eitaa logo
✍بغضِ قلم🥀
81 دنبال‌کننده
123 عکس
55 ویدیو
0 فایل
شعر و دلنوشته‌های منتظر و منتخب نا‌ب‌ترین اشعار معاصر
مشاهده در ایتا
دانلود
حال مرا مپرس که من ناخوشم،بدم این روزها به تلخ زبانی زبانزدم... تو با یقین به رفتن خود فکر می کنی من نیز بین ماندن و ماندن مردّدم... حق داشتی گذر کنی از من،که سال‌هاست یک ایستگاه خالی بی رفت و آمدم... از پا نشستم و نفسم یاری‌ام نکرد از هوش رفتم و نرسیدم به مقصدم... گفتم که عاشقت شده‌ام،دورتر شدی ای کاش لال بودم و حرفی نمی زدم... 📝@montazer393
هنوز گر چه صدایت غریب و غمگین است بلند حرف بزن،گوش شهر سنگین است... بلند حرف بزن ماه بی‌قرینه،ولی مراقب سخنت باش،شب خبرچین است... مراقب سخنت باش و کم بگو از عشق شنیده‌ام که مجازات عشق سنگین است... اگر به نام تو دستی به آسمان برخاست گمان مبر که دعا می‌کنند،نفرین است... به‌قدر خوردن یک چای تلخ با من باش که تلخ با تو عزیزم هنوز شیرین است... مرا به خوب شدن وعده می‌دهی اما شنیده‌ام همه‌ی وعده‌ها دروغین است... به حال و روز بد پیش از این چه می نالی؟ چه ماجرا که به تقدیرمان پس از این است... 📝🦋@montazer393
✍خ‌و‌ا... خوابی و بیدارم هنوز، دلواپسی کارم هنوز... دور سرم افکارِ تو، شمعِ شبِ تارم هنوز... من دل به مویت بسته‌ام، در بندِ افکارم هنوز... روز و شبم گم شد بیا، روز و شبان زارم هنوز... بی‌تو از عالم خسته‌ام، از عام بی‌زارم هنوز... جانا،هوایِ عاشقی، از دور نباشد خوش بیا... دردِ حسن را چاره کن، تا جان به‌تن دارم هنوز... بی تو مرا غم می‌برد، حسرت دلم را می‌خورد... تنها و شب‌گرد و ذلیل، جایِ لبت رویِ لبم، لب‌گیرِ سیگارم هنوز... ✓💔 ✒️🍂@montazer393
در عشقِ تو، تسلیم به تقدیر شدم... خوش باش که‌با سایه‌یِ تو پیر شدم..‌. ✓💔 ✒️🍁@montazer393
به حسن و خلق و وفا کس به‌یار ما نرسد تو را در این سخن انکار کار ما نرسد... اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند کسی به حسن و ملاحت به‌یار ما نرسد... به حق صحبت دیرین،که هیچ محرم راز به یار یک جهت حق‌گزار ما نرسد... هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی به دلپذیری نقشِ نگار ما نرسد... هزار نقد به بازار کائنات آرند یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد... دریغ قافله عمر کان چنان رفتند که گردشان به هوای دیار ما نرسد... دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش که بد به‌خاطر امیدوار ما نرسد... چنان بِزی‌ که‌اگر خاک ره شوی کس‌را غبار خاطری از رهگذار ما نرسد... بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او به سمع پادشه کامگار ما نرسد... ✒️💌@montazer393
و او مرا چون شاخه­‌ای ، که زیر بَهمن شکسته باشد ؛ رَها کرد... ...🌱 🖋🍃@montazer393
خواستم من گز کنم این شهر را با تو ولی کسر شٵنت بود با من یک قدم برداشتن...💔 ✒️❤️‍🩹@montazer393
سلام بر سلطان سریر ارتضا در جوار بارگاه ملکوتی امام مهربانی ها نائب الزیاره و دعاگوی دوستان هستم. سر می‌گذارم روی قالی‌های صحنَت تا دردهایم اندکی تسکین بیابد دل را به دریای پر از نورت سپردم تا آفتاب مهر تو بر من بتابد کپی‌‌‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌شاعر ✒️ ͜͡‌‌‌‌‌‌‌❥᭄ @najvayebaran
گاهی به عقاب خسته‌ای می ماند گاهی به یلِ نشسته‌ای می ماند... بد نیست مراعات کنی با این قوم شاعر به سلاح هسته‌ای می ماند... ✏️❤️‍🔥@montazer393
کشوری بودم که از هر سو به سمتم تاختی پرچم عشق خودت را بر دلم افراختی... عاشق دشمن شدن سخت است اما من شدم رفتی و اردیبهشتم را جهنم ساختی... چند روزی باعث سرگرمی‌ات بودم،مرا مثل یک اسباب بازی گوشه‌ای انداختی... دست در دستِ رقیبم دیدمت ای‌باوفا خیره در چشمت شدم اما مرا نشناختی... او که‌رفته برنخواهد گشت ای‌دل شاد باش باختی در عشق او وقتی خودت را باختی... ✏️🏴@montazer393
✅حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید ✍ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩستشاﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خوﺍﺏ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید. ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ میشود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... 📝✨@montazer393
گفته بودم می‌روم از کوی‌َات ای‌نامهربان منتظر بودم که‌گویی:‌عشق دیرینم بمان... از فراقت آن‌چه باقی مانده از من این بُوَد چشم گریان سینه سوزان عقل حیران نیمه‌جان... هرچه پنهان می‌کنم غم‌های خود را در دلم از دو چشمِ خون‌فشانم می‌شود هردم عیان... این و آن را به ز من دیدی و رفتی سویشان خاک بر فرقم که نزدت کمترم از این و آن... چون ندانستی تو قدرم می‌روم جای دگر چشم در راهم بمانی تا ابد این را بدان... 📝🌾@montazer393