✨﷽✨ـ
🌼 السَّلامُ عَلَيْكَ بِجَوامِعِ السَّلامِ (فرازیاززیارتآلیس)
🌼 سلام بر شما به همه سلامها، همه سلامتی نثار شما باد مولای من.
#یکنفرماندهازاینقومکهبرمیگردد
🌷 سلام علیکم
🙂 صبحتون بخیر
🌷 یا علی مدد.
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری |
🍃بی تو ای صاحب زمان
🍃بی قرارم هر زمان
#امام_زمان علیه السّلام
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
👌 بندگی و تسلیم
🔶سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد🔶
🔸خدا نكند كه زمام امور انسان بر گردن خود انسان بيافتد!
🔸 عالمی میگفت: يك وقتى خاطرات شاه را مى خواندم، عبارت جالبى در آنجا نوشته بود. روزى او و فرزندش در جايى نشسته بودند؛ پسرش شروع كرده بود خدا و دين را مسخره كردن و عباراتى را به كار مى برد كه حاكى از استهزاء نسبت به خدا و دين و ... بود.
🔸شاه رو مى كند به پسرش و میگوید: «هر كسى را مى خواهى مسخره كن، ولى ديگر خدا را مسخره نكن؛ آيا ديدى چه به روزگارمان آمد؟!»
🔺بنابراين تمام گردنكشان عالم در كفّ قدرت ملائكه الهى ذليل و خوار هستند.🔻
🔸حال سؤال اين است كه: با اين خدائى كه تمام وسايل و اسباب مادّى دنيا به كلّى در مقابل او بى اثر است، و با اين ملائكه و عالم قبر و سؤال قيامتى كه در پيش است بايد چه كرد؟! انسان عاقل در قبال چنين خدايى چه مى كند؟!
🔸 پاسخ اين است كه: خود را با اين دستگاه وفق مى دهد. انسان عاقلى كه مى داند شايد تا فردا يا حداكثر ده بيست سال ديگر زنده نيست، خود را در اين دنيا با قانونى كه برايش حيات و سعادت را تمهيد مى كند، وفق مى دهد.
#دین
#عبودیت
#تسلیم
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
مداحی آنلاین - چادرت را بتکان - پویانفر.mp3
6.15M
🔳 #فاطمیه
🌴چادرت را بتکان
🌴روزی ما را برسان
🎤 #محمدحسین_پویانفر
⏯ #استودیویی
👌بسیار دلنشین
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
ارزش عمل ۹
🥀🌹 اگر میخواهی عاشقِ چیزی بشوی، با عمل و رفتار، عاشق شو! اگر میخواهی عاشقِ حسین(علیه السّلام) بشوی، هر روز صبح در یک ساعت مخصوص بگو «صلّی الله علیک یا اباعبدالله» بگو «حسینجانم میخواهم به تو عادت کنم تا عاشق تو بشوم تا به تو عارف بشوم» عادت میتواند عشق را در وجود انسان بیاورد.
ما معمولاً از عادت بدمان میآید و میگوییم «نمیخواهم برایم عادت شود!» در حالیکه عصارۀ وجود انسان با عادتها شکل میگیرد.
امام باقر(علیه السلام) میفرمایند: خودتان را به خوبیها عادت بدهید. «عَوِّدُوا أَنْفُسَکُمْ الْخَیْرَ»(الخرائج)
خودت را به خوبیها عادت بده تا عاشق و عارف بشوی! ببین به چه چیزی عادت داری؟ به همان عاشق میشوی! عاشقی به همین سادگی است! با کتاب نمیشود! زوری که نمیشود عاشق شد!
#زندگی
#تلاش
#عمل_صالح
#ارزش_عمل
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
4_5888583008163728565.mp3
11.44M
🔊 #صوتی | #شور
📝 به نام نامی فاطمه...
👤 سیدمجید #بنی_فاطمه
📌 ایام شهادت #حضرت_زهرا سلامﷲعلیها
#فاطمیه
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🔆 #پندانه
✍ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢﺳﺘﯿﺰﯼ
🔹چهارشنبه بود که استاد ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ بهصورت ﺷﻔﺎﻫﯽ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ میگیرﻡ.
