eitaa logo
منتظران ظهور
558 دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
9.2هزار ویدیو
80 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💫✨💫✨ نماز ظهرم را که در مسجد نزدیک خانه شان خواندم ،مطمئن بودم می خواهم تا زنده ام ،چند خط راجع به این زن بنویسم .اما می توانستم ؟ مردد بودم و می ترسیدم ته دلم احساس می کردم این کار سنگین است.دلم می خواست یک نفر با اطمینان بگوید بله، بنویس یا بگوید نه،نمی توانی .بعد این مسئولیت را بگذارم گوشه ی موسسه و خیالم راحت باشد کسی شایسته تر از من آن را به سرانجام می رساند اما این طور نشد.تو گویی ایستاده بودم در شانه ی خاکی گردنه ی خوشبختی ،آن بار سنگین را به عهده گرفته بودم و برگشتی نداشت.هفته ای دو بار می توانستم کنار اشرف سادات بنشینم و حرف هایش را بشنوم.هر دفعه احوال خودم و خانواده ام را دقیق می پرسید و می گفت :صبر کن ،من اول برم دو تا چایی بریزم .و هیچ وقت تعارف نکردم که میل ندارم یا اجازه بدهد من بریزم .تشنه ی همان فنجان بلور چای بودم .از دستش می گرفتم و می گذاشتم روی میز و او نشسته ،تاکید می کرد زودتر بخورم تا سرد نشود. این همنشینی ها ،یک سال و نیم به ضرورت کار بود،بعدش اشتیاق شد و بهانه ی هم صحبتی. موقع پیاده کردن صوت های مصاحبه ،بیشتر دقت داشتم تا به آنچه شنیده بودم، فکر کنم.با خودم می گفتم این زن یک آدم معمولیست،مثل همه ی ما دلتنگی را تجربه کرده،دلواپس و غصه دار شده،بارها خسته و بیمار شده،نیاز به استراحت دارد.گاهی با کوچک ترین اتفاق ذوق می کند .با رنج کشیدن آشناست.احساسات دارد و در عین حال می تواند اطرافش را به جایی خواستنی تبدیل کند،از آن آدم هایی که دنیا بهشان نیاز دارد.شاید فرقش با ما همین بود،که نبودنش به چشم می آمد. چیزی که در تمام رفت و آمد هایم دیدم ،جز این نبود .پیر و جوان،اشرف سادات از زبانشان نمی افتاد .همسایه ها می آمدند خانه اش برای جلسه قران ،ولی اول سراغ اشرف سادات را می گرفتند .حاج حبیب از نماز جماعت حرم بر می گشت ،صدا می زد اشرف سادات ،تلفن زنگ می خورد،اشرف سادات را می خواستند .و او ،حتی اگر بیمار بود و کم حوصله ،لبخند از لب هایش دور نمی شد و محبت از نگاهش انگار که خورشید باشد. خودش اما،این را قبول نداشت.می گفت:اگر اهل بیت نباشند ،من هیچم .هر سحر خودم را می رسانم حرم حضرت معصومه و کمک می خواهم .از بزرگواری آنهاست که در این خانه هنوز باز مانده و من به مردم خدمت می کنم. نمی دانم ،شاید راست می گفت .بعضی ها در خلوت خودشان آن قدر به دنبال خورشید می دوند که آخر سر،ماه می شوند. همین آدم معمولی،که البته خیلی با ما فرق داشت ،قهرمان دوست داشتنی قصه ی من شد.قهرمانم را دوست داشتم.هر بار که دست هایش را باز می کرد و مرا در آغوش می گرفت ،به جهان امیدوار می شدم .سر شانه هایم را که می بوسید ،از ذوق ،پرنده ای می شدم با دو بال روی شانه هایم. در نگارش شنیده هایم ،تلاش کردم جانب امانت را نگه دارم و قصه گویی نکنم ،اما آنچه در مورد این زن در سال های بعد شهادت فرزندش نگفته باقی مانده،اگر بیش از این روایت مکتوب نباشد،کمتر نیست. من روبه روی خود زنی را دیدم که در آستانه ی هفتاد سالگی هنوز دل نگران انقلاب است .موضع و نظر سیاسی دارد.در صحبت هایش به گفته های حضرت آقا استناد می کند .معیشت مردم ،غصه ی جدی اش است و آن خانه ی با صفا و دلبازش،خانه ی امید خیلی ها.برای تک تک کسانی که از شهرستان های اطراف ،پرسان پرسان به او می رسند وقت می گذارد و حتی لازم باشد ،آبرو خرج می کند.اشرف سادات هنوز هم تمام قد پای انقلاب ایستاده و خودش را مدیون می داند،همین می شود مه بی چشم داشت و سهم خواهی،با دلسوزی ،مقتدر قدم بر می دارد و در مقابل هیچ پیشامدی ،منفعل نیست.زنده دل است و پویا .شاداب است و امیدوار. بعد از روزهایی که با حاج خانم گذراندم ،شجاع شدم .