eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی این داستان: قسمت اول دختر بد است، دختر خوب نیست😒 اما پسر خوب است🙃، خدایا من پسر میخواهم! مرد کشاورز شکم بزرگ و قُلنبه اش را تکان داد و خندید، بعد راه افتاد، او چاق بود اما راحت راه میرفت، چون مرد ورزیده ایی بود، از صبح تا غروب 🌚روی زمین کشاورزی اش کار میکرد،هیچوقت هم از کار و تلاش خسته نمیشد، به همین خاطر بازو های قوی و تنومندی💪 داشت، مرد کشاورز بیلش را روی دوشش گذاشت، بعد با خودش گفت: اه داشت یادم میرفت،من امروز باید به خانه 🌟 بروم ، چون ما چند روز پیش با همسایه هایمان این قرار گذاشتیم. او حرکت خود را تند کرد در راه باز یاد همسر باردارش 🤰افتاد، وقت زایمان او نزدیک بود، قرار بود همین روز ها بچه اش را بدنیا بیاورد، این بچه ششمین بچه او بود. مرد کشاورز گفت: چه خوب میشود که بچه ام پسر👶 باشد ولی اگر دختر باشد چه خدا رحم کند.🙃 اخم هایش توی هم رفت و لب و لوچه اش اویزان شد، او از دختر بدش می امد، همیشه میگفت دختر برای خانواده سربار است، و به درد هیچ کاری نمیخورد فقط نان خور است..😞 باد تندی💨 در صحرا وزیدن گرفت، پرنده های صحرایی به این سو و ان سو دویدند، مرد کشاورز شروع کرد به دویدن ترسید از همسایه ها جا بماند، اما او دیر نکرده بود وقتی به خانه اش رسید فهمید زود امد پس یک راست به حیاط خانه پا گذاشت، و صدا زد: 🔻اهای زن کجایی، بچه مان به دنیا نیامد، دلم برای دیدن پسرمان یک ذره شده❗️ زن از پشت پنجره اتاق کله اش را بیرون اورد، رنگ صورتش زرد بود و نفس نفس میزد، به سختی راه میرفت نتوانست از اتاق بیرون بیاید پس از همان جا داد زد: بچه ام توی دلم تکان نمیخورد، شاید خواب😴 است و شاید هم برای تولد عجله ایی ندارد❗️ مرد کشاورز رفت لب چاه و صورت خود را شست و بلند بلند خندید😀، یک جفت کبوتر که لب بام نشسته بود دیگر بق بقو نکردند شاید با خود فکر کردند این مرد کشاورز هم عجب ادمی است، گاهی وقتها بلند بلند میخندد و گاهی هم بلند بلند داد میزند❗️ مرد کشاورز گفت: من به خانه پیامبر🌟 میروم اگر احساس کردی وقت زایمانت هست تا به کمکت بیاییند یک نفر را هم بفرست سراغ قابله تا خودش را زودتر به اینجا برساند، میخواهم وقتی امدم پسر تپلم را در بغل تو ببینم، 🙃 زن از حرف او ناراحت 😔شد و اهسته با خودش گفت؛ اصلا به فکر سلامتی من نیست،فقط دوست دارد بچه اش پسر باشد ، خدایا اگر دختر بود چه کنم او روزگارم را سیاه خواهد کرد،😟 چشم سیاه و درشت زن پر از اشک😢 شد تا امد حرفی بزند دید که او در حیاط نیست، او به خانه پیامبر رفته بود... .. 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
قسمت دوم 🍃ناگهان عمه حکیمه دل تنگ امام حسن عسکری علیه السلام🌟 و کودکش مهدی عج🌟 شد، دلش طاقت نیاورد صبر کند، فوری چادر به سر کرد و به در خانه امام راه افتاد، به انجا که رسید در زد و پا به حیاط گذاشت، با یک دنیا شوق با امام حسن عسکری علیه السلام🌟 احوالپرسی کرد، صورت مثل گل نرگس او را بوسید😘 و دو زانو جلوی انها نشست😍 او با خودش گفت چقدر خوب است هر وقت به خانه برادر زاده ام میایم نه غم دارم نه غصه و نه بی حال میشوم. 😇 بعد هم به اتاق رو به رو نگاه کرد و منتظر ماند تا مهدی علیه السلام🌤 بیاید و توی بغلش بپرد، اما خانه از صدای او خالی بود، 😔 عمه حکیمه پرسید پس عزیز دلم مهدی 💚کجاست⁉️ نرگس بغض کرد ، امام حسن عسکری علیه السلام☀️ با غم جواب داد: او را به خدا سپرده ایم🌿 عمه حکیمه ترسید،پایش دلش، دستش لرزید و قلبش شروع به تاپ تاپ کرد😥 شهر در دست دشمنان بود، خانه امام در محاصره انها بود😞 مهدی علیه السلام ✨با انکه کودک بود دشمنان زیادی داشت، چون انها میدانستند امام مهدی🌟 امام اخر شیعیان بود و در دوران امامتش ستمگران‌ نابود خواهند شد👌 عمه حکیمه گفت،: او را به خدا سپردیم، منظورت چیست حسن جان،؟⁉️ نگاه پر اطمینان امام حسن عسکری به دل عمه حکیمه ارامش داد، مثل مادر موسی علیه السلام💫 که فرزندش را در رود نیل🌊 به خدا سپرد😌 عمه حکیمه با حرف های امام ارام شد، او حضرت موسی را بیاد اورد که اسیه مادرش برای در امان ماندن از حمله دشمنان در جعبه ایی📦 گذاشت و در رود نیل🌊 رها کرد. حالا امام حسن عسکری☀️ برای حفظ جان فرزندش او را به جایی امن فرستاده بود تا دست دشمنان به او نرسد🌻 عمه حکیمه غمگین 😓شد و دیگر نتوانست حرف بزند. 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
كودک از طريق مشاهده ياد می‌گيرد. اگر خودتان لجبازی می‌كنيد، فرزندتان هم از شما می‌آموزد و اگر برای عصبانی كردن همسرتان و تلافی كردن رفتار نامناسب او صدای تلويزيون را بلند می‌كنيد، فرزندتان هم اين روش رفتاری را ياد می‌گيرد. پس قبل از هر كاری، سعی كنيد الگوی كاملی برای فرزندتان باشيد؛ البته گاهی هم آموزش نادرست فرزندی لجباز بار می‌آورد. اگر هنگامي كه رفتار نادرستی را در جمع مرتكب می‌شود به او لبخند بزنيد و با شوخی بگوييد «به فلانی رفته» تا سعی كنيد رفتار نامناسبش را پوشش دهيد، اين پيام را به او می دهيد كه رفتارش جالب بوده و به طور ناخودآگاه رفتارش را تقويت می‌كنيد. گذشته از اين، هيچ وقت در مقابل کودک به خاله و دايی در مورد اينكه چگونه ظرف شكلات‌ها را پخش كرده يا ظرف‌های خانه را شكسته است چيزی نگوييد و اشتباهاتش را به عنوان شيرين‌كاری به ديگران معرفی نكنيد. @montazer_koocholo
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون 🌾 این قسمت: وسط حرفم نپر ✨ پیام اخلاقی: رعایت نوبت در صحبت کردن 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
این قسمت: باغ نماز💐 تا حالا به باغ رفته ایی⁉️ درختان🌳 را دیده ایی ، که در ردیف های منظم ایستاده اند به باغچه ها نگاه کرده ایی ؟ صف منظم گل ها 🌻را دیده ایی⁉️ هنگام نماز نماز گزاران در صف های منظم می ایستد ، انها مثل گل ها🌻 و درختان🌳 برای نیایش🤲 با پرودگار اماده میشوند، 😇 🌿در نماز امام باید جلوتر از نماز گزار بایستد، نماز گزار باید کمی عقب تر از امام باشد. 🍀نماز گزار نباید را قبل از امام بگوید☘ 🍁در نماز جماعت و را امام میخواند و بقیه نماز را باید نماز گزار خودش بخواند🍁 🍃به نماز که میروی در اعمالی مثل و و سر برداشتن از ان از امام جماعت پیشی نگیر،🍃 🌺اگر از امام عقب ماندی و زمانش زیاد نبود ، اشکالی ندارد، نگران نشو و عجله نکن😌 چون در ان لحظه فرشتگان سپید پوش خداوند به تو کمک میکنند نمازت را به بهترین شکل به بقیه برسانی☺️ بچه ها جوونم‌ وقت نمازه📿 برای سلامتی و فرج امام زمان عج دعا کنیم😇 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
صالح ۲.mp3
22.21M
🌹 ۲🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا 🗣قرائت : 🎶تدوین :_____ 📚منبع : قصه های پیامبران @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂دلم برای بابا امان میسوزد، صورتش مثل لبو سرخ شده ، چشم هایش خسته و غمگین😔 است، هرچند گل لبخند از لبانش نمی افتد ☺️، قبل از اینکه به او سلام کنم بلند و گرم جواب سلامم را میدهد ، سلامش گرم است و احوالپرسیش گیرا💐 هوا سرد شده است و قطره ها💦 بر پیراهن شیشه ایی کلاس نقش بسته اند، از معلمان خبری نیست. شاید در برف ❄️و بوران 🌨گیر کرده است، ما در مشکین شهر زندگی میکنیم، بابا امان سرایدار مدرسه ماست، او با بچه هایش در اتاقی کوچک گوشه حیاط زندگی میکند. به او خیره میشوم دلم به حالش میسوزد، دائم دستهایش را ها میکند، اما هوا انقدر سرد است که با این کارها گرم نمیشود ⚡️یاد ماجرای چند روز پیش می افتم وقتی قصه بابا امان را برای مادرم تعریف کردم و گفتم که وضع مالی خوبی ندارد بابا که صدایم را شنید گفت: پسرجان او که مثل ما توی باغ بیل نمیزند کارمند دولت است و سر ماه مرتب پول به حسابش ریخته میشود😏 من به بابا گفتم: اما او چند بچه قد و نیم قد دارد، که نه لباس درست و حسابی تنشان است نه خانه بزرگی دارند☹️ بابا حرفم را قبول نکرد اما مامان یواشکی پولی💵 در جیبم گذاشت تا به او بدهم. من فردای ان روز دور از چشم بچه ها ان پول را به بابا امان دادم، اولش تعجب کرد و بعد پرسید برای چیست؟🤔 گفتم برای بچه های شما! صورتش رنگ به رنگ شد شاید خجالت کشید اما فقط گفت ممنون پسر جان. فردا دم در مدرسه پیشم امد و گفت سلام پسرجان میخواهم هدیه ات را به چند بچه بی بضاعت بدم راضی هستی😍 با تعجب پرسیدم؛ خودت چی؟. خندید و گفت خودم، درست است که من کارمند نیستم و حقوق زیادی ندارم اما خدای بزرگی دارم👌 سرجایم مینشینم معلم کتاب دینی📖 را باز میکند و برایمان یک حدیث از میخواند که مرا یاد بابا امان می اندازد 🌺🌸"ان کسی که با دست کوتاه ببخشد از دستی بزرگ پاداش میگرد"🌺🌸 نهج البلاغه حکمت ۲۳۲📚 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo