خودشان را تنبيه مي كردند
از ديگر صفات برجسته شخصيت او دوري از نامحرم بود. اگر مي خواست
بــا زني نامحرم، حتي از بســتگان، صحبــت كند به هيچ وجه ســرش را بالا
!نمي گرفت. به قول دوستانش: ابراهيم به زن نامحرم آلرژي داشت
و چه زيبا گفت امام محمد باقر7: »از تيرهاي شيطان، سخن گفتن با زنان
».نامحرم است
٭٭٭
ابراهيم به اطعام دادن نيز خيلي اهميت مي داد. هميشــه دوســتان را به خانه
.دعوت مي کرد و غذا مي داد
در دوران مجروحيــت که در خانه بســتري بود، هــر روز غذا تهيه مي کرد
و کســاني که به ماقاتش مي آمدند را ســر ســفره دعوت مي کرد و پذيرائي
.مي نمود و از اين کار هم بي نهايت لذت مي بُرد
به دوستان مي گفت: ما وسيله ايم، اين رزق شماست. رزق مؤمنين با برکت
...است و
در هيئت ها و جلسات مذهبي هم به همين گونه بود. وقتي مي ديد صاحبخانه
براي پذيرائي هيئت مشکل دارد، بدون کمترين حرفي براي همه ميهمان ها و
.عزادارها غذا تهيه مي کرد
.مي گفت: مجلس امام حسين7 بايد از همه لحاظ كامل باشد
.شب هاي جمعه هم بعد از برنامه بسيج براي بچه ها شام تهيه مي کرد
پــس از صرف غذا دســته جمعي به زيارت حضرت عبدالعظيم يا بهشــت
.زهرا3 مي رفتيم
بچه هاي بســيج و هيئتي، هيچ وقت آن دوران را فراموش نمي کنند. هر چند
!آن دوران زيبا و به يادماندني طولاني نشد
يکبــار به ابراهيم گفتم: داداش، اينهمــه پول از کجا مي ياري؟! از آموزش
وپــرورش ماهي دو هزار تومان حقوق مي گيري، ولــي چند برابرش را براي
!ديگران خرج مي کني
نگاهي به صورتم انداخت و گفت: روزي رســان خداست. در اين برنامه ها
.من فقط وسيله ام
من از خدا خواستم هيچوقت جيبم خالي نماند. خدا هم از جائي که فکرش
.را نمي کنم اسباب خير را برايم فراهم مي کند
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۷۵ بــا ابراهيــم از ورزش صحبت مي كرديم. مي گفت: وقتــي براي ورزش يا .مسابقا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۶
همراه ابراهيم بودم. با موتور از مسيري تقريباً دور به سمت خانه بر مي گشتيم
پيرمردي به همراه خانواده اش كنار خيابان ايســتاده بود. جلوي ما دست تکان
.داد و من ايستادم
آدرس جائي را پرســيد. بعد از شنيدن جواب، شــروع کرد از مشکاتش
.گفت
به قيافه اش نمي آمد که معتاد يا گدا باشد. ابراهيم هم پياده شد و جيب هاي
.شلوارش را گشت ولي چيزي نداشت
به من گفت: امير، چيزي همرات داري؟! من هم جيب هايم را گشــتم. ولي
.به طور اتفاقي هيچ پولي همراهم نبود
.ابراهيم گفت: تو رو خدا باز هم ببين. من هم گشتم ولي چيزي همراهم نبود
از آن پيرمــرد عذرخواهي کرديم و به راهمــان ادامه داديم. بين راه از آينه
!موتور، ابراهيم را می ديدم. اشک مي ريخت
هوا ســرد نبود که به اين خاطر آب از چشــمانش جاري شود، براي همين
!آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داري گريه مي کني؟
صورتــش را پاک کرد. گفت: ما نتوانســتيم به يك انســان که محتاج بود
.کمک کنيم. گفتم: خُب پول نداشتيم، اين که گناه نداره
.گفت: مي دانم، ولي دلم خيلي برايش سوخت. توفيق نداشتيم کمکش کنيم
کمي مکث کردم و چيزي نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خيلي به صفاي
.درون و حال ابراهيم غبطه مي خوردم
فرداي آن روز ابراهيم را ديدم. مي گفت: ديگر هيچوقت بدون پول از خانه
.بيرون نمي آيم. تا شبيه ماجراي ديروز تکرار نشود
رســيدگي ابراهيــم به مشــکات مردم، مرا يــاد حديث زيبــاي حضرت
سيدالشهداء انداخت كه مي فرمايند: »حاجات مردم به سوي شما از نعمت هاي
خدا بر شماست، در اداي آن کوتاهي نکنيد که اين نعمت در معرض زوال و نابودی است
:اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعد از سام و احوالپرسي گفت
ماشينت رو امروز استفاده مي کني!؟
گفتــم: نه، همينطــور جلوي خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و
.گفت: تا عصر بر مي گردم
،عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا مي خواستي بري!؟ گفت: هيچي
مسافرکشي کردم! با خنده گفتم: شوخي مي کني!؟
.گفت: نه، حالا هم اگه کاري نداري پاشو بريم، چند جا کار داريم
خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چيزي در خانه داريد که اســتفاده
.نمي کني مثل برنج و روغن با خودت بياور
رفتم مقداري برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوي يك فروشــگاه. و
ابراهيم مقداري گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خُ ردهائي
.که به فروشنده مي داد فهميدم همان پول هاي مسافرکشي است
بعــد با هــم رفتيم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آن ها را
نمي شناختم. ابراهيم در مي زد، وسایل را تحويل مي داد و مي گفت: ما از جبهه.......
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۷۶ همراه ابراهيم بودم. با موتور از مسيري تقريباً دور به سمت خانه بر مي گشتيم
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۷
آمده ايم، اين ها سهميه شماست! ابراهيم طوري حرف مي زد که طرف مقابل
.اصاً احساس شرمندگي نکند. اصاً هم خودش را مطرح نمي کرد
بعد ها فهميدم خانه هايي که رفتيم، منزل چند نفراز بچه هاي رزمنده بود. مرد
خانواده آن ها در جبهه حضور داشــت. براي همين ابراهيم به آن ها رسيدگي
:مي کرد. كارهاي او مرا به ياد ســخن امام صادق7 انداخت که مي فرمايد
ســعي کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه«
»1
خداست و باعث در امان بودن در قيامت مي شود
ايــن حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم بود. او تمام تاش خود را در
.جهت حل مشكات مردم به كار مي بست
٭٭٭
دوران دبيرســتان بود. ابراهيم عصرها در بازار مشــغول به کار می شد و براي
.خودش درآمد داشت. متوجه شد يکي از همسايه ها مشکل مالي شديدي دارد
.آن ها عليرغم از دست دادن مرد خانواده، کسي را براي تأمين هزينه ها نداشتند
ابراهيم به كســي چيزي نگفت. هر ماه وقتي حقوق مي گرفت، بيشترِ هزينه
ًآن خانــواده را تأمين مي کرد! هر وقت در خانه زياد غذا پخته مي شــد، حتما
براي آن خانواده مي فرستاد. اين ماجرا تا سال ها و تا زمان شهادت ابراهيم ادامه
.داشت و تقريباً کسي به جز مادرش از آن اطاعي نداشت
٭٭٭
شــخصي به ســراغ ابراهيم آمده بود. قباً آبدارچي بوده و حالا بيکار شده
.بود. تقاضاي کمک مالي داشت
ابراهيم به جاي کمک مالي، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبي
را براي او مهيا کرد. او براي حل مشکل مردم هر کاري که مي توانست انجام
مي داد. اگر هم خودش نمي توانست به سراغ دوستانش مي رفت. از آن ها کمک
مي گرفت. اما در اين کار يک موضوع را رعايت مي کرد؛ با کمک کردن به
افراد، گداپروري نکند. ابراهيم هميشه به دوستانش مي گفت: قبل از اينکه آدم
.محتاج به شما رو بياندازد و دستش را دراز كند. شما مشكلش را بر طرف کنيد
او هر يک از رفقا که گرفتاري داشت، يا هر کسي را حدس مي زد مشکل مالي
.داشته باشد کمک مي کرد. آن هم مخفيانه، قبل از اينکه طرف مقابل حرفي بزند
بعد مي گفت: من فعاً احتياجي ندارم. اين را هم به شما قرض مي دهم. هر
.وقت داشتي برگردان. اين پول قرض الحسنه است
ابراهيم هيچ حسابي روي اين پول ها نمي کرد. او در اين کمک ها به آبروي
افراد خيلي توجه مي کرد. هميشــه طوري برخــورد مي کرد که طرف مقابل
.شرمنده نشود
٭٭٭
بــزرگان دين توصيه مي کنند براي رفع مشــکات خودتــان، تا مي توانيد
.مشکل مردم را حل کنيد
همچنين توصيه مي کنند تا مي توانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه، بسياري
.از گرفتاري هايتان را بر طرف سازيد
غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از ســام و احوالپرسي
:يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم
!ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي مي ده؟
گفت: راســت مي گي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و
چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم
.سوار شد و خداحافظي کرد
با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري مي خورند. از
اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و
پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