🔸ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﮔﻔﺖ:
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ میگیرم ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!
🔹ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ اما استاد ﮔﻔﺖ:
همین ﮐﻪ ﻫﺴﺖ! ﻫﺮﮐﺲ نمیخوﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮی ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
🔸ﺍﺯ ۵۰ ﻧﻔﺮ فقط ۳ ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ استاد ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!
🔹ﺑﻌﺪ از امتحان رو ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ۱۰ ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ میکنم!
🔸ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. استاد ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:
ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ ۳ ﻧﻔﺮ را ﻫﻢ ۲۰ ﺭﺩ میکنم!
🔹ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ که چرا؟
🔸استاد ﮔﻔﺖ:
بهخاﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ. یاد بگیرید هیچوقت زیر بار حرف زور نروید.
🔹و آن استاد کسی جز دکتر حسابی نبود!
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احکام_به_زبان_ساده
🎥 چه جوری نماز آیات بخونیم؟
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
🍂 #مهرمادر
🌸 یا فاطمه-سلامﷲعلیکِ! به فریادم برس!
➿ در اردوگاه موصل، پیرمرد بزرگواری بود که بعد از نماز صبح مینشست و دعا میخواند. بعثیهای پلید هم اگر کسی بعد از نماز صبح بیدار میماند و تعقیبات میخواند، خیلی معترضش میشدند.
➿ به هر حال، آمدند و معترض حاج حنیفه شدند. به او گفتند: «پیرمرد! این چیه که تو بعد از نماز صبح مینشینی و وراجی میکنی؟» (با لحن نابخردانه خودشان).
➿ حاج حنیفه که دید اینها خیلی پایشان را از گلیمشان درازتر کردهاند. گفت: «میدانید بعد از نماز صبح من چه کسی را دعا میکنم؟» گفتند: «چه کسی را دعا میکنی؟» گفت: «به کوری چشم شما، بعد از نماز صبح مینشینم و رهبر کبیر انقلاب، امام خمینی را دعا میکنم».
➿ نگهبان بعثی این حرف را شنید و رفت. موقع آمار، در که باز شد، حاج حنیفه را بردند و حسابی کتک زدند و او را انداختند داخل زندان.
➿ دو نفر دیگر هم در زندان بودند. یکی از آنها علیرضا علیدوست بود که اهل مشهد است. ایشان میگفت: «ظهر که زندانبان غذا آورد، ما دیدیم غذا برای دو نفر است، با دو تا لیوان چای. گفتیم: ما سه نفریم. گفت: این پیرمرد ممنوع از آب و غذاست.
➿ چهار روز به این پیرمرد یک لقمه غذا و یک قطره آب ندادند. هرچه ما اصرار کردیم، امکان نداشت. زندانبان میایستاد تا ما این لیوان چای را بخوریم و بعد که خاطرجمع میشد، میرفت.
➿ روز چهارم دیدیم که حاج حنیفه دیگر توانایی اینکه نمازش را روی پا بخواند، ندارد. او نشسته نمازش را خواند و به جای اینکه بعد از نماز، تعقیبات بخواند، دراز کشید و همینجور شروع کرد با فاطمه زهرا (علیهاالسلام) از تشنگی خودش صحبت کردن. عرض میکرد: فاطمه جان! از تشنگی مُردم، به فریادم برس!
➿ ما به بعثیان پلید التماس میکردیم، ولی حاج حنیفه گرسنه و تشنه، چشمش را به روی بعثیها بلند نمیکرد، تا چه برسد به اینکه زبانش را باز کند.
➿ عزتش را اینطور حفظ میکند ولی از آن طرف، تشنگی خودش را با فاطمه زهرا (علیهاالسلام) در میان میگذارد.
➿ علیدوست میگفت: «روز چهارم آنقدر از تشنگی نالید تا اینکه چشمهایش بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
➿ ما دو نفر، متوسل به فاطمه زهرا (علیهاالسلام) شدیم و عرض کردیم: یا فاطمه! عنایتی کنید تا ما بتوانیم امروز یک لیوان چای برای حاج حنیفه نگه داریم.