حالا هر کجا مادر شهیدی را می بینم ،بدون حجاب ،با اشتیاق و عطشی شیرین ،هر طور شده باب صحبت را باز می کنم و با هر جمله ی دعا و مهربانی شان،فکر می کنم بهره ام را از این دو روزه ی حیات برده ام . و همه ی این اتفاقات را مدیون حاج حسین کاجی هستم ،که آن روز سفارش کرد بروم و برای یک بار ،حاج خانم را ببینم. والبته ،به سرانجام رسیدن این کتاب حاصل نمی شد ،مگر با بزرگواری ،صبر و شفقت محمد قاسمی پور در مقابل کاستی هایم ،او که بیش از فن ،به من اخلاق آموخت و در وادی استاد و شاگرد ی ،پر رنگ ترین یادگاری ها را برایم به جا گذاشت. در میان این مکتوب ،هر کجا کج سلیقگی و ضعف دیدید،به پای من است.اگر عبارت و کلمه ای دلتان را برد ،لطف نگاه محمد معماریان است از بهشت،به واسطه ی محبتی که از مادرش در دلم جاگیر شد و تبارک هایی که به سفارش مادرم برایش خواندم. من از مفصل این نکته مجملی گفتم تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ۲۹اسفند ۹۸ مصادف با ۲۴ رجب ۱۴۴۱ شب شهادت حضرت موسی بن جعفر علیه السلام ❣️ ادامه دارد..... 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده« آ_ش» 💞
✨💫✨💫✨💫✨ بعدها آقاجان با صاحب کار صحبت کرد و او آمد توی خانه خودمان یک دار نصب کرد.نخ و نقشه و هر چیزی را که لازم بود،می آورد و از آن به بعد در خانه خودمان قالی می بافتیم .قالی که تمام می شد ،مزد ما را می داد و قالی را می برد .بعدش هم خیلی زود نقشه جدید را می فرستاد و قالی بعدی را سر می انداختیم. تقریبا ده ساله بودم .دستم تند بود،ولی روی تخته ی قالی آرام نمی گرفتم .نمی توانستم بی سروصدا بنشینم یک گوشه و سرم به کارم باشد با انگشت هایم قالی می بافتم و در فکر و خیالم ،آسمان و ریسمان را به هم .آقاجان و مادر می دانستند غافل بشوند ،آتش می سوزانم .سرک می کشیدم تا سر در بیاورم چطوری می شود از درخت بالا رفت یا از دیوار بالا کشید .جوری بود که هر دسته گلی به آب می رفت،حتما یک جایش به من ربط داشت،ولی کارم روی زمین نمی ماند؛برای همین هم صدای کسی در نمی امد. یک بار توی کوچه،پشت در حیاط ماندم ،اول می خواستم در بزنم ،ولی چشمم خورد به دیوار و فکر کردم لازم نیست در را برایم باز کنند؛خودم از پسش بر می آیم.نگاه انداختم و دنبال یک کلوخی ،سنگی،چیزی گشتم که از دیوار صاف بیرون زده باشد .دیده بودم آقاجان روی تنه درخت دنبال جای پا می گردد و مطمئن که می شود ،دستش را به یک جایی محکم می کند و با یک نفس،یا علی می گوید و خودش را می کشاند روی تنه درخت؛می خواستم ادایش را در بیلورم .آن قدر طول دیوار را قدم زدم و بالا و پاینش را نگاه کردم که بالاخره چند تا جای پا پیدا کردم و خودم را از دیوار بالا کشیدم و پریدم توی حیاط .نزدیک بود با صورت زمین بخورم که دست هایم را سریع رساندم به زمین .وقتی روی پا بلند می شدم ،با خودم فکر می کردم که بهتر است خودم به جای آقاجان بروم توت تکانی.سر چرخاندم ببینم کسی دیده چطور از پشت در بسته خودم را رسانده ام توی حیاط یا نه.می خواستم به هر که دیده ،بگویم که خیلی هم سخت نبوده و اگر بخواهد می توانم یادش بدهم،ولی دریغ از یک جفت چشم.خاک لباس هایم را تکاندم و دویدم داخل خانه .عزیز جلویم سبز شد .وقتی پرسید چرا نفس نفس می زنی،به گفتن یک هیچی بسنده کردم تا نشنوم که بگوید آخرالزمون شده مگه دختر ،به حق کارای نکرده.و نبینم لب پاینش را خیلی ریز به دندان می گیرد. چند وقتی هم چشمم دنبال جوجه کلاغ های بالای درخت توت بود.آقاجان که می دانست هیچ کاری ازم بعید نیست ،سعی کرده بود بترساندم.فکر می کرد وقتی انگشت اشاره اش را نشانم داده و تهدید کرده اگر به جوجه ها دست بزنم ،پدر و مادرشان چشم هایم را در می آورند ،باور کرده ام ،اما تقصیر من نبود،آن روز توی خانه تک و تنها بودم ،حوصله ام سر رفته بود.حوصله قالی بافی هم نداشتم .کمی طناب بازی کردم ،گرمم شد .عرق کرده بودم و موهایم چسبیده بود به گردن و صورتم .رفتم دم حوض یک کلاغ نشسته بود آن طرف حوض و داشت با حوصله آب می خورد. ❤️ادامه دارد... 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش» 💞
