#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان: #دل_غمگین_عمه_حکیمه
قسمت اول
گُل گُل گُل 🌸بر دست درختها 🌳گل های زیبایی🌺 باز شد، جیک جیک جیک از نوک گنجشکها اواز قشنگی بیرون ریخت، هوا دلپذیر بود🌱 و درختان 🌳دست هایشان را به اسمان گرفته بودند.✨
فرشته باران 💦با قطره هایش شهر #سامرا را پر از مهربانی کرد، به نخل ها رنگ تازه و روی پرنده ها بوی بهار پاشید😍
#عمه_حکیمه از پشت پنجره اتاقش به بیرون خیره شده بود، هوا را با شوق بو کرد و گفت: خدایا از تو سپاس گزارم🤲 که برای ما باران💦 فرستادی، و شهرمان را به برکت امام حسن عسکری 🌟و کودک عزیزش☀️ با طروات ساختی!🌿
وطن اصلی عمه حکیمه مثل امام عسکری علیه السلام 🌟و خانواده اش شهر #مدینه بود، اما انها مجبور بودند به اجبار خلیفه عباسی👑 در #سامرا زندگی کنند. سامرا یک شهر کوچک نظامی بود که بیشتر ادم هایش ماموران خلیفه بودند.😞
وقتی باران💦 بند امد عمه حکیمه از پله های ایوان پایین رفت ، و در حیاط خانه🏠 چرخ زد، عمه حکیمه به اسمان نگاه کرد دوتا قطره از دو طرف چشم هایش😢 بیرون افتاد، اهسته گفت: اسمان قدر برادر زاده های گلم را میداند ،اما سامرا و مردم کینه توزش چرا، هرگز😔
خانه امام حسن عسکری علیه السلام 🌟نزدیک خانه عمه حکیمه بود
عمه حکیمه انگشت به صورت گل کشید و گفت: ای کاش مردم میفهمدند و باور میکردند ، و باور میکردند که خدواند بخاطر امامان ماست که باران💦 میفرستد،بهار🌻💐☘ را می اورد، زمین را غرق در سبزه🌱 میکند ، گل🌹 می رویاند، کندو را پر از عسل🍯 میسازد، درخت را پر از میوه 🍎🍇و چشمه و چاه را لبریز از اب میکند😇
#ادامه_دارد...
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#شعر
#جمعه_های_انتظار
امام مهربان (امام زمان)
من یار مهربانم
من صاحب الزمانم
اگر میخوای بدونی
امام شیعیانم.
سیده نرجس خاتون
مادر خوش زبانم
اورده است به دنیا در نیمه شعبانم
حسن عسکری بود
بابای مهربانم
من مهدی و قائمم
حجت این زمانم
من میبینم شما را
با هر دو چشمانم
من مواظب شما هم
با هر دو دستانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
🍃 این قسمت: نگهداری از بیمار
✨ پیام اخلاقی: مسولیت پذیری در ارتباط با دیگران
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#وظایف_کودک_منتظر
گل زیبای امام زمانی🌸
در زمان غیبت امام مهدی علیه السلام
ما میتونیم یک کارهایی انجام بدیم که دل ایشون رو خوشحال کنیم😍
👇مثل👇
👈محیط زندگیت را با نام امام زمان (علیه السلام) تزیین کن تا همیشه به یادش باشی 😊
🤲اللهم عجل لولیک الفرج🤲
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن #پیامبران
حضرت #ابراهیم_ع 🌟
قسمت اول
doa-faraj3.mp3
1.72M
بچه ها جوونم بیایین هر #غروب_جمعه
دعای سلامتی اقا رو بخونیم🤲🤲
🍎🍃🍎🍃🍎🍃
@montazer_koocholo
:
#قصه_های_نماز
این قسمت: غسل جمعه
فاطمه و امیر قرار بود برای اولین بار با مادرشان به نماز #جمعه بروند😍. پدر گفت تا من #غسل_جمعه انجام میدم شما اماده بشین.
امیر پرسید :غسل جمعه چیه؟🤔
مادر گفت بله غسلی که روز #جمعه انجام میدن.
امیر با کنجکاوی گفت: اصلا #غسل چه جوریه⁉️
فاطمه که تازه به سن تکلیف رسیده بود و غسل کردن را از معلمش یاد گرفته بود گفت:
اول باید نیت می کنیم مثلا نیت می کنیم که غسل #جمعه انجام بدیم ، بعدش سر و گردن را میشوریم، بعد سمت راست و بعد سمت چپ همین!
امیر رو به مادر کرد و گفت نمیشه وقتی برگشتیم غسل جمعه انجام بدیم اخه دیر میشه هاااا
مادر جواب داد: پسرم غسل جمعه که واجب نیست ولی خیلی ثواب داره، و باید از اذان صبح تا ظهر انجامش بدی،
فاطمه گفت معلم ما گفت میتونید، #قضای این غسل را غروب جمعه و روز شنبه تا ظهر انجام بدیم
پدر که اماده شده بود گفت: زود باشین بقیه صحبتا باشه برای توی راه
#ادامه_دارد...
Roobah-Va-Angoorha.mp3
10.17M
#قصه_شب🌚
قصه امشب: روباه و انگور ها🍇
رده سنی: ۷تا ۱۰ سال
✨ قصه گو: خاله سمینا
#داستان
زندگی #حضرت_محمد_ص
#روز_زیارتی
#شنبه
این داستان: #دسته_گل
قسمت اول
دختر بد است، دختر خوب نیست😒
اما پسر خوب است🙃، خدایا من پسر میخواهم!
مرد کشاورز شکم بزرگ و قُلنبه اش را تکان داد و خندید، بعد راه افتاد، او چاق بود اما راحت راه میرفت، چون مرد ورزیده ایی بود، از صبح تا غروب 🌚روی زمین کشاورزی اش کار میکرد،هیچوقت هم از کار و تلاش خسته نمیشد، به همین خاطر بازو های قوی و تنومندی💪 داشت،
مرد کشاورز بیلش را روی دوشش گذاشت، بعد با خودش گفت: اه داشت یادم میرفت،من امروز باید به خانه #حضرت_محمد_ص🌟 بروم ، چون ما چند روز پیش با همسایه هایمان این قرار گذاشتیم.
او حرکت خود را تند کرد در راه باز یاد همسر باردارش 🤰افتاد، وقت زایمان او نزدیک بود، قرار بود همین روز ها بچه اش را بدنیا بیاورد، این بچه ششمین بچه او بود.
مرد کشاورز گفت: چه خوب میشود که بچه ام پسر👶 باشد ولی اگر دختر باشد چه خدا رحم کند.🙃
اخم هایش توی هم رفت و لب و لوچه اش اویزان شد، او از دختر بدش می امد، همیشه میگفت دختر برای خانواده سربار است، و به درد هیچ کاری نمیخورد فقط نان خور است..😞
باد تندی💨 در صحرا وزیدن گرفت، پرنده های صحرایی به این سو و ان سو دویدند، مرد کشاورز شروع کرد به دویدن ترسید از همسایه ها جا بماند، اما او دیر نکرده بود وقتی به خانه اش رسید فهمید زود امد پس یک راست به حیاط خانه پا گذاشت، و صدا زد:
🔻اهای زن کجایی، بچه مان به دنیا نیامد، دلم برای دیدن پسرمان یک ذره شده❗️
زن از پشت پنجره اتاق کله اش را بیرون اورد، رنگ صورتش زرد بود و نفس نفس میزد، به سختی راه میرفت نتوانست از اتاق بیرون بیاید پس از همان جا داد زد: بچه ام توی دلم تکان نمیخورد، شاید خواب😴 است و شاید هم برای تولد عجله ایی ندارد❗️
مرد کشاورز رفت لب چاه و صورت خود را شست و بلند بلند خندید😀، یک جفت کبوتر که لب بام نشسته بود دیگر بق بقو نکردند شاید با خود فکر کردند این مرد کشاورز هم عجب ادمی است، گاهی وقتها بلند بلند میخندد و گاهی هم بلند بلند داد میزند❗️
مرد کشاورز گفت: من به خانه پیامبر🌟 میروم اگر احساس کردی وقت زایمانت هست تا به کمکت بیاییند یک نفر را هم بفرست سراغ قابله تا خودش را زودتر به اینجا برساند، میخواهم وقتی امدم پسر تپلم را در بغل تو ببینم، 🙃
زن از حرف او ناراحت 😔شد و اهسته با خودش گفت؛ اصلا به فکر سلامتی من نیست،فقط دوست دارد بچه اش پسر باشد ، خدایا اگر دختر بود چه کنم او روزگارم را سیاه خواهد کرد،😟
چشم سیاه و درشت زن پر از اشک😢 شد تا امد حرفی بزند دید که او در حیاط نیست، او به خانه پیامبر رفته بود...
