#داستان
زندگی #امام_جواد_علیه_السلام
#چهارشنبه
#روز_زیارتی
درخت 🌳خشک و غمگین خواب قشنگی 😴 دید ،خواب دید پیراهنی از شکوفه 🌸و برگ🍃 برتن کرده، گنجشک ها از سر و دستش بالا میروند و اواز میخوانند.
درخت که خوشحال بود دائم به پیراهن زیبا و مخملی خود نگاه میکرد و میگفت: من درخت🌳 بادام بودم، خشک بودم برگ نداشتم، شکوفه نداشتم اما حالا....
درخت دستهایش را باز کرد خواست به سمت اسمان پرواز کند اما از خواب پرید.
🌝صبح بود به دور و برش نگاه کرد، خانه اش همان خانه همیشگی بود، همان مسجد🕌 دوست داشتنی. به دستها و بدن خودش نگاه کرد، همان درخت بود، درختی که نه برگ🍃 داشت و نه میوه🍎، اه کشید و غصه خورد، و به رو به رو نگاه کرد.
خادم پیر داشت به همسرش میگفت:
دلم برای این درخت بادام میسوزد، هرچه به ان اب میدهم، هرچه به پایش کود میریزم، هرچه برایش دعا میکنم، زنده نمیشود و برگ🍃 و میوه 🍎 نمیدهد
پیرزن گفت: شاید مرده است و دیگر نفس نمیکشد چرا ان را از ریشه در نمیاوری تا برای زمستان زغال درست کنی❗️
درخت لرزید،درخت ترسید 😰امد فریاد بزند، اما یادش امد ادم ها زبان او را نمیفهمند.
خادم پیر گفت: باید اره نجار را قرض بگیرم و درخت بیچاره را از تنهایی نجات دهم❗️
درخت گریه😢 کرد: اما من نمرده ام ، من زنده ام، من فقط خشک شده ام❗️
روز دیگری از راه رسید، درخت نمیخواست به حرفهای خادم پیر و همسرش فکر کند، درخت امیدوار بود.😊
ناگهان سروصدایی به گوشش خورد، چند مرد به حیاط پا گذاشتند، انها #صلوات🌷 فرستادند و به درخت🌳 رسیدند، مرد جوانی که جلوتر از انها امد،ایستاد و به درخت نگاه کرد، نگاهش مهربان بود💚 لبهایش خوش رنگ و خنده رو ❤️، درخت بوی خوشی را حس کرد، بوی شکوفه های بهاری🌸🌸
مرد جوان گفت برایم اب بیاورید.
یک نفر کوزه ایی اب اورد، ان را گرفت و کنار درخت امد "بسم الله " گفت و دعا 🤲کرد، بعد استین هایش را بالا زد و #وضو گرفت، قطره های اب وضویش دانه دانه پای درخت ریخت،درخت خوشحال☺️ شد، درخت تازه شد، درخت خندید و گفت: دارم بال درمیاورم ، دارم جوان میشوم😍
مرد ها باز #صلوات فرستادند، مرد جوان با مهربانی به درخت نگاه کرد.
همه مردم به مسجد🕌 رفتند تا #نماز بخوانند بعد از نماز خادم پیر دوید طرف درخت🌳 و گفت: نگاه کنید! شاخه های درخت بادام پر از جوانه شده، پر از برگ های دانه دانه😍
مرد ها به طرف درخت امدند و گفتند به برکت امام جواد علیه السلام🌟 درخت بادام سبز و زنده شده🤩
درخت وقتی اسم امام جواد علیه السلام🌟 را شنید خندید و گفت: امام جواد به من عمر دوباره داد،و پیراهنم را پر از شکوفه کرد کاش او همیشه در کنارم میماند💚
#پایان ☺️
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان
زندگی #امام_هادی_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#چهارشنبه
داستان این هفته: خوبی های گل
نسیم خنکی🌬 می وزید، درخت بزرگ🌳 حیاط پر از جیک جیک گنجشک ها🐦 بود. #امام_هادی_علیه_السلام🌟 و دوستش #ابوهاشم_جعفری روی ایوان نشسته بودند، کتابی📕 جلوی #ابو_هاشم باز بود از روی ان میخواند و از امام سوال میکرد.
در همین موقع یکی از بچه های کوچک امام به ایوان امد، توی دستش یک شاخه گل سرخ🌹 بود، سلام کرد و گل را به امام داد.
امام گل را گرفت و مهربانی دستی بر روی موهای فرزندش کشید. چند بار گل را بو کرد، بعد بوسید و روی چشمش گذاشت و #صلوات فرستاد.
ابوهاشم هم #صلوات فرستاد با خودش گفت: مثل اینکه امام از گل🌹 خیلی خوشش می اید ای کاش برایش گل هدیه اورده بودم.