✨💫✨💫✨💫✨ تنهایی و گرما یادم رفت.دستم را بردم توی حوض و کمی آب پاشیدم روی آب ،کلاغ سرش را بالا آورد و نگاهم کرد.بعد بی توجه به من پر زد و رفت؛بدون اینکه از من ترسیده باشد .بلند شدم و رفتم پای درخت توت،سرم را گرفتم بالا تا بلندترین شاخه اش را ببینم .خیلی بلند بود هی سرم را بردم عقب ،خیره شدم به آفتاب که نورش چشمم را زد ؛ناخودآگاه بستمشان.وقتی چشم هایم را باز کردم،اول کمی سیاهی رفت،بعد خیلی زود دوباره توانستم واضح اطرافم را ببینم .دست کشیدم روی تنه درخت ؛زبر بود.حواسم پرت مورچه هایی شد که رویش راه می رفتند .انگشتم را گذاشتم جلوی راهشان؛مسیرشان را عوض کردند .هر کاری می کردم ،از یک طرف دیگر راه پیدا می کردند.دست از سرشان برداشتم ،کلاغی هم روی درخت نبود ؛البته خبر داشتم که جوجه کلاغ ها توی لانه شان تنها هستند.دستم را گرفتم به تنه ی درخت و خودم را به زحمت کشیدم نزدیک میخ اول .قدم کوتاه بود و تا بخواهم خودم را برسانم به میخ بعدی،کشیده شدم به درخت و پوست دستم زخم شد ،دودستی درخت را بغل کرده بودم تا نیفتم .دستم می سوخت،ولی اهمیت ندادم.می خواستم هر طور شده به آن لانه ی گردی که روی شاخه جا خوش کرده بود برسم ،که رسیدم.اولین جوجه را برداشتم و انداختم داخل یقه لباسم .داشتم بهش می گفتم می برمت پایین و با هم بازی می کنیم و جفتمان از تنهایی در می آییم ،که دو تا قار قار کرد و هیچ نفهمیدم که یک دسته کلاغ سیاه زشت یکهو از کجا پیدایشان شد.مستقیم داشتند می آمدند سمت من،حسابی ترسیدم ،جوجه را انداختم داخل لانه اش و هول هول پایین آمدم.از میخ یکی مانده به آخر پریدم پایین و سکندری خوردم و افتادم پای درخت ،دست زخمی ام کم بود ،پایم هم گرفت به یک شاخه کوچک و خراش برداشت.اهل گریه و زاری نبودم .سریع خودم را جمع و جور کردم و دویدم سمت اتاق،رفتم تو و در را پشت سرم چفت کردم و نشستم همان جا پشت در،صدای تالاپ تلوپ قلبم را می شنیدم .کوتاه و بریده بریده نفس می زدم .دلم کمی آب می خواست ،زبانم چسبیده بود بیخ گلویم و لب های خشکم چسبیده بودند به هم ولی جرئت نداشتم از جایم تکان بخورم .کلاغ ها یک جوری با نوکشان به در می زدند که ته دلم خالی شد.فکری شدم که اگر چند تا نوک دیگر بزنند،راستی راستی در سوراخ می شود.ترس برم داشته بود که جواب آقاجان را چه بدهم ،تا اینکه خودشان خسته شدند و رفتند ؛مثل مورچه ها که حتما بالاخره یک جایی خسته می شدند و دست از دانه بردن بر می داشتند ولی کی اش را نمی دانستم .این مورچه های بیچاره ،همیشه ی خدا یک چیزی روی دوششان بود انگار بلد نبودند بدون بار کشیدن راه بروند ؛مثل خودم،که نمی توانستم شکل خیلی از دخترها سرم را پایین بیندازم و مشغول کار خودم باشم ،انگار یک چیزی مدام توی سرم قل می خورد و برای هر چیزی دست می جنباندم و شیطنت می کردم .از داستات کلاغ ها درس عبرت نگرفتم ؛فقط باور کردم که اگر کمی دیر جنبیده بودم ،نوک یکی از کلاغ ها می خورد توی چشمم و کور می شدم . ❤️ ادامه دارد.... 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 🌷 تفکر این بزرگ مرد آموزش داده می شود؛🌷 کودکان ایرانی با آرزوی اینکه روزی به جایگاه سردار بزرگ کشورشان برسند،🌷 درس می خوانند و رشد می کنند. شیطان صفتان همیشه به یاد داشته باشند🌷 که نمی توانند ذره ای با این کارشان🌷 از غیرت مردان و زنان ایرانی بکاهند.🌷
شهید سید مرتضی آوینی: اگر در جستجوی امام زمان هستی او را در میان سربازانش بجوی از نشانه‌های خاص آنان این‌ است که همچون نور ، دیگران را ظاهر میکنند خود را نمی بینند ... 🌷حاج قاسم سلیمانی 🌷حاج احمد کاظمی 🌹