➿ بالاخره تصمیم گرفتیم از دو لیوان چای، نصف یک لیوان را من سر بکشم و نصف دیگر را آن برادر، طوری که زندانبان عراقی متوجه نشود و یک لیوان چای را مخفیانه در یک قوطی بریزیم. به هر حال، آن روز توانستیم یک لیوان چای را نگه داریم.
➿ زندانبان رفت و ما منتظر بیدار شدن حاج حنیفه بودیم که این لیوان چای را به او بدهیم. بعد از لحظاتی، دیدیم بیدار شد، اما با چهرهای برافروخته و شاداب. بلند شد و شروع کرد به خندیدن و صحبت کردن.
➿ دیدیم، این، آن حاج حنیفه نیست که با ضعف و ناتوانی نمازش را نشسته خواند و دراز کشید و به همان حالت، با فاطمه زهرا (علیهاالسلام) عرض حاجت میکرد و از تشنگی مینالید.
➿ به هر حال، آرام آرام سر صحبت را باز کردیم و گفتیم: امروز به برکت توسل شما، ما توانستیم یک لیوان چایمان را نگه داریم.
➿ حاجحنیفه خندید و گفت: خیلی ممنون! خودتان بخورید. نوش جانتان! الان در عالم خواب، فاطمه زهرا (علیهاالسلام) هم از شربت سیرابم کردند و هم از غذا سیرم نمودند و آن طعم شیرین شربتی که از دست مبارک حضرت زهرا (علیهاالسلام) خوردم، هنوز کام مرا شیرین نگه داشته است. من این چای تلخ شما را نخواهم خورد.
📖 حماسههای ناگفته
#حضرت_فاطمه سلامﷲعلیها
#حضرت_زهرا سلامﷲعلیها
#مادر
#فاطمیه
#مهر_مادر
#شهدا
▫️۵▫️
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبلیغ خوب!
📺 احتمالا مهمترین چیزی که این روزا تو تبلیغات صداوسیما نظر شما رو جلب میکنه، خونههای آنچنانی با آدمهای چشم رنگی و بوره! حالا یه شرکت اومده و این روند رو تغییر داده و ثابت کرده که برای تبلیغ خوب نیازی به نمایش اشرافیگری نیست! ببینید
#آخرالزمان
#مدرنیته
#غرب_گدایی
#اسلام_ستیزی
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
بنی فاطمه امدم امشب حرم.mp3
7.12M
🔳 #امام_رضا(علیه السلام)
🌴آمدم امشب حرم
🌴با پدر و مادرم
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #تک
👌بسیار دلنشین
#السلام_علیک_یا_سلطان✋
#چهارشنبه_های_امام_رضایی علیه السلام
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
ندای مُنْتَظَر
🔆« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »🔆
🌱السلام علیک یا صاحب الزمان ادرکنا🌱
🌾 همراهان ارجمند سلام علیکم
در ایام فاطمیه به نیابت از شما بزرگواران زیارت نیابتی حضرت رضا علیه السلام- انجام شد، به نیت تعجیل در فرج مولای عصر و زمان حضرت ولیعصر ارواحنا فداه.
امید آنکه در پرتو الطاف رئوفانه امام هشتم علیه السلام و درخواست فرج مولای عزیزمان حضرت مهدی علیه السلام همه گرفتاری ها و دردمندی ها خاتمه پیدا کند و حاجات خیر همه شما خوبان به درگاه استجابت حضرت حق متعال نائل گردد.
التماس دعای فرج
بین الطلوعین حرم امام رضا علیه السلام
۲۳ آذر ۱۴۰۰
✨﷽✨ـ
#مدیریت_ذهن_در_مسیر_خدا
🖌 شماره ۳۶
👌 چگونه سرِ نماز، توجه پیدا کنم؟ هروقت حواست پرت شد، بَرش گردان!
❌ متأسفانه ما در نماز، معمولاً توجّه به خدا نداریم؛ چون مرغِ خیال ما به اینطرف و آنطرف میپرد و زورمان به او نمیرسد.
✋ البته «توجه به خدا با تمامِ قلب» کار امیرالمومنین(ع) است؛ ما اگر با یک گوشۀ قلبمان هم به خدا توجه کنیم؛ کلّی فایده برایمان دارد.