#ادامه_دارد..
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
#دل_غمگین_عمه_حکیمه
قسمت دوم
🍃ناگهان عمه حکیمه دل تنگ امام حسن عسکری علیه السلام🌟 و کودکش مهدی عج🌟 شد، دلش طاقت نیاورد صبر کند، فوری چادر به سر کرد و به در خانه امام راه افتاد، به انجا که رسید در زد و پا به حیاط گذاشت، با یک دنیا شوق با امام حسن عسکری علیه السلام🌟 احوالپرسی کرد، صورت مثل گل نرگس او را بوسید😘 و دو زانو جلوی انها نشست😍
او با خودش گفت چقدر خوب است هر وقت به خانه برادر زاده ام میایم نه غم دارم نه غصه و نه بی حال میشوم. 😇
بعد هم به اتاق رو به رو نگاه کرد و منتظر ماند تا مهدی علیه السلام🌤 بیاید و توی بغلش بپرد، اما خانه از صدای او خالی بود، 😔
عمه حکیمه پرسید پس عزیز دلم مهدی 💚کجاست⁉️
نرگس بغض کرد ، امام حسن عسکری علیه السلام☀️ با غم جواب داد: او را به خدا سپرده ایم🌿
عمه حکیمه ترسید،پایش دلش، دستش لرزید و قلبش شروع به تاپ تاپ کرد😥
شهر #سامرا در دست دشمنان بود، خانه امام در محاصره انها بود😞
مهدی علیه السلام ✨با انکه کودک بود دشمنان زیادی داشت، چون انها میدانستند امام مهدی🌟 امام اخر شیعیان بود و در دوران امامتش ستمگران نابود خواهند شد👌
عمه حکیمه گفت،: او را به خدا سپردیم، منظورت چیست حسن جان،؟⁉️
نگاه پر اطمینان امام حسن عسکری به دل عمه حکیمه ارامش داد،
مثل مادر موسی علیه السلام💫 که فرزندش را در رود نیل🌊 به خدا سپرد😌
عمه حکیمه با حرف های امام ارام شد، او حضرت موسی را بیاد اورد که اسیه مادرش برای در امان ماندن از حمله دشمنان در جعبه ایی📦 گذاشت و در رود نیل🌊 رها کرد.
حالا امام حسن عسکری☀️ برای حفظ جان فرزندش او را به جایی امن فرستاده بود تا دست دشمنان به او نرسد🌻
عمه حکیمه غمگین 😓شد و دیگر نتوانست حرف بزند.
#پایان_داستان_دل_غمگین_عمه_حکیمه
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
29.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #حنا_دختری_در_مزرعه
قسمت ۲۱
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#والدین_بخوانند
كودک از طريق مشاهده ياد میگيرد. اگر خودتان لجبازی میكنيد، فرزندتان هم از شما میآموزد و اگر برای عصبانی كردن همسرتان و تلافی كردن رفتار نامناسب او صدای تلويزيون را بلند میكنيد، فرزندتان هم اين روش رفتاری را ياد میگيرد.
پس قبل از هر كاری، سعی كنيد الگوی كاملی برای فرزندتان باشيد؛ البته گاهی هم آموزش نادرست فرزندی لجباز بار میآورد.
اگر هنگامي كه رفتار نادرستی را در جمع مرتكب میشود به او لبخند بزنيد و با شوخی بگوييد «به فلانی رفته» تا سعی كنيد رفتار نامناسبش را پوشش دهيد، اين پيام را به او می دهيد كه رفتارش جالب بوده و به طور ناخودآگاه رفتارش را تقويت میكنيد.
گذشته از اين، هيچ وقت در مقابل کودک به خاله و دايی در مورد اينكه چگونه ظرف شكلاتها را پخش كرده يا ظرفهای خانه را شكسته است چيزی نگوييد و اشتباهاتش را به عنوان شيرينكاری به ديگران معرفی نكنيد.
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
🌾 این قسمت: وسط حرفم نپر
✨ پیام اخلاقی: رعایت نوبت در صحبت کردن
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#قصه_های_نماز
این قسمت: باغ نماز💐
تا حالا به باغ رفته ایی⁉️ درختان🌳 را دیده ایی ، که در ردیف های منظم ایستاده اند
به باغچه ها نگاه کرده ایی ؟ صف منظم گل ها 🌻را دیده ایی⁉️
هنگام نماز #جماعت نماز گزاران در صف های منظم می ایستد ، انها مثل گل ها🌻 و درختان🌳 برای نیایش🤲 با پرودگار اماده میشوند، 😇
🌿در نماز #جماعت امام باید جلوتر از نماز گزار بایستد، نماز گزار باید کمی عقب تر از امام باشد.
🍀نماز گزار نباید #تکبیره_الاحرام را قبل از امام بگوید☘
🍁در نماز جماعت #حمد و #سوره را امام میخواند و بقیه نماز را باید نماز گزار خودش بخواند🍁
🍃به نماز #جماعت که میروی در اعمالی مثل #رکوع و #سجده و سر برداشتن از ان از امام جماعت پیشی نگیر،🍃
🌺اگر از امام عقب ماندی و زمانش زیاد نبود ، اشکالی ندارد، نگران نشو و عجله نکن😌 چون در ان لحظه فرشتگان سپید پوش خداوند به تو کمک میکنند نمازت را به بهترین شکل به بقیه برسانی☺️
#ادامه_دارد
بچه ها جوونم وقت نمازه📿
برای سلامتی و فرج امام زمان عج دعا کنیم😇
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
صالح ۲.mp3
22.21M
#قصه_شب
🌹#صالح ۲🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت : #سوره_تکاثر
🎶تدوین :_____
📚منبع : قصه های پیامبران
@montazer_koocholo
#داستان
#نهج_البلاغه
#یکشنبه
#حضرت_علی_ع
🍂دلم برای بابا امان میسوزد، صورتش مثل لبو سرخ شده ، چشم هایش خسته و غمگین😔 است، هرچند گل لبخند از لبانش نمی افتد ☺️، قبل از اینکه به او سلام کنم بلند و گرم جواب سلامم را میدهد ، سلامش گرم است و احوالپرسیش گیرا💐
هوا سرد شده است و قطره ها💦 بر پیراهن شیشه ایی کلاس نقش بسته اند، از معلمان خبری نیست.
شاید در برف ❄️و بوران 🌨گیر کرده است،
ما در مشکین شهر زندگی میکنیم، بابا امان سرایدار مدرسه ماست، او با بچه هایش در اتاقی کوچک گوشه حیاط زندگی میکند.
به او خیره میشوم دلم به حالش میسوزد، دائم دستهایش را ها میکند، اما هوا انقدر سرد است که با این کارها گرم نمیشود
⚡️یاد ماجرای چند روز پیش می افتم وقتی قصه بابا امان را برای مادرم تعریف کردم و گفتم که وضع مالی خوبی ندارد بابا که صدایم را شنید گفت: پسرجان او که مثل ما توی باغ بیل نمیزند کارمند دولت است و سر ماه مرتب پول به حسابش ریخته میشود😏
من به بابا گفتم: اما او چند بچه قد و نیم قد دارد، که نه لباس درست و حسابی تنشان است نه خانه بزرگی دارند☹️
بابا حرفم را قبول نکرد اما مامان یواشکی پولی💵 در جیبم گذاشت تا به او بدهم.
من فردای ان روز دور از چشم بچه ها ان پول را به بابا امان دادم، اولش تعجب کرد و بعد پرسید برای چیست؟🤔
گفتم برای بچه های شما!
صورتش رنگ به رنگ شد شاید خجالت کشید اما فقط گفت ممنون پسر جان.
