eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.6هزار دنبال‌کننده
731 عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
💢 ما اینجا هستیم که با روشهای متنوع مفاهیم #مهدوی و #دینی را به فرزندان و دانش آموزان دلبند شما آموزش دهیم و پاسخ گو سوالات اعتقادی عزیزان شما باشیم💢 ارتباط با خادم کانال : @afsaneiranpour1372 @Layeghi_313
مشاهده در ایتا
دانلود
👌احترام و ارزش قائل شدن به کودکان در سیره ی رسول‌خدا(صلی الله علیه و آله) به اندازه‌ای ارزشمند بود که ایشان هنگامی که به نماز می‌ایستادند اگر صدای گریۀ کودکی به گوششان می رسید نماز را با شتاب می‌خواندند ✨پیامبر در این باره می‌فرمایند: أَکْرِمُوا أَوْلَادَکُمْ وَ أَحْسِنُوا آدَابَهُمْ یغْفَرْ لَکُم 🦋به فرزندان خود احترام بگذارید و آنها را نیکو تربیت کنید تا بخشیده شوید🦋( مکارم الاخلاق، ص ۲۲۲)
زندگی 🍃 این داستان :ما خیلی گرسنه هستیم! پسرک داشت از کنار نخلستانی 🌴میگذشت که صدایی شنید، ارباب ان نخلستان با صدای بلند به نوکر هایش میگفت" یالا زودتر ان جعبه های📦 بزرگ را بار شتر 🐪کنید،اگر کارتان را تا غروب تمام نکنید، مجبورتان میکنم تا صبح در باغ نخلم بمانید و از روی نخل ها🌴 خرما بچیینید، نوکر ها که حسابی خسته شده بودند تند تند کار میکردند، شتر های 🐪زیادی هم از اول نخلستان🌴 تا اخر ان به صف شده بودند، پسرک انها را یکی یکی شمرد اما وقتی به پنجاه رسید، خسته شد چون عقب تر ازانها را نمیدید، پسرک خندید اما خنده اش خشک و خالی بود🙁، تازه بخاطر گرسنگی توان نداشت بلند بلند بخندد، او به کفش های کهنه👞 و لباس های ساده ایی👕 که بر تنش بود نگاه کرد، بعد به اسمان خیره شد اه کشید و گفت: ای خدای عزیز چه میشد پدرم الان زنده بود، و ما گرسنه نبودیم، کاش ما هم مثل این ارباب باغ بزرگ خرما داشتیم، البته پدرم همیشه مهربان🌺 بود و به کسی زور نمیگفت🌻 🍀وقتی در خانه بود به مادرش گفته بود: بروم و ببینم غذایی پیدا میکنم، هرچه باشد من مرد خانه هستم.😌 هوا گرم بود و مردم عرق ریزان و بی حوصله ،در کوچه ها رفت و امد میکردند، ان روز ها براب مردم روز های بدی بود بخاطر اینکه بیشتر مسلمانان بخاطر جنگ با کفار در سختی بودند غذا و اذوقه کم بود و ثروتمندان در فکر فقیران نبودند.😒 پسرک به مسجد🕌 رسید، جلو رفت و خوب گوش داد، صدای 🌟 مثل نسیم خوش بویی💫 ،از درون مسجد🕌 بیرون امد، او بار ها همراه پدرش برای دیدن پیامبر خدا به مسجد رفته بود😍 جلو رفت سرش را داخل مسجد برد و خوب نگاه کرد ناگهان 🌟ساکت شد، بعد با اشاره دست گفت بیا!🌷 پسرک با خوشحالی کفش هایش را دراورد و به داخل مسجد🕌 رفت وقتی جلو پیامبر رسید سلام🖐 کرد، پیامبر ✨دستش را گرفت او را بوسید😘 و بغل کرد، معاذ هم که او را میشناخت دستی بر سرش کشید و گفت: چه شده پسر جان هرچه میخواهی به پیامبر خدا ⭐️بگو ایشان مثل پدر هستند🌺 پسرک سرش را اهسته جلو برد و پیامبر گفت: ای پیامبر خدا مادر و خواهرم گرسنه اند مااز دیروز تا حالا چیزی نخورده ایم.😣 خیلی غمگین😔 شد ، فوری یکی از دوستانش را صدا زد و اهسته به او چیزی گفت،مرد با عجله از مسجد🕌 بیرون رفت، و چند دقیقه بعد با ظرف خرما برگشت، چشم های پسرک از خوشحالی برق زد 🤩 فرمود: پسرم در این ظرف بیست و یک دانه خرماست، هفت تا برای خودت، هفت تا برای مادرت و هفت تا برای خواهرت💚 🔹پسرک با شوق زیاد😄 کاسه را گرفت و تشکر کرد و به طرف خانه راه افتاد. او خوب میدانست غذای خانه پیامبر خدا💫 هم هم کم است اما این خرما ها را به او بخشیده است، 👌 با رفتن او پیامبر 🌟به معاذ گفت: 💫ای معاذ هرکس به یتیمی کمک کند و دست نوازش بر سرش بکشد ، خداوند به اندازه مو هایی که زیر دستش هست به او پاداش میدهد، و گناهانش را میبخشد‌.😍 معاذ خوشحال شد ، چون او هم انروز به پسرک یتیمی مهربانی کرده بود😇 📚 داستان هایی از زندگی حضرت محمد، نوشته مجید ملا محمدی 🍎🍃🍎🍃🍎🍃 @montazer_koocholo
