15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #حنا_دختری_در_مزرعه
قسمت ۱۵
#وظایف_کودک_منتظر
💠بچه ها ۱۱۸۷ سال از غیبت امام مهدی علیه السلام میگذره😕
💠امام زمان مهربون ما، این سال های طولانی، از ظلم های زیادی که به مردم جهان شده خیلی خیلی ناراحتن😔
💠امام زمان عزیزمون منتظرن که هر چه زودتر ظهور کنن و تمام مشکلات و گرفتاری های مردم دنیا رو برطرف کنن.
💠ما وظیفه داریم هر روز برای ظهور امام زمانمون دعا کنیم 🤲 و فراموش نکنیم که میتونم 👇
هر روز برای سلامتی امام زمان علیه السلام صدقه بدیم
آفرین به تو که مراقب قلب مهربون امام زمانت هستی 👏👏
@montazer_koocholo
14.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
🌿 این قسمت: اشتی کنون
💐 پیام اخلاقی: واکنش درباره قهر بچه ها
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
صدای استودیوییdoa-faraj3.mp3
زمان:
حجم:
1.72M
بچه ها جوونم بیایین هر #غروب_جمعه
دعای سلامتی اقا رو بخونیم🤲🤲
🍎🍃🍎🍃🍎🍃
@montazer_koocholo
#قصه_های_نماز
⭐️زهرا در حیات مشغول لی لی بازی بود ، که صدای قران 📖قبل از اذان بلند شد، مادرش به حیات امد، کنار حوض💧 نشست، و مثل همیشه، موقع وضو زیر لب پچ پچ میکرد،
رفت لب حوض نشست ، هرچه گوش هایش را تیز کرد فایده ایی نداشت، که نداَشت، وضوی مادر که تمام شد ، رفت لب شیر اب شروع کرد به پج پچ کردن 😄
مادر که متوجه او شد،" گفت قربونت بشم داری سوره #قدر میخوانی ،
زهرا زیر لب خندید و گفت: حالا میفهمم ،مامانم موقع وضو چه میخواند....😉
🍃 عزیزای دلم موقعه نمازه 📿واسه ظهور اقا امام زمان دعا کنیم🤲
#ادامه_دارد....
#داستان
زندگی #حضرت_محمد_ص
#روز_زیارتی
#شنبه
🍃 این داستان :ما خیلی گرسنه هستیم!
پسرک داشت از کنار نخلستانی 🌴میگذشت که صدایی شنید، ارباب ان نخلستان با صدای بلند به نوکر هایش میگفت" یالا زودتر ان جعبه های📦 بزرگ را بار شتر 🐪کنید،اگر کارتان را تا غروب تمام نکنید، مجبورتان میکنم تا صبح در باغ نخلم بمانید و از روی نخل ها🌴 خرما بچیینید،
نوکر ها که حسابی خسته شده بودند تند تند کار میکردند، شتر های 🐪زیادی هم از اول نخلستان🌴 تا اخر ان به صف شده بودند، پسرک انها را یکی یکی شمرد اما وقتی به پنجاه رسید، خسته شد چون عقب تر ازانها را نمیدید، پسرک خندید اما خنده اش خشک و خالی بود🙁، تازه بخاطر گرسنگی توان نداشت بلند بلند بخندد، او به کفش های کهنه👞 و لباس های ساده ایی👕 که بر تنش بود نگاه کرد، بعد به اسمان خیره شد
اه کشید و گفت: ای خدای عزیز چه میشد پدرم الان زنده بود، و ما گرسنه نبودیم، کاش ما هم مثل این ارباب باغ بزرگ خرما داشتیم، البته پدرم همیشه مهربان🌺 بود و به کسی زور نمیگفت🌻
🍀وقتی در خانه بود به مادرش گفته بود: بروم و ببینم غذایی پیدا میکنم، هرچه باشد من مرد خانه هستم.😌
هوا گرم بود و مردم عرق ریزان و بی حوصله ،در کوچه ها رفت و امد میکردند، ان روز ها براب مردم #حجاز روز های بدی بود بخاطر اینکه بیشتر مسلمانان بخاطر جنگ با کفار در سختی بودند غذا و اذوقه کم بود و ثروتمندان در فکر فقیران نبودند.😒
پسرک به مسجد🕌 رسید، جلو رفت و خوب گوش داد، صدای #حضرت_محمد_ص🌟 مثل نسیم خوش بویی💫 ،از درون مسجد🕌 بیرون امد، او بار ها همراه پدرش برای دیدن پیامبر خدا به مسجد رفته بود😍
جلو رفت سرش را داخل مسجد برد و خوب نگاه کرد ناگهان #حضرت_محمد_ص 🌟ساکت شد، بعد با اشاره دست گفت بیا!🌷
پسرک با خوشحالی کفش هایش را دراورد و به داخل مسجد🕌 رفت وقتی جلو پیامبر رسید سلام🖐 کرد، پیامبر ✨دستش را گرفت او را بوسید😘 و بغل کرد، معاذ هم که او را میشناخت دستی بر سرش کشید و گفت: چه شده پسر جان هرچه میخواهی به پیامبر خدا ⭐️بگو ایشان مثل پدر هستند🌺
پسرک سرش را اهسته جلو برد و پیامبر گفت: ای پیامبر خدا مادر و خواهرم گرسنه اند مااز دیروز تا حالا چیزی نخورده ایم.😣
#حضرت_محمد خیلی غمگین😔 شد ، فوری یکی از دوستانش را صدا زد و اهسته به او چیزی گفت،مرد با عجله از مسجد🕌 بیرون رفت، و چند دقیقه بعد با ظرف خرما برگشت، چشم های پسرک از خوشحالی برق زد 🤩