فردا دم در مدرسه پیشم امد و گفت سلام پسرجان میخواهم هدیه ات را به چند بچه بی بضاعت بدم راضی هستی😍
با تعجب پرسیدم؛ خودت چی؟.
خندید و گفت خودم، درست است که من کارمند نیستم و حقوق زیادی ندارم اما خدای بزرگی دارم👌
سرجایم مینشینم معلم کتاب دینی📖 را باز میکند و برایمان یک حدیث از #نهج_البلاغه میخواند که مرا یاد بابا امان می اندازد
🌺🌸"ان کسی که با دست کوتاه ببخشد از دستی بزرگ پاداش میگرد"🌺🌸
نهج البلاغه حکمت ۲۳۲📚
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
🍃 این قسمت: چه جوری بهش بگیم اشتباه کرده
✨ پیام اخلاقی: نهی از منکر
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان
#حضرت_زهرا_س
#یکشنبه
این داستان :.این امانت از فاطمه است
🍁با خودم میخندیدم😄 بلند بلند شاید اگر کسی مرا میدید با تعجب نگاهم میکرد، مخصوصا اگر از سر وضعم میفهمید من یک #یهودی هستم.
داشتم به سرعت اسب🐴 میدویم دیگر من از سن و سال جوانی دور بودم، سنم بالای سی بود، اما هنوز هم چابک و سرحال بودم😉
وقتی نفس زنان به محله ی پدری رسیدم، خاله اسیه از روی پشت بام داد زد: چه خبر شده زید خوش خبر باشی خواهر زاده😍
شوهرش وهب چوبان بود و از صبح تا غروب🌚 در بیرون مدینه گوسفندان را به چرا میبرد.
سینه ام را صاف کردم و گفتم: خاله جان همین الان دست هایت را بشویی، یک نفر هم را بفرست دنبال وهب تا خیلی زود گوسفندانش را به خانه بیاورد و خودش را به خانه ما برساند😌
چشم های خاله طرفم زاغ شد دست چاقش لرزید و گفت: یا موسای پیامبر ، چه شده برای خواهرم اتفاقی افتاده🤔
خندیدم و گفتم نه خاله خبر خوشی است! یک خبر اسمانی 🌟
چشم های خاله گرد شد و دست پشت دیگرش زد: معجزه اخرالزمان! پیروزی قوم یهود بر دشمنان😰
طرفش چشم غره رفتم و گفتم: هیس! پدر بزرگم گفته همه فامیل ها که پیرو حضرت موسی هستند باید بیایید و این معجزه را از از نزدیک ببینند همین امشب!🤗
خاله اسیه انقدر وسواس داشت که حتم داشتم زودتر از من به خانه برسد و معجزه خدا را با چشم های خود ببیند!😁
همین طور هم شد ، خاله اسیه زودتر از من به خانه رسیده بود، شوهرش وهب هم کمی بعد رسید، بعدش هم پسر عمه زبیر و شش تا از پسران قوی و مهربانش رسیدند، خانه ما پر از مهمان شد، ما هشتاد نفر بودیم، هشتاد مرد و زن یهودی که در شهر #مدینه زندگی میکردیم.
پدر بزرگم که بزرگ قبیله بود با عصایی از جنس چوب گردو و میگفتند از جنس عصای حضرت موسی پیامبر ما یهودیان در اتاق قدم میزد، به هر صورت هریک از مهمان ها که خیره میشدم یک جور اضطراب و دلهره وجود داشت، اما من پدر بزرگ، مادر بزرگ و همسرم لُبابه که از ماجرا خبر داشتیم خندان بودیم😄
ثابت عموی همسرم که ریش بلندی داشت گفت،: خیال ندارید بگویید چه شده، نکند خبر ندارید در همسایه های زیادی به اجتماع خانه زبید بو برده اند و ممکن است کار دستمان بدهند و خشمگین😡 شوند
پدر بزرگ خندید و گفت: اما ما بنده خدا هستیم نه ادم هایمتعصب و تند رو که به های و هویشان بلرزیم و بترسیم👌
پدر بزرگ ادامه داد:حالا گوش بسپارید به زید تا ماجرایی که به چشم خود دیده تعریف کند
#ادامه_دارد
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo