روایت دلدادگی
قسمت۱۲۳🎬:
گرگ و میش صبح بود که کاروان کوچک قصهٔ ما به سمت شهر رهسپار شدند ، تا سفر عشقی شیرین را آغاز کنند.
عبدالله برای سفرشان دو الاغ و یک قاطر تهیه کرده بود و کلی بار و بنه و خوراکی و خشکبار را در لنگه های خورجین هر حیوان انبار کرد تا در آینده آذوقهٔ سفر دور و درازشان شود ،سفری که معلوم نبود چقدر طول می کشد و آیا واقعا برگشتی در کار باشد یا نه...
ننه صغری از شادی در پوست خود نمی گنجید و این سفر تقریبا جزء اولین مسافرت های عمرش بود ، او را سرحال آورده بود و احساس جوانی به او دست داده بود .
فرنگیس هم سوار بر الاغی خاکستری ، در تاریک روشن هوا ، اطرافش را می نگریست، او احساس خاصی داشت ، یک نوع شور و شوقی مبهم ، شاید هم شادی و شعف ننه صغری در او هم اثر کرده بود.
عبدالله ، این مرد مهربان و سردو گرم چشیده هم دست کمی از همراهانش نداشت و قلب او هم به عشق امام حسین علیه السلام که در عین ناباوری او را طلب کرده بود ، چونان گنجشکی لرزان در سینه بی قراری می کرد، اما مرد بود و خوی مردانه اش اجازه نمی داد که از احساساتش چیزی به زبان آورد و بروز دهد.
فرنگیس همانطور که اطراف را از نظر میگذراند ، ساعتی قبل را به یاد آورد که اهالی روستا که تازه متوجه سفر رفتن انها شده بودند، گروه گروه به خانهٔ عبدالله می آمدند و همانطور که به حال انها غبطه می خوردند ، هریک با اشک چشمشان ،التماس دعای مخصوص داشت...
یکی می گفت ، من هم آرزوی زیارت دارم ، آن دیگری پیغام میداد که شفاعت می خواهد و یکی دیگر برای روی کفن و لباس آخرتش، اندکی تربت حسین علیه السلام، سفارش میداد و وقت بیرون آمدن از روستا هم ، هر خانواده ،قرآن و منقل اسپند به دست ،به بدرقهٔ آنها آمده بودند...
هیچکدامشان باور نداشتند که ننه صغری که مجنون روستا قلمداد میشد، اینقدر لیاقت داشته باشد که امام شهید او را طلب نماید...
فرنگیس از یاد آوری تمام اینها ،سرشار از احساسات رقیق و حال خوش شده بود...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
روایت دلدادگی
قسمت۱۲۴🎬:
روح انگیز ،در عالم بیهوشی فرو رفته بود و حاکم خراسان هم، که اینک متوجه قضایا شده بود ، مانند مرغی سرکنده ،بی قرار در حال قدم زدن در کنار تخت همسرش بود .
حاکم خراسان از شدت عصبانیت و نگرانی ،گویی که مغزش قفل کرده بود و نمی دانست که چه کند و براستی چه می تواند بکند ، او با خود می گفت : اگر می دانستم که ازدواج فرنگیس ،چنین ضربه عظیمی به حکومت می زند و از آن گذشته، جان تنها دخترم را می گیرد ، حاضر به این کار نمی شدم. حاکم خراسان که به گوشش رسیده بود ، احتمالا تمام قضایا زیر سر بهادرخان است ،خون خودش را می خورد ، پس دستور داد که تا بهادر را هر کجا هست و در هر سوراخی که پنهان شده ، پیدا کنند و به خراسان بیاورند.
شاهزاده فرهاد نیز، با همراهی دسته ای از سربازانش راهی شکار گاه شدند، آنها آنقدر عجلهٔ رسیدن را داشتند و شتابان حرکت می کردند که راه یک روزه را در چند ساعت پیمودند.
سایه های شکارگاه از دور پدیدار شد و فرهاد که دیگر طاقتش طاق شده بود ، با سرعتی بیشتر ، همراهانش را پشت سر گذاشت و با شتاب به سمت عمارت حاکم نشین تاخت.
نزدیک عمارت بود که همزمان با حرکتش شروع به فریاد زدن کرد : دایه سرو گل هااای....رجب آی رجب...
با صدای شاهزاده فرهاد که در کوه و کمر شکار گاه می پیچید ، ساکنان عمارت هراسان خود را به بیرون انداختند.
ننه سرو گل در حالیکه خراشهایی از خون خشک شده روی صورتش پیدا بود ، بر سر زنان جلو آمد و هنوز نرسیده به فرهاد بر زمین خاکی نشست و مشت مشت خاک بر می داشت و بر سرش میریخت.
شاهزاده فرهاد با یک جست از اسب به زیر آمد ، کنار دایه سروگل زانو زد و همانطور که افسار رخش را در دست داشت و نفس نفس می زد گفت :...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦
روایت دلدادگی
قسمت۱۲۵🎬:
فرهاد سرش را پایین آورد و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد گفت : این چه خبرهایی ست که به خراسان می رسد ، بگو که همه دروغ است و نقشهٔ فرنگیس است تا بدین وسیله ، ترحم پدرم را برانگیزد تا از خطایش چشم پوشی شود.
بگو که درستش همین است.
ننه سرو گل در حالیکه صورتش را دوباره چنگ می انداخت و از جای زخم های قبلی اش خون تازه بیرون می زد گفت : نه ننه...کدام نقشه...کاش اینچنین بود که تو می گویی...کاش خدا جانم را می گرفت این روز را نمی دیدم ، دخترک سالم و سرحال به طرف رودخانه و کنار تخته سنگ سفید راه افتاد ، مرا نیز قاصد کرد که به بهادر خان بگویم ،به همان مکان برود...من اولش که بهادر را اینجا دیدم فکر کردم این دو بهم دلداده اند و نقشهٔ فرار را با هم کشیده اند ، اما بعد از دیدن عصبانیت فرنگیس و شنیدن آن سخنان نیشدارش ،فهمیدم که علاقه ای و نقشه ای بین آنها نیست.
شاهزاد فرهاد نیشخندی زد و گفت :اه...اه...علاقه؟ فرنگیس به خون این بشر تشنه بود ، بهادرخان مکاری ست که در این دنیا نمونه ندارد...
ننه سروگل سرش را تکان داد و ادامه داد: البته من چند نفر را مأمور کردم ،تا از دور مراقب دخترک باشند اما بعد از ساعتی که از رفتن فرنگیس گذشت و نیامدند ، دلشوره ای عجیب به جانم افتاد.
یکی دیگر را روانه کردم و....خبری آوردند که دنیا پیش چشمم رنگ باخت ، خاک بر سرم شد ، در پیش شما و حاکم ، روسیاه شدم...
شاهزاده فرهاد که حالا سربازان همسفرش به او رسیده بودند از جا بلند شد و دستی به زانوی خاک آلودش کشید و همانطور که بر اسب می نشست به اطرافیان اشاره کرد و گفت : سریع...به سمت رودخانه و تخته سنگ سفید حرکت می کنیم...باید وجب به وجب رودخانه و اطرافش را بگردیم...
سریعا...زود...شاید جایی بین بوته ها و زیر درختی و...بی هوش افتاده باشد...
باید شاهزاده خانم را پیدا کنیم و آرام تر زیر لب ادامه داد: حتی اگر شده ، لنگ کفشی، تکه لباسی...یک اثری کوچک از او بیابیم ......بعد از آنهم نوبت بهادرخان است، اگر اینجا مانده باشد و او را بیابم نامردم اگر سرش را نبرم و روی سینه اش نگذارم.
با این فرمان شاهزاده فرهاد ، همه به طرف جنگلی اسرار آمیز حرکت کردند ..
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
⚡️وظایــــــــــف منتظـــــــــــــران⚡️ 💢تکلیــف هشتم🔻 تکلیف دیگر❣حضور و شرکت در مجالس و محافلی ا
⚡️وظایــــــــــف منتظـــــــــــــران⚡️
💢تکلیـــف نهم🔻
تکلیف دیگر❣برپایی مجالس و محافل ذکر و یاد امام زمان علیه السّلام است.❣
💎این نیز از علایم محبّت صادقانه ی مؤمن به آن حضرت می باشد.
⚠️اگر مؤمن این توانایی را دارد که مجالس یاد و ذکر آن حضرت و فضایل او را بر پا نماید، نباید در این امر، از خود غفلت نشان دهد.
🔅امام صادق علیه السَّلام به فضیل فرمودند:
💠آیا شما گرد هم می نشینید و حدیث نقل می کنید؟
فضیل عرض کرد: آری! فدایت شوم.
امام علیه السَّلام فرمودند:
من این مجالس را دوست دارم. ای فضیل! امر (اعتقاد به ولایت و معارف) ما را زنده کنید. خداوند رحمت کند کسی را که امر ما را زنده نماید .💠1
✨بی شک، برپایی این گونه محافل و مجالس، یاری و نصرت دین خدا و ولیّ خداوند متعال، و حجّت وقت است و سبب ترویج، نشر و توسعه ی دین حق خواهد شد.👌
💥حتّی در بعضی زمان ها و مکان ها، اقامه و برپایی این گونه مجالس واجب خواهد بود؛ تا جلوی خطر گرفته شده و گمراهان از گمراهی و ضلالت نجات یابند.☝
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚1- بحار ج44، ص282، باب 34ح 14.
#وظایف_منتظران را نشر دهید و قدمی برای کسب معرفت امام زمان علیه السلام بردارید...
🕹 اللهم عجـــل لولیـــک الفـــرج...
🌺سلامتی و تعجیل در فرجش صلوات...
🔅امام زين العابدين علیه السلام:
⚡️در قائم ما شش نشانه از شش پيامبر هست...
🔸نشانه ی او از حضرت نوح، عمر طولاني اوست.
🔹نشانه ی او از حضرت ابراهيم، تولد پنهانی و کناره گيری او از ميان مردم است.
🔸نشانه ی او از حضرت موسي، ترس و وحشت و غيبت اوست.
🔹نشانه ی او از حضرت عيسی، اختلاف مردم در حق اوست.
🔸نشانه ی او از حضرت ايوب، فرج بعد از شدت است.
🔹و اما نشانه ي او از حضرت محمد ﷺ قيام به شمشير اوست.
📚المحجة البيضاء ج۴ ص۳۳۸
💫بازنشر🙏
✨اللهم عجـــل لولیـــک الفـــرج✨
🌺سلامتی و تعجیل در فرجش صلوات...
#پـرســش و پـاســـخ مهدوی
سوال🔻
⁉️چرا نام امام زمان علیه السلام را با حروف مقطع (م.ح.م.د) می نویسند؟!
⚡️در بعضی روایات نهی شده نام حضرت برده شود.
در برخی دیگر، این محدود به زمان غیبت است، و در برخی روایات، نهی به دلیل تقیه و ترس مطرح شده است.👌
✨بعضی از عالمان گفته اند تا زمان ظهور امام، بردن نام ویژه حضرت که همان نام پیامبر ﷺ است، جایز نیست و تنها میتوان از لقب های گوناگون ایشان بهره برد که معروف ترین آنها "مهدی"،"قائم"،"صاحب الامر" علیه السلام است.
🖇البته در میان عالمان گذشته و حال،کسانی بر این باورند که نهی از نام بردن، مخصوص به دوره غیبت صغری است که جان حضرت در خطر بوده و اکنون منعی برای نام بردن نیست.
🔅امام هادی علیه السلام میفرمایند:
💠برای شما حلال نیست که او را به اسم یاد کنید.💠1
🖇و در روایتی دیگر فرمودند:
💠به اسم یاد کردن آن حضرت حلال نیست تا زمانی که ظهور کند و زمین را از عدل و داد پر سازد...💠2
💭مرحوم کلینی میگوید "شخصی از محمد بن عثمان پرسید، آیا جانشین امام عسکری علیه السلام را دیده ای؟
او گفت: آری به خدا سوگند.
پس از نام حضرت پرسید؟!
گفت: پرسیدن نام حضرت مهدی علیه السلام حرام است، این را از خودم نمیگویم حکم امام را گفتم.
هرگاه نام حضرت برده شود نتیجه اش طلب کردن دشمنان از اوست.☝
⛔️بپرهیزید از خدا، و از این مطلب دم فرو بندید." 3
💥این روایت با صراحت و روشنی دلالت دارند بر اینکه نهی از نام بردن حضرت، به خاطر🔻ترس از رسیدن ضرر به آن بزرگوار🔺است. چه آنکه وقتی نام او شناخته شد، دنبالش به جستجو خواهند پرداخت.
👈از این رو امام علیه السلام از بردن نام آن حضرت نهی فرموده تا کسی که آنرا نمیداند به آن مطلع نشود. لذا کسی که میداند، بر او اظهار آن نام حرام است.☝
📌با توجه به این مطلب روشن که نزد عده ای از عالمان بردن نام امام حرام است؛ به همین دلیل نام ویژه حضرت را با حروف مقطعه (م.ح.م.د) می نویسند تا هنگام خواندن حدیث یا مطلبی که نام ویژه امام در آن آمده است، انسان ناخودآگاه آن اسم را تلفظ نکند و به کلمه ی (م.ح.م.د) که رسید بداند نام ویژه امام است و نباید به زبان بیاورد.👌
.
.