⁉️ از آقای بهجت(ره) پرسیدند: چهکار کنیم که سرِ نماز به خدا توجه پیدا کنیم؟
ایشان فرمودند: هرموقع حواست پرت شد، توجهت را دوباره به نماز برگردان! (بهسوی محبوب/ص۶۳)
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌿بِسمِ رَبِّ الشُهداءِ و الصِدیقین🌿
🌷 #سه_دقیقه_در_قیامت ۳
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
گذر ایام
🍂 پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم، در دوران مدرسه و سال های پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود.
🍂 سالهای آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم.
🍂 راستی، من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی می کردم.
🍂 دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند, اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام می دادم.
🍂 میدانستم که شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم.
🍂 وقتی به مسجد می رفتم، سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
🍂 یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتیها و گناهان نشوم بعد از التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند.
🍂 گفتم: من نمی خواهم باطن آلوده داشته باشم. من می ترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم لذا به حضرت عزرائیل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید.
🍂 چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم.
🍂 با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه کاروان ما حرکت کند.
🍂 روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم.
🍂 البته آن زمان سن من کم بود و فکر می کردم کار خوبی می کنم، نمیدانستم که اهلبیت ما هیچگاه چنین دعایی نکردهاند.
🍂 آنها دنيا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه میدانستند.
🍂 خسته بودم و سريع خوابم برد. نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
🍂 بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم. با ادب سلام کردم ایشان فرمود: «با من چکار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ می کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده.»
🍂 فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم، اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است پس چرا مردم از او می ترسند؟
🍂 میخواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند. التماس های من بی فایده بود.
🍂 با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سرجایم و گویی محکم به زمین خوردم!
🍂 در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. رأس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پریدم.
🍂 نیمه شب بود میخواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیدا درد می کرد!!
🍂خواب از چشمانم رفت. این چه رویایی بود؟ واقعا من حضرت عزرائیل را دیدم !؟ ایشان چقدر زیبا بود!؟
🍃 روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند.
🍂 سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم.
🍃 در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.
🍂 آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم.
نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مرده ام.
🍃 يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد!
آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج ميشود.
🍂 به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً ۱۲ ظهر بود.
🍃 نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد!
يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: اين تعبير خواب ديشب من است.
من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده.
🍂 زائران امام رضا علیه السلام منتظرند. بايد سريع بروم. از جا بلند
شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي!
گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم.
🍃 با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم.
راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟
🍂 بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم.
🍃 كاروان زائران مشهد حركت كردند.
⬇️👇⬇️👇
ادامه گذر ایام: ⬇️👇⬇️👇
🍂 درد آن تصادف و كوفتگي عضالت من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضاي خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.
🍃 در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخر الزماني امام غائب از نظر است.
🍂 تلاشهاي من بعد از مدتي محقق شد و پس از گذراندن دورههاي آموزشي، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
🍃 اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولي پركار دارم. يعني سعي ميكنم، كاري كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابي اهل شوخي و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم.
🍂 رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشيني با من خسته نميشود.
در مانورهاي عملياتي و در اردوهاي آموزشي، هميشه صداي خنده از چادر ما به گوش ميرسيد.
🍃 مدتي بعد، ازدواج كردم و مشغول
فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلي از مردم، به روزمرگي دچار شد و طي ميشد.
🍂 روزها محل كار بودم و معمولاً شبها
با خانواده. برخي شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم.
🍃 سالها از حضور من در ميان اعضاي سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه براي يك مأموريت جنگي آماده شويد.
🍂 سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروريستهاي وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالي پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند.
🍃 آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهاي عبوري و نيروهاي نظامي حمله ميكردند، هر
بار كه سپاه و نيروهاي نظامي براي مقابله آماده ميشدند، نيروهاي اين
گروهك تروريستي به شمال عراق فرار ميكردند.
🍂 شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاري و جمعي از پرسنل توپخانه سپاه، نيروهاي ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را براي پاكسازي كل منطقه تدارک دیدند.
✔️ ادامه دارد... منتظر باشید
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دنیا_مزرعه_آخرت
#برزخ
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59