زندگی این داستان: قسمت اول دختر بد است، دختر خوب نیست😒 اما پسر خوب است🙃، خدایا من پسر میخواهم! مرد کشاورز شکم بزرگ و قُلنبه اش را تکان داد و خندید، بعد راه افتاد، او چاق بود اما راحت راه میرفت، چون مرد ورزیده ایی بود، از صبح تا غروب 🌚روی زمین کشاورزی اش کار میکرد،هیچوقت هم از کار و تلاش خسته نمیشد، به همین خاطر بازو های قوی و تنومندی💪 داشت، مرد کشاورز بیلش را روی دوشش گذاشت، بعد با خودش گفت: اه داشت یادم میرفت،من امروز باید به خانه 🌟 بروم ، چون ما چند روز پیش با همسایه هایمان این قرار گذاشتیم. او حرکت خود را تند کرد در راه باز یاد همسر باردارش 🤰افتاد، وقت زایمان او نزدیک بود، قرار بود همین روز ها بچه اش را بدنیا بیاورد، این بچه ششمین بچه او بود. مرد کشاورز گفت: چه خوب میشود که بچه ام پسر👶 باشد ولی اگر دختر باشد چه خدا رحم کند.🙃 اخم هایش توی هم رفت و لب و لوچه اش اویزان شد، او از دختر بدش می امد، همیشه میگفت دختر برای خانواده سربار است، و به درد هیچ کاری نمیخورد فقط نان خور است..😞 باد تندی💨 در صحرا وزیدن گرفت، پرنده های صحرایی به این سو و ان سو دویدند، مرد کشاورز شروع کرد به دویدن ترسید از همسایه ها جا بماند، اما او دیر نکرده بود وقتی به خانه اش رسید فهمید زود امد پس یک راست به حیاط خانه پا گذاشت، و صدا زد: 🔻اهای زن کجایی، بچه مان به دنیا نیامد، دلم برای دیدن پسرمان یک ذره شده❗️ زن از پشت پنجره اتاق کله اش را بیرون اورد، رنگ صورتش زرد بود و نفس نفس میزد، به سختی راه میرفت نتوانست از اتاق بیرون بیاید پس از همان جا داد زد: بچه ام توی دلم تکان نمیخورد، شاید خواب😴 است و شاید هم برای تولد عجله ایی ندارد❗️ مرد کشاورز رفت لب چاه و صورت خود را شست و بلند بلند خندید😀، یک جفت کبوتر که لب بام نشسته بود دیگر بق بقو نکردند شاید با خود فکر کردند این مرد کشاورز هم عجب ادمی است، گاهی وقتها بلند بلند میخندد و گاهی هم بلند بلند داد میزند❗️ مرد کشاورز گفت: من به خانه پیامبر🌟 میروم اگر احساس کردی وقت زایمانت هست تا به کمکت بیاییند یک نفر را هم بفرست سراغ قابله تا خودش را زودتر به اینجا برساند، میخواهم وقتی امدم پسر تپلم را در بغل تو ببینم، 🙃 زن از حرف او ناراحت 😔شد و اهسته با خودش گفت؛ اصلا به فکر سلامتی من نیست،فقط دوست دارد بچه اش پسر باشد ، خدایا اگر دختر بود چه کنم او روزگارم را سیاه خواهد کرد،😟 چشم سیاه و درشت زن پر از اشک😢 شد تا امد حرفی بزند دید که او در حیاط نیست، او به خانه پیامبر رفته بود... .. 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
زندگی این داستان: قسمت دوم در خانه 🌟 مهمان ها دور تا دور نشسته بودند، هیچکس حرفی نمیزد، همه به او خیره بودند حتی مرد کشاورز، او در دل خود میگفت: اگر پسرم بدنیا بیایید همین امشب مهمانی بزرگی ترتیب خواهم داد و حضرت محمد ص🌟 و همه همسایه ها را دعوت میکنم. 🌻 حضرت محمد ص 🌟 شروع کرد به حرف زدن، حرف های او همیشه بوی محبت و مهربانی🧡 میداد وقتی با مردم‌ حرف میزد برایشان از و نعمت های بی کرانش میگفت‌ . بعد مردم را به کار های درست و خوب تشویق میکرد.🌺 ناگهان پسرکی به اتاق پا گذاشت بعد سراغ مرد کشاورز رفت و در گوش او چیزی گفت ،صورت مرد کشاورز از ناراحتی زرد شد، دستهایش لرزید و پیشانیش خیس عرق شد😰 . او اهسته و زیر لب گفت: اه... پسرک بد خبر این چه خبری بود که اوردی ، من از خدا پسر خواسته بودم، نه دختر! حالا چه خاکی بر سر کنم!😒 مرد کشاورز از ناراحتی اه کشید و حضرت محمد (ص) که از حال او تعجب کرده بود پرسید: چی شد مرد؟ چرا ناراحت شدی؟ مرد کشاورز سرش را بلند کرد و با غصه زیاد گفت: همین الان به من خبر رسید همسرم دختری بدنیا اورده ، اه... چقدر بد شد، من دختر دوست نداشتم، دختر بدرد نمیخورد، من پسر میخواستم پسر خیلی خوب است!😒 از روی لبهای پیامبر گل لبخند پاک شد؛با ناراحتی گفت: ای مرد! چرا غمگین شدی خداوند روزی تو را میدهد، دختر مثل یک دسته گل💐 است که تو انرا بو میکنی!😇 همسایه ها با این حرفها در فکر فرو رفتند، مرد کشاورز هم مشغول فکر شد. پیرمردی که نزدیکش بود به او تنه زد و گفت: شنیدی پیامبر عزیز ما چه حرف قشنگی زدند ، پس خدا را شکر کن🤲 مرد کشاورز فوری بلند شد و گفت: خدایا شکر ، خدایا شکر!، خدایا شکر☺️ بعد فوری بلند شد که برود ، همسایه ها پرسیدند: کجا؟ او که خوشحال و خندان😃 بود جواب داد: میروم تا زودتر دسته گلم💐 را بو کنم، دلم برایش یک ذره شده است!☺️ همسایه ها خندیدند حضرت محمد ص هم خوشحال شد😍
زندگی داستان این هفته: قسمت اول فصل باران💦 نبود اما انگار ان ابر ها☁️ در سبد هایشان بلور داشتند و میخواستند به شهر بریزند😍 همسرم گفت : یالا مرد! در اسمان دنبال چیزی میگردی چرا سر و رویت را نمی شویی؟ سر رو و رویم را خوب شستم و به همراه زن و فرزندانم از خانه بیرون زدیم . کوچه ها حال و هوای دیگری داشتند . زن و مرد ها بدو بدو به طرف مسجد🕌 می رفتند یکی میفرستاد، یکی تکبیر میگفت. پیش تر پیرمرد ها بودند یا از کار افتاده ها، کمتر کسی بود که مثل من میان سال باشد اه.... با خودم فکر کردم : من نتوانستم همراه به جنگ بروم حالا او از جنگ برگشته و دارد به می اید، من از امدنش خیلی خوشحالم🤩 اما از اینکه همسفر او در جنگ نبودم خیلی ناراحتم ، من با چه رویی به ملاقات او بروم😔 ما به مسجد 🕌رسیدیم ان جا شلوغ بود ، سلیمان پسر بزرگم گفت: من به طرف دروازه شهر میروم میخوام پیامبر🌟 خدا را تا مسجد همراهی کنم او رفت و ما جلوی مسجد ایستادیم . پیرمردی که شاخه بلندی از درخت همراه داشت دائم تکبیر میگفت فهمیدم نابینا است، اما خیلی خوشحال😊 بود، و به طرف جاده چشم داشت. پیرزنی از من پرسید: پسرم اگر به من صدقه💰 بدهی ،دل رسول خدا را شاد کردی! زنم به او چشم‌غُرّه رفت: الان چه وقت صدقه گرفتن است🤨 اما من فوری گفتم: خداوند صدقه دهنده را دوست دارد.👏 دست در جیبم گذاشتم، فقط یک درهم💰 داشتم، ان را در کف دست پیرزن گذاشتم او هم در حق من و خانواده ام دعا کرد و رفت.☺️ اما من غصه دار شدم غصه دار از فکری که دوباره به سراغم امد: اما من در مدینه نبودم، تا به جنگ بروم و رسول خدا را یاوری کنم، من به چاه کنی رفته بودم ، به باغ های قبا، نکند حضرت محمد.... دستی بر شانه ام خورد ، همسرم داد زد:. امدند.... سپاه پیامبر خدا امدند.... ...
زندگی داستان این هفته: قسمت دوم جمعیت مثل موجی پیچ و تاب 🌊میخورد، و ما عقب و جلو میشدیم. در همان حین ادم های زیادی به طرف سپاه دویدند ، ما هم جلو دویدیم، از انجا به بعد بود که همسرم را گم کردم پسر کوچکم مَرحَب هم نبود. هرچه به اطرافم نگاه کردم انها را ندیدم ،خیالم راحت بود که هردو راه خانه را بلدند. مَرحَب نوجوان بود و گم نمیشد. بخاطر بازو های تنومندم راحت تر از بقیه توانستم به اسب حضرت محمد (ص) نزدیک شوم.😊 برای چند لحظه نگاه مهربان 🌟 به من افتاد، لبخند مهربانش به دلم طعم شیرینی داد.😌 اسب پیامبر که جلوتر از بقیه بود وقتی به مسجد🕌 رسید ایستاد، حضرت محمد که لباس جنگی بر تن داشت ایستاد، مردم چندین بار تکبیر گفتند ، او با همه انها که دورش جمع شده بودند، سلام و احوالپرسی کرد.☺️ وقتی به طرفش رفتم و سلام کردم ، او دست هایم را گرفت با ناراحتی پرسید:دستهایت چه شده سعد ! چه اسیبی به انها رسیده است؟!.😇 گفتم؛: ای پیامبر خدا! مدتی است که به کارگری میروم، کارم با بیل و طناب است، هرچه پول💰 میاورم خرج زن و بچه ام میکنم، برای همین دستهایم پوست پوست است.😞 حضرت محمد (ص) فوری دستم را بوسید😘 ، از خجالت داشتم اب میشدم، مرد هایی که دور و برمان بودند با تعجب نگاهمان میکردند. من خیس عرق شدم و ارام ارام به گریه😭 افتادم. در ان لحظه پیامبر خدا داشت میگفت: این دست دستی است که اتش جهنم 🔥ان را لمس نمیکند.
داستان این هفته: ؟ قسمت اول: شب🌚 بود، ماه🌜 در اسمان نبود، که با دیدنش هوا را بو بِکشم و بگویم: چه هوای خوبی! چه ماه درشت و زیبایی! بعد چند قدمی با غرور راه بروم و بگویم: اهای نوکر ها! نگاه کنید ببینید شتر های🐫 ساربان از راه نرسیدند، من منتظرشان هستم تا بیایند و بارهایشان را ببرند.. شب بود 🌚هوا سیاه و گرفته بود، اول نوکر پیرم در را باز کرد و بعد با هِن هِن در اتاق بزرگ امد و گفت: چند تا از همسایه ها پشت در هستند و خیلی هم عصبانی😠 هستند. از سر سفره غذا برخاستم، تازه دندان به ران کباب شده🍖 بوقلمون زده بودم که نوکر پیر ان خبر را به من داد. فوری امدم دَم در، چهار تا از مرد های همسایه بودند. همان هایی که هر بار مرا میدیدند جلویم خم و راست میشدند. حالا انها به خوبی دیده نمیشدند. اولی گفت: ایا تو امروز سری به انبارت زدی؟! دومی ادامه داد: ایا از جنس های احتکار شده ات خبر داری؟ سومی گفت: نخیر. اربابی که سرش به پول💰 و غذا و نوکر گرم باشد، بوی گندیده به دماغش نمیخورد.😏 تا چهارمی امد حرفی بزند، دلم ریخت😟 و پرسیدم: چه بویی؟ از کجا؟ از انبارم....؟ شما چه میگویید؟ من یک انبار بزرگ داشتم ، ان انبار در پشت خانه ام قرار داشت، درست در همسایگی ان همسایه. من در ان انبار بزرگ جو، خرما، کشمش،گندم و چیز های دیگر ریخته بودم. من یک تاجر بودم، یک تاجر ابرومند. یک جوان چاق عراقی که تازه به مال و ثروت 💰رسیده بود.🙃 فوری با سر و صدای نوکر هایم را به طرف انبار کشاندم ، وقتی در انبار را باز کردیم، دستهایم به هوا رفتند و چند بار محکم به سرم خوردند، من داد میزدم: ای وای..... بیچاره شدم....! بدبخت شدم! 😫همه زندگیم از بین رفت، تمام مال و ثروتم نابود شد😣.خدایا....! اما کسی جرات نداشت به جنس ها نزدیک شود، چون بوی ازار دهنده اش همه را فراری میداد. شال دور سرم را باز کردم و دور دماغ و دهانم پیچیدم، بعد چراغ 💡به دست جلو رفتم، من گریه😢 میکردم و داد میزدم: هیچ جنسی سالم نمانده ! هیچ جنسی!😞 همسایه ها فشار اوردند که: همین امشب باید نوکر هایت این جنس های گندیده را از انبار خارج کنند، و به بیابان ببرند. و گرنه ما مجبوریم از ترس بیماری خانه هایمان را ترک کنیم و به 🌟پناه ببریم. وقتی اسم را شنیدم، گفتم: نه به پیامبر خدا چیزی نگویید ، اگر به حرف او گوش کرده بودم به این حال و روز نمی افتادم!😔 شب بود اما چه شب بد و پر زیانی...! ...
داستان این هفته:اقای اخمو عرب های قبیله کوچک ما به من میگفتند" اقای اخمو"😠 . اما من از ان جوان هایی نبودم که ابرو های پرپشت و گره خورده داشته باشم . چشم هایم هم بزرگ و ترسناک نبود. پس چرا انها به من میگفتند "اخمو" ؟⁉️ یک روز غروب دوان دوان رفتم تا از سر چاهی که بیرون بادیه بود اب بیاورم. چند مرد جوان انجا بودند. یکی داد زد : بروید کنار تا اقای اخمو اب بردارد وگرنه حساب همه مان را میرسد! 😒 از حرف او خیلی ناراحت شدم ، خواستم طرفش بروم و با دست درشت و سنگینم سیلی اب داری به صورتش بزنم اما ترسیدم بقیه جوان های با من گلاویز شوند ، انوقت دعوای بزرگی راه بیفتند و ادم های قبیله به خاطر ما به جان هم بیفتند. 😞 با ناراحتی سطلم را توی چاه انداختم ان را پر از اب کردم و بالا کشیدم . سطل بر دوش کشیدم و به خانه رفتم . در راه خانه ابوجعفر را دیدم که داشت بلند بلند اواز میخواند ، شعر های او درباره شادی و مهربانی بود ☺️. سطل را بر زمین گذاشتم و دوباره به صدای او گوش دادم اما او ساکت شد . فوری برگشت و نگاهم کرد بعد خندید و گفت: یوسف جان از صدایم خوشت می اید😊 گفتم: اواز تو خیلی قشنگ است و شعر هایت هم خیلی زیباست😌 ابوجعفر پرسید: کجا با این عجله پیش من بیا تا باز برایت بخوانم. 😃 برگشتم و به خانه مان که در کوهستان بود نگاه کردم ، دلواپس پدر پیرم و مادرم شدم انها بیمار بودند و به جز من کسی را نداشتند. گفتم: اگر دیر به خانه بروم میترسم پدرم عصبانی بشود و دوباره به من بگوید: کجا بودی یونس تنبل ، یونس پر خور ،یونس بی خیال🙁 ابوجعفر خندید و برخاست بعد جلو امد ، دستم را گرفت و گفت: اما به نظر من جوان پاک و با ادبی هستی ، بی خیال و تنبل هم نیستی! پدرت هم تنهاست و تحمل دوری تو را ندارد تو باید بیشتر به کار انها برسی😌