امام علیه السلام گل را به طرف ابوهاشم گرفت، ابوهاشم گل را گرفت و بو کرد:
سرورم! این گل🌹 چه بوی خوبی دارد، گل ارامش بخش روح و دل است با خود شادی می اورد.
امام فرمود:
🌱ای ابوهاشم! هرکس شاخه گلی از ریحان را ببوید و روی چشمش بگذارد و بر محمد (ص)🌟و خاندانش #صلوات بفرست، خداوند ثواب و پاداش زیادی به او می دهد و بدی ها را از دلش پاک میکند.🌻
ابوهاشم با تعجب گفت: چه حرف قشنگی! این را دیگر نمیدانستم ، انوقت گل🌹 را گرفت بوسید، برچشمش گذاشت و بعد #صلوات فرستاد.
#پایان
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان
زندگی #امام_هادی_علیه_السلام.
#روز_زیارتی
#چهارشنبه
داستان این هفته: دیگه تکرار نکن
لباس تازه اش را پوشید، به خودش عطر زد بعد با خوشحالی به طرف خانه امام هادی علیه السلام حرکت کرد.😌 در هفته یکی، دوبار به جلسه درس #امام_هادی_علیه_اسلام میرفت. هنوز از خانه اش زیاد دور نشده بود که صدایی شنید:.
اقا!..... اقا.....! به من کمک کنید!
به طرف صدا برگشت دختر کوچولویی کنار جویی ایستاده بود، جلوتر رفت بر سر دختر کوچولو دست کشید و پرسید: چه شده؟
دختر گفت: اقا جوجه اردکم🐤 افتاده توی جو نمیتوانم ان را بردارم!😟
زانو خم کرد جوجه اردک را برداشت و به دخترک داد، دخترک خوشحال شد و تشکر کرد.☺️
باید زودتر به جلسه درس امام هادی علیه السلام میرسید.😊
کمی رفت باز صدایی شنید:
سلام جوان،؟! کمکم میکنی! این کیسه های خرما را بار الاغ🐴 کنم
توی کیسه ها خرمای خشک بود،همراه پیرمرد کیسه ها را بار الاغ کرد، بعد با او خداحافظی👋 کرد.
تند تند راه رفت، انقدر عجله داشت که متوجه اطرافش نبود ، یکهو نزدیک دهانه بازار اسبی 🐴به او تنه زد،جلوی مغازه بر زمین افتاد، 🤭
اسب سوار فوری از اسب پایین امد، شاگردان مغازه دورش جمع شدند.
دستش بد جوری سوز میکرد، 😣انگشتش هم زخمی شده بود و از ان خون می امد،دست بر شانه اش کشید ، شانه اش به سنگی خورده بود و درد میکرد فهمید پشت پیراهنش کمی زخمی شده، 😣
مغازه دار واسب سوار ها باهم او را از زمین بلند کردند، اسب سوار ار او عذرخواهی کرد.🙂
سرش گیج میرفت ، شاگرد مغازه یک چهارپایه اورد و جلوی مغازه گذاشت و گفت:
اقا بفرمایید کمی استراحت کنید تا حالتان بهتر شود، الان برایتان اب می اورم.
شاگرد مغازه کمی اب اورد، مشتی اب به سر و صورتش زد، جلوی پیراهنش هم گِلی شده بود ان را با دست پاک کرد.😊
تصمیم گرفت به خانه اش برگردد اما دلش نیامد ملاقات با امام را از دست بدهد. از مغازه دار و شاگردش تشکر کرد و به طرف خانه امام راه افتاد.😌
چند نفر از یاران و شاگردان امام در خانه امام بودند،همه به احترام او بلند شدند، انها از سر و وضع او تعجب کردند.
یکی از شاگردان پرسید،،: چه شده چرا صورتت کبود شده است ⁉️
یکی دیگر گفت: برای دوستمان حسن بن مسعود چه اتفاقی افتاده است، مثل اینکه حالش خوب نیست
حسن با ناراحتی گوشه ایی نشست، با نارحتی نگاهی به امام و یارانش کرد و گفت: لعنت به این روز، لعنت به این روز نحس! بدتر از امروز سراغ ندارم! 😒اسبی به من تنه زد و پیراهنم پاره شد و...
امام علیه السلام به او نگاه کرد و گفت: ای حسن ابن مسعود! گناه روز ها چیست؟ تو با این که با ما رفت و امد میکنی این حرفها را میزنی و گناه و بی توجهی خود را بر گردن بی گناهی می اندازی!😒
حسن خجالت کشید و سرش را به زیر انداخت و فهمید اشتباه کرده: مولای من! حق با شماست! از خداوند میخواهم که مرا ببخشد،😇
امام ادامه داد: این دشنام ها و نفرین ها سودی برای تو ندارد، پس تکرار نکن و به روز ها بد نگو!
