محرم_مهدوی🏴
#قصه_کربلا🥀
#جنگجوی_کوچک▪️
قسمت اول
عمویم حسین (ع) به طرف ما اید خسته است انگار ! ما تشنه ایم ...😰
عمویم یک دستش را به کمر زده صورتش پر از گرد و خاک است ، خونی هم هست😞
عمه ام نشسته روی خاکها و زیر لب دعا میخواند .🤲
ان قدر خاک توی هوا هست که ادم خوب نمی بیند ولی صورت عمو ✨خوب پیداست می اید و صدا میزند:
سکینه...
فاطمه....
سکینه پرده را کنار میزند و بیرون می اید چشم هایش از گریه پف کرده 😢
_میخواهی بروی بابا⁉️
عمو میخواهد برود ، برای خداحافظی امده 👋 میروم جلوتر کاش عمو نمی رفت اگر برود ما دیگر کسی را نداریم 😔
تنها پسر عمویم علی (ع) مانده که مریض است .
میروم جلوتر
سکینه میگوید: بابا جان! ما را به مدینه برگردن❗️
عمو میگوید: نمیشود ، نمی گذارند❗️
عمویم راست میگوید ، نمی گذارند😞
یکدفعه صدای گریه سکینه بلند میشود همه گریه میکنند😭 من هم گریه ام میگیرد ، من نباید گریه کنم من مرد شده ام نباید مثل دختر ها گریه کنم‼️
اما عمو چقدر پیر شده چقدر شکسته شده😪
#ادامه_دارد
#محرم_مهدوی
#جنگجوی_کوچک
#حضرت_عبدالله_علیه_السلام
@montazer_koocholo
محرم_مهدوی🏴
#جنگجوی_کوچک 🥀
قسمت سوم:
رنگ عمو قرمز قرمز شده است😔
عمو گریه نمیکند ، گلوی علی اصغر را پاک میکند
زن عمو ضجه میزند😭 ، میخواهد علی اصغر از عمو بگیرد
اما عمو علی اصغر را به عمه میدهد ❗️
زن عمو روی خاک افتاده😔
مو های عمه سفید شده 😞
انگار عمه یکدفعه پیر شده ...
عمو چقدر طاقت دارد😢 . صدایش سنگین شده دارد چیزی میگوید
"تحمل این مصیبت ها برای آسان است، خدا همه را می بیند"😊
عمو سوار اسبش 🐎میشود میخواهد برود، اگر عمو بروم ما دیگر کسی را نداریم❗️
من میدوم❗️
_عمو ... عمو جان!
عمو نگاهم میکند . چشمهایش غمگین است😞 پلکهایش را خاک گرفته.... لبهایش خشک خشک شده است😔
_عمو جان!
نمیدانم به عمو چه بگویم . عمو نمی ماند... میرود❗️
بی عمو ما چرا بمانیم⁉️
سکینه ، فاطمه و رقیه هم می ایند ، رقیه میخواهد دنبال عمو بدود ، فاطمه نگهش میدارد
رقیه هم بابایش را میخواهد 😞و هم تشنه است و اب میخواهد 😥
_بابا....بابا... آب ❗️
رقیه خیلی کوچک است... سه سال بیشتر ندارد دلم برایش میسوزد 😢. عمه میخواهد ما را به خیمه⛺️ برگرداند ، من نمیروم . از عمویم دل نمیکنم میخواهم او را خوب ببینم ❗️
خب دختر ها را ببرد من که دختر نیستم❗️
پسر عمویم علی (ع) را به خیمه⛺️ بردند و خواباندند.
عمو سوار بر اسب🐎 از ما دور میشود عمو مثل همیشه روی اسب نشسته است اما کمرش خم شده است😭
ان جایی که میرود پر از گرد و خاک است ، نیزه ها از اینجا خوب پیداست.😣
عمویم تنهاست.... رو به رویش یک لشکر بزرگ و یک عالمه شمشیر و نیزه است 😭
عمویم تنهاست.... ان همه دشمن👹 امده اند تا با عمویم بجنگند .... عمویم حسین تنهاست.😢
انها عمو عباس (ع) را شهید کردند🥀
پسر عمویم علی اکبر را شهید کردند😭
انها همه مردان را کُشتند ... دیگر کسی نمانده 😔
یکدفعه تیر و نیزه 🗡است که به سمت عمویم پرتاب میشود دلم میریزد 😧 میخواهم بدوم کسی مرا میگیرد . گرد و خاک همه جا را پوشانده صدای شمشیر ها🗡 نمیگذارد صدای گریه سکینه و رقیه را بشنوم ❗️
چند سوار به سمت ما حمله میکنند 😧. قرمز پوشیده اند
صدای جیغ زنها بلند میشود ❗️
نمیدانم باید چکار کنم . یکدفعه از بین صداها صدای فریاد عمویم را میشنونم
"ای قوم ابوسفیان اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید"
مرد ها همان هایی که قرمز پوشیده اند برمیگردند ، دوباره به عمو حمله میکنند 😭
داد میزنم
_عمو جان ... عمو!
#ادامه_دارد
#محرم_مهدوی 🏴
#جنگجوی_کوچک
#حضرت_عبدالله_علیه_السلام 🥀
@montazer_koocholo