.
📚1. اصول کافی. ج 1. ص 332.
📚2. وسائل الشیعه. ج 7. ص 488.
📚3. همان. ج 11. ص 478.
🌹اللهم عجـــل لولیـــک الفـــرج🌹
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
راز پیراهن قسمت سی و نهم: چندین روز بود که ژینوس در این خانه که هیچ شباهتی با خانه های آدمیزاد نداش
راز پیراهن
قسمت چهلم:
روزها در پی هم میگذشت و ژینوس هر روز بیشتر با آداب این خانه مخوف آشنا میشد .
و هیچ امیدی به نجات خود نداشت ،اصلا هدفی از آزادی نداشت ، چرا که احساس می کرد تا گردن در گنداب این خانه پر از کثافت دفن شده است.
حالا می دانست خیلی افراد به این خانه رفت و آمد دارند ،اما ساکنان اصلی خانه ،زری و ژینوس و آن مرد بد هیبت که استاد صدایش می کردند، بود.
او طبق دستور استاد، هر روز میبایست با مخلوط آب و کثافت سگ ، غسل کند ، اولین باری که اینکار را کرد ، از شدت تعفن آن آب ، گویی دل و روده اش از دهانش بیرون می آمد،اما کم کم و به مرور عادت کرد و حتی به جایی رسیده بود که منتظر رسیدن آن لحظه بود.
زری موقع غسل به او لبخندی میزد و میگفت : ژینوس جان ، بدان که دنیا به تو رو آورده و به زودی به جاهایی میرسی که خیلی ها آرزویش را دارند و کارهایی میکنی که از عهده هر کسی بر نمی آید .
ژینوس با خود فکر می کرد ،من قرار است با این کارهای کثیف به چه مقامی برسم ؟ و هر بار که این فکر به ذهنش خطور میکرد ،نیرویی از درون به گلوی او فشار می آوردو تنگی نفس به او دست می داد ،طوریکه این احساسات او را از تفکر باز میداشت...
ژینوس غسل هرروزه اش را کرد و همانطور که حوله ای قرمز رنگ بر سر کرده بود به سمت اتاقی رفت که به او داده شده بود ، حالا دیگر برایش عادی بود ، درب خود به خود باز میشد ...وسایل جابه جا میشد ، لامپ های کم نور ، گاهی خاموش و روشن میشدند ،اما دیگر این چیزها برای ژینوس ترسناک نبود.
وارد اتاق شد و ناهار را روی میز دید، مثل همیشه مخلوطی از سبزیجات...
گویا اجنه خوش نداشتند که آدمیان اطرافشان از گوشت و پروتئین استفاده کنند، زیرا گوشت بدن را تقویت می کند ومپاد غذایی سبک بدن را ضعیف می کنند و آنها آدمیانی ضعیف می خواستند تا بتوانند بر آنها تسلط پیدا کنند و با استفاده از تسخیر شدگانشان ، دیگرانی را به سمت خود کشانند و حزب شیطان را تقویت نمایند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
راز پیراهن
قسمت چهل و یکم:
ژینوس تکه ای از کلم روبه رویش را کند و در دهانش گذاشت، بی مزه تر از همیشه بود اما انگار نیرویی به زور این مواد را در دهانش می چپاند.
ژینوس در حین خوردن نگاهی به اطراف کرد و سپس از جا برخاست و به سمت دوبنده ای که روی تخت بود رفت و همانطور که موهای پر از تعفنش را بالای سرش میبست نگاهی دیگر کرد و طبق معمول خبری از لباس دیگه ای نبود ، الان میدانست که اجنه از برهنگی خوششان می آید و شیاطین دوست دارند ،انسان ها را لخت و با پوششی نامناسب ببیند.
ژینوس پیراهن دو بنده را بر تن کرد
روی تخت نشست و نگاهش به ظرفی افتاد که بوی مشمئز کننده ادرار از آن بلند بود و داخل این ظرف نوشته هایی قرار میگرفت که به نظر میرسید آیات قران هست، وقتی برای اولین بار ژینوس این ظرف را دید و از زری راجع به آن سؤال کرد که چیست و برای چه اینجاست ،زری گفت : اینها باعث می شوند تمام نیروها به سمت تو جلب شوند ، آخر اگر بخواهیم انسان خارق العاده ای شویم باید از این اعمال انجام دهیم تا نیرویی فوق تصور پیدا کنیم.
ژینوس می خواست بخوابد که درب اتاق باز شد و زری خنده کنان داخل آمد و گفت :...
ادامه دارد..
📝به قلم : ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