حسن گفت؛ چشم اقا! این بزرگترین درسی است که از شما یاد گرفتم'😍
#پایان
@montazer_koocholo
#داستان
#امام_جواد_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#چهارشنبه
داستان این هفته: این قلب من است!
قسمت اول:
یکی بود یکی نبود . شهر بغداد بود و یک مرد تک و تنها که قلبی پر از کینه داشت😒 . ان قلب پر ازکینه اولش صاف بود درست شبیه اب چشمه اما چتد تا از دوستانش انقدر امدند و رفتند و گوش های او را از حرف دروغ پر کردند تا این که قلب او خانه خشک کینه شد 😞، اسم او بود "حسین ابن عبد الوهاب"
یک روز صبح حسین به سراغ رود دجله رفت افتاب اول صبح☀️ هنوز گرمای خودش را نشان نداده بود . آسمان شهر کمی غبار الود بود و اب دجله تند تر از همیشه پیچ و تاب میخورد و به جایی دور می رفت ، حسین قدم زد و کمی فکر کرد ، راه رفت و با خودش حرف زد ، او هر بار می ایستاد و رو به دجله میکرد و میگفت: ای کاش قلب کوچک من از غم و غصه ازاد میشد ! کاش کینه دلم را پیش پایت خالی میکردم و ادم عصبانی کینه توزی نبودم! 😔
ناگهان چشمش به کسی افتاد که در چند قدمی او ایستاده بود ، خوب نگاهش کرد و با خود گفت: نه فکر نمیکنم او باشد ، او الان باید در خانه بزرگ و زیبایش غرق در خواب باشد‼️.
جلو رفت و فکر کرد: هرکه باشد باید هم صحبت خوبی برای من باشد 😊
اما خوب که نگاه کرد فوری ایستاد پاهایش برای رفتن سست شد .
قلبش به تاپ تاپ افتاد و با عصبانیت 😠گفت: ای وای او در اینجا چه کار میکند؟ تمام خشم و عصبانیت من برای اوست ، او همان مردی است که امام شیعیان است!
حسین فکر کرد از همان راهی که امده برگردد اما برنگشت و گفت: چرا من برگردم بهتر است کاری کنم تا او از جلوی چشمم دور شود ، همان کسی که چند روزی است مرا به خاطر کارهایش عصبانی کرده 🙄
برگشت و به دور و برش نگاه کرد . کسی در انجا نبود .تصمیم گرفت جلو برود و تمام کینه اش را سر مرد غریبه خالی کند . احساس میکرد اینطوری سبک میشود و دیگر خشمگین نیست🙁
_خوب است تا تنهاست ، با حرفهای پر طعنه و نیش دارم او را اذیت کنم . و عقده دلم را سرش خالی کنم ، اگر خشمگین شد با او گلاویز خواهم شد....😏
#ادامه_دارد
#داستان
#امام_جواد_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#چهارشنبه
داستان این هفته: این قلب من است
قسمت دوم:
حسین چند قدمی که رفت ، مرد غریبه متوجه او شد ، با خوشرویی😊 نگاهش کرد و وقتی نزدیک او شد سلام 🖐کرد ، اما اوبه سلام مرد غریبه جواب نداد. فقط کنارش ایستاد و گفت: شنیده ام شیعیانت عقیده دارند که تو وزن و مقدار اب رودخانه را میدانی ایا این درست است⁉️
مرد غریبه به او لبخند زد و با مهربانی جواب داد: بگو ببینم ، ایا به نظر تو ، خداوند اینقدر قدرت دارد که چنین علمی را به یکی از افریده های خود، مثلا به یک پشه بدهد؟
برای حسین پاسخ این سوال خیلی ساده بود. اصلا نیازی به فکر کردن نداشت ، فوری گفت: البته که چنین قدرتی دارد! 🙄
مرد غریبه خوش رو تر از قبل شد و ادامه داد: بسیار خب... من نزد خدا از پشه و بسیاری از مخلوقات گرامی تر هستم..😉
حسین از حرفهای او جا خورد اما هرچه به مغز خود فشار اورد سوال دیگری به ذهنش نرسید تا ان را با طعنه و کنایه از او بپرسد🙄
دوباره به او خیره شد، مرد غریبه با همان خوشرویی و مهربانی کنارش ایستاده بود.😇
حسین برگشت و به شهر بغداد چشم دوخت . یاد دوستانش افتاد که با حرفهای دروغ و زشتشان امام را در نظرش مغرور و بد اخلاق🙃 جلوه داده بودند ، حس کرد حالا قلبش خالی از کینه و خشم شده است ، هیجان زده شد و گفت: اقا شما چقدر مهربانید!😌
بعد با عجله به سمت بغداد رفت تا به دوستانش بگوید ، در عمرش مرد به خوشرویی و مهربانی #امام_جواد_علیه_السلام ندیده است.
#پایان.