eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی داستان این هفته: قسمت اول فصل باران💦 نبود اما انگار ان ابر ها☁️ در سبد هایشان بلور داشتند و میخواستند به شهر بریزند😍 همسرم گفت : یالا مرد! در اسمان دنبال چیزی میگردی چرا سر و رویت را نمی شویی؟ سر رو و رویم را خوب شستم و به همراه زن و فرزندانم از خانه بیرون زدیم . کوچه ها حال و هوای دیگری داشتند . زن و مرد ها بدو بدو به طرف مسجد🕌 می رفتند یکی میفرستاد، یکی تکبیر میگفت. پیش تر پیرمرد ها بودند یا از کار افتاده ها، کمتر کسی بود که مثل من میان سال باشد اه.... با خودم فکر کردم : من نتوانستم همراه به جنگ بروم حالا او از جنگ برگشته و دارد به می اید، من از امدنش خیلی خوشحالم🤩 اما از اینکه همسفر او در جنگ نبودم خیلی ناراحتم ، من با چه رویی به ملاقات او بروم😔 ما به مسجد 🕌رسیدیم ان جا شلوغ بود ، سلیمان پسر بزرگم گفت: من به طرف دروازه شهر میروم میخوام پیامبر🌟 خدا را تا مسجد همراهی کنم او رفت و ما جلوی مسجد ایستادیم . پیرمردی که شاخه بلندی از درخت همراه داشت دائم تکبیر میگفت فهمیدم نابینا است، اما خیلی خوشحال😊 بود، و به طرف جاده چشم داشت. پیرزنی از من پرسید: پسرم اگر به من صدقه💰 بدهی ،دل رسول خدا را شاد کردی! زنم به او چشم‌غُرّه رفت: الان چه وقت صدقه گرفتن است🤨 اما من فوری گفتم: خداوند صدقه دهنده را دوست دارد.👏 دست در جیبم گذاشتم، فقط یک درهم💰 داشتم، ان را در کف دست پیرزن گذاشتم او هم در حق من و خانواده ام دعا کرد و رفت.☺️ اما من غصه دار شدم غصه دار از فکری که دوباره به سراغم امد: اما من در مدینه نبودم، تا به جنگ بروم و رسول خدا را یاوری کنم، من به چاه کنی رفته بودم ، به باغ های قبا، نکند حضرت محمد.... دستی بر شانه ام خورد ، همسرم داد زد:. امدند.... سپاه پیامبر خدا امدند.... ...
زندگی داستان این هفته: قسمت دوم جمعیت مثل موجی پیچ و تاب 🌊میخورد، و ما عقب و جلو میشدیم. در همان حین ادم های زیادی به طرف سپاه دویدند ، ما هم جلو دویدیم، از انجا به بعد بود که همسرم را گم کردم پسر کوچکم مَرحَب هم نبود. هرچه به اطرافم نگاه کردم انها را ندیدم ،خیالم راحت بود که هردو راه خانه را بلدند. مَرحَب نوجوان بود و گم نمیشد. بخاطر بازو های تنومندم راحت تر از بقیه توانستم به اسب حضرت محمد (ص) نزدیک شوم.😊 برای چند لحظه نگاه مهربان 🌟 به من افتاد، لبخند مهربانش به دلم طعم شیرینی داد.😌 اسب پیامبر که جلوتر از بقیه بود وقتی به مسجد🕌 رسید ایستاد، حضرت محمد که لباس جنگی بر تن داشت ایستاد، مردم چندین بار تکبیر گفتند ، او با همه انها که دورش جمع شده بودند، سلام و احوالپرسی کرد.☺️ وقتی به طرفش رفتم و سلام کردم ، او دست هایم را گرفت با ناراحتی پرسید:دستهایت چه شده سعد ! چه اسیبی به انها رسیده است؟!.😇 گفتم؛: ای پیامبر خدا! مدتی است که به کارگری میروم، کارم با بیل و طناب است، هرچه پول💰 میاورم خرج زن و بچه ام میکنم، برای همین دستهایم پوست پوست است.😞 حضرت محمد (ص) فوری دستم را بوسید😘 ، از خجالت داشتم اب میشدم، مرد هایی که دور و برمان بودند با تعجب نگاهمان میکردند. من خیس عرق شدم و ارام ارام به گریه😭 افتادم. در ان لحظه پیامبر خدا داشت میگفت: این دست دستی است که اتش جهنم 🔥ان را لمس نمیکند.