#حضرت_محمد فرمود: پسرم در این ظرف بیست و یک دانه خرماست، هفت تا برای خودت، هفت تا برای مادرت و هفت تا برای خواهرت💚
🔹پسرک با شوق زیاد😄 کاسه را گرفت و تشکر کرد و به طرف خانه راه افتاد. او خوب میدانست غذای خانه پیامبر خدا💫 هم هم کم است اما این خرما ها را به او بخشیده است، 👌
با رفتن او پیامبر 🌟به معاذ گفت:
💫ای معاذ هرکس به یتیمی کمک کند و دست نوازش بر سرش بکشد ، خداوند به اندازه مو هایی که زیر دستش هست به او پاداش میدهد، و گناهانش را میبخشد.😍
معاذ خوشحال شد ، چون او هم انروز به پسرک یتیمی مهربانی کرده بود😇
📚 داستان هایی از زندگی حضرت محمد، نوشته مجید ملا محمدی
🍎🍃🍎🍃🍎🍃
@montazer_koocholo
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
این قسمت: خودم کارامو میکنم
پیام اخلاقی: کمک گرفتن برای حل مشکلات فردی
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان : #قصه_آن_عطر_خوشبو
قسمت دوم
🔸پیرمرد خوب به چشم های معصوم او زل زد و گفت: من تا به حال تو را در شهر #حله ندیده بودم، من حلی ها را خوب میشناسم از کدام طایفه ایی؟🤔
🔹مرد جوان برگشت و به ته جاده نگاه کرد بعد با نگرانی به پیرمرد نگاه کرد و گفت: من یک حمامی هستم، الان هم نمیدانم چه بر سر خانواده ام اماده!🙁
🔹او راه افتاد و رفت اما باغبان پیر دنبالش راه افتاد و گفت تو فامیل #ابوراجح هستی؟🤔
مرد جوان ایستاد و خندید😁: من خود #ابوراجح هستم 😉 بعد به راه خود ادامه داد.
مرد باغبان با خودش غرق فکر شد، پشت دست خود زد و گفت: اما ابوراجح حمامی را من میشناسم، او که جوان نبود، زیبا و خوش رو و خوش بو نبود🙃
مرد جوان دوان دوان🚶♂ رفت تا به #حله رسید از دو طرف چشمانش اشک تازه ایی بیرون زد با خودش گفت: ای ابوراجح! تو امروز صبح میانسال بودی❗️، موهایت کم بودند و سفید❗️، پاهایت کم طاقت بودند و رنجور❗️ اما حالا چه؟
اسبی🐴 که به سرعت می تاخت به او رسید ، مرد جوان ایستاد، اسب هم ایستاد، پیرمرد باغبان که سوار ان بود پایین پرید، افسار اسب🐴 را به او داد و گفت: ای مرد جوان من ابوراجح حمامی را میشناسم، او مثل تو جوان و زیبا نیست🙃، نکند تو یک ابوراجح دیگر هستی! 😊به من بگو تو که هستی و این بوی خوش💫 که همراه توست از کجاست🤔
مرد جوان دست و صورت پیرمرد را بوسید😘 و گفت: قصه من قصه عجیبی است، باید به خانه ام بیایی تا برایت تعریف کنم، اما الان عجله دارم نگران همسر و فرزندانم هستم!😒
پیرمرد گفت: بیا سوار اسب من شو تا زودتر برسی❗️
🔹مرد جوان گفت: نه باید با پای پیاده بروم، ابوراجح شوق دارد با پاهای جوانش تا خانه بدود😄
🌕روز دیگری پیرمرد باغبان به خانه #ابوراجح رفت، مردم ان شهر خوشحال 😁بودند هرکس از راه میرسید او را میبویید و با تعجب نگاه میکرد❗️
ابوراجح در میان میهمانانش ایستاد و قصه اش را تعریف کرد:
✨همه میدانید که من در شهر #حله یک حمامی شیعه بودم💐، حمام من محل رفت و امد ادم های زیادی بود، به حاکم که دشمن شیعیان 😏بود ، خبر دادند که من از من از اهل بیت ع ⭐️حرف میزنم و انها را تبلیغ میکنم👌
🌝 یک روز ماموران مرجان صغیر👺 یا همان حاکم مرا دست بسته پیش او بردند تا میتوانستند کتکم زدند😦، بیشتر دندان هایم شکست و من از حال رفتم😨، زبانم را سوراخ کردند😣 و نوک بینی ام را بریدند 😞بعد ریسمان به گردنم انداختند و مرا توی کوچه ها گرداندند ، تا اینکه شب توی خرابه ایی تاریک🌑 افتادم، کسی نبود زبانم برای حرف زدن نمیچرخید 🙄
تا اینکه در دلم #امام_زمان_عج🌟 را صدا زدم ناگاه دیدم دیدم دور تا دورم روشن شد😍نگاه کم جانم به مردی افتاد که با مهربانی❣ به طرفم امد، دستی به صورتم کشید و گفت: برخیز خداوند تو را شفا داد🤩
🔸وقتی بلند شدم حس کردم جوان🌷، زیبا و سالم شده ام🌺، پیراهنم پر از بوی عطر🌸 شده بود و دندان هایم سالم🌼 شده بودند
امام عزیزم را صدا زدم ولی از او خبری نبود اه...
#پایان_داستان_قصه_ان_عطر_خوشبو
📚 داستان هایی از زندگی امام زمان عج نوشته مجید ملا محمدی
22.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #حنا_دختری_در_مزرعه
قسمت ۱۶