16.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#محرم_مهدوی
📚عنوان: نامه های ماریه
📽قسمت: دهم
☘🥀☘🥀☘🥀
این آخرین نامه 💌ماریه است.
اون از بدترین😔 روز زندگیش نوشته📝
از روزی که آدم بدها آقای امام حسین علیه السلام🌹 و یارانشون رو شهید کردن و به دستهای همه مادرا و بچهها زنجیر زدن😭
اون به کبوترش🕊 گندم سپرده تا داستان امام حسین علیه السلام🌹 رو برای همه پرندههای جهان تعریف کنه و به گوش👂 همه آدمهای دنیا برسونه📠
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
@montazer_koocholo
#محرم_مهدوی🏴
#داستان_مصور
#داستان_عاشورا🥀
امام حسین علیه السلام✨ توانست ان شب از بیعت با یزید👹 شانه خالی کند .....
مروان در قصر شروع به سرزنش ولید کرد😏
_گوش به حرفم ندادی😤 به خدا دیگر به او دست پیدا نخواهی کرد❗️
ولید جواب داد:
وای بر تو میخواهی دینم را نابود کنی ⁉️
به خدا قسم گمان نمیکنم کسی که دستش به خون حسین علیه السلام✨ آغشته شود روز قیامت مجازات کمی داشته باشد😟
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منتظر کوچولو های عزیزم و عزاداران امام حسین علیه السلام🖤
میخواهیم از الان تا پایان #ماه_محرم و #صفر هر روز به امام حسین عزیز و مهربون💚 سلام بدیم و #زیارت_عاشورا بخوانیم
از شما التماس دعا داریم🤲
#اللهمعجللولیکالفرج
#محرم_مهدوی🏴
#زیارت_عاشورا_کودکانه▪️
#من_امام_حسین_را_دوست_دارم
@montazer_koocholo
27.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#محرم_مهدوی🏴
#انیمیشن📽
#ناسور
📺انیمیشن ناسور_قسمت هفتم
بچه های عاشورایی؛ در این قسمت ماجرای شهادت حضرت عباس علیه السلام رو با هم میبینم😭
@montazer_koocholo
#پنجشنبه_های_شهدایی 🌷
#بچه_های_کارون
قسمت سوم:
بچهها میگفتند دو تا بچهی کوچولو👶👦 دارد که همراه زنش و بقیهی جنگزدهها، در اردوگاههای پشت جبهه هستند. 😊
دوباره تنها نشستم تو سنگرِ اضطراریِ کنارِ کانال. کنارههای کانال را هر بیست سی متر، یک سنگرِ اضطراری زده بودند تا وقتی آتشِ توپ و خمپاره🔥 زیاد شد، آنهایی که توی کانال رفتوآمد میکردند آنجا پناه بگیرند🙄
یک طرف کانال را عمیقتر کرده بودند و روی آن را چند تا تیرآهن و چوب کلفت انداخته بودند و بالایِ آن هم یک عالمه خاک بود. این را بهاش میگفتند سنگرِ اضطراری.😉
از دور صدای چند تا گلوله آمد و بعد سکوت شد. رفتم تو فکر. این آذرخش کی بود که فرمانده آنطور دربارهاش پنهانکاری میکرد⁉️
حتی وقتی داشتم راه میافتادم، ازش پرسیدم طرف از کجا میآید و قیافهاش چه شکلی است که بتوانم بشناسمش. اصلاً جوابم را هم نداد😒 و فقط با تشر😠 گفت: «این چیزها به تو مربوط نیست. وقتی برسد، خودش را آذرخش معرفی میکند و میگوید از طرف سروان فروزان آمده و با من کار دارد. یکراست برش دار بیار اینجا پیشِ من‼️
خسته شده بودم، از بس نشسته بودم یک جا😩 پا شدم از سنگر اضطراری زدم بیرون. یککم همان جا زیر باران🌧 ایستادم.
دور تا دورمان، ساختمانها و خانههای🏠 نیمهمخروب بخشِ غربی خرمشهر بود. قسمت دیگر شهر، یعنی سمت دیگرِ کارون، اشغال شده بود. ما اینورِ کارون سنگر گرفته بودیم، آنها آنورِ کارون🙂
کانال، از کنارِ خیابان کنده شده بود و کمی عقبتر، پیچ میخورد و میرفت توی یکی از کوچهها. آنجا کانال تمام میشد 😊
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#محرم_مهدوی🏴
#جنگجوی_کوچک
قسمت هفتم:
باید عمویم را پیدا کنم❗️
می دوم! عمه دنبالم میدود ، فریادش را میشنوم"
"عبدالله برگرد.. برگرد...
عمویم دیگر کسی را ندارد کمکش کند 😞
هنوز می دوم ! عمه به دنبالم است ، به من میرسد ، دستم را میگیرد تا مرا برگرداند ، میخواهد بغلم کند من نمیخواهم برگردم، داد میزنم
" عمه جان ولم کنید عمو تنهاست😞 میخواهم بروم ❗️
دستم را از دست عمه بیرون میکشم ، می دوم عمه به من نمیرسد می ماند❗️
صدای عمو از لابه لای گرد و خاک ها به گوشم میرسد بریده بریده میگوید:
"زینب جان! نگذار عبدالله به میدان بیاید😟
دلم برای عمویم پر میزند، عمویم زخمی شده😢 است ، میدانم از صدایش میفهمم 😟
عمه دوباره میرسد مرا میگیرد داد میزنم
"من بزرگ شده ام ، ولم کنید، عمو دیگر کسی را ندارد که کمکش کند من باید بروم"
فکر میکنم در این دو روز خیلی بزرگتر شده ام ، زورم هم زیادتر شده است❗️ بازویم را از دست عمه در می اورم ، می دوم عمه نمیتواند مرا نگه دارد ❗️
دیگر دنبالم هم نمیتواند بیاید❗️
پرده های خاک را عقب میزنم عمو را میبینم
روی خاک افتاده خاک الود و خون الود 😞
تیری به سینه اش زده اند 😭
_عمو جان.... عمو جان❗️
یکی با شمشیر🗡 بالای سر عمویم ایستاده 😟
صورتش را با شال سرش پوشانده فقط چشمهایش👀 پیداست ، چشم هایش قرمز قرمز است انگار خون توی چشمایش پاشیده اند 😣
شمشیرش🗡 را بالا برده میخواهد عمویم را بزند😣 میخواهد عمویم را بکشد😢 عمویم تنهاست عمویم زخمی است، عمویم روی خاک افتاده😭
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo